برافراشتن. بلند کردن. - برفراشتن به فلک، بسیار بلند و باشکوه ساختن: مقصود کاخ و حجره و ایوان نگاشتن کاشانه های سربفلک برفراشتن آنست تا دمی بمراد دل اندر او با دوستان یکدل دل شاد داشتن. ؟ - سر برفراشتن ایوان، بسیار بلند بردن و باشکوه کردن آن: چو سیستان ز خلف ری ز رازیان بستد وز اوج کیوان سر برفراشت ایوان را. ناصرخسرو. و رجوع به افراشتن شود
برافراشتن. بلند کردن. - برفراشتن به فلک، بسیار بلند و باشکوه ساختن: مقصود کاخ و حجره و ایوان نگاشتن کاشانه های سربفلک برفراشتن آنست تا دمی بمراد دل اندر او با دوستان یکدل دل شاد داشتن. ؟ - سر برفراشتن ایوان، بسیار بلند بردن و باشکوه کردن آن: چو سیستان ز خلف ری ز رازیان بستد وز اوج کیوان سر برفراشت ایوان را. ناصرخسرو. و رجوع به افراشتن شود
شاشیدن. تر شدن. ترشح کردن: ارفض الدمع ارفضاضاً، برشاشیده و پریشان شد سرشک. (منتهی الارب). ارفض الدمع، سال و ترشش. (اقرب الموارد). شاشیدن. تر شدن. ترشح کردن. (برهان). ترفض، برشاشیده شدن و پریشان شدن. ارفضاض، برشاشیده و پریشان شدن سرشک و پریشان و برشاشیدن. (منتهی الارب). و رجوع به شاشیدن شود
شاشیدن. تر شدن. ترشح کردن: ارفض الدمع ارفضاضاً، برشاشیده و پریشان شد سرشک. (منتهی الارب). ارفض الدمع، سال و ترشش. (اقرب الموارد). شاشیدن. تر شدن. ترشح کردن. (برهان). ترفض، برشاشیده شدن و پریشان شدن. ارفضاض، برشاشیده و پریشان شدن سرشک و پریشان و برشاشیدن. (منتهی الارب). و رجوع به شاشیدن شود
بلند کردن. برافراشتن. برافراختن. - برفرازیدن سر به آسمان، به پایگاه بلند برآمدن از فخر: طلسمی که ضحاک سازیده بود سرش بآسمان برفرازیده بود. فردوسی. چون سنان رابرفرازی باشدش در صدر جای هرکه اندر خدمتت چون رمح بربندد کمر. کمال اسماعیل. و رجوع به فرازیدن شود. - کلاه برفرازیدن،عزت و بزرگی یافتن. به پایگاه بلند برآمدن: ستون سپاهی و سالار شاه ز تو برفرازند گردان کلاه. فردوسی
بلند کردن. برافراشتن. برافراختن. - برفرازیدن سر به آسمان، به پایگاه بلند برآمدن از فخر: طلسمی که ضحاک سازیده بود سرش بآسمان برفرازیده بود. فردوسی. چون سنان رابرفرازی باشدش در صدر جای هرکه اندر خدمتت چون رمح بربندد کمر. کمال اسماعیل. و رجوع به فرازیدن شود. - کلاه برفرازیدن،عزت و بزرگی یافتن. به پایگاه بلند برآمدن: ستون سپاهی و سالار شاه ز تو برفرازند گُردان کلاه. فردوسی
خروشیدن: شما برخروشید و اندر نهید سران را زخون بر سر افسر نهید. فردوسی. چو این کرده شد ماکیان و خروس کجا برخروشد گه زخم کوس. فردوسی. همی برخروشید و فریاد خواند جهان را سراسر سوی داد خواند. فردوسی. دادش خورش و لباس پوشید ماتم زدگانه برخروشید. نظامی. رجوع به خروشیدن شود
خروشیدن: شما برخروشید و اندر نهید سران را زخون بر سر افسر نهید. فردوسی. چو این کرده شد ماکیان و خروس کجا برخروشد گه زخم کوس. فردوسی. همی برخروشید و فریاد خواند جهان را سراسر سوی داد خواند. فردوسی. دادش خورش و لباس پوشید ماتم زدگانه برخروشید. نظامی. رجوع به خروشیدن شود
برداشتن چیزی بدست برای آزمودن سنگینی و سبکی آن. رزن. (از تاج المصادر بیهقی). امتحان کردن. آزمودن: چو این بار آید سوی ما به جنگ ورا برگرایم ببینمش سنگ. فردوسی. بفرمود کآن خواسته برگرای نگه کن چه باید همان کن به رای. فردوسی. سپهبد کمان خواست تا بنگرد یکی برگراید که فرمان برد. فردوسی. ، برگستوان پوشیده. برگستوان برتن دارنده. برگستوان افکنده. با پوشش برگستوان. تن به برگستوان پوشیده اعم از اسب و پیل یا مرد جنگی: بسی پیل برگستواندار پیش همی جوشد آن مرد بر جای خویش. فردوسی. چهل اسب برگستواندار بود که بر هر یکی زخم بیکار بود. اسدی. زره پوش و برگستواندار کرد دو ره صدهزار از یلان برشمرد. اسدی. سپه سی هزار از یلان داشت پیش دوصد پیل برگستوارندار بیش. اسدی. به تیر اندر آن حمله افکند تفت ز پیلان برگستواندار هفت. اسدی
برداشتن چیزی بدست برای آزمودن سنگینی و سبکی آن. رَزَن. (از تاج المصادر بیهقی). امتحان کردن. آزمودن: چو این بار آید سوی ما به جنگ ورا برگرایم ببینمْش سنگ. فردوسی. بفرمود کآن خواسته برگرای نگه کن چه باید همان کن به رای. فردوسی. سپهبد کمان خواست تا بنگرد یکی برگراید که فرمان برد. فردوسی. ، برگستوان پوشیده. برگستوان برتن دارنده. برگستوان افکنده. با پوشش برگستوان. تن به برگستوان پوشیده اعم از اسب و پیل یا مرد جنگی: بسی پیل برگستواندار پیش همی جوشد آن مرد بر جای خویش. فردوسی. چهل اسب برگستواندار بود که بر هر یکی زخم بیکار بود. اسدی. زره پوش و برگستواندار کرد دو ره صدهزار از یلان برشمرد. اسدی. سپه سی هزار از یلان داشت پیش دوصد پیل برگستوارندار بیش. اسدی. به تیر اندر آن حمله افکند تفت ز پیلان برگستواندار هفت. اسدی
لرزیدن و خود را به هم کشیدن در ابتدای تب باشد و آن را فراشا و به عربی قشعریره خوانند. (برهان). افراشیدن. فراخیدن. (یادداشت به خط مؤلف). رجوع به فراشا شود
لرزیدن و خود را به هم کشیدن در ابتدای تب باشد و آن را فراشا و به عربی قشعریره خوانند. (برهان). افراشیدن. فراخیدن. (یادداشت به خط مؤلف). رجوع به فراشا شود