جدول جو
جدول جو

معنی برافزودن - جستجوی لغت در جدول جو

برافزودن
(مُ یَ دَ)
افزودن. زیاد کردن. افزایش دادن. افزون ساختن. افزونی دادن:
تو بر خویشتن برمیفزای رنج
که ما خود گشائیم درهای گنج.
دقیقی.
رجوع به افزودن شود
لغت نامه دهخدا
برافزودن
زیاد کردن، افزایش دادن، افزونی دادن
تصویری از برافزودن
تصویر برافزودن
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از برافکندن
تصویر برافکندن
بر روی چیزی گذاشتن، پوشاندن، کنایه از ازبین بردن، از میان بردن، فرستادن، روانه کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از برازیدن
تصویر برازیدن
شایسته بودن، شایستگی داشتن، برای مثال گر سیستان بنازد بر شهرها برازد / زیرا که سیستان را زیبد به خواجه مفخر (فرخی - ۱۸۷ حاشیه)، زیبندگی داشتن، زیبنده بودن، نیکو نمودن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از افزودن
تصویر افزودن
زیاد کردن، زیاده کردن، بیشتر کردن، بیشتر شدن، افزون شدن
فرهنگ فارسی عمید
(مُ یَ سَ)
تحریک کردن. تحریض کردن. وادار کردن. برافژولیدن: احثه علیه، برافزولید او را بر آن. (منتهی الارب). رجوع به افژولیدن و برافژولیدن شود
لغت نامه دهخدا
(گَ بَ طِ دی دَ)
افزودن:
چو آمد بکیخسرو نیکبخت
فراوان بیفزود بالای تخت.
فردوسی.
رجوع به افزودن و فزودن شود
لغت نامه دهخدا
(مُ مَ رَ)
افتادن:
وان قطرۀ باران که برافتد بگل سرخ
چون اشک عروس است برافتاده برخسار.
منوچهری.
رجوع به افتادن شود.
لغت نامه دهخدا
(بَ اَ)
دگرگونی.اختلاف. (یادداشت مؤلف) : بباید دانست که اعتدال مزاج مردم را عرضی است فراخ اعنی برافرودی اندر مزاجهای مردمان بسیار است و این برافرودی دو طرف است. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و برافرودی این همه (مردم) بسبب برافرودی مزاجهاست. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)
لغت نامه دهخدا
(کَ دَ /دِ تَ)
علاوه کردن. بیشتر کردن. شماره را بالا بردن. اضافه کردن. (ناظم الاطباء). زیاده کردن. (از آنندراج). زیاده کردن. بیشتر کردن. (فرهنگ فارسی معین). مصدر دیگر افزایش چنانکه، افزودم. بیفزایی. زیادت کردن. فزودن. مزید کردن. مقابل کاستن. مزید کردن. بیش کردن. بزرگ کردن. ضم کردن. منضم کردن. (یادداشت مرحوم دهخدا). تکثیر. اکثار. انعام. توفر. توفیر. ازناد. تزنید. (منتهی الارب). ارباء. ازدیاد. تزیید. تظلیف. مقابل تقلیل. اضافه. لازم و متعدی هر دو آید. (از یادداشتهای دهخدا) :
کاش آن گوید که باشد بیش نه
بر یکی بر چند نفزاید خره.
رودکی.
خدایا ببخشا گناه ورا
بیفزای در حشر جاه ورا.
فردوسی.
ببخشید نیمی از آن بر سپاه
دگر نیمه بر گنج افزود شاه.
فردوسی.
پس آن نامۀ شاه بنمودشان
دلیری و تندی بیفزودشان.
فردوسی.
ببینیم تا رای گردون سپهر
چه افزاید و بر که تابد بمهر.
فردوسی.
بگیتی کدام است با من بگوی
که بفزاید از دانشی آبروی.
فردوسی.
چرا نگویم کو را سخا همی گوید
که نام خویش بیفزا و مال خویش بکاه.
فرخی.
اگرچه من ز عشقش رنجه گشتم
خوشا رنجی که نفزاید ملالا.
عنصری.
خوب دارید و فراوان بستاییدش
هر زمان خدمت لختی بفزاییدش.
منوچهری.
آن روز که من شیفته تر باشم بر تو
عذری بنهی بر خود و نازی بفزائی.
منوچهری.
چون بدار رسید، بجای آورد که پسرش عبداﷲ است. روی بزنی کرد از شریفترین زنان و گفت گاه آن نرسید که این سوار را از این اسب فرودآورید و بر این نیفزود. (تاریخ بیهقی ص 189). سخن سخت دراز می کشد و خوانندگان را ملالت افزاید. (تاریخ بیهقی ص 190).
چنان بدانم من جای غلغلیج گهش
که چون بمالم بر خنده خنده افزاید.
(از فرهنگ اسدی نخجوانی).
بر خوی نیک و عدل و کم آزاری
بفزای، نی که مال بیفزائی.
ناصرخسرو.
چون یوسف از آب بیرون آمد جمال آن بیفزود و قبای سبز در بر پوشید. (از قصص الانبیاء ص 68).
دل رعیت و چشم حشم بدولت تو
ببزم و رزم تو بر شادی و نشاط افزود.
مسعودسعد.
شراب... طعام را هضم کند و حرارت... غریزی را بیفزاید. (نوروزنامه). چون یکچندی بر این بگذشت... در اکرام او بیفزود. (کلیله و دمنه). اگر خردمندی بقلعه ای پناه گیرد و ثقت افزاید.... البته بعیبی منسوب نگردد. (کلیله و دمنه). در تکسیر دوهزار فرسنگ در خطۀ اسلام افزود. (کلیله و دمنۀ مینوی). برنج در رنج توان افزود، در روزی نتوان افزود. (اسرارالتوحید).
کفشگر هم آنچه افزاید زنان
می خرد چرم و ادیم و سختیان.
سوزنی.
شاه جانبخش است و ما بر شاه جان کرده نثار
آب بفزودن بدریا برنتابد بیش از این.
خاقانی.
کاشکی خاقانی آسایش گرفتی ز اشک خون
تا ز جان کم کردمی، در اشک خون افزودمی.
خاقانی.
بترک گفتم و رفتم که اندر این دولت
چو دم خر ز گزی هیچ می نیفزودم.
ظهیر فاریابی.
هم نشین تو از تو به باید
تا ترا عقل و دین بیفزاید.
سعدی.
هرچه از دونان بمنت خواستی
در تن افزودی و ازجان کاستی.
سعدی.
نانم افزود و آبرویم کاست
بی نوائی به از مذلت خواست.
سعدی.
- آب افزودن، فزون کردن آب. رجوع به افزودن شود.
- افزودن فر، افزایش دادن جلال و شکوه. فزونی دادن فر را:
چو خورشید برزد سر از تیغ کوه
جهان را بیفزود فر و شکوه.
فردوسی.
رجوع به افزودن شود.
- اکرام افزودن، احترام افزودن:
چون یکچندی بر این بگذشت... در اکرام او بیفزود. (کلیله و دمنه). و رجوع به افزودن شود.
- اندیشه افزودن، افزایش یافتن آرزو. فزونی پیدا کردن اندیشۀ چیزی:
همی در دل اندیشه بفزایدش
همی تاج و تخت آرزو آیدش.
فردوسی.
- پاسخ افزودن، زیادت کردن پاسخ:
به پاسخ نیفزائی و بدخوئی
نگوئی سخن نیز تا نشنوی.
فردوسی.
رجوع به افزودن شود.
- ثقت افزودن، اعتماد و عقیده افزودن. رجوع به افزودن شود.
- جاه افزودن، مقام و مرتبه را زیاد کردن. مزید کردن جاه و مقام:
بکن عفو یارب گناه ورا
بیفزای در حشر جاه ورا.
فردوسی.
- جمال افزودن، افزایش دادن جمال. زیبائی افزودن: چون یوسف از آب بیرون آمد، جمال آن بیفزود و قبای سبز در بر پوشید. (قصص الانبیاء ص 68). رجوع به افزودن شود.
- حرارت افزودن، زیادت کردن حرارت و فزون ساختن آن: شراب... طعام را هضم کند و حرارت... غریزی را بیفزاید. (نوروزنامه). و رجوع به افزودن شود.
- خدمت افزودن، افزایش دادن خدمت و مزید کردن آن:
خوب دارید و فراوان بستاییدش
هر زمان خدمت لختی بفزاییدش.
منوچهری.
و رجوع به افزودن شود.
- خنده افزودن، افزایش دادن خنده و مزید کردن آن:
چنان بدانم من جای غلغلیج گهش
که چون بمالم بر خنده خنده افزاید.
(از فرهنگ اسدی نخجوانی).
و رجوع به افزودن شود.
- خون افزودن، درد و رنج افزودن. افزایش دادن خون:
کاشکی خاقانی آسایش گرفتی ز اشک خون
تا ز جان کم کردمی در اشک خون افزودمی.
خاقانی.
رجوع به افزودن شود.
- در تن افزودن، افزایش دادن جسم. و مزید کردن آن:
بدو بازداد آنچنان کش بخواست
بیفزود در تن هر آن چش بکاست.
فردوسی.
هر چه از دونان بمنت خواستی
در تن افزودی و از جان کاستی.
سعدی.
رجوع به افزودن شود.
- درد افزودن، فزودن ساختن درد. و مزید کردن آن. رجوع به افزودن شود.
- دین افزودن، دین را افزایش دادن. رجوع به افزودن شود.
- رنج افزودن، زیادت کردن رنج و افزون ساختن آن:
تو بر خویشتن برمیفزای رنج
که ما خود گشائیم درهای گنج.
فردوسی.
رجوع به افزودن و روزی افزودن شود.
- روزی افزودن، یا افزون کردن روزی و مزید ساختن آن: برنج در رنج توان افزود، در روزی نتوان افزود. (اسرارالتوحید). و رجوع به افزودن شود.
- سخن افزودن، افزایش دادن سخن را و مزید کردن آن:
بدو شاه چون خشم و تیزی نمود
نیارست آنگه سخن برفزود.
فردوسی.
ترا دیدم سخن در من بیفزود
چه گویم جانم اندر تن بیفزود.
خاقانی.
و رجوع به افزودن شود.
- شادکامی افزودن، افزایش دادن شادکامی و مزید کردن آن:
بجوید مگر بازیابد ورا
به دل شادکامی فزاید ورا.
فردوسی.
و رجوع به افزودن شود.
- شادی افزودن، زیادت کردن شادی. و افزون ساختن آن. نشاط افزودن. رجوع به افزودن وفزودن شود.
- شغل دل افزودن،ملال خاطر افزودن. و افزایش دادن آن: اگر این اخبار بمخالفان رسد... چه حشمت ماند و جز درد و شغل دل نیفزاید. (تاریخ بیهقی ص 394). و رجوع به افزودن شود.
- شکوه افزودن، افزایش دادن جلال و شکوه. افزودن فر. و رجوع به افزودن و افزودن فر شود.
- عقل افزودن، افزون کردن عقل. و ترقی دادن آن. رجوع به افزودن شود.
- ملال افزودن، زیادت کردن ملال و افزون ساختن اندوه:
اگرچه من زعشقش رنجه گشتم
خوشا رنجی که نفزاید ملالا.
عنصری.
و رجوع به افزودن شود.
- ملالت افزودن، افزون ساختن ملالت و مزید کردن آن. ملال افزودن: سخن سخت دراز می کشد و خوانندگان را ملالت افزاید. (تاریخ بیهقی ص 190). رجوع به افزودن شود.
- مهر افزودن، زیاد کردن مهر و افزون ساختن آن:
وگر خود چنین رای دارد سپهر
بیفزایدش هم به اندیشه مهر.
فردوسی.
که گوئی همی آنچنان بایدی
وگر نیستی مهر نفزایدی.
فردوسی.
در زبان گفت که مهر دلم افزودی
وان همه دعوی را معنی بنمودی.
منوچهری.
و رجوع به افزودن شود.
- ناز افزودن، زیاده کردن ناز:
آن روز که من شیفته تر باشم بر تو
عذری بنهی بر خود و نازی بفزائی.
منوچهری.
ورجوع به افزودن شود.
- نام افزودن، زیادت کردن نام را، افزودن بر آن:
چرا نگویم کو را سخا همی گوید
که نام خویش بیفزا و مال خویش بکاه.
فرخی.
و رجوع به افزودن شود.
- نان افزودن، روزی افزودن مقابل آبرو افزودن:
نانم افزود و آبرویم کاست
بی نوائی به از مذلت خواست.
سعدی.
رجوع به افزودن شود.
- نشاط افزودن، شادی افزودن. خرمی را زیاد کردن:
دل رعیت و چشم حشم بدولت تو
ببزم و رزم تو بر شادی و نشاط افزود.
مسعودسعد.
، برانگیزنده. (آنندراج) (مجمع الفرس) (فرهنگ شعوری) (برهان). برانگیزاننده. (ناظم الاطباء) ، دورکننده. (برهان) (مجمع الفرس) (آنندراج). دورکردنده. (فرهنگ رشیدی) ، پریشان سازنده. (برهان) ، دفعکننده. (ناظم الاطباء). و به دو معنی اوژولنده نیز آمده. (مجمع الفرس). و رجوع به اوژول و افژولیدن شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
مالیدن. اندودن:
همه یال اسب از کران تا کران
براندوده مشک و می و زعفران.
فردوسی.
بزد مهره در جام بر پشت پیل
زمین را تو گفتی براندود نیل.
فردوسی.
چو گرفته شود آن کشور سنگین، ده و شهر
سنگدل باش و در رحم براندای به قیر.
سوزنی.
چو بازو قوی کرد و دندان سطبر
براندایدش دایه پستان بصبر.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(بَ اَ)
زیر و بالا. بر و فرود. زیر و رو.
لغت نامه دهخدا
(بَ فُ)
بعلاوه. و رجوع به برفزود و برافزود شود.
- برفزون شدن، زیاده شدن. افزون شدن:
بد ساعتی که نعره و فریاد برکشید
گاه از بلای دارو شد درد برفزون.
سوزنی
لغت نامه دهخدا
(بَ فُ)
افزون. بعلاوه. برسری. بیش. برفزون. بسیار. فراوان:
وزو بر روان محمد درود
بیارانش بر هر یکی برفزود.
فردوسی.
بی اندازه از ما شما را درود
هنر با نژاد ار بود برفزود.
فردوسی.
چو بنشست بهمن بدادش درود
ز شاه و ز ایرانیان برفزود.
فردوسی.
بیامد بر شیده دادش درود
ز شاه و ز ایرانیان برفزود.
فردوسی.
ز یزدان و از ما هزاران درود
مر او را (محمد) و یارانش را برفزود.
فردوسی، برآمدن ستاره. (منتهی الارب)، ترسیدن و توعد. (از اقرب الموارد)، آراسته شدن و زینت گرفتن. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)، خویشتن برآراستن. (تاج المصادر بیهقی)، اندک زیت یا روغن ریختن در طعام. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد)، بلند کردن ماده شتر دم را و آبستنی وانمود کردن و آبستن نبودن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). آبستن نمودن شتر بی آبستنی. (تاج المصادر بیهقی)، برق السقاء، گداخته شدن روغن خیک از گرما و از هم وارفتن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بَ اَ)
رو به افزایش. دائم التزاید. روزافزون:
شرم چرا داشت باید ای عجب او را
زان کرم و فضل روزروز برافزون.
فرخی.
جاوید زیادی بشادکامی
شادیت برافزون و غم بنقصان.
فرخی.
تا بقیامت براین نهاد و نسق باد
روز برافزون به فر و رونق و زینه.
سوزنی.
زانکه بر حسن برافزونی و برکاست نیی
من بعشق تو برافزونم و برکاست نیم.
سوزنی (دیوان چ شاه حسینی ص 378)
لغت نامه دهخدا
(پُ کَ دَ)
افزودن:
ز عکس آنچنان روشن جنابی
خراسان را درافزود آفتابی.
نظامی.
ز بی خصمی گر افزون گشت گنجم
ز بی یاری درافزوده ست رنجم.
نظامی.
کبیسه، آن سال که روزی درافزایند و آن چهار سالی باشد. (دهار). و رجوع به افزودن شود
لغت نامه دهخدا
(اَ دَ وَ دَ)
زیبا نمودن. (شرفنامۀ منیری). خوب و زیبا نمودن. (برهان) (آنندراج). زیبیدن. (صحاح الفرس). نیکو کردن. (فرهنگ اسدی). طرازیدن. (فرهنگ اسدی). (برازیدن یک مصدر بیش ندارد). (یادداشت مؤلف) ، نابود گشتن. (غیاث اللغات) (بهار عجم) (آنندراج). ورافتادن. هلاک شدن. منقرض شدن. قلع و قمع شدن. مستأصل شدن: آلتونتاشیان همه ذلیل شدند و برافتادند. (تاریخ بیهقی). سیمجوریان برافتادند و کار سپاهسالاری بر امیر محمود قرار گرفت. (تاریخ بیهقی). پس از بر افتادن آل برمک و... (تاریخ بیهقی). و گرفتم که من برافتادم ولایتی بدین بزرگی که سلطان دارد چون نگاه تواند داشت. (تاریخ بیهقی).
عجم را زان دعا کسری برافتاد
کلاه از تارک کسری درافتاد.
نظامی.
بس تجربه کردیم در این دیر مکافات
با دردکشان هرکه درافتاد برافتاد.
حافظ.
اگر ما تدارک قصۀ خود با ایشان نکنیم و فرصت غنیمت نشمریم هلاک شویم و برافتیم. (تاریخ قم).
، منسوخ شدن. متروک شدن:
تظلم برآورد و فریاد خواند
که شفقت برافتاد و رحمت نماند.
سعدی.
و خراج بکلی خلل پذیرد و برافتد و شهر خراب گردد. (تاریخ قم).
دو کس را بهم سازگاری نماند
محبت برافتاد و یاری نماند.
باقر کاشی (آنندراج).
، دور شدن. (غیاث اللغات) (بهار عجم). بری شدن. یکسو شدن. به ترک گفتن. برطرف شدن. (ناظم الاطباء) :
هر زن که بچنگ او در افتد
بدخو شود و ز خو برافتد.
نظامی.
، دست دادن. (یادداشت مؤلف) : ما را گریه برافتاد
لغت نامه دهخدا
تصویری از افزودن
تصویر افزودن
بیشتر کردن، علاوه کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برافتادن
تصویر برافتادن
نابود شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برافکندن
تصویر برافکندن
دور کردن، برانداختن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از براندودن
تصویر براندودن
مالیدن
فرهنگ لغت هوشیار
آهن پاره درازی که بردنباله تیغه کارد و شمشیر و خنجر و امثال آن باشد که بدرون دسته و قبضه فرو کنند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برازیدن
تصویر برازیدن
((بَ دَ))
سزاوار بودن، شایسته بودن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از برافتادن
تصویر برافتادن
((بَ. اُ دَ))
از میان رفتن، از بین رفتن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از افزودن
تصویر افزودن
((اَ دَ))
زیاد کردن، بیشتر کردن، زیاد شدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از برفزود
تصویر برفزود
((بَ فُ))
بسیار، فراوان، بی شمار
فرهنگ فارسی معین
بر داشتن، کنار گذاشتن، پوشاندن، از بین بردن، نابود کردن، برانداختن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
برازنده بودن، زیبندگی داشتن، زیبیدن، زیبا نمودن، زیبنده بودن، سزاوار بودن، شایسته بودن، طرازیدن، پینه کردن، وصله کردن
فرهنگ واژه مترادف متضاد