جدول جو
جدول جو

معنی برهما - جستجوی لغت در جدول جو

برهما
(بْرَ / بَ رَ)
در سنسکریت به معنی ذات واجب الوجود، و قادر مطلق. خدای بزرگ هندوان باستان. او مظهر آفریدگار جهان و خدایان و قادر مطلق است. وی با ویشنو (محافظ) و شیوا (مخرب) تثلیثی را تشکیل میدهد. (حاشیۀ معین بر برهان قاطع از ملل و نحل، رشید یاسمی). برهما رابصورت انسانی مجسم می کنند که دارای چهار سر و چهار دست است و در دستهای خود یک کوزه، یک تسبیح، یک قاشق مقدس و نسخه ای از ودا را نگاه داشته است. وی مصنف وداها و قانونگذار هند است و پرستش او قدیمترین آیین پرستش در این کشور می باشد. (دایره المعارف فارسی) ، تربیت کردن و آموختن. (ناظم الاطباء). و رجوع به برهختن شود
لغت نامه دهخدا
برهما
((بَ رَ))
خدای متعال هندوان
تصویری از برهما
تصویر برهما
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از برهم
تصویر برهم
(پسرانه)
نگارش کردی: بهرههم، برهم حسن، بهره، حاصل، نام خوانندهکرد زبان
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از برزما
تصویر برزما
(پسرانه)
ماه شب چهارده. بدر (نگارش کردی: بهرزهما)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از برهمن
تصویر برهمن
(پسرانه)
برهمن
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از برهم
تصویر برهم
درهم، آمیخته، انباشته، انبوه
برهم خوردن: به هم خوردن، پریشان شدن، پراکنده شدن، مخلوط شدن
برهم زدن: زیر و رو کردن، مخلوط کردن، خراب کردن، شوریده کردن
به هم زدن: زیر و رو کردن، مخلوط کردن، خراب کردن، شوریده کردن، برهم زدن
برهم شدن: کنایه از برهم رفتن، پریشان خاطر شدن، آشفته شدن
برهم نهادن: روی هم گذاشتن، روی یکدیگر نهادن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از برهمایی
تصویر برهمایی
مبتنی بر پرستش برهما مثلاً مذهب برهمایی، پرستش کنندۀ برهما مثلاً بسیاری از هندی ها برهمایی هستند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از برهمن
تصویر برهمن
عالم و پیشوای روحانی مذهب برهمایی
فرهنگ فارسی عمید
(بْرَ / بَ رَ)
آئین برهمایی، دین قدیم هندوان. پیروان این فرقه به سه خدا یا رب النوع معتقدند: 1- برهما، خدای بزرگ. 2- ویشنو (محافظ) ، آمر کاینات. 3- شیوا (مخرب) ، خراب کننده موجودات. پیروان این دین قریب 220میلیون تن است و شهر مقدس آنان ’بنارس’ می باشد. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(رَ)
رمز است رحمهمااﷲ را. (یادداشت مؤلف). رجوع به مقیاس الهدایه ص 203 شود
لغت نامه دهخدا
(بَ هََ)
مصحف مرهم. ج، براهم. (از دزی ج 1). رجوع به مرهم شود، آشکارکردن:
عشق را سر برهنه باید کرد
بر سر چارسوی رسوایی.
عطار.
، از غلاف بدر آوردن: اشحان،برهنه کردن شمشیر را. (از منتهی الارب) ، بی حجاب و بی پرده کردن. (آنندراج). نقاب برداشتن، غارت کردن، پوست برگرفتن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بَ هََ)
با هم. (آنندراج). با همدیگر. با یکدیگر. (ناظم الاطباء) ، خالی شدن: جلا، جله، جلهه، برهنه شدن پیش سر کسی از موی. (از منتهی الارب).
- برهنه شدن سر، بی کلاه شدن آن. بی تاج گشتن:
سرانجام بختش کند خاکسار
برهنه شود آن سر تاجدار.
فردوسی.
، آشکار شدن: تسعسع، برهنه شدن دندان از لب. (از منتهی الارب).
- برهنه شدن راز (روی پوشیده راز) ، آشکار شدن آن. برملا گشتن آن. فاش شدن آن. از پرده بدر افتادن آن:
همی گشت زآنگونه بر سر جهان
برهنه شد آن رازهای نهان.
فردوسی.
ببینیم تا چیست آغازشان
برهنه شود بی گمان رازشان.
فردوسی.
فرستاده چون پاسخ آورد باز
برهنه شد آن روی پوشیده راز.
فردوسی.
هم آنگه در دژ گشادند باز
برهنه شد آن روی پوشیده راز.
فردوسی.
، بی برگ شدن. بی بر شدن: تمشق، برهنه شدن شاخ. (از منتهی الارب) ، بی غلاف شدن. از غلاف بدر آمدن:
در ظل فتح یابد عالم لباس امن
چون شد برهنه چهرۀ خورشیدوار تیغ.
مسعودسعد.
اختراق، برهنه شدن شمشیر. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
برماه. برمای. برماهه. بیرم. گردبر. مته. مته کمان. مثقب، و بیرم معرب آنست. (یادداشت دهخدا) : بیرم، برما یا برمای درودگران خصوصاً، معرب از برماه فارسی. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
دهی است از دهستان هزارجریب بخش چهاردانگۀ شهرستان ساری. سکنۀ آن 245 تن است. آب آن از چشمۀ سار و محصول آن غلات و لبنیات و ارزن است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3) ، ربودن و کشیدن. (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بْرَ / بَ رَ)
شطی در آسیا، که از تبت خارج میشود وبا آبهای گنگ در مصبی در ساحل خلیج بنگاله مخلوط گردد. طول آن 2900 کیلومتر است. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(بَ رَ مَ / بَ هََ مَ)
در سانسکریت به معنی مطلق پیشوایان روحانی، یکی از سه طبقۀ مردم در آیین برهمایی. (حاشیۀ معین بر برهان قاطع). بت پرست و زناربند، و حکما و دانشمندان و پیر و مرشد بت پرستان و هندوان و آتش پرستان. و اصیل و نجیب هنود را نیز برهمن گویند. (از برهان). عالم کافران. (دهار). قومی است از علمای هنود. (غیاث). بت پرست و زناربند، و اصل آنست که بیشتر بر علمای هنود اطلاق کنندچه برهمنه بعقیدۀ ایشان فرشته ای بسیار بزرگ است و او را تمجید و نیایش کنند، و انجب هنود را برهمن گویند. و بعضی گفته اند چون نام زردشت براهام بوده و بیاس حکیم از هندوستان به امتحان وی به ایران آمده و بعد از ملاقات و مقالات ره سپر کیش و آیین او گردیده به هندوستان بازگشت، طریقت او را به هندیان بیاموخت، آن طایفه را برهمن لقب شد و براهمه به قانون عرب جمع آن گشت. (از آنندراج). پیشوای روحانی آیین برهمایی، و آنان یکی از سه طبقۀ مردم را در آیین برهمایی تشکیل میدهند. (فرهنگ فارسی معین). براهمه طبقۀ اعلی در آیین هندو و در نظام طبقاتی هند می باشند و وظیفۀ اصلی برهمن مطالعه و تعلیم وداها و اجرای مراسم دینی است. منشاء برآمدن براهمه روشن نیست و از قدیمترین زمانی که از آن خبر داریم برهمنها در هند قدرت داشته اند. برهمن حق پرداختن به کارهایی که هدف آنها بدست آوردن مال است ندارد، و مالک چیزی نتواند بود. زندگی برهمن به چهار مرحله تقسیم میشود و در مرحلۀ چهارم بطور کلی از این دنیا و علایق آن منقطع میشود و هم ّ خود را وقف کارهای نیک و تفکر در امور الهی می کند. (دایره المعارف فارسی). و رجوع به دایره المعارف اسلام ذیل براهمه شود: دانشمندان ایشان [مردم سلابور هند] برهمن اند. (حدود العالم). جای زاهدان است [قندهار] و برهمنانند. (حدود العالم). همانان [از هندوستان] جای زاهدان هند است و برهمنانند. (حدود العالم).
ور ایدون که از تو بدشمن رسد
همه بت بدست برهمن رسد.
فردوسی.
برهمن فراوان بود نزد رای
که این بازی آرد بدانش بجای.
فردوسی.
چو آمد ز ایران بنزدیک رای
برهمن به شادی ورا رهنمای.
فردوسی.
برهمن چو آگه شد از کار شاه
که آورد از آن روی لشکر براه.
فردوسی.
سکندر چو روی برهمن بدید
وز آنگونه آواز ایشان شنید.
فردوسی.
برهمنان را چندانکه دید سرببرید
بریده به سر آن کز بدی نتابد سر.
فرخی.
سخاوت پرستندۀ دست اوست
بت است او همانا و آن برهمن.
فرخی.
تا می پرستی پیشۀ موبداست
تا بت پرستی پیشۀ برهمن.
فرخی.
آنکه اندر زیر تاج گوهر و دیبای شعر
چون نگار آزر است و چون بهار برهمن.
منوچهری.
ای برهمن آن عذار چون لاله پرست
رخسار نگار چارده ساله پرست
گر چشم خدای بین نداری باری
خورشیدپرست شو نه گوساله پرست.
(منسوب به شیخ ابوسعید ابوالخیر).
برهمنان را با دیگر مردم جنگی نکشتند. (تاریخ بیهقی ص 544).
بت نشسته در میان پیرهنت
تو همی لعنت کنی بر برهمن.
ناصرخسرو.
چون مرده مر ترا نگوارد بگو که چون
مرده به هند برهمنان را غذا شده ست ؟
ناصرخسرو.
برهمن در هند بر چندال ناکس فضل داشت
بنده چون چندال دون از بهر دین شد برهمن.
ناصرخسرو.
رای هند فرمود برهمن را که بیان کن از جهت من مثل دو تن که به یکدیگر دوستی دارند. (کلیله و دمنه).
چه عجب کآمده ست ذوالقرنین
به سلام برهمنی در غار.
خاقانی.
کو پیمبر تا همی سوک بحیرا داشتی
کو سکندر تا به مرگ برهمن بگریستی ؟
خاقانی.
چندی نفس به صفۀ اهل صفا زدم
یک چند پی به دیر برهمن درآورم.
خاقانی.
چه نیکو زده ست این مثل برهمن
بود حرمت هر کس از خویشتن.
سعدی.
بنرمی بپرسیدم ای برهمن
عجب دارم از کار این بقعه من.
سعدی.
برهمن ز شادی برافروخت روی
پسندید و گفت ای پسندیده گوی...
سعدی.
به تقلید کافر شدم روز چند
برهمن شدم در مقالات زند.
سعدی.
چون برهمن بدید رخ خوبت ای صنم
زنار را گسست و لگد زد بروی لات.
امیرخسرو.
ز ترک برهمن زنهارگویان
ز کفر رفته استغفارگویان.
نوعی خبوشانی.
- برهمن دین، آنکه بر دین برهمن بود:
زاهدم اما برهمن دین، نه یحیی سیرتم
شاعرم اما لبیدآیین، نه حسّان مخبرم.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(اُ)
پیوسته نگریستن و مژه برهم نازدن. (از منتهی الارب) (از ذیل اقرب الموارد از لسان) ، ستارۀ مشتری. (برهان). صاحب آنندراج گوید بدین معنی ’پرو’ است مخفف پروین، و نه ستارۀ مشتری. رجوع به پرو شود
لغت نامه دهخدا
(بَ رَ مَ / مِ)
مخفف برهمن است که اصیل و نجیب و حکیم و پیر و مرشد هنود باشد. (برهان). رجوع به برهمن شود
لغت نامه دهخدا
(بَ رَ)
خوارزمی در مفاتیح العلوم (چ مصر) گوید مفرد براهمه است به معنی یکی از اشراف عبّاد هند
لغت نامه دهخدا
تصویری از برهم
تصویر برهم
با همدیگر، با هم، با یکدیگر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برهمائی
تصویر برهمائی
نام مذهب قدیمی در هندوستان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برهمایی
تصویر برهمایی
منسوب به برهما پیرو فرقه برهمایی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برهمن
تصویر برهمن
عالم وپیشوای روحانی برهمائیان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برهمه
تصویر برهمه
پیوسته نگریستن ومژه برهم نزدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برهم
تصویر برهم
((بَ هَ))
فراهم آمده، جمع شده، پریشان، مضطرب
فرهنگ فارسی معین
تصویری از برهمن
تصویر برهمن
((بَ رَ مَ))
عضو بالاترین طبقه در دین هندو، روحانی دین هندو
فرهنگ فارسی معین
تصویری از برهمایی
تصویر برهمایی
پیرو فرقه برهمایی
فرهنگ فارسی معین
پیشوای دینی برهمایی، برهمند، برهمایی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
آمیخته، انباشته، انبوه، پریش، پریشان، درهم، مضطرب، شوریده، مضطرب
فرهنگ واژه مترادف متضاد
روستایی از دهستان چهاردانگه ی هزارجریب ساری
فرهنگ گویش مازندرانی