جدول جو
جدول جو

معنی بذخشان - جستجوی لغت در جدول جو

بذخشان
(بَ ذَ)
بدخشان. رجوع به بدخشان شود، نفس. (منتهی الارب) (آنندراج) ، کثافت و سطبری. (منتهی الارب) (آنندراج). کلفتی و ستبری. (ناظم الاطباء) : ثوب ذوبذم، یعنی بسیارریسمان. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، چستی. (منتهی الارب) (آنندراج) : رجل ذوبذم، ای کثافه و جلد. (ذیل اقرب الموارد) ، تحمل و قوت و توان. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). قوت و طاقت. (از ذیل اقرب الموارد). توانایی. (ناظم الاطباء) ، فربهی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بخشان
تصویر بخشان
(پسرانه)
منتشر کردن (نگارش کردی: بهخشان)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از بلاشان
تصویر بلاشان
(پسرانه)
پلاشان، از شخصیتهای شاهنامه، نام دلاوری تورانی از پهلوانان افراسیاب، همزمان با کیخسرو پادشاه کیانی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از بروشان
تصویر بروشان
گروندگان، مؤمنان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بدنشان
تصویر بدنشان
دارای صفات بد، بداصل، بدکار، فرومایه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از درخشان
تصویر درخشان
درخشنده، روشنی دهنده، روشن، تابان، رخشان، درخور توجه، شاخص، بن مضارع درخشاندن
فرهنگ فارسی عمید
(بَ خُ)
نام قریه ای به ماوراءالنهر. (مراصد الاطلاع) ، میوه خوردن:
بسا کس که برخورد و هرگز نکاشت
بسا کس که کارید و بر برنداشت.
اسدی (گرشاسب نامه).
الا تا درخت کرم پروری
گر امیدواری کزو برخوری.
سعدی.
، ملاقی شدن. ملاقات کردن. (غیاث اللغات) (آنندراج). تصادف کردن. پیوستن و رسیدن کسی. (آنندراج) :
جان تازه میشود ز لب روح پرورت
هرکس که برخورد بتو از عمر برخورد.
صائب.
از تو تا دوریم از ما دور میگردد حیات
با تو چون برمی خوریم از زندگی برمی خوریم.
صائب.
هرکس دعا کند باجابت قرین شود
در هر کجا بیکدگر احباب برخورند.
صائب.
جدا ازخود نشستم آنقدر تنها بیاد او
که با خود روبرو برخوردم و نشناختم خود را.
شفایی (از آنندراج).
- برخوردن به امری و مطلبی، فهمیدن آن. دریافتن. یافتن مطلب. ملتفت شدن. متنبه شدن. متذکر شدن. دانستن. بناگاه دانستن. آگاه شدن، شما بمعنی این عبارت برنخورده اید. (یادداشت مؤلف).
- برخوردن بکسی، گران آمدن او را. آزرده شدن او. (یادداشت مؤلف). ناملایم طبعو مقام او شدن. توهین بخود شمردن.
- برخوردن گفتار یا کردار برکسی، ناگوار آمدن به او. گران آمدن به او، او چیزی گفت که به من برخورد. (یادداشت مؤلف).
- گرم برخوردن، با مهربانی و لطف و گشاده روئی با کسی روبرو شدن:
اگر بسوختگان گرم برخوری چه شود
که شعله نیز به تعظیم خار برخیزد.
صائب.
، زده شدن چیزی بر چیزی. (غیاث اللغات) (آنندراج). تصادف کردن. (یادداشت مؤلف) ، حجاف، برخوردن دلو بر چاه و ریختن آب از آن. (منتهی الارب) ، دچار شدن. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(بَ دَ)
شهری است (از حدود خراسان) بسیارنعمت و جای بازرگانان و اندر وی معدن سیم است و زر و بیجاده و لاجورد و از تبت مشک بدانجا برند. (حدود العالم). گوسفند در آن ناحیت باشد که بر او سوار شوند از غایت بزرگی و قوت. (از فرهنگ سروری) (از برهان قاطع). بدخشان یا بذخشان ولایتی است در شرق افغانستان و متصل بترکستان شرقی، مرکز آن امروزه فیض آباد است شهرت بدخشان در ادب فارسی بیشتر بخاطر احجار کریمۀ آن است. لعل، بدخشان یا بدخشی در قرون وسطی در سرتاسر عالم اسلام شهرت داشت. غیر از لعل یاقوت و لاجورد و سنگ بلور و سنگ پازهران نیز از آن بدست می آورده اند. ابن حوقل جغرافی نویس قرن چهارم آرد: از بدخشان بیجادۀ خوب و سنگهای قیمتی که در زیبایی و رونق به یاقوت می ماند بدست می آید. این سنگها برنگهای گلی و رمانی (اناری) وسرخ (احمر قانی) و شرابی است و آن اصل لاجورد است.
امروزه دادوستد احجار کریمۀ بدخشان در انحصار دولت افغانستان است و فقط به هند صادر میشود. در بدخشان معادن آهن و مس نیز وجود دارد. کانهای آن در شغنان بر ساحل راست آمودریا و در خارج بدخشان بمعنی اخص است. در قرن پنجم هجری قمری ناصرخسرو شاعر مشهور، مذهب اسمعیلی را بدانجا برد و در تبلیغ آن کوشید. تأثیر تعالیم او هنوز در بدخشان باقی است و قبر وی بر مسیر علیای رود ککچه (از ریزابه های آمودریا) دیده میشود. (از معجم البلدان و صورهالارض ابن حوقل ترجمه فارسی از انتشارات بنیاد فرهنگ و سرزمنیهای خلافت شرقی و دایره المعارف فارسی و فرهنگ فارسی معین ج 5). و رجوع به معجم البلدان ج 4 ص 324 و 325 و قاموس الاعلام ترکی ج 2 و دایره المعارف فارسی شود:
دگر از در بلخ تا بدخشان
همین است از این پادشاهی نشان.
فردوسی.
شب تیره و تیغ رخشان شده
زمین همچو لعل بدخشان شده.
فردوسی.
شود روز چون چشمه رخشان شود
جهان چون نگین بدخشان شود.
فردوسی.
سخنم ریخت آب دیو لعین
به بدخشان و جام و تون و تراز.
ناصرخسرو.
حوض ز نیلوفر و چمن ز گل سرخ
کوه نشابور گشت و کان بدخشان.
عثمان مختاری.
می احمر از جام تا خط ازرق
ز پیروزه لعل بدخشان نماید.
خاقانی.
گر چه هست اول بدخشان بد
بنتیجه نکوترین گهر است.
خاقانی.
ز عکس روی آن خورشید رخشان
ز لعل آن سنگها شد چون بدخشان.
نظامی.
گر سنگ همه لعل بدخشان بودی
پس قیمت لعل و سنگ یکسان بودی.
سعدی (گلستان).
که سهلست لعل بدخشان شکست
شکسته نشاید دگر بار بست.
سعدی (بوستان).
مردم بدخشان به خشونت مثل اند چنانکه گفته اند:
اگر کوه بدخشان لعل گردد
بدیدار بدخشانی نیرزد.
(از انجمن آرا) (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
تصویری از بینشان
تصویر بینشان
بیعلامت بدون وجه مشخص
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از درخشان
تصویر درخشان
تابان، روشنی دهنده، لرزان و تابان، فروزان، ساطع
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از باخلان
تصویر باخلان
ترکی غاژک دارغاژ مرغ آتش (گویش گیلکی) از پرندگان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بدنشان
تصویر بدنشان
بدکار، بداصل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از درخشان
تصویر درخشان
((دَ یا دِ رَ))
تابان، روشنی دهنده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از درخشان
تصویر درخشان
براق، نورانی
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از درخشان
تصویر درخشان
Bright, Brilliant, Dazzling, Gleaming, Glistening, Glittering, Glossy, Glowing, Incandescent, Lucent, Luminous, Lustrous, Lustrously, Radiant, Scintillating, Shimmering, Shining, Shiny, Sparking, Sparkly, Twinkling, Twinkly
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از درخشان
تصویر درخشان
lumineux, brillant, éblouissant, scintillant, éclatant, incandescent, de manière brillante, radieux, étincelant
دیکشنری فارسی به فرانسوی
تصویری از درخشان
تصویر درخشان
उज्जवल , शानदार , चमकदार , दमकता हुआ , चमकता हुआ , जलता हुआ , चमकदार तरीके से , झिलमिलाता हुआ , झिलमिलाता
دیکشنری فارسی به هندی
تصویری از درخشان
تصویر درخشان
روشن , شاندار , چمکدار , درخشان , چمکدار انداز میں , درخشاں
دیکشنری فارسی به اردو
تصویری از درخشان
تصویر درخشان
สว่าง , สว่างสดใส , ตระการตา , ส่องแสง , มันเงา , เปล่งแสง , สว่าง , แวววาว , อย่างเงางาม , เปล่งประกาย , เปล่งประกาย , เงางาม , เป็นประกาย , ระยิบระยับ
دیکشنری فارسی به تایلندی
تصویری از درخشان
تصویر درخشان
angavu, kung'aa, inayoangaza, inayong'aa, kwa kung'aa, kung'ara
دیکشنری فارسی به سواحیلی
تصویری از درخشان
تصویر درخشان
parlak, göz alıcı, parıldayan, parlayan, kızgın, parlak bir şekilde
دیکشنری فارسی به ترکی استانبولی
تصویری از درخشان
تصویر درخشان
밝은 , 빛나는 , 눈부신 , 빛나는 , 반짝이는 , 광택이 있는 , 백열의 , 빛나게 , 반짝이는
دیکشنری فارسی به کره ای
تصویری از درخشان
تصویر درخشان
明るい , 輝かしい , 眩しい , 輝く , きらきらした , 光沢のある , 輝いている , 白熱した , 輝かしく , 輝いている , きらきらした
دیکشنری فارسی به ژاپنی
تصویری از درخشان
تصویر درخشان
בהיר , מבריק , מסנוור , מבריק , זורח , לוהט , זוהר , בצורה מבריקה , זורח , מַבְהִיק , מנצנץ
دیکشنری فارسی به عبری
تصویری از درخشان
تصویر درخشان
яскравий , блискучий , сліпучий , розжарений , сяючий , блискуче , мерехтливий , іскристий
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تصویری از درخشان
تصویر درخشان
cerah, cemerlang, mempesona, bersinar, berkilau, mengkilap, menyala, bercahaya, dengan berkilau
دیکشنری فارسی به اندونزیایی
تصویری از درخشان
تصویر درخشان
helder, briljant, oogverblindend, glanzend, glinsterend, stralend, gloeiend, fonkelend
دیکشنری فارسی به هلندی
تصویری از درخشان
تصویر درخشان
brillante, deslumbrante, reluciente, resplandeciente, incandescente, luminoso, lustroso, lustrosamente, radiante, centelleante, chispeante
دیکشنری فارسی به اسپانیایی
تصویری از درخشان
تصویر درخشان
brillante, abbagliante, splendente, scintillante, lucido, incandescente, lucente, luminoso, lucidamente, radioso
دیکشنری فارسی به ایتالیایی
تصویری از درخشان
تصویر درخشان
brilhante, deslumbrante, cintilante, resplandecente, incandescente, luminoso, lustroso, lustrosamente, radiante
دیکشنری فارسی به پرتغالی
تصویری از درخشان
تصویر درخشان
明亮的 , 辉煌的 , 耀眼的 , 闪耀的 , 闪烁的 , 光滑的 , 发光的 , 炽热的 , 闪亮的 , 光辉的 , 光泽的 , 闪亮地 , 发光的 , 闪亮的 , 闪闪发光的
دیکشنری فارسی به چینی
تصویری از درخشان
تصویر درخشان
jasny, błyszczący, oszałamiający, rozżarzony, lśniący, błyszcząco, promienny, migotający, iskrzący, migoczący
دیکشنری فارسی به لهستانی
تصویری از درخشان
تصویر درخشان
hell, brillant, atemberaubend, glänzend, leuchtend, glühend, strahlend, funkelnd, schimmernd
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از درخشان
تصویر درخشان
яркий , блестящий , ослепительный , мерцающий , сверкающий , глянцевый , светящийся , раскалённый , блестящий , блестяще , сияющий , искрящийся
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از درخشان
تصویر درخشان
উজ্জ্বল , ঝলমলে , উজ্জ্বল , ঝলমলে , চকচকে , জ্বলন্ত , উজ্জ্বল , চকচকে , ঝলমলে , ঝকমক করা , ঝকমক , চকচকে , ঝকঝকে , ঝিকমিক
دیکشنری فارسی به بنگالی