جدول جو
جدول جو

معنی برجهنده - جستجوی لغت در جدول جو

برجهنده
(گَ)
جست وخیزکننده. جهنده. رجوع به جهنده شود.
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از فروهنده
تصویر فروهنده
(دخترانه)
نیکوسیرت و خوبروی، نام فرشته ای است
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از برکنده
تصویر برکنده
کنده شده، ازریشه درآمده، ریشه کن شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از برازنده
تصویر برازنده
شایسته، لایق، زیبنده، مناسب
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فروهنده
تصویر فروهنده
خوب رو، نیکو سیرت
با ادب
فرشته، موجودی آسمانی و غیر قابل رؤیت که مامور اجرای اوامر الهی است و مرتکب گناه نمی شود، امشاسپند، طایر قدس، ملک، فریشته، امهراسپند، طایر فلک
فرهنگ فارسی عمید
(گُ زَ دَ / دِ)
برآورنده. بناکننده. آفریننده:
برآرندۀ ماه وکیوان و هور
نگارندۀ فرّ و دیهیم و زور.
فردوسی.
چنین گفت کای برتر از جان پاک
برآرندۀ آتش و بادو خاک.
فردوسی.
برآرندۀ گردگردان سپهر
همو پرورانندۀ ماه و مهر.
عنصری.
ای برآرندۀ سپهر بلند
انجم افروز و انجمن پیوند.
نظامی.
برآرندۀ سقف این بارگاه
نگارندۀ نقش این کارگاه.
نظامی.
لغت نامه دهخدا
(بَرْ رَ دِهْ)
دهی است از دهستان آتش بیگ بخش سراسکند شهرستان تبریز. سکنۀ آن 346 تن. آب آن از چشمه و رودخانه و محصول آن غلات و حبوب و پنبه است. (از فرهنگجغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(بَ دَ / دِ)
رنگ بگردانیده و نزدیک به سوختگی رسیده از حرارت آتش. پرهوده. رجوع به برهودن و پرهودن و پرهوده شود
لغت نامه دهخدا
(بَ فَ دَ / دِ)
برونده یعنی بستۀ قماش. (فرهنگ شاهنامه). صندوق لباس و جامه دان. (ناظم الاطباء) پرونده. رجوع به پرونده شود.
لغت نامه دهخدا
(بَ کَ دَ / دِ)
کنده. کنده شده.
- برکنده بال، که بال وی جدا کرده باشند:
کند جلوه طاوس صاحب جمال
چه میخواهی از باز برکنده بال ؟
سعدی.
نتف، زاغ برکنده بال. (از منتهی الارب).
- برکنده دندان، بی دندان.
- برکنده قدر، پست مرتبه و خجل و خوار گردیده. (آنندراج).
- برکنده موی، مهلوب. (از منتهی الارب).
لغت نامه دهخدا
(بَ تَ / تِ)
آنکه خبر دهد. آنکه کس دیگر را از خبری بیاگاهند:
خبر دهنده خبرداد رای را که ملک
سوی تو آمده راه گریختن بردار.
فرخی.
تا طلوع صباح شیب کی خبر دهنده وداع حیات است. (سندبادنامه ص 31) ، آنکه خبر مرگ دهد. ناعی
لغت نامه دهخدا
(مُ)
رجوع به برجهانیدن و جهاندن شود
لغت نامه دهخدا
(گُ جَ دَ / دِ)
نعت فاعلی است از برجهانیدن. رجوع به برجهانیدن شود
لغت نامه دهخدا
(بَ جَ دَ / دِ)
نعت مفعولی از برجهانیدن. رجوع به برجهانیدن شود
لغت نامه دهخدا
(مُ ءَ نَ)
جهیدن. رجوع به جهیدن شود
لغت نامه دهخدا
(بَ زَ دَ / دِ)
زیبنده:
خالق خلق و نگارندۀ ایوان رفیعی
فالق صبح و برازندۀ خورشید منیری.
سعدی.
لغت نامه دهخدا
(بَ کَ دَ / دِ)
انباشته. فراهم آمده. رجوع به آکنده شود
لغت نامه دهخدا
(بُ دِهْ)
دهی است از دهستان کاغذکنان بخش کاغذکنان شهرستان هروآباد. سکنۀ آن 281 تن است. آب آن از سه رشته چشمه و محصول آن غلات و حبوب و سردرختی است. (از فرهنگجغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(لَ شَ دَ / دِ)
بالابرنده. به مقام بالا و برتر رساننده:
جهان بخیره کشی بر کسی کشید کمان
که برکشیدۀ حق بود و برکشندۀ ما.
خاقانی.
رجوع به برکشیدن شود، صدای طوطی. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از ترهنده
تصویر ترهنده
آراسته و منظم و با طراوت
فرهنگ لغت هوشیار
اسم برازنده، شایسته لایق زیبنده: شغل برازنده، متناسب شکیل: اندام برازنده
فرهنگ لغت هوشیار
دمنده نفس دمنده، طلوع کننده طالع (ستارگان)، پدید شونده (صبح سپیده)، سخن گوینده، غضبناک شونده خشمگین گردنده، روینده سبرشونده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برکنده
تصویر برکنده
کنده، از ریشه در آمده ریشه کن شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برآرنده
تصویر برآرنده
بنا کننده، آفریننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برکشنده
تصویر برکشنده
بمقام بالا وبرتر رساننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برازنده
تصویر برازنده
((بَ زَ دَ))
شایسته، زیبنده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از برزنده
تصویر برزنده
((بَ زَ دِ))
شاغل، جمع برزندگان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بردمنده
تصویر بردمنده
((بَ دَ مَ دِ))
دمنده، طلوع کننده، پیدا شونده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از برونده
تصویر برونده
صدور، صادر شدن
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از برازنده
تصویر برازنده
ورجاوند
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از برنهاده
تصویر برنهاده
مصوبه، مصوب، مقرر
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از برازنده
تصویر برازنده
متناسب
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از برعهده
تصویر برعهده
بردوش
فرهنگ واژه فارسی سره
درخور، زیبنده، سزاوار، شایان، شایسته، قابل، لایق، متناسب، ورجاوند
متضاد: نامتناسب، نالایق
فرهنگ واژه مترادف متضاد
روستایی از دهستان اهلم رستاق آمل
فرهنگ گویش مازندرانی