فرواستادن. رجوع به فرواستادن شود، آرام یافتن. ساکن شدن. (یادداشت بخط مؤلف) ، فروایستادن از کاری، توقف از آن. (یادداشت بخط مؤلف). خودداری کردن: بوسهل از فساد فرونخواهد ایستاد. (تاریخ بیهقی). چو گردون به بیداد برخاست با من تو نیز از عنایت فروایستادی. انوری
فرواستادن. رجوع به فرواستادن شود، آرام یافتن. ساکن شدن. (یادداشت بخط مؤلف) ، فروایستادن از کاری، توقف از آن. (یادداشت بخط مؤلف). خودداری کردن: بوسهل از فساد فرونخواهد ایستاد. (تاریخ بیهقی). چو گردون به بیداد برخاست با من تو نیز از عنایت فروایستادی. انوری
ایستادن. قائم شدن، أخذ. (دهار). تشمیر. (تاج المصادر بیهقی). جعل. (دهار) .طفق. (ترجمان القرآن جرجانی). آغاز کردن. شروع کردن. آغازیدن به انجام کاری. اقدام کردن. مبادرت کردن. پرداختن. مشغول شدن: اگر فرمان باشد بازگویم، گفت نیک آمد، من درایستادم و هرچه وزیر گفته بودبتمامی بازگفتم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 487). گفتند رواست ما از گردن خویش بیرون کنیم و درایستادند و پیغامی دراز دادند هم از آن نمط که وزیر نبشته بود. (تاریخ بیهقی ص 677). درایستاده است و خویشتن را و شعر خویش ستودن گرفته است. (تاریخ بیهقی ص 615). درایستادو هرچه رفته بود با وزیر بگفت. (تاریخ بیهقی ص 593) .من (بونصرمشکان) درایستادم و حال حسنک و رفتن به حج... بتمامی شرح کردم. (تاریخ بیهقی ص 179). او را چندین مناقبست و درایستاد و فضایل ابن موسی اشعری که یاد کردیم مجموع بر شمرد. (تاریخ قم ص 294). طفق، طفقان، طفوق، درایستادن در کاری. (دهار). قنوت، در نمازدرایستادن. (تاج المصادر بیهقی)، به اصرار کردن پرداختن. مصر شدن. ابرام ورزیدن. به سماجت دنبال کردن. به اصرار مبادرت کردن: و در بلخ در ایستاد (بوسهل) و در امیر می دمید که ناچار حسنک را بر دار باید کرد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 177) .پس گروهی زنان را بر این کار بگماشتند و ایشان درایستادند و حیلت ساختند تا اسما را بر آن جانب بردند. (تاریخ بیهقی ص 189)، مقاومت کردن. استقامت کردن. ایستادگی کردن. مداومت کردن: من درایستم اگر جانم بشود، تا این کار به صلح راست شود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 422). پس از آن فضل درایستاد، تا نام ولایت عهد از مأمون بیفکندند. (تاریخ بیهقی) بازرگانان پراکنده شدند و من درایستادم و غلامان می خریدم ده ساله و یازده ساله. (مجمل التواریخ و القصص). خواجه احمد سخن وی بشنود و راه به ده برد و درایستاد. (تاریخ بیهقی ص 414)، اقامت کردن. ماندن، پدید آمدن. آشکار شدن. آغاز کردن: از آن لحظه که تو قدم از خانه بیرون نهادی، طوفان نوح و صاعقۀ هود و عذاب ثمود درایستاد. (سندبادنامه ص 97)، موافقت کردن. همراهی نمودن: مواضغه، با کسی بر چیزی درایستادن. (دهار)
ایستادن. قائم شدن، أخذ. (دهار). تشمیر. (تاج المصادر بیهقی). جعل. (دهار) .طفق. (ترجمان القرآن جرجانی). آغاز کردن. شروع کردن. آغازیدن به انجام کاری. اقدام کردن. مبادرت کردن. پرداختن. مشغول شدن: اگر فرمان باشد بازگویم، گفت نیک آمد، من درایستادم و هرچه وزیر گفته بودبتمامی بازگفتم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 487). گفتند رواست ما از گردن خویش بیرون کنیم و درایستادند و پیغامی دراز دادند هم از آن نمط که وزیر نبشته بود. (تاریخ بیهقی ص 677). درایستاده است و خویشتن را و شعر خویش ستودن گرفته است. (تاریخ بیهقی ص 615). درایستادو هرچه رفته بود با وزیر بگفت. (تاریخ بیهقی ص 593) .من (بونصرمشکان) درایستادم و حال حسنک و رفتن به حج... بتمامی شرح کردم. (تاریخ بیهقی ص 179). او را چندین مناقبست و درایستاد و فضایل ابن موسی اشعری که یاد کردیم مجموع بر شمرد. (تاریخ قم ص 294). طفق، طفقان، طفوق، درایستادن در کاری. (دهار). قنوت، در نمازدرایستادن. (تاج المصادر بیهقی)، به اصرار کردن پرداختن. مصر شدن. ابرام ورزیدن. به سماجت دنبال کردن. به اصرار مبادرت کردن: و در بلخ در ایستاد (بوسهل) و در امیر می دمید که ناچار حسنک را بر دار باید کرد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 177) .پس گروهی زنان را بر این کار بگماشتند و ایشان درایستادند و حیلت ساختند تا اسما را بر آن جانب بردند. (تاریخ بیهقی ص 189)، مقاومت کردن. استقامت کردن. ایستادگی کردن. مداومت کردن: من درایستم اگر جانم بشود، تا این کار به صلح راست شود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 422). پس از آن فضل درایستاد، تا نام ولایت عهد از مأمون بیفکندند. (تاریخ بیهقی) بازرگانان پراکنده شدند و من درایستادم و غلامان می خریدم ده ساله و یازده ساله. (مجمل التواریخ و القصص). خواجه احمد سخن وی بشنود و راه به ده برد و درایستاد. (تاریخ بیهقی ص 414)، اقامت کردن. ماندن، پدید آمدن. آشکار شدن. آغاز کردن: از آن لحظه که تو قدم از خانه بیرون نهادی، طوفان نوح و صاعقۀ هود و عذاب ثمود درایستاد. (سندبادنامه ص 97)، موافقت کردن. همراهی نمودن: مواضغه، با کسی بر چیزی درایستادن. (دهار)
ایستادن. متوقف بودن. فروایستادن. در مقابل نشستن: گفت ناچار اینجا شحنه ای باید گماشت، کدام کس را گماریم... که هر کس که (در اینجا) بازایستد بکراهیت بازایستد. (تاریخ بیهقی). - بازایستادن از، توقف کردن. دست کشیدن. ترک گفتن. ترک کردن کاری. کف ّ از کاری. خودداری از امری: آن پشه آنچنان گشت بمغز وی اندر که هر هنگامی که چیزی بسر وی بزد (بر سر نمرود) آن پشه از خوردن بازایستادی. (ترجمه طبری). فیروزبن یزدجرد... بیست و هفت سال اندر ملک بود و چون از ملک وی هفت سال بگذشت باران بازایستاد از آسمان بزمین عجم و آن سال اندر پادشاهی وی قحط برخاست و طعام تنگ شد. (ترجمه طبری بلعمی). پس از این مجلس نیز بوسهل البته بازنایستاد از کار. (تاریخ بیهقی). سلطان از این حدیث بازایستد و حاتمی را فدای این کار کند. (تاریخ بیهقی). استادم ابونصر رفت و وی بازنایستاد از چنین خدمتها احتیاط را. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 239). یوشع بر منبر برآمد، دعا کرد و مجلس داشت و گفت یا بنی اسرائیل خدای تعالی شما را برگزید از همه خلق عالم و شما نیز از معصیت بازایستید و طاعت کنید. (قصص الانبیاء ص 130). شخصی که ریاضت عادت دارد اگر از ریاضت بازایستد... (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و علامت حرارت عارضی آنست که چون طعام خورده شود آب دهان بازایستد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). چون خزان مر بوستان را زعفران داد ای شگفت پس چرا بازایستاد از خنده خندان بوستان. مسعودسعد. طفل گریان و کودک بدخوی را گریستن بازایستد. (سندباد نامه ص 329). و هرکه نفس خود را بمیراند به بازایستادن از شهوات او را در کفن رحمت پیچند و در زمین سلامت دفن کنند. (تذکرهالاولیاء عطار).
ایستادن. متوقف بودن. فروایستادن. در مقابل نشستن: گفت ناچار اینجا شحنه ای باید گماشت، کدام کس را گماریم... که هر کس که (در اینجا) بازایستد بکراهیت بازایستد. (تاریخ بیهقی). - بازایستادن از، توقف کردن. دست کشیدن. ترک گفتن. ترک کردن کاری. کف ِّ از کاری. خودداری از امری: آن پشه آنچنان گشت بمغز وی اندر که هر هنگامی که چیزی بسر وی بزد (بر سر نمرود) آن پشه از خوردن بازایستادی. (ترجمه طبری). فیروزبن یزدجرد... بیست و هفت سال اندر ملک بود و چون از ملک وی هفت سال بگذشت باران بازایستاد از آسمان بزمین عجم و آن سال اندر پادشاهی وی قحط برخاست و طعام تنگ شد. (ترجمه طبری بلعمی). پس از این مجلس نیز بوسهل البته بازنایستاد از کار. (تاریخ بیهقی). سلطان از این حدیث بازایستد و حاتمی را فدای این کار کند. (تاریخ بیهقی). استادم ابونصر رفت و وی بازنایستاد از چنین خدمتها احتیاط را. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 239). یوشع بر منبر برآمد، دعا کرد و مجلس داشت و گفت یا بنی اسرائیل خدای تعالی شما را برگزید از همه خلق عالم و شما نیز از معصیت بازایستید و طاعت کنید. (قصص الانبیاء ص 130). شخصی که ریاضت عادت دارد اگر از ریاضت بازایستد... (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و علامت حرارت عارضی آنست که چون طعام خورده شود آب دهان بازایستد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). چون خزان مر بوستان را زعفران داد ای شگفت پس چرا بازایستاد از خنده خندان بوستان. مسعودسعد. طفل گریان و کودک بدخوی را گریستن بازایستد. (سندباد نامه ص 329). و هرکه نفس خود را بمیراند به بازایستادن از شهوات او را در کفن رحمت پیچند و در زمین سلامت دفن کنند. (تذکرهالاولیاء عطار).
اوفتادن. افتادن. رجوع به اوفتادن و افتادن شود. - براوفتادن به، آغازیدن به. (یادداشت مؤلف) : چنان بدانم من جای غلغلیجگهش کجا بمالش اول براوفتد بسریش. لبیبی
اوفتادن. افتادن. رجوع به اوفتادن و افتادن شود. - براوفتادن به، آغازیدن به. (یادداشت مؤلف) : چنان بدانم من جای غلغلیجگهش کجا بمالش اول براوفتد بسریش. لبیبی