جدول جو
جدول جو

معنی بردسکن - جستجوی لغت در جدول جو

بردسکن(بَ دَ کَ)
نام یکی از بخشهای چهارگانه شهرستان کاشمر است که در شمال باختری کاشمر واقع از طرف شمال محدود است به بخش ششتمد و خارتوران و از جنوب به بخش بجستان. آبادیهائی که در قسمت شمال و خاوری واقع شده اند معتدل لیکن آبادیهائی که در باختر این بخش میباشند بواسطۀ متصل بودن بخار توران و وزش بادهای گرم هوای آنها گرم وسوزان است این بخش در دامنه جنوبی کوه سرخ و کوه میش واقع شده و جادۀ شوسه که جدیداً از سبزوار کشیده شده از این بخش عبور می نماید این بخش از سه دهستان تشکیل و دارای 80 آبادی است از بزرگ و کوچک که نفوس آنها بالغ بر 35663 نفر میباشد مرکز بخش در خود بردسکن و زبان مادری آنها فارسی و مذهب شیعه اثناعشری و محصول آن غلات و تریاک و خشکبار و انار و انجیرست و طوایف طاهری در طرف دهستان کوهپایه سکنی دارند که جمعیت آنها 4419 نفر است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9) ، رسته. روییده:
به هر کنجی ریاحین بردمیده
نشاط و خرمی در وی کشیده.
نظامی.
رخی چون سرخ گل نو بردمیده
خطی چون غالیه گردش کشیده.
نظامی.
و رجوع به بردمیدن در تمام معانی شود.
- بردمیده شدن، آماسیدن. انتفاخ. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بریسکه
تصویر بریسکه
(پسرانه)
نگارش کردی: بریسکه، بروسکه، نگا
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از بروسکه
تصویر بروسکه
(پسرانه)
برق ناشی از ابر یا هر چیز دیگر، تلگراف (نگارش کردی: بروسکه)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از بروسکان
تصویر بروسکان
(پسرانه)
نگارش کردی: بروسکان، بروسکه، جمع
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از بادشکن
تصویر بادشکن
ویژگی هر دارویی که نفخ شکم را برطرف می کند، بادبر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بردیدن
تصویر بردیدن
از راه به طرفی شدن، دور گردیدن از سر راه، برگردیدن، برای مثال همت بلنددار که با همت خسیس / چاووش پادشاه براند تو را که «برد!» (مولوی۲ - ۲۲۷)، بردابرد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گردشکن
تصویر گردشکن
استخوانی که کاملاً شکسته و از جای اصلی خود جدا شده باشد
فرهنگ فارسی عمید
(نَ تَ)
از کلمه ’برد’ که بمعنی ’دور شو’ است ساخته شده و بهمان معنی است. از راه بطرفی شدن. (برهان) (آنندراج) (شرفنامه). رجوع به برد شود، مالۀ بنایان که بدان کاهگل و گچ بر دیوار مالند. (برهان). (ناظم الاطباء). رجوع به برز شود، زیبائی. (غیاث اللغات از جهانگیری) (برهان). برز. (ناظم الاطباء). معشوقی. (برهان) ، بلندبالای مردم و تنه درخت. (برهان). بلندی بالای مردم و تنه درخت. (ناظم الاطباء). مطلق بلندی. (برهان). (ناظم الاطباء). و رجوع به برز شود، در برخی لهجه های کردی بمعنی بلند است. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
دهی است از دهستان حومه بخش صومای شهرستان ارومیه. سکنۀ آن 213 تن است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
برکستوان. کژآغند که بر اسبان جنگی پوشند. (لغات دیوان نظام قاری ص 196 و 44). و رجوع به برگستوان شود.
- برکسون دار، برگستوان دار:
روز پوشیدن رختست و بهار و صحرا
برکسون دار کجا استر رهوار کجاست ؟
نظام قاری.
برکسوندار نباید که بود صاحب ریش
در کتاب نمدی یافته اند این اخبار.
نظام قاری.
رجوع به برگستواندار شود
لغت نامه دهخدا
قریه ای است چهارفرسنگی مغربی شهر داراب فارس. (فارسنامۀ ناصری) ، نائل شدن. واصل شدن:
نه غلط کردم آنکه دانائیست
برسیده بهر مراد و هواست.
مسعودسعد.
، بلوغ. (یادداشت مؤلف)، کفاف. (یادداشت مؤلف)، به انجام رسیدن. بپایان رسیدن. فرجامیدن. بآخر رسیدن. سپری شدن. بپایان آمدن. به بن انجامیدن. (یادداشت بخط مؤلف). تمام شدن. منتفی شدن. منقضی شدن. انقضاء. نفاد. (تاج المصادر بیهقی) (زمخشری). بلوغ. برسیدن صبر، برسیدن شکیب، برسیدن طاقت، بآخر رسیدن آن. تمام شدن آن: بلغ الطاقه، طاقت برسید. (از یادداشت مؤلف) : و طعامی که داشتند برسید گرسنه گشتند و ابراهم ندانست که چه کند. (ترجمه طبری بلعمی). و تا پیغامبر علیه السلام (را) آیت صبر همی آمد یاران را صبر می فرمود و صبرشان برسید از رنجه داشتن کافران ایشان را. (ترجمه طبری بلعمی). معروف کرخی را تصرف برسیده بود اگر بر وی جنایتی کردندی بدست وزبان اندر وی هیچ خشم حرکت نکردی و از حق دیدی. (کیمیای سعادت). گویند شفاعت ملائکه و شفاعت پیغمبران همه برسید و شفاعت مؤمنان هم اجابت شد نماند مگر ارحم الراحمین. (کیمیای سعادت) .... گوید با ملک الموت مرایک روز مهلت ده تا توبه کنم و عذر خواهم گوید روزهابسیار پیش تو بود اکنون عمر تو برسید هیچ روز باقی نمانده گوید ساعتی مهلت ده گوید ساعتها برسیده و هیچ ساعت نمانده. (کیمیای سعادت).
شرابشان برسیده است و بنده درمانده است
خدایگانا فریاد بنده رس بشراب.
ازرقی.
آن زمانی که جان زتن برهید
بیقین دان که روزیت برسید.
سنایی.
عمر در کار وصال تو کنم ترسم از آنک
برسدعمرم و این کار بجایی نرسد.
مجیر بیلقانی.
این زاد برسد و ترا بمنزل نرساند. (تفسیر ابوالفتوح رازی). صد هزار عمر چون عمر تو برسد و آن نرسد. (تفسیر ابوالفتوح رازی).
بیاض روز اگر فی المثل شود کاغذ
وگر مداد شود جمله آبهای بحار
من آن نویسم تا جملگی ز من برسد
هنوز گفته نباشم مگر یکی زهزار.
جمال الدین عبدالرزاق.
که ما از دست پیکار او ستوه افتادیم و طاقت برسید. (تاریخ طبرستان). ابوالقاسم قشیری گفت چون بولایت خرقان درآمدم فصاحتم برسید و عبارتم نماند از حشمت آن پیر. (تذکره الاولیاء).
در عشق نشان و خبر من برسید
وز گریۀ خونی جگر من برسید
چندان بدویدم که تک من بنماند
چندان بپریدم که پر من برسید.
عطار.
عمرم برسید تا بدین عقل ضعیف
بشناختم اینقدر که نشناختمش.
عطار.
خوش خوش برسید عمرم از گفت و شنید
وین غصۀ عمر من بپایان نرسید.
عطار.
طاقت برسید و هم نگفتم
عشقت که ز خلق می نهفتم.
سعدی.
عهد بسیاربکردم که نگویم غم دل
عاقبت جان بدهان آمد و طاقت برسید.
سعدی.
فرض فائت را بقدر طاقت قضا کرده شد و سخن برسید. (المضاف الی بدایع الازمان). شبی تشنگی بر من غالب شد و طاقتم برسید. (یواقیت العلوم). الذف، برسیدن آب چاه و برسانیدن آب. (المصادر زوزنی). ناکز، آن چاه که آبش برسیده باشد. (السامی فی الاسامی)، مردن. (یادداشت مؤلف) :
رنجی که کناره نیست تا حشر پدید
وانگه در حشر را نهان است کلید
برخیره و هرزه چند خواهیم دوید
دردا که در این درد بخواهیم رسید.
محمد بن ابی القاسم بن محمد (از تاریخ بیهقی).
، تفتیش کردن. رسیدگی کردن. رسیدن. بررسی کردن. وارسی کردن. بغوررسیدن. فحص کردن. تحقیق کردن. (یادداشت مؤلف) : و عثمان بن عفان را نزدیک صالح فرستاد که برسید تا اینجا به چه شغل آمد. (تاریخ سیستان ص 195). فرمود تا بررسیدند که او را اندرین چند خرج شده است برسیدند وی... (تاریخ سیستان)
لغت نامه دهخدا
(بِ سُنْ)
هانری. (1859- 1941 میلادی) روانشناس فرانسوی. والدین وی یهودی و انگلیسی بودند. هانری پس از پایان تحصیلات متوسطه برای انتخاب رشتۀ اختصاصی مدتی دچار تردید بود و نمی دانست میان ادبیات و علوم کدام را انتخاب کند. درین زمان ملیت فرانسوی را پذیرفت و وارد دانشسرای عالی فرانسه شد، و پس از پایان تحصیلات به تدریس فلسفه پرداخت. در سال 1918 میلادی برگسون به عضویت آکادمی فرانسه انتخاب شد. از آن به بعد، از پیشۀ استادی دست کشید و بکار سیاست و امور بین المللی پرداخت، و با سمت ریاست هیئتی به ایالات متحدۀ آمریکا رفت. پس از جنگ اول جهانی، به ریاست کمیتۀ همکاری دانشوران برگزیده شد. در سال 1927 میلادی جایزۀ نوبل به او عطا شد. اندیشۀ عمیق او و کتابهای گوناگون که درباره نظارت بدیع فلسفی خود نوشته به او شهرت جهانی داده است. از آثار اوست: ماده وحافظه، تکامل اخلاق، دو منبع اخلاق و دین. تولد و درگذشت او در پاریس بوده است. (از فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(بْرو / بُ)
شبه قلیایی که آنرااز جوزالقی استخراج کنند. کریستالهای آن استوانه ای شکل و بی رنگ و بی مزه است و از سمهای مهلک محسوب میگردد و در طب مورد استعمال دارد. (فرهنگ فارسی معین) ، حاصلخیز. مغل. دایر. کشت خیز:
سیرت او تخم گشت و نعمت او آب
خاطر مداح او زمین برومند.
رودکی.
زمین برومند و جای نشست
پرستنده و مردم زیردست.
فردوسی.
بر این دشت من گورسانی کنم
برومند را شورسانی کنم.
فردوسی.
بسی بی پدر کرد فرزند را
بسی کرد ویران برومند را.
فردوسی.
بدو گفت زن هست وهم بیش از این
درم، هم برومند باغ و زمین.
فردوسی.
مه نو درآمد بچرخ هنر
زمین شد برومند و کان پرگهر.
اسدی.
آبهای روان و مزارع برومند. (سندبادنامه ص 64). أرض زکیه، زمین برومند. (مهذب الاسماء).
- نابرومند، غیردایر:
وگر نابرومند جایی بود
وگر ملک بی پرّوپایی بود.
فردوسی.
، با خیر و برکت. نتیجه بخش. ثمربخش: شاد شدیم گفتیم الحمدﷲ که سفر برومند و طالب به مطلوب رسید که چنین شخصی (خضر علیه السلام) به استقبال ما آمد. (تذکرهالاولیاء عطار)، برخوردار و کامیاب. (برهان) (ناظم الاطباء). برخوردار. (شرفنامۀ منیری). بهره مند. صاحب بهره:
هیچ خردمند را ندید بگیتی
کز خبک عشق او نبود برومند.
آغاجی.
- برومند شدن، برخوردار شدن:
به چه تقریب کسی از تو برومند شود
نه بزاری نه بزور و نه بزر می آیی.
صائب.
، باردار. آبستن. بارور. حامل:
از آن ماهش امید فرزند بود
که خورشیدچهره برومند بود.
فردوسی.
چو همجفت آن بت شدی در نهفت
از آن پس برومند گشتی ز جفت.
اسدی.
، توانگر و خوشبخت و خشنود. (از ناظم الاطباء) بارور. قرین سعادت. مثمر. کامروا. کامیاب:
مباداجهان بی چنین شهریار
برومند بادا ورا روزگار.
فردوسی.
که جاوید بادا چنین روزگار
برومند بادا چنین شهریار.
فردوسی.
نگه کرد کسری برومند یافت
بهر خانه ای چند فرزند یافت.
فردوسی.
زبان هرکه او باشدبرومند
شود گویا به تسبیح خداوند.
نظامی.
به تعلیم دانش تنومند باد
به دانش پژوهی برومند باد.
نظامی.
درین آوارگی ناید برومند
که سازم با مراد شاه پیوند.
نظامی.
- برومند شدن، کامیار شدن. قرین سعادت شدن. کامروا شدن:
گردل نهی ای پسر برین پند
از پند پدر شوی برومند.
نظامی.
بدین زرین حصار آن شد برومند
که ازخود برگرفت این آهنین بند.
نظامی.
، باقوت. (ناظم الاطباء). قوی.
- جوان یل و برومند، در این معنی به نظر می رسد که مرکب از بر به معنی تن و اندام و سینه، و ’مند’ باشد
لغت نامه دهخدا
(بَ دَ)
دهی است از دهستان پشتکوه بخش تفت شهرستان یزد و سکنۀ آن 191 تن است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10) ، آبله و بثره برآوردن. پیداآمدن برجستگی بر ظاهر بدن:
احمدک را که رخ نمونه بود
آبله بردمد چگونه بود.
نظامی.
، سر بر زدن. جوشیدن:
زمین شد بزیر اندرش ناپدید
یکی چشمۀ خون ازو بردمید.
فردوسی.
ببالید کوه آبها بردمید
سر رستنی سوی بالا کشید.
فردوسی.
، بروز و ظهور کردن. متولد شدن:
نبیره چو شد رای زن با نیا
از آن جایگه بردمد کیمیا.
فردوسی.
، برخاستن:
یکی تیره گرد از میان بردمید
بر آنسان که خورشید شد ناپدید.
فردوسی.
ابری از کوه بردمید سیاه
چون ملیخا در ابر کرد نگاه.
نظامی.
غباری بردمید از راه بیداد
شبیخون کرد بر نسرین و شمشاد.
نظامی.
ز آه آن طفلکان دردآلود
گردی از غار بردمید چو دود.
نظامی.
، لاف زدن. (ناظم الاطباء) ، آماسیدن، دم زدن، نفس رسانیدن و خود را پر باد کردن. (برهان) (از آنندراج) (ناظم الاطباء) ، پف کردن. فوت کردن. باد دمیدن بر آتش. (آنندراج) :
مکان علم فرقانست و جان جان تو علمست
از این جان دوم یک دم بجان اولت بردم.
ناصرخسرو.
و اکنون ز خوی او چو شدی آگه
بردم بجان خویش یکی یاسین.
ناصرخسرو (دیوان چ مینوی ص 89).
برویش همی بردمد مشک سارا
مگر راه برطبل عطار دارد.
ناصرخسرو.
، وزیدن. برخاستن باد:
بادی که ز نجد بردمیدی
جز بوی وفا در او ندیدی.
نظامی.
، حمله کردن. به تندی سوی چیزی روان شدن. با سرعت به سوی چیزی روی آوردن چنانکه وزیدن باد از سوئی بسوئی:
سیاوش بدشت اندرون گور دید
چو باد از میان سپه بردمید.
فردوسی.
چو بهرام گور آن شترمرغ دید
بکردار باد هوا بردمید.
فردوسی.
چو رستم پیام سپهبد شنید
چو دریای آتش زکین بردمید.
فردوسی.
هم آورد را دید گردآفرید
که برسان آتش همی بردمید.
فردوسی.
بدانسان که او بردمد روز جنگ
زبیخش بدریا بسوزد نهنگ.
فردوسی.
- بردمیدن دل، تپیدن در شادی یا غم:
چو بر پیل بر بچۀ شیر دید
بخندید و شادان دلش بردمید
فردوسی.
چو آن نامه نزدیک نرسی رسید
ز شادی دل نامور بردمید.
فردوسی.
چو زرمهر گفت این و خسرو شنید
دل شاه از خرمی بردمید.
فردوسی.
چو شاه دلیر این سخنها شنید
بجوشید و از غم دلش بردمید.
فردوسی.
چو از پیش لشکر شدش ناپدید
دل گیو از اندوه او بردمید.
فردوسی.
چو از دور خسرو نیا را بدید
بخندید و شادان دلش بردمید.
فردوسی.
به پیش سپهبد بگفت آنچه دید
دل پهلوان زان سخن بردمید.
فردوسی.
- بردمیدن روان، مفارقت کردن روان. مفارقت کردن روح از بدن:
چو چشم فرنگیس او را بدید
تو گفتی روان از تنش بردمید.
فردوسی.
، در غضب شدن. قهرآلود گردیدن. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء). خشمگین شدن. تند شدن. تیز شدن، سخن گفتن. (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا). سخن گفتن. (ناظم الاطباء) ، طلوع و ظاهر شدن صبح. (برهان) (آنندراج). طالع شدن. سر زدن خورشید. برآمدن آفتاب. طلوع نمودن و ظاهر شدن صبح و ستاره ها. (ناظم الاطباء) :
صبح آمد و علامت مصقول برکشید
وز آسمان شمامۀ کافور بردمید.
کسائی (از سندبادنامه).
سپیده چو از کوه سر بردمید
طلایه سپه را به هامون ندید.
فردوسی.
دگر روز چون بردمید آفتاب.
فردوسی.
ز دریای جوشان چو خور بردمید
شد آن چادر قیرگون ناپدید.
فردوسی.
چون صبح صادق بردمد میر مرا او می دهد
جامی بدستش برنهد چون چشمۀ معمودیه.
منوچهری.
هر صبح که صبح بردمیدی
یوسف رخ مشرقی رسیدی.
نظامی.
- سر بردمیدن، سرزدن و طلوع کردن:
ببود آن شب و خورد و گفت و شنید
سپیده چو از کوه سر بردمید.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(بَ)
صورت تصحیف شدۀ برروشنان است که در برهان آمده به معنی مطلق امت از هر پیغمبری که باشد.
لغت نامه دهخدا
(مُ مَ سَ)
بستن. (ناظم الاطباء). سد. بند کردن. گرد چیزی در آوردن:
تو مپسند بیداد بیدادگر
بگفت این و بربست زرین کمر.
فردوسی.
بربسته گل از شوشتری سبزنقابی
و آلوده بکافور و بشنگرف بناگوش.
ناصرخسرو.
ای معنی را نظم خردسنج تو میزان
ای حکمت را نثر تو بربسته بمسطر.
ناصرخسرو.
برسم مهترانش حله بربست
بخاکش داد و آمد باد در دست.
نظامی.
- بربستن زبان، خاموش شدن:
تا زاغ بباغ اندر بگشاد فصاحت
بربست زبان از طرب و لحن اغانیش.
ناصرخسرو.
لغت نامه دهخدا
(مُ سَ)
جهیدن. برجهیدن. جستن. (ناظم الاطباء).
لغت نامه دهخدا
(زِ / زُ / زَ)
دارو که نفخ معده بنشاند، که آروغ آرد و باد معده بیرون کند. بادکش. محلل ریاح. کاسرالریاح. طاردالریاح. تمام دانه های چتریان بواسطۀ اسانس های خود بعنوان بادشکن بکار میروند. (گیاه شناسی گل گلاب ص 234) : زیرۀ سبز بادشکن است.
لغت نامه دهخدا
زن شیرده، (ناظم الاطباء)، زن مرضعه، (شعوری ج 1 ورق 180) (دمزن)
لغت نامه دهخدا
(بُ)
نام یکی از دهستان های نه گانه بخش خورموج شهرستان بوشهر است. این دهستان از 20 آبادی بزرگ و کوچک تشکیل شده و قراء مهم آن عبارتند از: بردخون کهنه، شه نیا، زیررود، زیدان، مل سوخته، نره کوه، درواحمد، دمی گز، گورک، شیبرم. مرکز دهستان قریه بردخون نو است که 961 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
(اَ رَ کَ)
شهری است بمشرق اسفزار: و همچنین بشکار شیر رفتی تا ختن و اسفزار و ادرسکن. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 120)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
نام خره ای در کرمان دارای 197 قریه است. رجوع به بردشیر شود، گرفتن جان:
تو کودک خرد و من چنان سارنجم
جانم ببری همی ندانی رنجم.
صفار مرغزی.
و رجوع به لغت جان بردن شود.
- دست بردن به، پرداختن به. اشتغال ورزیدن به. اقدام کردن:
چو طبعی نداری چوآب روان
مبر دست زی نامۀ خسروان.
فردوسی.
یکی موبدی بود یزدان پرست
که هرگز نبردی به بیداد دست.
فردوسی.
فریدون و هوشنگ یزدان پرست
نبردند هرگز بدین کار دست.
فردوسی.
بدان دست بردند آهنگران
چو شدساخته کار گرز گران.
فردوسی.
- ، دست بردن به خوردن، یازیدن و دراز کردن دست برای خوردن. به خوردن پرداختن:
شما دست شادی به خوردن برید
به یک هفته اندر چمید و چرید.
فردوسی.
- دست بشمشیر یا گرز بردن، انتقام را کمر بستن. جنگ را آماده شدن. جنگ کردن. حمله کردن. گرز یا شمشیر برگرفتن به دست برای حمله یا جنگ یا ضربت زدن:
کنون کردنی کرد جادوپرست
مرا برد بایدبشمشیر دست.
فردوسی.
بشدآب گردان مازندران
چو من دست بردم به گرز گران.
فردوسی.
چو دست از همه حیلتی درگسست
حلالست بردن بشمشیر دست.
سعدی.
- رخت بیرون بردن از جهان، مردن:
چو بهرام از جهان بیرون برد رخت
کجا ماند بخسرو تاج یا تخت.
نظامی.
- سر بخورشید بردن، سر به خورشید سودن یا رسانیدن یا سر بر آسمان سودن یا رسانیدن، مقامی بس بلند یافتن. ارجمندی و جلال و جاه و افتخار یافتن:
فریدون بخورشید بر برد سر
کمر تنگ بسته بکین پدر.
فردوسی.
همه چیز من و اقبال من از دولت تست
خدمت فرخ تو برد به خورشید سرم.
فرخی.
- گلیم خویش بیرون بردن، خویشتن را رهایی بخشیدن. خر و بار خود را به یکسو کشاندن. جان و مال خویش را از خطر رهانیدن:
دونان چو گلیم خویش بیرون بردند
گویند چه غم گر همه عالم مردند.
سعدی.
- مژده بردن، بشارت دادن. خبر خوش رسانیدن به کسی:
همانگه مرا با سواری دگر
بگفتا که رو شاه را مژده بر.
فردوسی.
همه مژده بردند نزد قباد
که فرزند بر شاه فرخنده باد.
فردوسی.
، متصل کردن. پیوستن.
- روزه بروزه کردن، در دو روز پیاپی افطار ناکردن. (یادداشت مؤلف).
، خارج کردن.
- از رو بردن، از میدان بدر کردن مزاحمی را یا پررویی را.
- ، بیشرمی یا پررویی را به شرمگنی و تمکین واداشتن.
، داخل کردن. (یادداشت آقای گنابادی) :
روز و شب میباشد آن ساعت که همچون آفتاب
مینمایی روی و دیگر باز روزن میبری.
سعدی.
، یافتن. (انجمن آرا) (برهان). پیدا کردن، مطلع شدن. وقوف یافتن. آگاه شدن. در ترکیبات ذیل:
- پی بردن، وقوف پیدا کردن. آگاه شدن:
ولی اهل صورت کجا پی برند. سعدی.
- راه بردن، راه جستن. راه پیدا کردن:
بسیار بگردیدو راه بجایی نبرد. (گلستان سعدی).
بتنها نداند شدن طفل خرد
که مشکل توان راه نادیده برد.
سعدی.
- ، دریافتن. فهم کردن: و راه از صورت بمعنی نبرد. (گلستان سعدی).
- ، رسیدن. دست یافتن:
ناز پرورد تنعم نبرد راه بدوست
عاشقی شیوۀ رندان بلاکش باشد.
حافظ.
- ره بردن، رفتن و هدایت شدن. اطلاع یافتن:
چو من دورم از این همه بدخویی
بمینو همی ره برم از نوی.
فردوسی.
پس مردی بیامد از بردع گفت خبرداری از عاصم گفت دارم فرو آمده است بر در بردع بفلان جای گفت تو راه دانی بردن بر لشکر او اندر شب گفت توانم. (ترجمه طبری بلعمی).
- ، رسیدن. واصل شدن:
گرنشاید بدوست ره بردن
شرط یاریست در طلب مردن.
سعدی.
من که ره بردم بگنج حسن بی پایان دوست
صدگدای همچو خود را بعد از این قارون کنم.
حافظ.
، آزمودن. (یادداشت مؤلف)، گفتن. (یادداشت مؤلف).
- بردن نام کسی، ذکر آن. گفتن آن. نوشتن آن.
- نام بردن، اسم بردن. بر زبان یا بر قلم آوردن نام کسی. مذکور داشتن:
چنین داد پاسخ ورا پورسام
که خسرو ترا شاه برده ست نام.
فردوسی.
گر از کیقباد اندر آری شمار
بر این تخمه بر سالیان شد هزار
که با تاج بودند و بر تخت زر
سرآمد کنون نام ایشان مبر.
فردوسی.
بدین نامه در نام ایشان ببر
ز رنجی که بردند یابند بر.
فردوسی.
سه ماه شمرده نبرد نام و نشانشان
داند که بدان خون نبود مرد گرفتار.
منوچهری.
نخست بر منابر نام ما برند. (تاریخ بیهقی).
کسی نام حاتم نبردی برش
که سودا نرفتی از آن بر سرش.
سعدی.
بزرگش نخوانند اهل خرد
که نام بزرگان بزشتی برد.
سعدی.
... و نام پادشاهان جز بنکویی نبردم. (گلستان سعدی).
سعدیا مرد نکونام نمیرد هرگز
مرده آنست که نامش بنکویی نبرند.
سعدی.
- سپاس بردن، سپاس گفتن. شکر گفتن:
نهاد از شرمناکی دست بر رخ
سپاسش برد و بازش داد پاسخ.
نظامی.
، گرفتن. (آنندراج). اخذ کردن. (یادداشت مؤلف) :
سوگند خورم کز تو برد حورا خوبی
خوبیت عیان است چرا باید سوگند.
عماره.
نام خرد و فهم نکو ما ز تو بردیم
انگور ز انگور برد رنگ و به از به.
منوچهری.
- استعانت بردن، کمک گرفتن:
مسلم جوان راست برپای جست
که پیران برند استعانت بدست.
سعدی.
- امید بردن، امید گرفتن. امیدوار شدن:
زانکه پیلم دید هندستان بخواب
از خراج امید برد و شد خراب.
مولوی.
- پند بردن، پند گرفتن:
در کیش عشق دشمنی و دوستی یکی است
ما پند از نصیحت بیگانه برده ایم.
باقر کاشی (از آنندراج).
- زن بردن، زن گرفتن.
- لقب بردن از، لقب گرفتن از:
سهل کاری است امیرالشعرایی بردن
لیکن از میوۀ با سهل نه سرگین کش میر.
سوزنی.
، عرض کردن. (یادداشت مؤلف). عرضه کردن. تقدیم کردن. پیش داشتن مطلبی یا سخنی را.
- داوری بردن، به داوری رفتن. بقضاوت رفتن. برای حکومت نزد قاضی رفتن: داوری پیش قاضی بردند. (گلستان سعدی).
- شکایت بردن، به شکایت نزد کسی رفتن: پسر از بیطاقتی شکایت پیش پدر برد. (گلستان سعدی).
- نیاز بردن به، عرض حاجت کردن به. (یادداشت مؤلف) :
یکی موبدی داستان زد به ری
که هرکس که دانا بد و نیک پی
اگر پادشاهی کند یک زمان
زدانش بپرد سوی آسمان
به از بنده بودن بسالی دراز
بگنج جهاندار بردن نیاز.
فردوسی.
، حاصل کردن. (آنندراج) : و سبکری بطبس آمد و بارگی نداشت که به سیستان آمدی زانچه برطاهر و یعقوب کردبرد. (تاریخ سیستان).
توانگرا چو دل و دست کامرانت هست
بخور ببخش که دنیا و آخرت بردی.
سعدی.
چو عاشق میشدم گفتم که بردم جوهر مقصود
ندانستم که این دریا چه موج خون فشان دارد.
حافظ.
، گذرانیدن. گذاشتن. (یادداشت مؤلف).
- بسربردن، روز گذاشتن. طی کردن. گذراندن:
جهان را تازه تر دادند روحی
بسر بردند صبحی در صبوحی.
نظامی.
چو بسیاری در این محنت بسر برد
هم آخر زان میان کشتی بدر برد.
نظامی.
بسر برده ایام بی حاصلی
نیاسوده تا بوده از وی دلی.
سعدی.
چو روی پسر در پدر بود و قوم
نهان خورد و پیدا بسر برد صوم.
سعدی.
ما نصیحت بجای خود کردیم
روزگاری در این بسر بردیم.
سعدی.
- ، به پایان بردن. به انتها رساندن.
- ، پی بردن. به کنه رسیدن:
فیلسوفی بسر نداند برد
سخنی را که او نهد بنیاد.
فرخی.
- بسر بردن با، ساختن با. سازش داشتن با: ده آدمی بر سفره ای بخورند و دو سگ بر مرداری باهم بسر نبرند. (گلستان سعدی).
- روزگار بردن، گذراندن:
کسی کو بدانش برد روزگار
نه او باز ماند نه آموزگار.
ابوشکور.
بدانست افسون نیاید بکار
نباید بدین برد خود روزگار.
فردوسی.
، مقاسات کشیدن چنانکه رنجی را تحمل کردن. (یادداشت مؤلف) :
همی خفتن و خاست با جفت مار
چگونه توان بردن ای شهریار.
فردوسی.
- انتظار بردن، انتظار کشیدن. تحمل انتظار کردن.
- انده و اندوه بردن، رجوع به انده بردن و اندوه بردن در همین لغت نامه شود:
نیز چه خواهی دگر خوش بخور و خوش بزی
انده فردا مبر گیتی خوابست و باد.
منوچهری.
- بردن اندوه، تحمل آن. غم خوردن:
نبریم انده گیتی که بسی فایده نیست
اگر ایدونکه بریم انده اوور نبریم.
منوچهری.
مبر انده ز بهر زر وگوهر
که ما را او همی باید نه زیور.
(ویس و رامین).
- بردن روزه کسی را، سست و بیحال و پکر شدن ازروزه. (یادداشت مؤلف).
- پشیمانی بردن، ندامت و پشیمانی کشیدن:
کسی گر خوار گیرد راه دین را
برد فردا پشیمانی و کیفر.
ناصرخسرو.
- تحکم بردن، تحمل تحکم کردن:
سخت است پس از جاه تحکم بردن
خوکرده بناز جور مردم بردن.
سعدی.
- تشنگی بردن، تحمل تشنگی کردن:
از غایت تشنگی که بردم
در حلق نمیرود زلالم.
سعدی.
- تلخی بردن، تحمل سختی وتلخکامی کردن:
بشیرین زبانی توان گوی برد
که پیوسته تلخی برد تندخوی.
سعدی.
- جفا بردن، تحمل جفا کردن. برجفا صبر کردن:
بگیتی بتر زین نباشد بدی
جفا بردن از دست همچون خودی.
سعدی.
آنکه بی او بسر نشاید برد
گر جفایی کند بباید برد.
سعدی.
- جور بردن، ستم کشیدن. تحمل ظلم و جور کردن: جور فراوان بردی و تحمل بیکران کردی. (گلستان سعدی). خود را متهم کردن و جور بی ادبان بردن. (گلستان سعدی).
سهل باشد سخن سخت که خوبان گویند
جور شیرین دهنان تلخ نباشد بردن.
سعدی.
- خجالت بردن، خجالت کشیدن. شرمسار شدن. شرمنده شدن. خجل شدن:
گر بقیامت روی بی خر و بار عمل
به که خجالت بری چون بگشایند بار.
ناصرخسرو.
قدر وقت ار نشناسد دل و کاری نکند
بس خجالت که از این حاصل اوقات بریم.
حافظ.
- خواری بردن، خواری کشیدن:
یکی را چو من دل بدست کسی
گرو بود و میبرد خواری بسی.
سعدی.
- رنج بردن، تحمل مشقت و رنج کردن. کشیدن رنج:
بسی رنج بردم در این سال سی
عجم زنده کردم بدین پارسی.
فردوسی.
همه رنج تو داد خواهد بباد
که بردی زآغاز تا کیقباد.
فردوسی.
بسا نامداران که بردند رنج
نهانی نهادند هرجای گنج.
اسدی (گرشاسب نامه).
دو کس رنج بیهوده بردند و سعی بیفایده کردند... (گلستان سعدی). نبینی که باندک مایه رنجی که بردم چه مقدار تحصیل راحت کردم. (گلستان سعدی).
- زحمت بردن، تحمل زحمت کردن:
وگرنه چه حاجت که زحمت بری
ز خود بازگیری و هم خود خوری.
سعدی.
- ستم بردن، تحمل ستم کردن:
ستم از کسی است بر من که ضرورتست بردن
نه قرار زخم خوردن نه مجال آه دارم.
سعدی.
- ستیزه بردن، تحمل ستیزه کردن:
ستیزه با بزرگان به توان برد
که از همدستی خردان شوی خرد.
نظامی.
- سختی بردن، تحمل رنج و سختی کردن:
چون نعمت سپری شود سختی بری. (گلستان سعدی).
- سخن بردن، تحمل سخن درشت کردن از کسی:
من از کودکی تا شدستم کهن
بدینگونه از کس نبردم سخن.
نظامی.
- شرمساری بردن، خجلت بردن. تحمل شرمندگی کشیدن. خجالت کشیدن: و خداوند سلاح را چون باسیری برند شرمساری بیشتر برد. (گلستان سعدی). ترسم که از آنچه ندانم پرسند و شرمساری برم. (گلستان سعدی). مبادا که فردای قیامت به از تو باشد و شرمساری بری. (گلستان سعدی).
- عذاب بردن، عذاب کشیدن:
تا کی بری عذاب و کنی ریش را خضاب
تا کی فضول گوئی و آری حدیث غاب.
رودکی.
مگر کرده بودم گناهی عظیم
که بردم در آن شب عذابی الیم.
سعدی.
- عقوبت بردن، عقوبت کشیدن. تحمل کیفر و عقوبت کردن:
مسلط مکن چون منی بر سرم
ز دست تو به گر عقوبت برم.
سعدی.
- کیفر بردن، کیفر کشیدن. عقوبت کشیدن:
چه گفتند دانندگان خرد
هرآنکس که بد کرد کیفر برد.
فردوسی.
بناگفته بر چون کسی غم خورد
از آن به که برگفته کیفر برد.
اسدی (گرشاسب نامه).
عالم همه زین دو گشت پیدا
آدم هم از این دو برد کیفر.
ناصرخسرو.
- گردن بردن، گردن کشیدن. عصیان و سرکشی کردن:
گردن نیارد برد ازو نه کهتر و نه مهترش
گر نه جهان میراث داد او را خدای قاهرش.
ناصرخسرو.
- گرسنگی بردن، تحمل گرسنگی کردن: بسیری مردن به که گرسنگی بردن. (گلستان سعدی).
- محنت بردن، محنت کشیدن:
گر بغریبی رود از ملک خویش
محنت و سختی نبرد پینه دوز.
سعدی (گلستان).
- منت بردن، منت کشیدن:
دولت نبرد منت رسمی و معاشی
قرآن چه کند زحمت بوعمرو و کسایی.
خاقانی.
، ورزیدن. (یادداشت مؤلف) :
زاد همی ساز و شغل خویش همی بر
چند بری شغل نای و شغل چغانه.
کسایی.
- حسد بردن، حسد ورزیدن. رشک بردن. حسودی کردن: ابنای جنس او بر منصب او حسد بردند. (گلستان سعدی).
چنانش بینداخت ضعف جسد
که میبرد بر زیردستان حسد.
سعدی.
مر استاد را گفتم ای پرخرد
فلان یار بر من حسد میبرد.
سعدی.
نه من بر حال ایشان حسد میبرم. (گلستان سعدی).
- رشک بردن، حسد ورزیدن:
مرا دیدند و بر من رشک بردند
چنان کز رشک من گویی بمردند.
نظامی.
، کردن. انجام دادن. انجام کردن در ترکیبات ذیل:
- التجا بردن، پناه بردن:
التجا بسایۀ دیواری بردم. (گلستان سعدی).
- اندیشه بردن،فکر کردن:
بدل اندیشۀ آن ماه میبرد
چو مستانش خیال از راه میبرد.
نظامی.
روا بود اندیشه بردن و تیمار خوردن. (گلستان سعدی).
- بخواب بردن، بخواب کردن: و چنان خود را بخواب غفلت برده اند که گویی مرده اند. (گلستان).
- بدر بردن، بدر کردن. بیرون بردن:
پس آنگه پای بر گیلی بیفشرد
ز راه گیلکان لشکر بدر برد.
نظامی.
چو بسیاری در این محنت بسر برد
هم آخر زان میان کشتی بدر برد.
نظامی.
- بکار بردن، استعمال کردن. (یادداشت مؤلف).
- بوی بردن، بوی کردن. احساس بوسیلۀ شامه. استشمام کردن.
- ، از رازی یا مطلبی نهانی اندکی آگاه شدن.
- پناه بردن، ملتجی شدن:
بدستور شه برد خود را پناه
بدان داوری گشت از او دادخواه.
نظامی.
- تاختن بردن، تاختن کردن:
بفرمود تا تاختن ها برند
همه روی کشور به پی بسپرند.
فردوسی.
- حمله بردن، حمله کردن:
یاسمن آمد بمجلس با بنفشه دست سود
حمله بردند و شکسته شد سپاه بادرنگ.
منجیک.
بنشناخت بانگی بر او زد بلند
بر او حمله ای برد و او را فکند.
نظامی.
- خواب بردن کسی را، خواب کردن. به خواب شدن. خفتن. خواب شدن. به خواب رفتن:
سختم عجب آید که چگونه بردش خواب
آن را که بکاخ اندر یک شیشه شراب است.
منوچهری.
- ، خواب شدن:
هرکس که به تابستان در سایه بخسبد
خوابش نبرد گرسنه شبهای زمستان.
ناصرخسرو.
- خواب بردن، خوابیدن. خفتن. بخواب رفتن:
شب از درد بیچاره خوابش نبرد
به خیل اندرش دختری بود خرد.
سعدی.
از تشویش دزدان خوابش نبردی. (گلستان سعدی).
- رحمت بردن، رحم و دلسوزی کردن: گفتا نه که من بر حال ایشان رحمت میبرم. (گلستان سعدی).
- سجده بردن، سجده کردن. نماز بردن:
برجاس او بسربرگه باز و گه فراز
چون چاکری که سجده برد پیش شاه ری.
منوچهری.
نور ضمیر مرا بنده شود آفتاب
تیغ زبان مرا سجده برد ذوالفقار.
خاقانی.
- سر در گریبان بردن، سر بزیر افکندن بنشانۀ تمکین و تسلیم:
بتسلیم سر در گریبان برند
چو طاقت نماند گریبان درند.
سعدی.
- شادمانی بردن، قرین شادی شدن. شادی بدست آوردن:
غمی کز پیش شادمانی بری
به از شادیی کز پسش غم خوری.
سعدی.
- طمع بردن، طمع کردن:
طمع برد شوخی بصاحبدلی
نبود آن زمان در میان حاصلی.
سعدی.
- ظن بردن، گمان کردن: و اگر کسی ظن ایدون برد که انواع افزون تر است از صورتهای فلکی... (کشف المحجوب سکزی).
گروهی فراوان طمع ظن برند
که گندم نیفشانده خرمن برند.
سعدی.
- غیرت بردن، رشک بردن:
آفتاب و سرو غیرت میبرند
کافتاب سروبالا میرود.
سعدی.
- فرمان بردن، فرمان کردن. اطاعت کردن:
سپهر همت او را همی کند خدمت
زمانه دولت او را همی برد فرمان.
فرخی (دیوان ص 285).
موسی هرون را گفت که تو خلیفه بودی چون بگذاشتی که قوم گوساله پرست شدند هرون گفت فرمان نبردند. (قصص الانبیا ص 113). و قوم ثمود فرمان نبردند. (قصص الانبیاء ص 133).
اگر زمان کنی آنجا بخدمت آمد نیست
زتو اشارت و از بنده بردن فرمان.
سوزنی.
عاشق آشفته فرمان چون برد
درد درمانسوز درمان چون برد.
عطار.
- فروبردن، فروکردن:
فقر سیاه پوش چو دندان فرو برد
جاه سپیدکار کند خاک در دهان.
خاقانی.
بدرون راندن. بدرون کشیدن:
خوی زمانه داری از آن هر زمان چنو
صد را فروبری چو یکی را برآوری.
خاقانی.
صد ره جهان بباد برانداخت خرمنم
صد ره اجل بخاک فروبرد گوهرم.
خاقانی.
چو گوهر فروبرد گاو زمین
برون جست شیر سیاه از کمین.
نظامی.
چو بشنیدم ز شیرین داستان را
ز شیرینی فروبردم زبان را.
نظامی.
- ، داخل کردن درون چیزی. خلاندن:
آنکس که ازو صبر محال است و سکونم
بگذشت و ده انگشت فروبرده بخونم.
سعدی.
همی رفت و می پخت سودای خام
خیالش فروبرده دندان بکام.
سعدی.
بخون خلق فروبرده بود پنجۀ کین
ندانمش که بقتل که شاطری آموخت.
سعدی.
- کار بردن، استعمال کردن. راندن کار: و گنج خانه و عیال و سپاه که آنجا بماند همه به وی [فیروز به سوفرا] سپرد تا کار همی برد. (ترجمه طبری بلعمی).
- گمان بردن، گمان کردن:
گمان برد کز بخت وارون برست
نشد بخت وارون از آن یک بدست.
ابوشکور.
گمان مبر که مرا بی تو جای هال بود
جز از تو دوست کنم خون من حلال بود.
دقیقی.
... و امیر خرم گشت چنانکه ما جمله گمان بردیم که سخت بزرگ خبریست. (تاریخ بیهقی).
رضوانش گمان بردم چون این بشنیدم
از گفتن با معنی وز لفظ چو شکر.
ناصرخسرو.
گمان بردم که آفتاب برآمد. (گلستان سعدی).
- مجاهده بردن، کوشش و مجاهدت کردن: از قبح مشاهدۀ او مجاهده میبرد. (گلستان سعدی).
- ندامت بردن، پشیمانی بردن. پشیمانی کشیدن. افسوس خوردن: هر که ناآزموده راکار بزرگ فرماید ندامت برد. (گلستان سعدی).
- نماز بردن، تعظیم کردن. خم شدن بنشان احترام و بندگی و عبودیت. (یادداشت مؤلف) :
همه پاک بردند پیشش نماز
که کوتاه شد رنجهای دراز.
فردوسی.
چو بر بام آن باره بنشست باز
بیامد پریروی و بردش نماز.
فردوسی.
دوش ناگاه رسیدم بدر حجرۀ او
چون مرا دید بخندید و مرا برد نماز.
فرخی.
زائران را مثل نماز برد
چون شمن در بهار پیش وثن.
فرخی.
بیامد برجم شه سرفراز
ز دور آفرین کرد و بردش نماز.
(گرشاسب نامه).
بتش را که آورده بد پیشباز
بصد لابه هرگاه بردی نماز.
(گرشاسب نامه).
چو فغفور را دید شد پیشباز
نشاند از بر تخت و بردش نماز.
(گرشاسب نامه).
بپای ایستادی و بردی نماز
زدی چنگ و رفتی سوی تخت باز.
(گرشاسب نامه).
برند بی شک هر روز خسروان بزرگ
به پیش خانه او چون به پیش کعبه نماز.
مسعودسعد.
شهی که بارگه اوست سجده گاه ملوک
همی برند بر آن سجده گه ملوک نماز.
سوزنی.
دامن جاه ترا جیب فلک برده سجود
قبلۀ حکم ترا امر قضا برده نماز.
انوری.
نمازش برد چون هندو پری را
ستودش چون عطارد مشتری را.
نظامی.
رخش چون لعل شد زان گوهر پاک
نمازش برد و رخ مالید برخاک.
نظامی.
رجوع به نماز بردن شود.
، فریفتن. گمراه کردن. گول زدن (در ترکیبات از راه راست بردن و از راه معرفت بردن و از راه بردن و غیره).
- از راه بردن، فریفتن. گول زدن. از راه بدر کردن. گمراه ساختن. بگمراهی انداختن:
وگر دیو برده ست او را ز راه
بیکبارگی کرده گیتی تباه.
فردوسی.
و از بتان دست بدارید و آن ابلیس بود که شما را بدین راه نمود و از راه راست ببرد. (قصص الانبیاء ص 132).
وز آن چون هندوان بردن ز راهش
فرستادن بترکستان شاهش.
نظامی.
بدل اندیشۀ آن ماه میبرد
چو مستانش خیال از راه میبرد.
نظامی.
گهی دیو هوس میبردش از راه
که میبایست رفتن از پی شاه.
نظامی.
کدامین بدره از ره برده بودت
کدامین دیو تلقین کرده بودت.
نظامی.
دیوش از راه معرفت میبرد
ملکش بانگ زد که لاتعجل.
سعدی.
، در قمار از حریف غالب آمدن. (غیاث اللغات). برحریف غالب شدن. در بازیهای عادی و مسابقه و قمار برحریف فائق آمدن و پیروز شدن. گرو بردن. (آنندراج). مقابل باختن. سبق بردن:
چو گردان بمیدان نهادند روی
ز ترکان بتندی ببردند گوی.
فردوسی.
گفتم جان پدر این خشم چیست
از پی یک بوسه که بردم به نرد.
فرخی.
راست گفتی عتاب او با من
هست از بهر بردن جناب.
فرخی.
گوی زدند چنانک از آن دوازده هزارگوی ببردند. (تاریخ سیستان).
روی فلک را ببرد صبح مگر
صبح مگر با فلک قمار کند.
ناصرخسرو.
مانا جناب بستی با منعمان دهر
زین روی باشد از همگان اجتناب تو
اکنون نمی ستاند چیزی زدست کس
دست تو تا نگردد برده جناب تو.
مسعودسعد (از یادداشت بخط مؤلف).
بردی دل فکار بیک دستبرد عشق
جان ماند و دست خون شد و آن هم تو میبری.
مکی طولانی.
طرفه قماری بود بازی عشق بتان
باختنش بردن است بردن آن باختن.
(از انجمن آرای ناصری).
تا مرا افکند از پا عشق آن وحشی غزال
در دویدن طفل اشک من ز آهو برده است.
مخلص کاشی (از آنندراج).
- دست بردن، غالب گشتن در شرط و بازی قمار:
همه سر بسر دست نیکی برید
جهان جهان را ببد نسپرید.
فردوسی.
بیا تا همه دست نیکی بریم
جهان جهان را ببد نسپریم.
فردوسی.
بیم جانست در این بازی بیهوده مرا
چکنم دست تو بردی که دغل باخته ای.
سعدی.
- سبق بردن، پیشی گرفتن:
گل شکفت و لاله بنمود از نقاب سرخ روی
آن ز عنبر برد بوی و این ز گوهر برد رنگ.
منوچهری.
سبق برد رهرو که برخاست زود
پس از نقل بیدار بودن چه سود.
سعدی.
که آهسته سبق برد از شتابان. (گلستان سعدی).
، ربودن. (انجمن آرا) (برهان) (آنندراج) : و وی پیش پدر کارهای بزرگ کرد و اثرهای مردانگی فراوان نمود و از پشت اسب مبارز برد. (تاریخ بیهقی).
- بردن دل، ربودن دل و شیفتۀ خود ساختن کسی را:
هر که چیزی ز کسی برد خبر دارد از آن
تو دلم برده ای ای ماه و ترا نیست خبر.
فرخی.
دلش را برده بود آن هندوی چست
بترکی رخت هندو را همی جست.
نظامی.
این چه رفتار است کارامیدن از من میبری
هوشم از دلم میربایی عقلم از تن میبری.
سعدی.
- دل بردن، ربودن دل و شیفتۀ خود کردن کسی را:
گفتم لب ترا که دل من ببرده ای
گفتا کدام دل چه نشان کی کجا که برد؟
سعدی.
رجوع به دل بردن شود.
، توسعاً دزدیدن. (یادداشت مؤلف). گرفتن نه بدلخواه. بزور گرفتن:
مال فراز آوری بکار نداری
تا ببرند ازدر و دریچه و پاچنگ.
ابوعاصم.
هرکه چیزی زکسی برد خبر دارد از آن
تو دلم برده ای ای ماه و ترا نیست خبر.
فرخی.
آنچه دزدان را رای آمد بردند و شدند.
لبیبی (از تاریخ بیهقی).
ببری مال مسلمان و چو مالت ببرند
بانگ و فریاد برآری که مسلمانی نیست.
سعدی.
- رخت کسی را پاک بردن، ربودن هست و نیست او:
سر زلف تو چون هندوی بی باک
به روز پاک رختم را برد پاک.
نظامی.
، زایل کردن. رفع کردن. زایل ساختن. سلب کردن. محو کردن. ستردن. از میان برداشتن. تلف کردن. برطرف کردن. زدودن. دور کردن:
ابوسعد آنکه از گیتی بدو بربسته شد دلها
مظفر آنکه شمشیرش ببرد از دشمنان پروا.
دقیقی.
چپ لشکر شاه ایران ببرد
به پیش سپه در نماند ایچ گرد.
فردوسی.
نگه کن کجا آفریدون گرد
که از پیر ضحاک شاهی ببرد.
فردوسی.
پس اندر همی تاخت شاپور گرد
بگرد از هوا روشنایی ببرد.
فردوسی.
سپاهی بیاورد بهرام گرد
که از آسمان روشنایی ببرد.
فردوسی.
زمانه چو اورا ز شاهی ببرد
همان تاج او دیگری را سپرد.
فردوسی.
بدو گفت بهرام کای مرد گرد
سزا آن بود کزتو شاهی ببرد.
فردوسی.
رو رو که بیک باره چونین نتوان بودن
لنگی نتوان بردن ای دوست برهواری
یا دوستی صادق یا دشمنی ظاهر
یا یکسره پیوستن یا یکسره بیزاری.
منوچهری.
اندر داروهایی که بوی آهک را ببرد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و شهوت طعام زیادت کند [انار ترش] و شهوت جماع ببرد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی).
و همه آتشکده ها را امت او بکشد و ملک از خاندان پارسیان ببرند. (فارسنامۀ ابن بلخی). و این کتاب کوچک نیست و پادشاهی برد و ترا از یزدان برآورد. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 87). و خاصیتش (شراب) آن است که غم را برد. (نوروزنامه). و روغن جو قوبای صفرا ببرد و روغن گندم قوبای سودا ببرد. (نوروزنامه). شرابی که بترشی زند... آرزوی مجامعت ببرد و پی ها را سست کند. (نوروزنامه). بحکم آنک هر ضعفی که دل را افتد از غم یا اندیشه آنرا بگوهر زر و سیم توان برد. (نوروزنامه).
می خور که ز تو هزار علت ببرد
اندیشۀ هفتاد و دو ملت ببرد.
خیام.
مرمرا باور نمیآید زروی اعتقاد
حق زهرا بردن و دین پیمبر داشتن.
سنایی.
طمع میبرد از رخ مرد آب
سیه روی شد تا گرفت آفتاب.
سعدی.
مجال سخن تا نبینی ز پیش
به بیهوده گفتن مبر قدر خویش.
سعدی (گلستان).
گر تو قرآن باین نمط خوانی
ببری رونق مسلمانی.
سعدی.
دوش مرغی بصبح می نالید
عقل و صبرم ببرد و طاقت و هوش.
سعدی.
چند گویی که باده غم ببرد
دین و دنیا ببین که هم ببرد.
اوحدی.
دوش میگفت بمژگان درازت بکشم
یارب از خاطرش اندیشۀ بیداد ببر.
حافظ.
طبیب عشق منم باده ده که این معجون
فراغت آرد و اندیشۀ خطا ببرد.
حافظ.
- آبرو بردن، سلب حیثیت کردن:
وگر پرسدت آنچه دانی بگوی
به بسیار گفتن مبر آبروی.
فردوسی.
بشب گر ببردی بر شحنه سوز
گناه آبرویش ببردی بروز.
سعدی.
- از خویشتن یا از خود بردن، از خود بی خبر کردن. از خود بیخود کردن:
ترنگ کمانهای بازوشکن
بسی خلق را برده از خویشتن.
نظامی.
- از دست بردن، از خود بدر کردن. از خود بیخود ساختن:
ملک چون شد زنوش ساقیان مست
غم دیدار شیرین بردش از دست.
نظامی.
- از سر بردن، دور کردن از سر:
مشعله ای برفروز مشغله ای پیش گیر
تا ببرند از سرت زحمت خواب و خمار.
سعدی.
- از یاد بردن، از یاد محو کردن. ستردن از خاطر:
روی بنما و وجود خودم از یاد ببر.
ای دل خام طمع این سخن از یاد ببر.
حافظ.
انجمنها ز نکویان جهان دیدم لیک
جلوۀ روی نکوی تو ببرد از یادم.
یغما.
- بردن روشنایی، رفع نور در اصطلاح احکامیان. (التفهیم ص 497).
- دوشیزگی بردن، زایل کردن پردۀ بکارت دوشیزه.
- نقش بردن،زدودن نقش و زایل کردن آن:
یارب ندانم از سر پیمان ما که برد
یا از نگین عهد تو نقش وفا که برد.
؟
، فاسد کردن. (آنندراج) :
ای که زاهد برد از حرف خنک هوش ترا
با خبر باش که سرما ببرد گوش ترا.
اشرف (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(بَ دَ / دِ)
جمع برده:
آن کو به هندوان شد یعنی که غازیم
از بهر بردگان نه ز بهر غزاشده ست.
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
(بَ)
شهری با جمعیت 75376 تن در جنوب بنگال غربی هند. معابدمتعدد و کاخ زیبایی دارد. (دایره المعارف فارسی)
لغت نامه دهخدا
شبه قلیایی که آنرا از جوزالقی استخراج کنند. کریستالهای آن استوانه یی شکل بیرنگ و بی مزه است و از سمهای مهلک محسوب میگردد. در طب مورد استعمال دارد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بربستن
تصویر بربستن
بستن مقید کردن، نسبت دادن انتساب کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برجستن
تصویر برجستن
پریدن، جهیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بردادن
تصویر بردادن
میوه دادن، ثمر دادن، نتیجه دادن، حاصل دادن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بردیدن
تصویر بردیدن
از سر راه دور شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بادشکن
تصویر بادشکن
داروئی که نفخ معده را بنشاند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برجستن
تصویر برجستن
((بَ جَ یا ج ِ تَ))
برجهیدن، پریدن از پایین به بالا یا به عکس، جهیدن
فرهنگ فارسی معین
((بُ رُ))
شبه قلیایی که آن را از جوزالقی استخراج کنند. کریستال های آن استوانه ای شکل، بی رنگ و بی مزه است و از سمّهای مهلک محسوب می شود
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بردیدن
تصویر بردیدن
((بَ. دَ))
دور گشتن از راه اصلی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بادشکن
تصویر بادشکن
((ش ِ کَ))
دارویی که نفخ شکم بنشاند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بربستن
تصویر بربستن
((بَ بَ تَ))
مقید کردن
فرهنگ فارسی معین