جدول جو
جدول جو

معنی برفژولیدن - جستجوی لغت در جدول جو

برفژولیدن
(مُ سَ مَ)
برانگیختن بر جنگ. تحضیض. (المصادر زوزنی). و رجوع به افژولیدن و برافژولیدن شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از افژولیدن
تصویر افژولیدن
برانگیختن، پریشان ساختن، پراکنده کردن، اوژولیدن
فرهنگ فارسی عمید
(مُ یَ صَ)
بحرکت آوردن. (از ناظم الاطباء). تحریک. بعث. (تاج المصادر). برانگیختن بجنگ. (آنندراج). برآغالیدن. ورغلانیدن. حث. (تفلیسی). تحریض. احتثاث. (تاج المصادر). تحضیض. احثاث. استحثاث. (یادداشت مؤلف). تحریش، برافژولیدن قوم و سگ بر یکدیگر. (منتهی الارب).
لغت نامه دهخدا
(کُ نَ / نِ گَ تَ)
ژولیده شدن.
لغت نامه دهخدا
(کُ اَ تَ)
برانگیختن. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (شرفنامۀ منیری) (میرزا ابراهیم).
لغت نامه دهخدا
(مُ صَ حَ)
فوزیدن. آروغ زدن:
شبان تاری بیدار چاکر از غم عشق
گهی بگوید و گاهی بریش برفوزد.
طیان.
و رجوع به فوزیدن شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
برافژولیدن. تحریض. محاضه. (المصادر زوزنی). و رجوع به اوژولیدن و برافژولیدن شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
تحریض. (المصادر). برافژولیدن. محاضه، یک دیگر را بر اوژولیدن. (المصادر زوزنی). رجوع به برافژولیدن شود
لغت نامه دهخدا
(مُ یَ سَ)
تحریک کردن. تحریض کردن. وادار کردن. برافژولیدن: احثه علیه، برافزولید او را بر آن. (منتهی الارب). رجوع به افژولیدن و برافژولیدن شود
لغت نامه دهخدا
(مُ سَ قَ)
برافروختن. روشن کردن. مشتعل کردن:
ز خاک و ز خاشاک و شاخ درخت
یکی آتشی برفروزید سخت.
فردوسی.
و رجوع به برافروختن و افروختن و برفروختن شود
لغت نامه دهخدا
(گَ بَ اَ تَ)
افژولیدن. رجوع به افژولیدن شود
لغت نامه دهخدا
(مَ گَ دَ)
تقاضا کردن، برانگیختن به جنگ و کارهای دیگر باشد، راندن و دور کردن، دور کردن و تکانیدن گرد و خاک از دامن. (برهان)
پژمرده کردن، پژمرده شدن، پریشان گردیدن و درهم شدن. (برهان). رجوع به بشولیدن و پژولیدن شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از افژولیدن
تصویر افژولیدن
پریشان کردن، ژولیده ساختن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بژولیدن
تصویر بژولیدن
ژولیده شدن، ژولیده ساختن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از افژولیدن
تصویر افژولیدن
((اَ دَ))
برانگیختن، پریشان ساختن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فژولیدن
تصویر فژولیدن
((فِ دَ))
پژولیدن، پریشان شدن، پژمرده شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فژولیدن
تصویر فژولیدن
((فَ دَ))
افژولیدن، پریشان ساختن، پراکنده کردن
فرهنگ فارسی معین