جدول جو
جدول جو

معنی بدنهاد - جستجوی لغت در جدول جو

بدنهاد
بدسرشت، بدبنیاد، بدطینت، نانجیب
تصویری از بدنهاد
تصویر بدنهاد
فرهنگ فارسی عمید
بدنهاد
(بَ نِ / نَ)
بدگهر و بدسرشت. (آنندراج). خائن و نمک بحرام و مفسد. (ناظم الاطباء) ، نشیمن و قرارگاه و آرام جای باز و شاهین و امثال آن. (برهان قاطع). نشیمن و آرامگاه باز و شاهین و جز آن. (ناظم الاطباء). پدواز. (یادداشت مؤلف). بتواز. (آنندراج). و رجوع به پدواز و بتواز شود
لغت نامه دهخدا
بدنهاد
نا نجیب
تصویری از بدنهاد
تصویر بدنهاد
فرهنگ لغت هوشیار
بدنهاد
بدذات، بدسرشت، بدنفس، بدطینت، ناپارسا، ناخلف
متضاد: خوش جنس، خوش طینت
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بدنشان
تصویر بدنشان
دارای صفات بد، بداصل، بدکار، فرومایه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بدنمود
تصویر بدنمود
بدنما، هر چیزی که در نظر خوب نیاید، آنچه صورت ظاهرش خوشایند نباشد، بدنمود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بددهان
تصویر بددهان
کسی که به دیگران دشنام بدهد و ناسزا بگوید، بدزبان، ناسزاگو
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بدنژاد
تصویر بدنژاد
بداصل، بدگوهر، فرومایه، آنکه نژاد اصیل نداشته باشد
فرهنگ فارسی عمید
(بَبُنْ)
بدنهاد. بدذات. (یادداشت مؤلف).
- امثال:
سگ را اگر خدمت کنی بهتر که بدبنیاد را. (امثال و حکم دهخدا ج 2ص 984)
لغت نامه دهخدا
(بَ دِ)
بادنجان. (دزی ج 1 ص 59). و رجوع به بادنجان شود
لغت نامه دهخدا
(بِ دَ)
صاحب دندان. دندان دار. بادندان:
گرانجانی که گفتی جان نبودش
بدندانی که یک دندان نبودش.
نظامی.
لغت نامه دهخدا
(بَ نِ)
بدکار. دارای عیب. (از ولف). بدکار و پست. (ناظم الاطباء). بدصفت. (یادداشت مؤلف) :
نباید که آن ریمن بدنشان
زند رای با نامور سرکشان.
فردوسی.
بد که گوید زو مگر بدنیتی
بدخصال و بدفعال و بدنشان.
فرخی.
شیعت مایندری ای بدنشان
شاید اگر دشمن دختندری.
ناصرخسرو.
لغت نامه دهخدا
(بَ نِ / نَ)
خیانت و نمک بحرامی و افساد و دشمنی. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بَ نِ / نَ)
مرکّب از: پیشوند بر + نهاد، بر قاعده و قانون. قانون. (ناظم الاطباء)،
لغت نامه دهخدا
(بَ نِ)
بداصل و فرومایه. (آنندراج). بداجداد. (ناظم الاطباء). هجین. قهمد. (منتهی الارب). نانجیب. ناپاکزاد. (یادداشت مؤلف) :
شود رنج این تخمۀ ما بباد
بگفتار تو کهتر بدنژاد.
فردوسی.
گذشتی ازو گر بدی پاکزاد
بدی در میانش اربدی بدنژاد.
(گرشاسب نامه).
لغت نامه دهخدا
(بَدْ، دَ)
بددهن. رجوع به بددهن شود
لغت نامه دهخدا
(مُ وَ مَ)
مرکّب از: پیشوند بر + مصدر نهادن، بالا نهادن. (آنندراج)، قرار دادن روی چیزی. نصب کردن روی چیزی. گذاشتن. نهادن:
از بناگوش لعلگون گوئی
برنهاده ست آلغونه به سیم.
شهید.
همه برنهادند سر بر زمین
همه شاه را خواندند آفرین.
فردوسی.
از ایرانیان آنکه بد چیزگوی
به خاک سیه برنهادند روی.
فردوسی.
بزرگان ایران ز گفتاراوی
به روی زمین برنهادند روی.
فردوسی.
گر آن گنج آید از ویرانه بیرون
به تاجش برنهم چون درّ مکنون.
نظامی.
کلوخی دو بالای هم برنهیم
یکی پای بر دوش دیگر نهیم.
سعدی.
- برنهادن بر چشم، بر دیده قرار دادن. گرامی شمردن. عزیز داشتن:
همچو نوباوه برنهد برچشم
نامۀ او خلیفۀ بغداد.
فرخی.
- برنهادن بر گردن، بر گردن قرار دادن:
به گردن برنهم مشکین رسن را
برآویزم ز جورت خویشتن را.
نظامی.
- برنهادن بند، بند بستن: و طوس را بند و غل برنهی و نزدیک ما فرستی. (فارسنامۀ ابن البلخی)،
لیک بهر آنکه روز آیند باز
برنهد بر پایشان بند دراز.
مولوی.
- برنهادن پای، قدم نهادن. برآمدن:
برین بوم شاهی و هم کدخدای
به تخت نیا برنهادی تو پای.
فردوسی.
- برنهادن پل، بستن. قرار دادن:
پل برنهادن تو به جیحون و رود نیل
غل بود برنهاده به جیحون بر استوار.
منوچهری.
- برنهادن تاج، تاج بر سر قراردادن:
هنرپیشه آنست کز فعل نیک
سر خویش را تاج خود برنهد.
ناصرخسرو.
- برنهادن دست، قرار دادن آن بالای چیزی. بر روی چیزی قرار دادن دست: گفت برمگیر، دست بر وی نه، خواست که دست برنهد، گفت دست برمنه. (سندبادنامه ص 60)،
- برنهادن دل، علاقه مند شدن. دلبسته شدن:
خیال از پردۀدیگر گشادن
بدیگر بیدلی دل برنهادن.
نظامی.
- برنهادن دندان به لب، لب را گزیدن نشانۀ افسوس و تحسر را:
بدانست کو را چه آمد بیاد
غمی گشت و دندان بلب برنهاد.
فردوسی.
- برنهادن دیده، چشم دوختن:
آن بتان دیده برنهاده بدو
هر یکی دل به مهر داده بدو.
نظامی.
- برنهادن دیگ، گذاشتن آن بالای دیگدان. بار کردن. بربار کردن. بر آتش یا دیگپایه نهادن: زن دیگ برنهاد و ازبهر او کرنچ پخت. (سندبادنامه ص 290)،
- برنهادن زین، زین بر اسب قرار دادن:
لگامش بسر کرد و زین برنهاد
همی از پدر کرد با درد یاد.
فردوسی.
بفرمود اسب را زین برنهادن
صبا را مهد زرین برنهادن.
نظامی.
- برنهادن سر چیزی، پوشاندن. بستن:
قدم رنجه فرمای تا سرنهم
سر جهل و ناراستی برنهم.
سعدی.
- برنهادن قفل، قفل کردن: جامه افکندند و راست کردند و قفل برنهادند. (تاریخ بیهقی)،
- برنهادن کلاه، کلاه بر سر قرار دادن:
به گستهم و بندوی فرمود شاه
که تا برنهادند از آهن کلاه.
فردوسی.
برنه بسر کلاه خرد وآنگه
برکش بشب یکی سوی گردون سر.
ناصرخسرو.
لغت نامه دهخدا
(نِ)
مرکّب از: با + نژاد، نژاده. اصیل. نجیب. نسیب. دارای حسب و نسب:
که از تخمۀ تور وز کیقباد
یکی شاه سر برزند بانژاد.
فردوسی.
هنرمند و بادانش و بانژاد
تو شادی و این دیگران از تو شاد.
فردوسی.
هشیوار و آهسته و بانژاد
بسی نامبردار دارد بیاد.
فردوسی.
کسی کش فلاطون به دست اوستاد
خردمند و بادانش و بانژاد.
فردوسی.
و رجوع به نژاد و نژاده شود
لغت نامه دهخدا
(کَ نِ / نَ)
کژطبیعت. بدسرشت. کژسرشت. کج خلقت. مقابل راست نهاد
لغت نامه دهخدا
تصویری از کژنهاد
تصویر کژنهاد
بد سرشت، کژ طبیعت
فرهنگ لغت هوشیار
ژنکه نژاد اصیل نداشته باشد بد گوهر بد اصل، اسبی که پدرش عربی و مادرش ترکی باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بدنشان
تصویر بدنشان
بدکار، بداصل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بد نهادی
تصویر بد نهادی
بد سرشتی بد طینتی بد ذاتی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برنهادن
تصویر برنهادن
نصب کردن روی چیزی، نهادن، گذاشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بدنژاد
تصویر بدنژاد
فرومایه، پست
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بد نهاد
تصویر بد نهاد
بد سرشت بد طینت بد ذات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برنهادن
تصویر برنهادن
تصویب، وضع
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از برنهاده
تصویر برنهاده
مصوبه، مصوب، مقرر
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از بد نهاد
تصویر بد نهاد
بد جنس، شرور
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از بنیاد
تصویر بنیاد
اساس، موسسه
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از دهناد
تصویر دهناد
رتبه، نظم
فرهنگ واژه فارسی سره
بداصل، بدگوهر، نانجیب
متضاد: نژاده، اصیل، نجیب
فرهنگ واژه مترادف متضاد
بداصلی، بدذاتی، بدسرشتی، بدطینتی، بدگوهری دژنهادی
متضاد: نیک نهادی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
بدترکیب، بدشکل، بدمنظر، بدنما، زشت، کریه
متضاد: خوش ترکیب، خوش منظر
فرهنگ واژه مترادف متضاد
بددهن، بدزبان، سگ زبان، بدحرف، فحاش، ناسزاگو، هتاک، بدفحش
فرهنگ واژه مترادف متضاد