شتافتن. ازراف. (زوزنی). رجوع به شتافتن شود، حکایت کردن. حدیث کردن. گفتن. شرح دادن: ز بهرام و از رستم نامدار ز هرچت بپرسم بمن برشمار. فردوسی. بنزد سیاوش خرامید زود بر اوبرشمرد آن کجا رفته بود. فردوسی. بر او برشمردند یکسر سخن که بخت از بدیها چه افکند بن. فردوسی. گفت یا جبرئیل از اینهمه که برشمری از هیچکدام نمیگویم از آرزوی دیدار دوست میگویم. (قصص الانبیاء). اگر صفات جمال تو بر تو برشمرم گمان مبرکه کسی را همال خود شمری. سوزنی. و در ایستادو فضایل ابی موسی اشعری... مجموع برشمرد. (تاریخ قم). و رجوع به شمردن شود. ، برشمردن کسی را، دشنام دادن. دشنام گفتن. عیبگویی کردن. بد گفتن. ذکر. (یادداشت مؤلف). غریدن. لندیدن بر کسی. (یادداشت مؤلف) : سوی خانه آب شد آب برد (زن پالیزبان) همی در نهان شوی را برشمرد که این پیر ابله نماند بجای هرآنگه که بیند کسی در سرای. فردوسی. مرا چون بدسگالان خوار کردی بروزی چند بارم برشمردی. (ویس و رامین). چه بفزودت از آن زشتی که کردی مرا چندین بزشتی برشمردی. فخرالدین اسعد (ویس ورامین). اگرچه مرا دست دشنام برد ترا نیز هم چند می برشمرد. اسدی (گرشاسب نامه). رجوع به ذکر شود
شتافتن. ازراف. (زوزنی). رجوع به شتافتن شود، حکایت کردن. حدیث کردن. گفتن. شرح دادن: ز بهرام و از رستم نامدار ز هرچت بپرسم بمن برشمار. فردوسی. بنزد سیاوش خرامید زود بر اوبرشمرد آن کجا رفته بود. فردوسی. بر او برشمردند یکسر سخن که بخت از بدیها چه افکند بن. فردوسی. گفت یا جبرئیل از اینهمه که برشمری از هیچکدام نمیگویم از آرزوی دیدار دوست میگویم. (قصص الانبیاء). اگر صفات جمال تو بر تو برشمرم گمان مبرکه کسی را همال خود شمری. سوزنی. و در ایستادو فضایل ابی موسی اشعری... مجموع برشمرد. (تاریخ قم). و رجوع به شمردن شود. ، برشمردن کسی را، دشنام دادن. دشنام گفتن. عیبگویی کردن. بد گفتن. ذکر. (یادداشت مؤلف). غریدن. لندیدن بر کسی. (یادداشت مؤلف) : سوی خانه آب شد آب برد (زن پالیزبان) همی در نهان شوی را برشمرد که این پیر ابله نماند بجای هرآنگه که بیند کسی در سرای. فردوسی. مرا چون بدسگالان خوار کردی بروزی چند بارم برشمردی. (ویس و رامین). چه بفزودت از آن زشتی که کردی مرا چندین بزشتی برشمردی. فخرالدین اسعد (ویس ورامین). اگرچه مرا دست دشنام برد ترا نیز هم چند می برشمرد. اسدی (گرشاسب نامه). رجوع به ذکر شود
کوفتن. رجوع به کوفتن شود، هزیمت کردن. فرار کردن. گریختن: همه مهتران پشت برگاشتند مرا در جهان خوار بگذاشتند. فردوسی. به بیچارگی پشت برگاشتند سراپرده و خیمه بگذاشتند. فردوسی. مسعود شکسته و خاکسار و علم نگونسار پشت برگاشت. (راحهالصدور راوندی). و رجوع به پشت برگاشتن در همین لغت نامه شود. - روی برگاشتن، روی برگردانیدن. اعراض کردن: که ما را برین گونه بگذاشتند بخیره چنین روی برگاشتند. فردوسی. دل زادفرخ نگه داشت نیز سپه را همی روی برگاشت نیز. فردوسی. جهانی پر از داد شد یک سره همی روی برگاشت گرگ از بره. فردوسی. سپاهش همه روی برگاشتند جهانجوی را خوار بگذاشتند. فردوسی. درفش و بنه پاک بگذاشتند گریزان ز کین روی برگاشتند. اسدی. و رجوع به روی برگاشتن در همین لغت نامه و برگاشتن روی در همین ترکیبات شود
کوفتن. رجوع به کوفتن شود، هزیمت کردن. فرار کردن. گریختن: همه مهتران پشت برگاشتند مرا در جهان خوار بگذاشتند. فردوسی. به بیچارگی پشت برگاشتند سراپرده و خیمه بگذاشتند. فردوسی. مسعود شکسته و خاکسار و علم نگونسار پشت برگاشت. (راحهالصدور راوندی). و رجوع به پشت برگاشتن در همین لغت نامه شود. - روی برگاشتن، روی برگردانیدن. اعراض کردن: که ما را برین گونه بگذاشتند بخیره چنین روی برگاشتند. فردوسی. دل زادفرخ نگه داشت نیز سپه را همی روی برگاشت نیز. فردوسی. جهانی پر از داد شد یک سره همی روی برگاشت گرگ از بره. فردوسی. سپاهش همه روی برگاشتند جهانجوی را خوار بگذاشتند. فردوسی. درفش و بنه پاک بگذاشتند گریزان ز کین روی برگاشتند. اسدی. و رجوع به روی برگاشتن در همین لغت نامه و برگاشتن روی در همین ترکیبات شود
شکستن: گفت ای استا مرا طعنه مزن گفت استا زان دو یک را برشکن چون یکی بشکست هر دو شد ز چشم مرد احول گردد از میلان و خشم. مولوی. و رجوع به شکستن شود. - برشکستن زلف، بسوی بالا شکستن آن. شکستن بسوی بالا. خم دادن بسمت بالا. (یادداشت مؤلف). - برشکستن زلف و کاکل، کنایه از هم واکردن موهای کاکل و زلف. (آنندراج). شکستن به برسو چنانکه زلف را. (یادداشت مؤلف) : چو برشکست صبا زلف عنبرافشانش بهر شکسته که پیوست زنده شد جانش. حافظ. - برشکستن مجلس، کنایه از برهم خوردن مجلس و پاشیدن صحبت. (آنندراج) : مجلس چو برشکست تماشا بما رسد در بزم چون نماند کسی جا بما رسد. ملا نظیری (آنندراج).
شکستن: گفت ای استا مرا طعنه مزن گفت استا زان دو یک را برشکن چون یکی بشکست هر دو شد ز چشم مرد احول گردد از میلان و خشم. مولوی. و رجوع به شکستن شود. - برشکستن زلف، بسوی بالا شکستن آن. شکستن بسوی بالا. خم دادن بسمت بالا. (یادداشت مؤلف). - برشکستن زلف و کاکل، کنایه از هم واکردن موهای کاکل و زلف. (آنندراج). شکستن به برسو چنانکه زلف را. (یادداشت مؤلف) : چو برشکست صبا زلف عنبرافشانش بهر شکسته که پیوست زنده شد جانش. حافظ. - برشکستن مجلس، کنایه از برهم خوردن مجلس و پاشیدن صحبت. (آنندراج) : مجلس چو برشکست تماشا بما رسد در بزم چون نماند کسی جا بما رسد. ملا نظیری (آنندراج).
شتافتن. عجله کردن. تعجل. (تاج المصادر بیهقی). تسرع. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). تمطر. اهراع. (تاج المصادر بیهقی). سرعت نمودن. عصف. عصوف. (منتهی الارب) : استعجال، بشتافتن خواستن. (از تاج المصادر بیهقی) : که ما در بیابان خبر یافتیم بدان آگهی نیز بشتافتیم. فردوسی. من بشتافتم تا ملک را خبر کنم. (کلیله و دمنه). و رجوع به شتافتن شود
شتافتن. عجله کردن. تعجل. (تاج المصادر بیهقی). تسرع. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). تمطر. اهراع. (تاج المصادر بیهقی). سرعت نمودن. عصف. عصوف. (منتهی الارب) : استعجال، بشتافتن خواستن. (از تاج المصادر بیهقی) : که ما در بیابان خبر یافتیم بدان آگهی نیز بشتافتیم. فردوسی. من بشتافتم تا ملک را خبر کنم. (کلیله و دمنه). و رجوع به شتافتن شود
برگرداندن. پشت کردن. اما در این معنی صحیح کلمه برگاشتن است. رجوع به برگاشتن شود، بیرون کرده، بلندکرده. (فرهنگ فارسی معین) ، حفظکرده، ازبیخ برکنده. (فرهنگ فارسی معین)
برگرداندن. پشت کردن. اما در این معنی صحیح کلمه برگاشتن است. رجوع به برگاشتن شود، بیرون کرده، بلندکرده. (فرهنگ فارسی معین) ، حفظکرده، ازبیخ برکنده. (فرهنگ فارسی معین)
پیچیدن و برگردانیدن. (ناظم الاطباء). برگرداندن. تاکردن. کج کردن. پیچاندن. خماندن. خمانیدن. بسوی دیگر کژ کردن. (یادداشت مؤلف). برگردانیدن چنانکه دم کارد یا چنگال یا نوک میخ و امثال آن را. قسمتی از چیزی متصل را بجهتی دیگر میل دادن. بجهتی مخالف جهت طبیعی خمانیدن: پیلی چو درپوشی زره شیری چو برتابی کمان ابری چو برگیری قدح ببری چو در یازی بزین. فرخی. آرام دلم بستدی و دست شکیبم برتافتی و پنجۀ صبرم بشکستی. سعدی. - بهم برتافتن، بهم پیچیدن. بهم تابیدن: صدهزاران خیط یک تا را نباشد قوتی چون بهم برتافتی اسفندیارش نگسلد. سعدی. - پشت برتافتن، پشت دادن. پشت برگرداندن. روی گرداندن و گریختن: یلان سپه پشت برتافتند زپس دشمنان تیز بشتافتند. اسدی (گرشاسب نامه). - پنجه برتافتن، سوی پشت دست خم کردن آن. (یادداشت مؤلف). - چشم برتافتن، برگرداندن آن: یل پهلوان چون شنید این زخشم گره زد بر ابرو و برتافت چشم. اسدی (گرشاسب نامه). برآشفت گرشاسب از کین و خشم بزد بر بهو بانگ و برتافت چشم. اسدی (گرشاسب نامه). - دامن برتافتن، برپیچیدن دامن. درنوردیدن دامن: سبک دامن داد برتافتی گذشته بجستی و دریافتی. فردوسی. این نفس جان دامنم برتافته ست بوی پیراهان یوسف یافته ست. مولوی. - سرکسی برتافتن، پیچاندن: زگیتی همه کام دل یافتی سر دشمن از تخت برتافتی. فردوسی. مسلسل یک اندر دگر بافته گره برزده سرش برتافته. فردوسی.
پیچیدن و برگردانیدن. (ناظم الاطباء). برگرداندن. تاکردن. کج کردن. پیچاندن. خماندن. خمانیدن. بسوی دیگر کژ کردن. (یادداشت مؤلف). برگردانیدن چنانکه دم کارد یا چنگال یا نوک میخ و امثال آن را. قسمتی از چیزی متصل را بجهتی دیگر میل دادن. بجهتی مخالف جهت طبیعی خمانیدن: پیلی چو درپوشی زره شیری چو برتابی کمان ابری چو برگیری قدح ببری چو در یازی بزین. فرخی. آرام دلم بستدی و دست شکیبم برتافتی و پنجۀ صبرم بشکستی. سعدی. - بهم برتافتن، بهم پیچیدن. بهم تابیدن: صدهزاران خیط یک تا را نباشد قوتی چون بهم برتافتی اسفندیارش نگسلد. سعدی. - پشت برتافتن، پشت دادن. پشت برگرداندن. روی گرداندن و گریختن: یلان سپه پشت برتافتند زپس دشمنان تیز بشتافتند. اسدی (گرشاسب نامه). - پنجه برتافتن، سوی پشت دست خم کردن آن. (یادداشت مؤلف). - چشم برتافتن، برگرداندن آن: یل پهلوان چون شنید این زخشم گره زد بر ابرو و برتافت چشم. اسدی (گرشاسب نامه). برآشفت گرشاسب از کین و خشم بزد بر بهو بانگ و برتافت چشم. اسدی (گرشاسب نامه). - دامن برتافتن، برپیچیدن دامن. درنوردیدن دامن: سبک دامن داد برتافتی گذشته بجستی و دریافتی. فردوسی. این نفس جان دامنم برتافته ست بوی پیراهان یوسف یافته ست. مولوی. - سرکسی برتافتن، پیچاندن: زگیتی همه کام دل یافتی سر دشمن از تخت برتافتی. فردوسی. مسلسل یک اندر دگر بافته گره برزده سرش برتافته. فردوسی.
شکافتن. بریدن. قطع کردن: محمد بن جریر گفته است که خدای تعالی آن درخت را بفرمود تا دونیم شدو زکریا علیه السلام اندر آن میان شد و ابلیس ریشه رداء زکریا را بگرفت... و این حدیثی نه درست است که آن خدایی که درخت را توانست باز شکافتن زکریا را نیز با جامه پنهان توانست داشتن. (ترجمه طبری بلعمی). تو مپندار که حرفی بزبان می آرم تا بسینه چو قلم بازشکافند سرم. سعدی (خواتیم). و رجوع به شکافتن شود
شکافتن. بریدن. قطع کردن: محمد بن جریر گفته است که خدای تعالی آن درخت را بفرمود تا دونیم شدو زکریا علیه السلام اندر آن میان شد و ابلیس ریشه رداء زکریا را بگرفت... و این حدیثی نه درست است که آن خدایی که درخت را توانست باز شکافتن زکریا را نیز با جامه پنهان توانست داشتن. (ترجمه طبری بلعمی). تو مپندار که حرفی بزبان می آرم تا بسینه چو قلم بازشکافند سرم. سعدی (خواتیم). و رجوع به شکافتن شود