جدول جو
جدول جو

معنی بربستن - جستجوی لغت در جدول جو

بربستن
(مُ مَ سَ)
بستن. (ناظم الاطباء). سد. بند کردن. گرد چیزی در آوردن:
تو مپسند بیداد بیدادگر
بگفت این و بربست زرین کمر.
فردوسی.
بربسته گل از شوشتری سبزنقابی
و آلوده بکافور و بشنگرف بناگوش.
ناصرخسرو.
ای معنی را نظم خردسنج تو میزان
ای حکمت را نثر تو بربسته بمسطر.
ناصرخسرو.
برسم مهترانش حله بربست
بخاکش داد و آمد باد در دست.
نظامی.
- بربستن زبان، خاموش شدن:
تا زاغ بباغ اندر بگشاد فصاحت
بربست زبان از طرب و لحن اغانیش.
ناصرخسرو.
لغت نامه دهخدا
بربستن
بستن مقید کردن، نسبت دادن انتساب کردن
تصویری از بربستن
تصویر بربستن
فرهنگ لغت هوشیار
بربستن
((بَ بَ تَ))
مقید کردن
تصویری از بربستن
تصویر بربستن
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بربست
تصویر بربست
دستور، قاعده و قانون، طرز و روش
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بربسته
تصویر بربسته
جامد، جماد، ساختگی و بی اصل
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بر بستن
تصویر بر بستن
بستن، مقید کردن، پابند کردن
آماده کردن
فایده برداشتن، سود برداشتن
فرهنگ فارسی عمید
(تَ / تِ شُ دَ)
رستن. روئیدن و سبز شدن. رجوع به رستن شود
لغت نامه دهخدا
(بَ بَ تَ / تِ)
جماد در مقابل بررسته بمعنی نبات و روئیدنی. غیرقابل نمو. (ناظم الاطباء). نقیض بررسته است و آن چیزی را گویند که روح نباتی در وی اثر نکند و نشو و نما نتواند کرد و زیاده از آنچه هست نتواند شد مانند بعضی از جمادات که سنگ و کلوخ و امثال آن باشد. (برهان) :
می گفت بدندان بتم عقد درر
من هم چو توام لطیف و پاکیزه گهر
خندان خندان بناز گفتش خاموش
بربسته دگر باشد و بررسته دگر.
؟
لغت نامه دهخدا
(تَ / تِ گَ دی دَ)
رستن. رهایی یافتن. رها شدن. خلاص شدن. مستخلص شدن. نجات یافتن. تخلص:
گمان برد کز بخت وارون برست
نشد بخت وارون از آن یک بدست.
ابوشکور.
تنی چند از موج دریا برست
رسیدند نزدیکی آبخست.
عنصری.
و رجوع به رستن شود.
- برستن از، رها شدن از. نجات یافتن از. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(پُ کَ دَ)
بستن. بند کردن. (آنندراج) :
دردرج سخن بگشای در پند
غزل را در بدست زهد دربند.
ناصرخسرو.
دربند مدارا کن و دربند میان را
دربند مکن خیره طلب ملکت دارا.
ناصرخسرو.
پس آدم مشتی گندم پراکنده کرد و گاو دربست و می راند. (قصص الانبیاء ص 23).
میان دربست شیرین پیش موبد
به فراشی درون آمد به گنبد.
نظامی.
میان دربند و زور دست بگشای
برون شو دستبرد خویش بنمای.
نظامی.
چو مریم روزۀ مریم نگهداشت
دهان دربست از آن شکر که شه داشت.
نظامی.
در گنبد به روی خلق دربست
سوی مهد ملک شه دشنه در دست.
نظامی.
به افسون از دل خود رست نتوان
که دزد خانه را دربست نتوان.
نظامی.
برخیز و در سرای دربند
بنشین و قبای بسته واکن.
سعدی.
بفرمود تا در سرای را دربستند. (تاریخ قم ص 202).
- بار دربستن، کالا یا اجناس را بر هم نهادن و بستن: بروزگار متقدم چنان بودی که بیاعان بارهای کازرونی دربستندی و غربا بیامدندی و همچنان دربسته بخریدندی. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 146).
- چشم دربستن، دیده بر هم نهادن. صرف نظر کردن. چشم پوشیدن:
زمحنت رست هر کو چشم دربست
بدین تدبیر طوطی از قفس رست.
نظامی.
- شمشیر به کسی در بستن، شمشیر در او نهادن. او را به شمشیر زدن: دست بر دست زد (منصور) و آن مردان بیرون آمدند و شمشیر به بومسلم دربستند، بومسلم همچنان بر پای ایستاد و سوی ایشان هیچ ننگرید و گفت یا منصور... پشیمان گردی. (مجمل التواریخ و القصص).
- طمع دربستن، طمع کردن: روباه... طمع دربست که گوشت و پوست او فراخور آواز باشد. (کلیله و دمنه).
- کمر دربستن، آماده شدن:
بر آن کوه کمر کش رفت چون باد
کمر دربست و زخم تیشه بگشاد.
نظامی.
، بستن. سد کردن.
- در چیزی دربستن، مسدود کردن:
سنان خشم و تیر طعنه تا چند
نه جنگ است این در پیکار دربند.
نظامی.
- راه دربستن، مسدود کردن راه:
درم بگشای و راه کینه دربند
کمر در خدمت دیرینه دربند.
نظامی.
، چسبانیدن. چسباندن. بستن. دوسانیدن:
تیز بازاری عدلت چو فلک دید به عدل
گفت دربند فطیری تو که گرم است تنور.
سلمان ساوجی.
- امثال:
تا تنور گرم است نان دربند. (امثال و حکم) .:
ابر بی آب چند باشی چند
گرم داری تنور نان دربند.
نظامی.
تنوری گرم دید و نان در او بست.
نظامی.
- دربستن کاسه، بند زدن آن. (یادداشت مرحوم دهخدا) : تشعیب، دربستن کاسۀ شکسته را. (از منتهی الارب).
، آغازیدن. شروع کردن. آغاز کردن:
فغان دربست و گفت ای وای بر من
که هستم سال و مه در دست دشمن.
(ویس و رامین).
کودک از کوچکی فغان دربست
به دو مشتی زرش زبان دربست.
سعدی.
، متصل و پیاپی کردن:
گر قناعت کنی به شکر و قند
گاز میگیر و بوسه درمی بند.
نظامی.
، متصل کردن. نزدیک گردانیدن:
دوستی کو تا به جان دربستمی
پیش او جان را میان دربستمی.
خاقانی.
- آب دربستن به جایی، ویران کردن. خراب کردن:
در آتشکده آب در بستمی (کیخسرو)
تن موبدان را همی خستمی.
فردوسی.
- فریاد دربستن، فغان برآوردن. آوا برآوردن:
چو مستی بیدل از رخش اندرافتاد
بسان بیدلان دربست فریاد.
(ویس و رامین).
- فغان دربستن، ناله و فریاد کردن. زاری و فریاد برآوردن:
کودک از کوچکی فغان دربست
به دو مشتی زرش زبان دربست.
سعدی (هزلیات).
- میان دربستن، آماده شدن:
دوستی کو تا به جان دربستمی
پیش او جان را میان دربستمی.
خاقانی.
، نصب کردن.
- دربستن آیینه، نصب کردن آن در جایی:
چو روز آیینۀ خورشید دربست
شب صدچشم هر صد چشم بربست.
نظامی.
، پوشیدن.
- قبا دربستن، کنایه از قبا پوشیدن. میان قبا را بستن:
قبا دربسته بر شکل غلامان
همیشه ده به ده سامان به سامان.
نظامی.
، پیچیدن. بستن:
بر رسم عرب عمامه دربست
با او به شراب و رود بنشست.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(بَ بَ)
راه و روش. (انجمن آرا). طرز و روش و قاعده و قانون. (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا). دستور. (غیاث اللغات). نظم و شیوه. (انجمن آرا). طرز و روش و راه و قاعده وقانون و رسم و نظام. (ناظم الاطباء) (غیاث اللغات).
لغت نامه دهخدا
(مُ سَ)
جهیدن. برجهیدن. جستن. (ناظم الاطباء).
لغت نامه دهخدا
تصویری از براستا
تصویر براستا
در حق درباره در باب: (اینک باعنان تو نهادم مکافات این مکرمت را که براستای من کردی) (بیهقی 34) (لازم الاضافه است)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بررسته
تصویر بررسته
گیاه
فرهنگ لغت هوشیار
برپا شدن ایستادن مقابل نشستن، بیدار شدن، روییدن نمو کردن، طلوع کردن برآمدن، طغیان کردن عصیان کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از براستی
تصویر براستی
حقاً، الحق
فرهنگ لغت هوشیار
بستن و پیچیدن چیزی برای حمل آن بوسیله چارپا یا یکی از وسایل نقلیه بستن بار، آماده برای سفر شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آراستن
تصویر آراستن
زیور کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بایستن
تصویر بایستن
لازم بودن، ضروری بودن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برنشستن
تصویر برنشستن
سوار شدن (براسب و مانند آن)، نشستن برتخت شاهی جلوس براریکه سلطنت
فرهنگ لغت هوشیار
شبه قلیایی که آنرا از جوزالقی استخراج کنند. کریستالهای آن استوانه یی شکل بیرنگ و بی مزه است و از سمهای مهلک محسوب میگردد. در طب مورد استعمال دارد
فرهنگ لغت هوشیار
جهیده، برآمده بالا آمده، شخص معروف و بزرگ، جمع برجستگان، خوب پسندیده، ممتاز عالی، چست چالاک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بربست
تصویر بربست
راه وروش، نظم وشیوه
فرهنگ لغت هوشیار
چیزی را گویند که روح نباتی در وی اثر نکند و نشو و نما نتواند کرد و زیاده از آنچه هست نتواند شد مانند سنگ و کلوخ جماد مقابل بررسته، امر ساختگی امر مصنوع
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برجستن
تصویر برجستن
پریدن، جهیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بربستگان
تصویر بربستگان
قاعده وقانون ها، روشها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بربسته
تصویر بربسته
((~. بَ تِ))
جعلی، مجعول
فرهنگ فارسی معین
تصویری از برجستن
تصویر برجستن
((بَ جَ یا ج ِ تَ))
برجهیدن، پریدن از پایین به بالا یا به عکس، جهیدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از براستی
تصویر براستی
در حقیقت، صادقانه
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از اربستان
تصویر اربستان
آرابسک
فرهنگ واژه فارسی سره
پریدن، برجهیدن، جستن، جهیدن، وثوب، تپیدن، جنبیدن، شتافتن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
اگر کسی بیند از جائی به جائی می جست، دلیل که حال او بگردد. اگر بیند به جای دوری جست، دلیل که به سفر رود. اگر بیند در وقت جستن عصا در دست داشت، دلیل که اعتماد وی بر مردی قوی بود. ابراهیم کرمانی گوید: اگر بیند از جائی بیرون جست، دلیل که از حال بد به حال نیک برگردد. اگر بیند به هر جائی که می خواهد می جست، دلیل است بر قوت و توانائی وی. جابر مغربی گوید: اگر بیند از جائی پاکیزه بجست، دلیل که ازحال فساد به حال صلاح آید. اگر به خلاف بیند از صلاح به فساد آید. محمد بن سیرین
فرهنگ جامع تعبیر خواب
رمیدن
فرهنگ گویش مازندرانی
شیره گرفتن، شهد گرفتن زنبور عسل، بهره گرفتن
فرهنگ گویش مازندرانی
خاراندن
فرهنگ گویش مازندرانی