بستن. (ناظم الاطباء). سد. بند کردن. گرد چیزی در آوردن: تو مپسند بیداد بیدادگر بگفت این و بربست زرین کمر. فردوسی. بربسته گل از شوشتری سبزنقابی و آلوده بکافور و بشنگرف بناگوش. ناصرخسرو. ای معنی را نظم خردسنج تو میزان ای حکمت را نثر تو بربسته بمسطر. ناصرخسرو. برسم مهترانش حله بربست بخاکش داد و آمد باد در دست. نظامی. - بربستن زبان، خاموش شدن: تا زاغ بباغ اندر بگشاد فصاحت بربست زبان از طرب و لحن اغانیش. ناصرخسرو.