جدول جو
جدول جو

معنی بدنشان

بدنشان
دارای صفات بد، بداصل، بدکار، فرومایه
تصویری از بدنشان
تصویر بدنشان
فرهنگ فارسی عمید

واژه‌های مرتبط با بدنشان

بدنشان

بدنشان
بدکار. دارای عیب. (از ولف). بدکار و پست. (ناظم الاطباء). بدصفت. (یادداشت مؤلف) :
نباید که آن ریمن بدنشان
زند رای با نامور سرکشان.
فردوسی.
بد که گوید زو مگر بدنیتی
بدخصال و بدفعال و بدنشان.
فرخی.
شیعت مایندری ای بدنشان
شاید اگر دشمن دختندری.
ناصرخسرو.
لغت نامه دهخدا

بدیشان

بدیشان
به ایشان. (آنندراج) (ناظم الاطباء). به آنان:
بدیشان بگفت آنچه در خواب دید
جز آن هرچه از کاروانان شنید.
فردوسی، حقیر پنداشتن کسی را. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از آنندراج) ، نکوهیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) ، بد و زشت گفتار گردیدن. (ازمنتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد) ، حقیر شدن. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا

بدخشان

بدخشان
شهری است (از حدود خراسان) بسیارنعمت و جای بازرگانان و اندر وی معدن سیم است و زر و بیجاده و لاجورد و از تبت مشک بدانجا برند. (حدود العالم). گوسفند در آن ناحیت باشد که بر او سوار شوند از غایت بزرگی و قوت. (از فرهنگ سروری) (از برهان قاطع). بدخشان یا بذخشان ولایتی است در شرق افغانستان و متصل بترکستان شرقی، مرکز آن امروزه فیض آباد است شهرت بدخشان در ادب فارسی بیشتر بخاطر احجار کریمۀ آن است. لعل، بدخشان یا بدخشی در قرون وسطی در سرتاسر عالم اسلام شهرت داشت. غیر از لعل یاقوت و لاجورد و سنگ بلور و سنگ پازهران نیز از آن بدست می آورده اند. ابن حوقل جغرافی نویس قرن چهارم آرد: از بدخشان بیجادۀ خوب و سنگهای قیمتی که در زیبایی و رونق به یاقوت می ماند بدست می آید. این سنگها برنگهای گلی و رمانی (اناری) وسرخ (احمر قانی) و شرابی است و آن اصل لاجورد است.
امروزه دادوستد احجار کریمۀ بدخشان در انحصار دولت افغانستان است و فقط به هند صادر میشود. در بدخشان معادن آهن و مس نیز وجود دارد. کانهای آن در شغنان بر ساحل راست آمودریا و در خارج بدخشان بمعنی اخص است. در قرن پنجم هجری قمری ناصرخسرو شاعر مشهور، مذهب اسمعیلی را بدانجا برد و در تبلیغ آن کوشید. تأثیر تعالیم او هنوز در بدخشان باقی است و قبر وی بر مسیر علیای رود ککچه (از ریزابه های آمودریا) دیده میشود. (از معجم البلدان و صورهالارض ابن حوقل ترجمه فارسی از انتشارات بنیاد فرهنگ و سرزمنیهای خلافت شرقی و دایره المعارف فارسی و فرهنگ فارسی معین ج 5). و رجوع به معجم البلدان ج 4 ص 324 و 325 و قاموس الاعلام ترکی ج 2 و دایره المعارف فارسی شود:
دگر از در بلخ تا بَدْخشان
همین است از این پادشاهی نشان.
فردوسی.
شب تیره و تیغ رخشان شده
زمین همچو لعل بدخشان شده.
فردوسی.
شود روز چون چشمه رخشان شود
جهان چون نگین بدخشان شود.
فردوسی.
سخنم ریخت آب دیو لعین
به بدخشان و جام و تون و تراز.
ناصرخسرو.
حوض ز نیلوفر و چمن ز گل سرخ
کوه نشابور گشت و کان بدخشان.
عثمان مختاری.
می احمر از جام تا خط ازرق
ز پیروزه لعل بدخشان نماید.
خاقانی.
گر چه هست اول بدخشان بد
بنتیجه نکوترین گهر است.
خاقانی.
ز عکس روی آن خورشید رخشان
ز لعل آن سنگها شد چون بدخشان.
نظامی.
گر سنگ همه لعل بدخشان بودی
پس قیمت لعل و سنگ یکسان بودی.
سعدی (گلستان).
که سهلست لعل بدخشان شکست
شکسته نشاید دگر بار بست.
سعدی (بوستان).
مردم بدخشان به خشونت مثل اند چنانکه گفته اند:
اگر کوه بدخشان لعل گردد
بدیدار بدخشانی نیرزد.
(از انجمن آرا) (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا

بدنشین

بدنشین
که بد نشیند. بدنشیننده:
مثال از نقش کم گر شد قمارت بدنشین اینجا
که چشم بد بقدر نقش باشد در کمین اینجا.
صائب (از آنندراج).
بگذر ز قمار بوسه بازی
اینجاست که نقش بدنشین است.
کلیم (از آنندراج).
و رجوع به نشستن و مشتقات آن شود
لغت نامه دهخدا

بدندان

بدندان
صاحب دندان. دندان دار. بادندان:
گرانجانی که گفتی جان نبودش
بدندانی که یک دندان نبودش.
نظامی.
لغت نامه دهخدا

بدنجان

بدنجان
بادنجان. (دزی ج 1 ص 59). و رجوع به بادنجان شود
لغت نامه دهخدا