جدول جو
جدول جو

معنی برافشاندن - جستجوی لغت در جدول جو

برافشاندن
(مُ یَ لَ)
رش. ترشح.
لغت نامه دهخدا
برافشاندن
ساطع کردن
تصویری از برافشاندن
تصویر برافشاندن
فرهنگ واژه فارسی سره
برافشاندن
افشاندن، نثار کردن، پراکنده ساختن، پریشان کردن
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از خراشاندن
تصویر خراشاندن
خراش دادن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از برنشاندن
تصویر برنشاندن
سوار کردن، بر تخت نشاندن، کسی را بر جایی نشاندن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از برافکندن
تصویر برافکندن
بر روی چیزی گذاشتن، پوشاندن، کنایه از ازبین بردن، از میان بردن، فرستادن، روانه کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پر افشاندن
تصویر پر افشاندن
بال و پر زدن مرغ
کنایه از ترک کردن کاری به سبب عجز از آن، تسلیم شدن
فرهنگ فارسی عمید
(پُ کَ دَ)
افشاندن: بوزنه دیگر بار لطافتی بجای آورد و شاخه ها درافشاند و خوک بکار می برد تا هیچ نماند. (سندبادنامه ص 169). رجوع به افشاندن شود
لغت نامه دهخدا
(گَ بَ تَ)
افشاندن: بیفشاندن بر، نثار کردن. (یادداشت مؤلف) ، تکانیدن: تجثجث، بیفشاندن مرغ پر خود را. (منتهی الارب). رجوع به افشاندن شود
لغت نامه دهخدا
(مُ شَ دَ)
برافشاندن. حرکت دادن دست را تا هرچه در دست باشد بیفتد. (آنندراج).
لغت نامه دهخدا
(گُ رَ دَ / دِ شُ دَ)
خراشیدن. خراش ایجاد کردن. احداث خراش در چیزی نمودن. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(پَ کَ دَ)
درافشاندن. افشاندن در. پراکندن در:
دیده درمی فشانددر دامن
گوئیا آستین مرجان داشت.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(بَ فَ / فِ دَ)
قابل برفشاندن. رجوع به برفشاندن شود
لغت نامه دهخدا
(مِ لَ / لِ گَ دی دَ)
سر انداختن. جدا کردن و بریدن و قطع کردن سر
لغت نامه دهخدا
(چَ / چِ مُ دَ)
نثار کردن زر. بخشیدن زر:
دوستان درهوای صحبت دوست
زر فشانند و ما سر افشانیم.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(دِ گَ شُدَ)
پاشیدن. افشاندن. به پایین ریختن و پخش کردن. (یادداشت بخط مؤلف) ، بیرون ریختن:
چنگ در بر گرفت و خوش بنواخت
از دو پسته فروفشاند شکر.
فرخی.
گوهر ز دهن فروفشاندی
بر تارک تاج او نشاندی.
نظامی.
، ریختن و افشاندن گرد و خاک ازروی چیزی:
گرد لشکر فروفشاند همی
زآن سمن زلفکان لاله سپر.
فرخی
لغت نامه دهخدا
(دَ تَ / تِ کَ دَ)
افشاندن. پخش کردن
لغت نامه دهخدا
(نَ تَ)
به قی واداشتن. (یادداشت به خط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(مُ مَ رَ)
افتادن:
وان قطرۀ باران که برافتد بگل سرخ
چون اشک عروس است برافتاده برخسار.
منوچهری.
رجوع به افتادن شود.
لغت نامه دهخدا
تصویری از افشاندن
تصویر افشاندن
ریختن و پاشیدن پراکنده کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هراشاندن
تصویر هراشاندن
به قی واداشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برافتادن
تصویر برافتادن
نابود شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خراشاندن
تصویر خراشاندن
خراش دادن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برافکندن
تصویر برافکندن
دور کردن، برانداختن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برنشاندن
تصویر برنشاندن
سوار کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فروفشاندن
تصویر فروفشاندن
پاشیدن، افشاندن، پخش کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پر افشاندن
تصویر پر افشاندن
بال و پر مرغ را زدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برفشاندن
تصویر برفشاندن
حرکت دادن دست تا هر چه در دست باشد بیفتد، برافشاندن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برنشاندن
تصویر برنشاندن
((بَ نِ دَ))
سوار کردن، به سلطنت رساندن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از برافتادن
تصویر برافتادن
((بَ. اُ دَ))
از میان رفتن، از بین رفتن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خراشاندن
تصویر خراشاندن
((خَ دَ))
خراش دادن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پرافشاندن
تصویر پرافشاندن
((پَ. اَ دَ))
ترک کردن کاری به سبب ناتوانی از انجام آن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از افشاندن
تصویر افشاندن
منتشر کردن، انتشار، ساطع کردن
فرهنگ واژه فارسی سره
بر داشتن، کنار گذاشتن، پوشاندن، از بین بردن، نابود کردن، برانداختن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
خراش دادن
فرهنگ واژه مترادف متضاد