دهی است از دهستان بارمعدن بخش سرولایت شهرستان نیشابور. کوهستانی و معتدل است. سکنه آن 413 تن، آب از قنات، محصول غلات و شغل اهالی زراعت و مالداری و صنایع دستی چادرشب و ابریشم بافی است. راه مالرو دارد. (از فرهنگجغرافیایی ایرانج 9)
دهی است از دهستان بارمعدن بخش سرولایت شهرستان نیشابور. کوهستانی و معتدل است. سکنه آن 413 تن، آب از قنات، محصول غلات و شغل اهالی زراعت و مالداری و صنایع دستی چادرشب و ابریشم بافی است. راه مالرو دارد. (از فرهنگجغرافیایی ایرانج 9)
ارگ، نوعی ساز با تعداد زیادی لوله که با دمیدن هوا در آن ها صدا ایجاد می شود، ارغن، ارغنن، ارغون، برای مثال از سینه صدای ارغنون می آید / وز دیده به جای اشک خون می آید (ابوسعید ابوالخیر - لغتنامه - ارغنون)، هنوز رودسرایان نساختند به روم / ز بهر مجلس او ارغنون و موسیقار (فرخی - ۱۰۴)
اُرگ، نوعی ساز با تعداد زیادی لوله که با دمیدن هوا در آن ها صدا ایجاد می شود، اُرغُن، اَرغَنُن، اَرغون، برای مِثال از سینه صدای ارغنون می آید / وز دیده به جای اشک خون می آید (ابوسعید ابوالخیر - لغتنامه - ارغنون)، هنوز رودسرایان نساختند به روم / ز بهر مجلس او ارغنون و موسیقار (فرخی - ۱۰۴)
یکی از دهستان های بخش مرکزی شهرستان اصفهان و در جنوب اصفهان واقع و محدود است از شمال به اصفهان و بخش سده، از جنوب به کوه صفه، از خاور و باختر به زاینده رود. وضع طبیعی: یک رشته ارتفاعات کوه صفه و تخت رستم که در جهت خاور و باختر کشیده شده و در جنوب دهستان واقع و بلندترین قلۀ آن 2240 متر است رودخانه: قسمتی از مسیر رود خانه زاینده رود در حد خاوری و باختری و شمالی این دهستان واقع شده است. زمستان آن معتدلست و آب قراء آن از رود خانه زاینده رود و چاه تأمین میشود. این دهستان از 9 آبادی تشکیل می شود و سکنۀ آن 15276 تن است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10) یکی از دهستان های بخش نطنز شهرستان کاشان است. در شمال دهستان چیمه رود واقع و کوهستانی است و از 7 آبادی تشکیل شده است. سکنه در حدود 5400 تن. و قراء مهم آن ابیانه و طره و کمجان است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
یکی از دهستان های بخش مرکزی شهرستان اصفهان و در جنوب اصفهان واقع و محدود است از شمال به اصفهان و بخش سده، از جنوب به کوه صفه، از خاور و باختر به زاینده رود. وضع طبیعی: یک رشته ارتفاعات کوه صفه و تخت رستم که در جهت خاور و باختر کشیده شده و در جنوب دهستان واقع و بلندترین قلۀ آن 2240 متر است رودخانه: قسمتی از مسیر رود خانه زاینده رود در حد خاوری و باختری و شمالی این دهستان واقع شده است. زمستان آن معتدلست و آب قراء آن از رود خانه زاینده رود و چاه تأمین میشود. این دهستان از 9 آبادی تشکیل می شود و سکنۀ آن 15276 تن است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10) یکی از دهستان های بخش نطنز شهرستان کاشان است. در شمال دهستان چیمه رود واقع و کوهستانی است و از 7 آبادی تشکیل شده است. سکنه در حدود 5400 تن. و قراء مهم آن ابیانه و طره و کمجان است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
از رستاق ساوه و جزستان است. (تاریخ قم ص 116) ، ماله. (شرفنامۀ منیری) ، گاو زراعت و آن گاوی است که بدان زمین را شیار کنند. (انجمن آرا) (آنندراج). رجوع به برزه گاو شود
از رستاق ساوه و جزستان است. (تاریخ قم ص 116) ، ماله. (شرفنامۀ منیری) ، گاو زراعت و آن گاوی است که بدان زمین را شیار کنند. (انجمن آرا) (آنندراج). رجوع به برزه گاو شود
دهستانی است در جنوب شهرستان اردستان استان دهم با جمعیت 15444 تن دارای 29 آبادی بزرگ و کوچک و یکی از دهستانهای چهارگانه اردستان است. محصولات عمده آن غلات، سیب زمینی، کتیرا و گردو است. مرکزش نیستان است. (از دایره المعارف فارسی). و رجوع به فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10 شود
دهستانی است در جنوب شهرستان اردستان استان دهم با جمعیت 15444 تن دارای 29 آبادی بزرگ و کوچک و یکی از دهستانهای چهارگانه اردستان است. محصولات عمده آن غلات، سیب زمینی، کتیرا و گردو است. مرکزش نیستان است. (از دایره المعارف فارسی). و رجوع به فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10 شود
سرنگون، واژگونه، وارونه، برگشته، (ناظم الاطباء)، واژگون، (آنندراج) (فرهنگ ضیاء) : بازگون است جمله کار جهان تا بحدی که ماورای حدست، بدرالدین چاچی (از فرهنگ ضیاء)، و رجوع به بازگونه و واژگونه شود، مقابل برنده در قمار، قسمی از کبوتر، (ناظم الاطباء)
سرنگون، واژگونه، وارونه، برگشته، (ناظم الاطباء)، واژگون، (آنندراج) (فرهنگ ضیاء) : بازگون است جمله کار جهان تا بحدی که ماورای حدست، بدرالدین چاچی (از فرهنگ ضیاء)، و رجوع به بازگونه و واژگونه شود، مقابل برنده در قمار، قسمی از کبوتر، (ناظم الاطباء)
کندن. جدا کردن از زمین. قلع کردن. قلع. اقتلاع. (تاج المصادر بیهقی). قلع و قمع کردن. از جا درآوردن. از بیخ برآوردن. (آنندراج). استیصال. (یادداشت مؤلف). نزع. انتزاع: شمشیر تو شیر اوژند پرتاب تو پیل افکند یک حملۀ تو برکند بنیاد صد حصن حصین. جوهری. بر آنم که تا زنده ماند تنم بن و بیخ بد ازجهان برکنم. فردوسی. گر از دامن او درفشی کنند ترا با سپاه از جهان برکنند. فردوسی. که او گربه از خانه بیرون کند یکایک همه ناودان برکند. فردوسی. خم آورد پشت سنان ستیخ سراپرده برکند هفتاد میخ. فردوسی (از لغت نامۀ اسدی در کلمه ستیخ). بنیزه کرگدن را برکند شاخ بزوبین بشکند سیمرغ را پر. فرخی. دو چیزش برکن و دو بشکن مندیش ز غلغل و غرنبه. لبیبی. (یعقوب لیث گفت) سبب برکندن طاهریان و جور ایشان از مسلمانان من خواهم بود. (تاریخ سیستان). اگر این شغل مرا دهد و بدین رضا دارد من علوی را از طبرستان برکنم و اگر ندهد ناچار من اسماعیل احمد را برکنم. (تاریخ سیستان). چون عجم برکنده شدند و عرب آمدند شعر ایشان بتازی بود. (تاریخ سیستان). علی تکین دشمنی بزرگ است... صواب آن باشد که وی را از ماوراءالنهر برکنده آید. (تاریخ بیهقی). چون آتش خشم بنشست پشیمان میشوم چه سود دارد که... خانمانها برکنده باشند. (تاریخ بیهقی). گریخته از برادر بمکران نشانده و عیسی مغرورو عاصی را برکنده شود. (تاریخ بیهقی). برکندم جهل و گمرهی را از بیخ ز باغ و جویبارم. ناصرخسرو. جزیره خراسان چو بگرفت شیطان در او خار بنشاند و برکند عرعر. ناصرخسرو. الا ای باغبان آن سرو بنشان اگر صاحبدلی آن سرو برکن. سعدی. بخرام باﷲ تا صبا بیخ صنوبر برکند برقع برافکن تا بهشت از حور زیور برکند. سعدی. نسف، برکندن بنا. (دهار) (تاج المصادر بیهقی) .اتاکه، برکندن موی. اجاحه، از بیخ برکندن. اجتثاث، بریدن و از بیخ برکندن چیزی را. اجتحاء، از بیخ برکندن چیزی را. اجتراف، از بن برکندن. اجتفاء، از بیخ برکندن تره را. احتفاف، برکندن درخت را. اجتیاح، اجذار، اجعام، اقتلاع، از بیخ برکندن. انشاص، از جای برکندن. تجرف، به بیل برکندن گل را. تجرید، برکندن موی پوست را. تزبیق، برکندن موی. تقعیث، تقلیع، از بیخ برکندن. تهلیب، موی برکندن. جأف، برکندن درخت را ازبن. جذر، جرف، از بیخ برکندن. جعف، برکندن درخت را.جف ّ، از بیخ برکندن تره را. جیاحه، از بیخ برکندن. جیخ، برکندن توجبه وادی را. (از منتهی الارب). حف ّ، موی برکندن از روی. (تاج المصادر بیهقی). دخم، از جای برکندن چیزی را. سخت، از بیخ برکندن. سحف، نیک برکندن موی از پوست چندان که باقی نماند از آن. سفر، از بیخ برکندن موی. (از منتهی الارب). سک ّ، گوش از بن برکندن. (تاج المصادر بیهقی). طرق، برکندن موی. طمس، برکندن از بیخ و بن. عتف، عتم، برکندن موی را. عنش، از جای برکندن. (از منتهی الارب). قعشره، قعضبه، از بیخ برکندن. قعف، برکندن خاک از پای خود از سخت پاسپردگی و برکندن خرمابن را از بیخ. قفثله، از بیخ برکندن. قلیخ، برکندن درخت را. قلع، از بیخ برکندن چیزی را. معط، برکندن موی. تحت، از بیخ برکندن. هرمله، برکندن موی کسی را. هلب، هلض، برکشیدن چیزی را و برکندن.هید، از جای برکندن. (از منتهی الارب). - از بیخ برکندن، قلع و قمع کردن. ریشه کن کردن. - از بیخ و بن برکندن، مستأصل کردن. نابود کردن: بدو گفت بهرام جنگی منم که بیخ کیان را ز بن برکنم. فردوسی. دل و پشت بیدادگر بشکنید همه بیخ و شاخش ز بن برکنید. فردوسی. - از جای برکندن، دگرگون کردن: گرت برکند خشم روزی ز جای سراسیمه خوانندت وتیره رای. سعدی. -
کندن. جدا کردن از زمین. قلع کردن. قلع. اقتلاع. (تاج المصادر بیهقی). قلع و قمع کردن. از جا درآوردن. از بیخ برآوردن. (آنندراج). استیصال. (یادداشت مؤلف). نزع. انتزاع: شمشیر تو شیر اوژند پرتاب تو پیل افکند یک حملۀ تو برکند بنیاد صد حصن حصین. جوهری. بر آنم که تا زنده ماند تنم بن و بیخ بد ازجهان برکنم. فردوسی. گر از دامن او درفشی کنند ترا با سپاه از جهان برکنند. فردوسی. که او گربه از خانه بیرون کند یکایک همه ناودان برکند. فردوسی. خم آورد پشت سنان ستیخ سراپرده برکند هفتاد میخ. فردوسی (از لغت نامۀ اسدی در کلمه ستیخ). بنیزه کرگدن را برکند شاخ بزوبین بشکند سیمرغ را پر. فرخی. دو چیزش برکن و دو بشکن مندیش ز غلغل و غرنبه. لبیبی. (یعقوب لیث گفت) سبب برکندن طاهریان و جور ایشان از مسلمانان من خواهم بود. (تاریخ سیستان). اگر این شغل مرا دهد و بدین رضا دارد من علوی را از طبرستان برکنم و اگر ندهد ناچار من اسماعیل احمد را برکنم. (تاریخ سیستان). چون عجم برکنده شدند و عرب آمدند شعر ایشان بتازی بود. (تاریخ سیستان). علی تکین دشمنی بزرگ است... صواب آن باشد که وی را از ماوراءالنهر برکنده آید. (تاریخ بیهقی). چون آتش خشم بنشست پشیمان میشوم چه سود دارد که... خانمانها برکنده باشند. (تاریخ بیهقی). گریخته از برادر بمکران نشانده و عیسی مغرورو عاصی را برکنده شود. (تاریخ بیهقی). برکندم جهل و گمرهی را از بیخ ز باغ و جویبارم. ناصرخسرو. جزیره خراسان چو بگرفت شیطان در او خار بنشاند و برکند عرعر. ناصرخسرو. الا ای باغبان آن سرو بنشان اگر صاحبدلی آن سرو برکن. سعدی. بخرام باﷲ تا صبا بیخ صنوبر برکند برقع برافکن تا بهشت از حور زیور برکند. سعدی. نسف، برکندن بنا. (دهار) (تاج المصادر بیهقی) .اتاکه، برکندن موی. اجاحه، از بیخ برکندن. اجتثاث، بریدن و از بیخ برکندن چیزی را. اجتحاء، از بیخ برکندن چیزی را. اجتراف، از بن برکندن. اجتفاء، از بیخ برکندن تره را. احتفاف، برکندن درخت را. اجتیاح، اجذار، اجعام، اقتلاع، از بیخ برکندن. انشاص، از جای برکندن. تجرف، به بیل برکندن گِل را. تجرید، برکندن موی پوست را. تزبیق، برکندن موی. تقعیث، تقلیع، از بیخ برکندن. تهلیب، موی برکندن. جأف، برکندن درخت را ازبن. جذر، جرف، از بیخ برکندن. جعف، برکندن درخت را.جف ّ، از بیخ برکندن تره را. جیاحه، از بیخ برکندن. جیخ، برکندن توجبه وادی را. (از منتهی الارب). حف ّ، موی برکندن از روی. (تاج المصادر بیهقی). دخم، از جای برکندن چیزی را. سخت، از بیخ برکندن. سحف، نیک برکندن موی از پوست چندان که باقی نماند از آن. سفر، از بیخ برکندن موی. (از منتهی الارب). سک ّ، گوش از بن برکندن. (تاج المصادر بیهقی). طرق، برکندن موی. طمس، برکندن از بیخ و بن. عتف، عتم، برکندن موی را. عنش، از جای برکندن. (از منتهی الارب). قعشره، قعضبه، از بیخ برکندن. قعف، برکندن خاک از پای خود از سخت پاسپردگی و برکندن خرمابن را از بیخ. قفثله، از بیخ برکندن. قلیخ، برکندن درخت را. قلع، از بیخ برکندن چیزی را. معط، برکندن موی. تحت، از بیخ برکندن. هرمله، برکندن موی کسی را. هلب، هلض، برکشیدن چیزی را و برکندن.هید، از جای برکندن. (از منتهی الارب). - از بیخ برکندن، قلع و قمع کردن. ریشه کن کردن. - از بیخ و بن برکندن، مستأصل کردن. نابود کردن: بدو گفت بهرام جنگی منم که بیخ کیان را ز بن برکنم. فردوسی. دل و پشت بیدادگر بشکنید همه بیخ و شاخش ز بن برکنید. فردوسی. - از جای برکندن، دگرگون کردن: گرت برکند خشم روزی ز جای سراسیمه خوانندت وتیره رای. سعدی. -
در حال برکندن. جداکنان: همی رفت چون شیر کفک افکنان سر گور و آهو ز تن برکنان. فردوسی، نوعی از پیکان تیر که آنرا به هیئت برگ بید سازند. (برهان). پیکانی است که آنرا بیدبرگی نیز گویند زیرا که مشابه برگ بید است. (فرهنگ خطی). نوعی از پیکان و خنجر که بشکل بید سازند. (غیاث). شمشیر و خنجر و نوعی از پیکان که بصورت برگ بیدسازند و بیدبرگ به قلب اضافت هم گویند. (آنندراج) : بدی گر خود بدی دیو سپیدی به پیش برگ بیدش برگ بیدی. نظامی. گشت رعنایان بو در زیر بید و پای گل بوستان شیرمردان برگ بید و خنجر است. امیرخسرو دهلوی. سازد بروی صفحۀ خاکش قلم قلم گر سایۀ چنار کند برگ بید تو. میرالهی همدانی (از آنندراج). و رجوع به بیدبرگ در ترکیبات برگ شود
در حال برکندن. جداکنان: همی رفت چون شیر کفک افکنان سر گور و آهو ز تن برکنان. فردوسی، نوعی از پیکان تیر که آنرا به هیئت برگ بید سازند. (برهان). پیکانی است که آنرا بیدبرگی نیز گویند زیرا که مشابه برگ بید است. (فرهنگ خطی). نوعی از پیکان و خنجر که بشکل بید سازند. (غیاث). شمشیر و خنجر و نوعی از پیکان که بصورت برگ بیدسازند و بیدبرگ به قلب اضافت هم گویند. (آنندراج) : بدی گر خود بدی دیو سپیدی به پیش برگ بیدش برگ بیدی. نظامی. گشت رعنایان بو در زیر بید و پای گل بوستان شیرمردان برگ بید و خنجر است. امیرخسرو دهلوی. سازد بروی صفحۀ خاکش قلم قلم گر سایۀ چنار کند برگ بید تو. میرالهی همدانی (از آنندراج). و رجوع به بیدبرگ در ترکیبات برگ شود
منسوب به برزنگ و آن شهری است از نواحی اران. - غلام برزنگی، سیاه برزنگی یا دده برزنگی، با قدی سخت بلندو سبیلهای دراز بی تربیت و بی دانش و مایل بشهوات پست. (یادداشت مؤلف) ، کشت کردن. زراعت کردن: همه واذیج پر انگور و همه جای عصیر زانچ برزیدن کنون بر بخورد برزگرا. شاکر بخاری
منسوب به برزنگ و آن شهری است از نواحی اران. - غلام برزنگی، سیاه برزنگی یا دده برزنگی، با قدی سخت بلندو سبیلهای دراز بی تربیت و بی دانش و مایل بشهوات پست. (یادداشت مؤلف) ، کشت کردن. زراعت کردن: همه واذیج پر انگور و همه جای عصیر زانچ برزیدن کنون بر بخورد برزگرا. شاکر بخاری
نام یکی از دهستان های نه گانه بخش خورموج شهرستان بوشهر است. این دهستان از 20 آبادی بزرگ و کوچک تشکیل شده و قراء مهم آن عبارتند از: بردخون کهنه، شه نیا، زیررود، زیدان، مل سوخته، نره کوه، درواحمد، دمی گز، گورک، شیبرم. مرکز دهستان قریه بردخون نو است که 961 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
نام یکی از دهستان های نه گانه بخش خورموج شهرستان بوشهر است. این دهستان از 20 آبادی بزرگ و کوچک تشکیل شده و قراء مهم آن عبارتند از: بردخون کهنه، شه نیا، زیررود، زیدان، مل سوخته، نره کوه، درواحمد، دمی گز، گورک، شیبرم. مرکز دهستان قریه بردخون نو است که 961 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
دیبای تنک و حریر نازک. (از برهان) (از آنندراج). برنو. پرنو. پرنون. و رجوع به برنو و پرنون شود: از پی طفلان آب وگل صبا فراش وار بالش از بغدادی و بستر ز برنون ساخته. فلکی
دیبای تنک و حریر نازک. (از برهان) (از آنندراج). برنو. پرنو. پرنون. و رجوع به برنو و پرنون شود: از پی طفلان آب وگل صبا فراش وار بالش از بغدادی و بستر ز برنون ساخته. فلکی
برکستوان. کژآغند که بر اسبان جنگی پوشند. (لغات دیوان نظام قاری ص 196 و 44). و رجوع به برگستوان شود. - برکسون دار، برگستوان دار: روز پوشیدن رختست و بهار و صحرا برکسون دار کجا استر رهوار کجاست ؟ نظام قاری. برکسوندار نباید که بود صاحب ریش در کتاب نمدی یافته اند این اخبار. نظام قاری. رجوع به برگستواندار شود
برکستوان. کژآغند که بر اسبان جنگی پوشند. (لغات دیوان نظام قاری ص 196 و 44). و رجوع به برگستوان شود. - برکسون دار، برگستوان دار: روز پوشیدن رختست و بهار و صحرا برکسون دار کجا استر رهوار کجاست ؟ نظام قاری. برکسوندار نباید که بود صاحب ریش در کتاب نمدی یافته اند این اخبار. نظام قاری. رجوع به برگستواندار شود
سازهایی ذوات اوتار و سازهایی که از تعداد زیادی لوله تشکیل شده و هوا را با واسطه داخل آن لوله ها دمند، سازیست که یونانیان و رومیان مینواختند ارگ، سازیست که خالی باشد بچرم کشیده و بر آن رودها بندند و آن سابقا مربع بوده مشابه صندوق ارغنن
سازهایی ذوات اوتار و سازهایی که از تعداد زیادی لوله تشکیل شده و هوا را با واسطه داخل آن لوله ها دمند، سازیست که یونانیان و رومیان مینواختند ارگ، سازیست که خالی باشد بچرم کشیده و بر آن رودها بندند و آن سابقا مربع بوده مشابه صندوق ارغنن