جدول جو
جدول جو

معنی برفکندن - جستجوی لغت در جدول جو

برفکندن
(مُ صَ بَ)
مخفف برافکندن. رجوع به برافکندن شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از پراکندن
تصویر پراکندن
پریشان کردن، منتشر کردن، متفرق ساختن، پاشیدن، پراگندن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از برافکندن
تصویر برافکندن
بر روی چیزی گذاشتن، پوشاندن، کنایه از ازبین بردن، از میان بردن، فرستادن، روانه کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از برکندن
تصویر برکندن
کندن، چیزی را از چیز دیگر کندن و جدا کردن، از ریشه درآوردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بر کردن
تصویر بر کردن
بالا بردن، افراختن
فرهنگ فارسی عمید
(بَ اَ کَ دَ/ دِ)
انداخته. افکنده.
لغت نامه دهخدا
(مُ مادْ دَ)
در تداول عامه. برچیدن جمع کردن و برچیدن. (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بَ کَ دَ / دِ)
انباشته. فراهم آمده. رجوع به آکنده شود
لغت نامه دهخدا
(مُ دَ مَ)
برافتادن:
ای کاش برفتادی برقع ز روی لیلی
تا مدعی نبودی مجنون مبتلا را.
سعدی.
رجوع به افتادن و برافتادن شود
لغت نامه دهخدا
(مُ لَ خَ)
ژکیدن. (یادداشت مؤلف). رجوع به ژکیدن شود
لغت نامه دهخدا
(شِ کَ دَ)
رساندن. رسانیدن. تبلیغ. رجوع به رساندن شود
لغت نامه دهخدا
(مُ شَ بَ)
برافسردن. افسردن. رجوع به افسردن شود
لغت نامه دهخدا
(مُ شَ دَ)
برافشاندن. حرکت دادن دست را تا هرچه در دست باشد بیفتد. (آنندراج).
لغت نامه دهخدا
(مُ)
فشردن. رجوع به فشردن شود
لغت نامه دهخدا
(بَ فَ)
صورتی یا تصحیفی از برقندان یا برغندان. ایام اخیر ماه شعبان که در آن شرابخواران شراب بافراط نوشند و تفریط روا ندارند و آنرا سنگ انداز و سنگ اندازان و کلوخ انداز و کلوخ اندازان نیز گویند:
عید برفندان تویی ای جان جان جان من
صدهزاران جان فدای عید و برفندان من.
شهاب الدین کرمانی (شرفنامۀ منیری).
رجوع به برقندان و برغندان شود
لغت نامه دهخدا
(مُ)
افکندن. نهادن. هشتن. گذاشتن:
آهنی در کف، چون مرد غدیر خم
به کتف بازفکنده سر هر دو گم.
منوچهری.
و رجوع به فکندن شود، نکس مرض. (ناظم الاطباء). نکس
لغت نامه دهخدا
(مُ فَ ءَ)
در تداول عامه، دوام آوردن. (یادداشت مؤلف). زنده ماندن. بر جای ماندن. بجای ماندن: این بچه زیر دست این نامادریها بر نمی کند. یهودی در آذربایجان بر نمی کند. زیر دست این ناکس هیچ کس بر نمی کند. به تن او جاجیم هم بر نمی کند. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(مُ لازْ زَ)
انباشتن. پر کردن. ممتلی ساختن. رجوع به آکندن شود
لغت نامه دهخدا
(گِ بُ دَ)
بفکندن. افکندن: بیفکندن چیزی را، الغاء کردن. باطل کردن. ساقط کردن. حذف کردن. ستردن. برداشتن.محو کردن. ترک گفتن. نسخ کردن. بریدن و جدا کردن. (یادداشت مؤلف). الغاء. اسقاط. توجیب. جعب. مساقطه. (تاج المصادر بیهقی) (المصادر زوزنی). تکویر. (ترجمان القرآن). ترخیم. (دهار) : و آن سال [سال مرگ هارون] از خراسان خراج بیفکند [مأمون] . (ترجمه طبری بلعمی). و تو آهنگ آسمان کردی که با خدای عز و جل حرب کنی و پیغمبر خدای را به آتش اندر انداختی و او را از خان و مان خویش بیفکندی. (ترجمه طبری بلعمی). رافع علامتها سپید کرد و سیاه بیفکند و خطبه کرد. (تاریخ سیستان). خطبۀ عمر از همه منبرها بیفکندند. (تاریخ سیستان). موفق [باﷲ عباسی] فرمان داد نامهای عمرو [لیث] محو کردند به بغداد... و خبر به عمرو رسید که نام او از اعلام بیفکندند. او نیز نام موفق را از خطبه بیفکند. (تاریخ سیستان). و روز آدینه خطبه بنام نصر بن احمد خواندند و نام یعقوب لیث از خطبه بیفکندند. (تاریخ بخارا). رجوع به افکندن شود، گستردن چنانکه سفرۀ طعام یا نطع عرصۀ شطرنج و نرد یا بساط و فرش و گستردنیهای دیگر را. (یادداشت مؤلف) : پس هشت ماه راه، طعام بیفکندند [پریان] و تخت وی را [سلیمان را] بر روی دریا بداشتند. (قصص الانبیاء ص 162). رجوع به افکندن شود، انداختن. بزمین نهادن:
هم امروز از پشت بارت بیفکن
میفکن بفردا مر این داوری را.
ناصرخسرو.
، موکول کردن:
میفکن به فردا مر این داوری را.
ناصرخسرو.
، دور انداختن. ترک گفتن. (یادداشت مؤلف) :
بیفکنی خورش پاک را ز بی اصلی
بیاکنی به پلیدی ماهیان تو گژار.
بهرامی.
، منعقد ساختن. (یادداشت مؤلف). برقرار کردن:... بحصار اندر شد و ایشان را [پیروان مسیلمه را] گفت حیلت کردم تا صلح بیفکندم. (ترجمه طبری بلعمی)
لغت نامه دهخدا
(پَ کَ دَ)
درفگندن. درافکندن. افکندن. درانداختن:
تا ابر کند می را با باران ممزوج
تا باد به می درفکند مشک به خروار.
منوچهری.
از تاب جود او چو دل کوه خون گرفت
آوازه درفکند که یاقوت احمرم.
؟ (از سندبادنامه ص 13).
وآنگهی ترکتاز کرد بروم
درفکند آتشی در آن بر و بوم.
نظامی.
در مریدان درفکند از شوق سوز
بود در خلوت چهل پنجاه روز.
مولوی.
طفل از او بستد در آتش درفکند
زن بترسید و دل از ایمان بکند.
مولوی.
یک دهان نالان شده سوی شما
های و هوئی درفکنده در سما.
مولوی
لغت نامه دهخدا
(مُ طَ قَ)
کندن. جدا کردن از زمین. قلع کردن. قلع. اقتلاع. (تاج المصادر بیهقی). قلع و قمع کردن. از جا درآوردن. از بیخ برآوردن. (آنندراج). استیصال. (یادداشت مؤلف). نزع. انتزاع:
شمشیر تو شیر اوژند پرتاب تو پیل افکند
یک حملۀ تو برکند بنیاد صد حصن حصین.
جوهری.
بر آنم که تا زنده ماند تنم
بن و بیخ بد ازجهان برکنم.
فردوسی.
گر از دامن او درفشی کنند
ترا با سپاه از جهان برکنند.
فردوسی.
که او گربه از خانه بیرون کند
یکایک همه ناودان برکند.
فردوسی.
خم آورد پشت سنان ستیخ
سراپرده برکند هفتاد میخ.
فردوسی (از لغت نامۀ اسدی در کلمه ستیخ).
بنیزه کرگدن را برکند شاخ
بزوبین بشکند سیمرغ را پر.
فرخی.
دو چیزش برکن و دو بشکن
مندیش ز غلغل و غرنبه.
لبیبی.
(یعقوب لیث گفت) سبب برکندن طاهریان و جور ایشان از مسلمانان من خواهم بود. (تاریخ سیستان). اگر این شغل مرا دهد و بدین رضا دارد من علوی را از طبرستان برکنم و اگر ندهد ناچار من اسماعیل احمد را برکنم. (تاریخ سیستان). چون عجم برکنده شدند و عرب آمدند شعر ایشان بتازی بود. (تاریخ سیستان). علی تکین دشمنی بزرگ است... صواب آن باشد که وی را از ماوراءالنهر برکنده آید. (تاریخ بیهقی). چون آتش خشم بنشست پشیمان میشوم چه سود دارد که... خانمانها برکنده باشند. (تاریخ بیهقی). گریخته از برادر بمکران نشانده و عیسی مغرورو عاصی را برکنده شود. (تاریخ بیهقی).
برکندم جهل و گمرهی را
از بیخ ز باغ و جویبارم.
ناصرخسرو.
جزیره خراسان چو بگرفت شیطان
در او خار بنشاند و برکند عرعر.
ناصرخسرو.
الا ای باغبان آن سرو بنشان
اگر صاحبدلی آن سرو برکن.
سعدی.
بخرام باﷲ تا صبا بیخ صنوبر برکند
برقع برافکن تا بهشت از حور زیور برکند.
سعدی.
نسف، برکندن بنا. (دهار) (تاج المصادر بیهقی) .اتاکه، برکندن موی. اجاحه، از بیخ برکندن. اجتثاث، بریدن و از بیخ برکندن چیزی را. اجتحاء، از بیخ برکندن چیزی را. اجتراف، از بن برکندن. اجتفاء، از بیخ برکندن تره را. احتفاف، برکندن درخت را. اجتیاح، اجذار، اجعام، اقتلاع، از بیخ برکندن. انشاص، از جای برکندن. تجرف، به بیل برکندن گل را. تجرید، برکندن موی پوست را. تزبیق، برکندن موی. تقعیث، تقلیع، از بیخ برکندن. تهلیب، موی برکندن. جأف، برکندن درخت را ازبن. جذر، جرف، از بیخ برکندن. جعف، برکندن درخت را.جف ّ، از بیخ برکندن تره را. جیاحه، از بیخ برکندن. جیخ، برکندن توجبه وادی را. (از منتهی الارب). حف ّ، موی برکندن از روی. (تاج المصادر بیهقی). دخم، از جای برکندن چیزی را. سخت، از بیخ برکندن. سحف، نیک برکندن موی از پوست چندان که باقی نماند از آن. سفر، از بیخ برکندن موی. (از منتهی الارب). سک ّ، گوش از بن برکندن. (تاج المصادر بیهقی). طرق، برکندن موی. طمس، برکندن از بیخ و بن. عتف، عتم، برکندن موی را. عنش، از جای برکندن. (از منتهی الارب). قعشره، قعضبه، از بیخ برکندن. قعف، برکندن خاک از پای خود از سخت پاسپردگی و برکندن خرمابن را از بیخ. قفثله، از بیخ برکندن. قلیخ، برکندن درخت را. قلع، از بیخ برکندن چیزی را. معط، برکندن موی. تحت، از بیخ برکندن. هرمله، برکندن موی کسی را. هلب، هلض، برکشیدن چیزی را و برکندن.هید، از جای برکندن. (از منتهی الارب).
- از بیخ برکندن، قلع و قمع کردن. ریشه کن کردن.
- از بیخ و بن برکندن، مستأصل کردن. نابود کردن:
بدو گفت بهرام جنگی منم
که بیخ کیان را ز بن برکنم.
فردوسی.
دل و پشت بیدادگر بشکنید
همه بیخ و شاخش ز بن برکنید.
فردوسی.
- از جای برکندن، دگرگون کردن:
گرت برکند خشم روزی ز جای
سراسیمه خوانندت وتیره رای.
سعدی.
-
لغت نامه دهخدا
تصویری از برآکندن
تصویر برآکندن
انباشتن، پر کردن، ممتلی ساختن
فرهنگ لغت هوشیار
خواهد پراگند بپراگنپراگننده پراگنده) -1 پاشیدن پاچیدن پریشان کردن متفرق کردن تفرقه انداختن بشولیدن پخش کردن پرت و پلا کردن تار و مار کردن نشر شت، گستردن، مشهور کردن شایع کردن، بهر سوی فرستادن، پراکنده شدن متفرق شدن نثر مقابل فراهم آمدن گرد آمدن، رفع شدن مرتفع گشتن، متلاشی شدن، یا پراگندن از گفتار. تخلف از آن یا پراگندن تخم. افشاندن آن. یا پراگندن خبر. منتشر کردن آن. یا پراگندن مال. از بین بردن و خرج کردن آن تبذیر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برافکندن
تصویر برافکندن
دور کردن، برانداختن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برکندن
تصویر برکندن
جدا کردن از زمین، قلع وقمع کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سرفکنده
تصویر سرفکنده
شرمسار، خجل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از درآکندن
تصویر درآکندن
انباشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برفشاندن
تصویر برفشاندن
حرکت دادن دست تا هر چه در دست باشد بیفتد، برافشاندن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برفسردن
تصویر برفسردن
افسردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فراکندن
تصویر فراکندن
کندن حفر کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فراکندن
تصویر فراکندن
((~. کَ دَ))
کندن، حفر کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پرافکندن
تصویر پرافکندن
((~. اَ کَ دَ))
کنایه از اظهار ناتوانی کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فروکندن
تصویر فروکندن
حفر کردن
فرهنگ واژه فارسی سره
بر داشتن، کنار گذاشتن، پوشاندن، از بین بردن، نابود کردن، برانداختن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
از ته کندن، کندن، از ریشه درآوردن، ریشه کن کردن، جدا کردن، بریدن
متضاد: نشاندن، نابود کردن، ازبین بردن، دور کردن
فرهنگ واژه مترادف متضاد