بیرون کشیدن چیزی از چیز دیگر مانند شمشیر از غلاف یا دست از دست دیگری، برکشیدن، کشیدن، درآوردن بالا آوردن چیزی به قصد زدن مانند شمشیر بلند کردن، برافراختن آهیختن، آهختن، آهنجیدن، آختن، اختن
بیرون کشیدن چیزی از چیز دیگر مانندِ شمشیر از غلاف یا دست از دستِ دیگری، برکشیدن، کشیدن، درآوردن بالا آوردن چیزی به قصد زدن مانندِ شمشیر بُلَند کَردَن، بَراَفراختَن آهیختَن، آهِختَن، آهَنجیدَن، آختَن، اَختَن
مخفف برآهیختن. برکشیدن باشد مطلقا. (برهان) (آنندراج). آختن: برآهخت پس تیغ تیز از نیام بغرید چون شیر و برگفت نام. فردوسی. چون برآهختی ز تن شرم ای پسر یافتی دیبا و اسب و اوستام. ناصرخسرو. بفکن سپر چو تیغ برآهخت و تیر غرّه مشو بلابۀ مرد افکنش. ناصرخسرو. اگر آتش فشان خنجر برآهختی بکوه اندر شود آتش چو خاکستر ز هیبت در دل خارا. عبدالواسع جبلی. - برآهختن از بند، از بند برآمدن و رها شدن: کنون سر برآهختی از بند خویش برون آمدی بر خداوند خویش. (گرشاسب نامه). رجوع به آختن و آهیختن شود
مخفف برآهیختن. برکشیدن باشد مطلقا. (برهان) (آنندراج). آختن: برآهخت پس تیغ تیز از نیام بغرید چون شیر و برگفت نام. فردوسی. چون برآهختی ز تن شرم ای پسر یافتی دیبا و اسب و اوستام. ناصرخسرو. بفکن سپر چو تیغ برآهخت و تیر غرّه مشو بلابۀ مرد افکنش. ناصرخسرو. اگر آتش فشان خنجر برآهختی بکوه اندر شود آتش چو خاکستر ز هیبت در دل خارا. عبدالواسع جبلی. - برآهختن از بند، از بند برآمدن و رها شدن: کنون سر برآهختی از بند خویش برون آمدی بر خداوند خویش. (گرشاسب نامه). رجوع به آختن و آهیختن شود
سوار شدن. (از برهان) (غیاث) (آنندراج) .رکوب. (از تاج المصادر بیهقی). رکب: هرگاه خزینه دار ملک برنشستی و جایی رفتی و یوسف با او بودی... (ترجمه طبری بلعمی). نصر سیار... آخرسالار خویش را بخواند و گفت فلان اسب را بیار و برنشست و برفت. (ترجمه طبری بلعمی). ابوبکر بیرون آمد و اسبش آورده بودند برننشست و همچنان پیاده میرفت. عبدالرحمان گفت برنشین همچنان برننشست تا سه کرت گفت برنشین و برننشست و همچنان پیاده میرفت. (ترجمه طبری بلعمی). به شبگیر شاپور یل برنشست همی رفت جوشان کمانی بدست. فردوسی. بدو داد اسب و دو دستش ببست وز آن پس بفرمود تا برنشست. فردوسی. ز اسپ اندر آمد دو دستش ببست به پیش اندر افکند و خود برنشست. فردوسی. در این میانه که او می نخورد و برننشست شنیده ای که دل خلق هیچ بود بجای ؟ فرخی. بارگی خواست شاد بهر شکار برنشست و بشد بدیدن شار. عنصری. برنشست و به در حصار شد پدر (امیر خلف) چون او را بدید از دور، هم از آنجا فرود و پیاده شد. (تاریخ سیستان). لشکر برنشستند اندر شب و بهزیمت از شهر بیرون شدند. (تاریخ سیستان). میر دیگر روز برنشست و به صحرا آمد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 347). روز سیم حاجب برنشست و نزدیک تر قلعه رفت. (تاریخ بیهقی) .پنجشنبه سلطان برنشست و به کوشک سپید رفت. (تاریخ بیهقی). اسبی بلند برنشستی با بناگوش و زیربند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 364). خوارزمشاه اسب بخواست و به جهد برنشست. (تاریخ بیهقی). امیر دررسید پیاده شدند خدمت را و باز برنشستند. (تاریخ بیهقی). به کس روی منمای جز گاه گاه به هر هفته ای برنشین با سپاه. اسدی. چو تنها بوی رنج برده بسی مده اسب تا برنشیند کسی. اسدی. مظلومان را انصاف دادی چون برنشستی. (قصص الانبیاء ص 79). چون طالوت آنرا بدید برنشست و همه سیصدوسیزده کس بودند. (قصص الانبیاء ص 144). مردی را اسپی نزدیک من فرستاد که چنانکه هستی برنشین و نزدیک من آی. (سفرنامۀ ناصرخسرو). سواری فرودآمد تا نعل بازگیرد... و برنشست. (مجمل التواریخ و القصص). و از ایشان سوار را نشان داد که چه وقت فرودآمد و برنشست. (مجمل التواریخ و القصص). آنگاه برخاستی و برنشستی و به کاخ رفتی. (تاریخ بخارا ص 9). اسب یحیی را آوردند تا برنشیند. (تاریخ بیهق). با وشاقان خاص گیسودار شاه افلاک برنشست آخر. خاقانی. با جمعی از خواص ممالیک خویش برنشست و به مدد جمع شد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 294). از سر حمیت برنشستند و از راه بکرآباد روی به مدافعت ایشان نهادند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 74). بر این ابلق که آمد شد گزیند چو این آمد فرود آن برنشیند. نظامی. دلا منشین که یاران برنشستند بنه بربندکایشان رخت بستند. نظامی. کمین سازان محنت برنشستند یزک داران طاقت را شکستند. نظامی. شبی برنشست از فلک درگذشت بتمکین و جاه از ملک درگذشت. سعدی. اقتضاب، بر اشتر پیش از ریاضت برنشستن. (دهار). مرکوب، آنچه برو نشینند چون اسب و ستور و جز آن. (دهار). - برنشستن کوسه، از مراسم ایرانیان قدیم بود که به اول بهار مردی کوسه بر خری برمی نشست و بعنوان وداع با زمستان از مردم چیزی می ستاند. رجوع به التفهیم ص 256 شود. - به تخت برنشستن، جلوس کردن. پادشاهی کردن: بیامد به تخت پدر برنشست به شاهی کمر بر میان بر ببست. فردوسی. بیامد به تخت مهی برنشست میان تنگ بسته گشاده دو دست. فردوسی.
سوار شدن. (از برهان) (غیاث) (آنندراج) .رکوب. (از تاج المصادر بیهقی). رکب: هرگاه خزینه دار ملک برنشستی و جایی رفتی و یوسف با او بودی... (ترجمه طبری بلعمی). نصر سیار... آخرسالار خویش را بخواند و گفت فلان اسب را بیار و برنشست و برفت. (ترجمه طبری بلعمی). ابوبکر بیرون آمد و اسبش آورده بودند برننشست و همچنان پیاده میرفت. عبدالرحمان گفت برنشین همچنان برننشست تا سه کرت گفت برنشین و برننشست و همچنان پیاده میرفت. (ترجمه طبری بلعمی). به شبگیر شاپور یل برنشست همی رفت جوشان کمانی بدست. فردوسی. بدو داد اسب و دو دستش ببست وز آن پس بفرمود تا برنشست. فردوسی. ز اسپ اندر آمد دو دستش ببست به پیش اندر افکند و خود برنشست. فردوسی. در این میانه که او می نخورد و برننشست شنیده ای که دل خلق هیچ بود بجای ؟ فرخی. بارگی خواست شاد بهر شکار برنشست و بشد بدیدن شار. عنصری. برنشست و به در حصار شد پدر (امیر خلف) چون او را بدید از دور، هم از آنجا فرود و پیاده شد. (تاریخ سیستان). لشکر برنشستند اندر شب و بهزیمت از شهر بیرون شدند. (تاریخ سیستان). میر دیگر روز برنشست و به صحرا آمد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 347). روز سیم حاجب برنشست و نزدیک تر قلعه رفت. (تاریخ بیهقی) .پنجشنبه سلطان برنشست و به کوشک سپید رفت. (تاریخ بیهقی). اسبی بلند برنشستی با بناگوش و زیربند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 364). خوارزمشاه اسب بخواست و به جهد برنشست. (تاریخ بیهقی). امیر دررسید پیاده شدند خدمت را و باز برنشستند. (تاریخ بیهقی). به کس روی منمای جز گاه گاه به هر هفته ای برنشین با سپاه. اسدی. چو تنها بوی رنج برده بسی مده اسب تا برنشیند کسی. اسدی. مظلومان را انصاف دادی چون برنشستی. (قصص الانبیاء ص 79). چون طالوت آنرا بدید برنشست و همه سیصدوسیزده کس بودند. (قصص الانبیاء ص 144). مردی را اسپی نزدیک من فرستاد که چنانکه هستی برنشین و نزدیک من آی. (سفرنامۀ ناصرخسرو). سواری فرودآمد تا نعل بازگیرد... و برنشست. (مجمل التواریخ و القصص). و از ایشان سوار را نشان داد که چه وقت فرودآمد و برنشست. (مجمل التواریخ و القصص). آنگاه برخاستی و برنشستی و به کاخ رفتی. (تاریخ بخارا ص 9). اسب یحیی را آوردند تا برنشیند. (تاریخ بیهق). با وشاقان خاص گیسودار شاه افلاک برنشست آخر. خاقانی. با جمعی از خواص ممالیک خویش برنشست و به مدد جمع شد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 294). از سر حمیت برنشستند و از راه بکرآباد روی به مدافعت ایشان نهادند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 74). بر این ابلق که آمد شد گزیند چو این آمد فرود آن برنشیند. نظامی. دلا منشین که یاران برنشستند بنه بربندکایشان رخت بستند. نظامی. کمین سازان محنت برنشستند یزک داران طاقت را شکستند. نظامی. شبی برنشست از فلک درگذشت بتمکین و جاه از ملک درگذشت. سعدی. اِقتضاب، بر اشتر پیش از ریاضت برنشستن. (دهار). مَرکوب، آنچه برو نشینند چون اسب و ستور و جز آن. (دهار). - برنشستن کوسه، از مراسم ایرانیان قدیم بود که به اول بهار مردی کوسه بر خری برمی نشست و بعنوان وداع با زمستان از مردم چیزی می ستاند. رجوع به التفهیم ص 256 شود. - به تخت برنشستن، جلوس کردن. پادشاهی کردن: بیامد به تخت پدر برنشست به شاهی کمر بر میان بر ببست. فردوسی. بیامد به تخت مهی برنشست میان تنگ بسته گشاده دو دست. فردوسی.
کوفتن. رجوع به کوفتن شود، هزیمت کردن. فرار کردن. گریختن: همه مهتران پشت برگاشتند مرا در جهان خوار بگذاشتند. فردوسی. به بیچارگی پشت برگاشتند سراپرده و خیمه بگذاشتند. فردوسی. مسعود شکسته و خاکسار و علم نگونسار پشت برگاشت. (راحهالصدور راوندی). و رجوع به پشت برگاشتن در همین لغت نامه شود. - روی برگاشتن، روی برگردانیدن. اعراض کردن: که ما را برین گونه بگذاشتند بخیره چنین روی برگاشتند. فردوسی. دل زادفرخ نگه داشت نیز سپه را همی روی برگاشت نیز. فردوسی. جهانی پر از داد شد یک سره همی روی برگاشت گرگ از بره. فردوسی. سپاهش همه روی برگاشتند جهانجوی را خوار بگذاشتند. فردوسی. درفش و بنه پاک بگذاشتند گریزان ز کین روی برگاشتند. اسدی. و رجوع به روی برگاشتن در همین لغت نامه و برگاشتن روی در همین ترکیبات شود
کوفتن. رجوع به کوفتن شود، هزیمت کردن. فرار کردن. گریختن: همه مهتران پشت برگاشتند مرا در جهان خوار بگذاشتند. فردوسی. به بیچارگی پشت برگاشتند سراپرده و خیمه بگذاشتند. فردوسی. مسعود شکسته و خاکسار و علم نگونسار پشت برگاشت. (راحهالصدور راوندی). و رجوع به پشت برگاشتن در همین لغت نامه شود. - روی برگاشتن، روی برگردانیدن. اعراض کردن: که ما را برین گونه بگذاشتند بخیره چنین روی برگاشتند. فردوسی. دل زادفرخ نگه داشت نیز سپه را همی روی برگاشت نیز. فردوسی. جهانی پر از داد شد یک سره همی روی برگاشت گرگ از بره. فردوسی. سپاهش همه روی برگاشتند جهانجوی را خوار بگذاشتند. فردوسی. درفش و بنه پاک بگذاشتند گریزان ز کین روی برگاشتند. اسدی. و رجوع به روی برگاشتن در همین لغت نامه و برگاشتن روی در همین ترکیبات شود
برداشتن چیزی. (آنندراج) (ناظم الاطباء). برداشتن از جایی. (فرهنگ فارسی معین). رفع: چون هامان خربزه به بازار آورد هرکس که می آمد یکی برمی گرفت. (قصص الانبیاء ص 57). پادشاه کتاب برگرفت و در وی نگریست. (سندبادنامه ص 261). ز خر برگیرم و بر خود نهم بار خران را خنده می آید بدین کار. نظامی. تشخیر، برگرفتن گلیم از پشت ستور. جحف، برگرفتن آب را. قش ّ، برگرفتن از خوان هر آنچه بر آن قادر توان شد. کشط، برگرفتن جل از پشت ستور. (از منتهی الارب).
برداشتن چیزی. (آنندراج) (ناظم الاطباء). برداشتن از جایی. (فرهنگ فارسی معین). رفع: چون هامان خربزه به بازار آورد هرکس که می آمد یکی برمی گرفت. (قصص الانبیاء ص 57). پادشاه کتاب برگرفت و در وی نگریست. (سندبادنامه ص 261). ز خر برگیرم و بر خود نهم بار خران را خنده می آید بدین کار. نظامی. تَشخیر، برگرفتن گلیم از پشت ستور. جَحف، برگرفتن آب را. قَش ّ، برگرفتن از خوان هر آنچه بر آن قادر توان شد. کَشط، برگرفتن جل از پشت ستور. (از منتهی الارب).
نعت مفعولی از برآشفتن بمعنای خشمگین شده و شوریده و پریشان و در هم: ز لشکر بسی کشته و کوفته سوار و سپهبد برآشوفته. فردوسی. رجوع به برآشفتن و برآشفته شود
نعت مفعولی از برآشفتن بمعنای خشمگین شده و شوریده و پریشان و در هم: ز لشکر بسی کشته و کوفته سوار و سپهبد برآشوفته. فردوسی. رجوع به برآشفتن و برآشفته شود
پیچیدن و برگردانیدن. (ناظم الاطباء). برگرداندن. تاکردن. کج کردن. پیچاندن. خماندن. خمانیدن. بسوی دیگر کژ کردن. (یادداشت مؤلف). برگردانیدن چنانکه دم کارد یا چنگال یا نوک میخ و امثال آن را. قسمتی از چیزی متصل را بجهتی دیگر میل دادن. بجهتی مخالف جهت طبیعی خمانیدن: پیلی چو درپوشی زره شیری چو برتابی کمان ابری چو برگیری قدح ببری چو در یازی بزین. فرخی. آرام دلم بستدی و دست شکیبم برتافتی و پنجۀ صبرم بشکستی. سعدی. - بهم برتافتن، بهم پیچیدن. بهم تابیدن: صدهزاران خیط یک تا را نباشد قوتی چون بهم برتافتی اسفندیارش نگسلد. سعدی. - پشت برتافتن، پشت دادن. پشت برگرداندن. روی گرداندن و گریختن: یلان سپه پشت برتافتند زپس دشمنان تیز بشتافتند. اسدی (گرشاسب نامه). - پنجه برتافتن، سوی پشت دست خم کردن آن. (یادداشت مؤلف). - چشم برتافتن، برگرداندن آن: یل پهلوان چون شنید این زخشم گره زد بر ابرو و برتافت چشم. اسدی (گرشاسب نامه). برآشفت گرشاسب از کین و خشم بزد بر بهو بانگ و برتافت چشم. اسدی (گرشاسب نامه). - دامن برتافتن، برپیچیدن دامن. درنوردیدن دامن: سبک دامن داد برتافتی گذشته بجستی و دریافتی. فردوسی. این نفس جان دامنم برتافته ست بوی پیراهان یوسف یافته ست. مولوی. - سرکسی برتافتن، پیچاندن: زگیتی همه کام دل یافتی سر دشمن از تخت برتافتی. فردوسی. مسلسل یک اندر دگر بافته گره برزده سرش برتافته. فردوسی.
پیچیدن و برگردانیدن. (ناظم الاطباء). برگرداندن. تاکردن. کج کردن. پیچاندن. خماندن. خمانیدن. بسوی دیگر کژ کردن. (یادداشت مؤلف). برگردانیدن چنانکه دم کارد یا چنگال یا نوک میخ و امثال آن را. قسمتی از چیزی متصل را بجهتی دیگر میل دادن. بجهتی مخالف جهت طبیعی خمانیدن: پیلی چو درپوشی زره شیری چو برتابی کمان ابری چو برگیری قدح ببری چو در یازی بزین. فرخی. آرام دلم بستدی و دست شکیبم برتافتی و پنجۀ صبرم بشکستی. سعدی. - بهم برتافتن، بهم پیچیدن. بهم تابیدن: صدهزاران خیط یک تا را نباشد قوتی چون بهم برتافتی اسفندیارش نگسلد. سعدی. - پشت برتافتن، پشت دادن. پشت برگرداندن. روی گرداندن و گریختن: یلان سپه پشت برتافتند زپس دشمنان تیز بشتافتند. اسدی (گرشاسب نامه). - پنجه برتافتن، سوی پشت دست خم کردن آن. (یادداشت مؤلف). - چشم برتافتن، برگرداندن آن: یل پهلوان چون شنید این زخشم گره زد بر ابرو و برتافت چشم. اسدی (گرشاسب نامه). برآشفت گرشاسب از کین و خشم بزد بر بهو بانگ و برتافت چشم. اسدی (گرشاسب نامه). - دامن برتافتن، برپیچیدن دامن. درنوردیدن دامن: سبک دامن داد برتافتی گذشته بجستی و دریافتی. فردوسی. این نفس جان دامنم برتافته ست بوی پیراهان یوسف یافته ست. مولوی. - سرکسی برتافتن، پیچاندن: زگیتی همه کام دل یافتی سر دشمن از تخت برتافتی. فردوسی. مسلسل یک اندر دگر بافته گره برزده سرش برتافته. فردوسی.
بالا رفتن. برشدن. صعود کردن. بر دویدن. به بالا بر شدن. بر فراز چیزی برآمدن. ارتقاء. (یادداشت مؤلف) :... تا یک بارکمند بدان کنگره اندر افکندند پس این مرد را گفتند بسم اﷲ اکنون کار تست بر رو و مرد حیله کرد و بر رفت. (ترجمه طبری بلعمی) ... پس مرد دیگر را صدهزار درهم بپذیرفتند تا بر رفت چون بسر کنگره رسید همچنان کردکه آن مرد نخستین کرده بود. (ترجمه طبری بلعمی). گاه بر رفتن چو مرغ و گاه پیچیدن چو مار گاه رهواری چو کبک و گاه برجستن چو گوی. منوچهری. و پیادگان بدان قوت ببرج بر رفتن گرفتند بکمندها... (تاریخ بیهقی). اول بمراد عام نادان بر رفت بمنبر پیمبر. ناصرخسرو. ایشان (فیل گوشان) می آمدند و بچنگال زمین می شکافتند و تا نیمۀ دیوار باغ بر می رفتند و با زمین می افتادند. (اسکندرنامۀ نسخۀ سعید نفیسی). پس بخت نصر بلند جای همچون مناره بکرد و آنجا بر رفت و فرود نگرید. (مجمل التواریخ). چون اجلش نزدیک آمد دو دختر داشت عیال را وصیت کرد که چون من بمیرم این دختران را برگیر و بر کوه بوقبیس بر رو. (تذکرهالاولیاء عطار). هرکه صبر آورد گردون بر رود هرکه حلوا خورد واپس تر رود. مولوی. پایه پایه بر توان رفتن ببام هست جبری بودن اینجا طمع خام. مولوی.
بالا رفتن. برشدن. صعود کردن. بر دویدن. به بالا بر شدن. بر فراز چیزی برآمدن. ارتقاء. (یادداشت مؤلف) :... تا یک بارکمند بدان کنگره اندر افکندند پس این مرد را گفتند بسم اﷲ اکنون کار تست بر رو و مرد حیله کرد و بر رفت. (ترجمه طبری بلعمی) ... پس مرد دیگر را صدهزار درهم بپذیرفتند تا بر رفت چون بسر کنگره رسید همچنان کردکه آن مرد نخستین کرده بود. (ترجمه طبری بلعمی). گاه بر رفتن چو مرغ و گاه پیچیدن چو مار گاه رهواری چو کبک و گاه برجستن چو گوی. منوچهری. و پیادگان بدان قوت ببرج بر رفتن گرفتند بکمندها... (تاریخ بیهقی). اول بمراد عام نادان بر رفت بمنبر پیمبر. ناصرخسرو. ایشان (فیل گوشان) می آمدند و بچنگال زمین می شکافتند و تا نیمۀ دیوار باغ بر می رفتند و با زمین می افتادند. (اسکندرنامۀ نسخۀ سعید نفیسی). پس بخت نصر بلند جای همچون مناره بکرد و آنجا بر رفت و فرود نگرید. (مجمل التواریخ). چون اجلش نزدیک آمد دو دختر داشت عیال را وصیت کرد که چون من بمیرم این دختران را برگیر و بر کوه بوقبیس بر رو. (تذکرهالاولیاء عطار). هرکه صبر آورد گردون بر رود هرکه حلوا خورد واپس تر رود. مولوی. پایه پایه بر توان رفتن ببام هست جبری بودن اینجا طمع خام. مولوی.