جدول جو
جدول جو

معنی بدلعاب - جستجوی لغت در جدول جو

بدلعاب
(بَ لُ)
بدسلوک. بدادا. بدخلق. (از فرهنگ لغات عامیانۀ جمال زاده). بدرفتار. بدمعامله. (یادداشت مؤلف).
- کاشی بدلعاب، در تداول عامه، به کسی گویند که بدسلوک باشد. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
بدلعاب
بداخلاق، بدادا، ناسازگار، سرکش، بدنعل، بدنظر، زشت، بدترکیب
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بلعجب
تصویر بلعجب
پرشگفتی، بسیار عجیب، بسیار شگفت آور، آنکه کارهای شگفت انگیز بکند، شعبده باز، برای مثال ز بس صورت که پیدا کرد و بنمود / تو گفتی چرخ آن شب بلعجب بود (فخرالدین اسعد - ۷۸)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بدحساب
تصویر بدحساب
کسی که در داد و ستد با مردم راست و درست نباشد، آنکه بدهی خود را به موقع ندهد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بدلگام
تصویر بدلگام
اسبی که دهنه قبول نکند، اسب سرکش، نافرمان، کنایه از گردن کش، یاغی
فرهنگ فارسی عمید
(بَ خوا / خا)
کسی که چون از خواب بیدارش کنند بدخویی آغازد، و این حال اکثر در اطفال مشاهده می شود. (آنندراج) :
پس از عمری که شد بیدار از آمدشد جانان
نگردد بخت با من رام بدخواب است پنداری.
محمدسعید اشرف (از آنندراج).
- بدخواب گشتن،پس از بیداری تندخو گشتن:
بسان طفل بدخو بخت خواب آلوده ای دارم
که گر بیدار سازم یک دمش بدخواب می گردد.
محمدسعید اشرف (از آنندراج).
لغت نامه دهخدا
(بِ)
غلاف گل خرما. (ناظم الاطباء) (برهان قاطع). غلاف گل خرما که گوزۀ مخ نیز گویند. (فرهنگ رشیدی) (فرهنگ نظام) (هفت قلزم) (انجمن آرای ناصری) (آنندراج). پوست خوزه گل خرما
لغت نامه دهخدا
(بَ رِ)
اسبی که سوار را نمی گذارد که سوارش شود. (آنندراج). اسب سرکش و توسن:
اشهب گردون بدرکاب نگیرد
جز پی یکران خوش عنان که تو داری.
سیدحسن غزنوی.
حذر واجب است از کمیتت مدام
که هم بدرکاب است و هم بدلگام.
نزاری قهستانی.
لغت نامه دهخدا
(بَ لِ)
بدلگام. (ناظم الاطباء). رجوع به بدلگام شود
لغت نامه دهخدا
(بَ لِ)
بی حیا. بی ادب و گستاخ. بی شرم.
لغت نامه دهخدا
(بَ مَ)
کسی که معیشت و گذران او فراخ نباشد. (ناظم الاطباء). بدروزگار و بدزندگانی. (آنندراج).
لغت نامه دهخدا
(بَ کِ)
لاکتاب. بی کتاب. دشنامی است در تداول لوطیان. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(بَ حِ)
آنکه در معاملات خود، درستی را پیشه نسازد. آنکه وام خود را بموقع و بسهولت نپردازد. مقابل خوش حساب. (فرهنگ فارسی معین) ، دشمنی. کینه ورزی
لغت نامه دهخدا
(بَ لِ)
اسب بدلجام باشد یعنی هیچ دهنه را قبول نکند. (برهان قاطع). اسب سرکش. (انجمن آرا) (آنندراج). بددهنه و سخت سر. (ناظم الاطباء). مقابل خوش لگام. (یادداشت مؤلف) : و گفت هیچ ستوری بدلگام سخت تر از نفس بد در دنیا نیست. (تذکرهالاولیاء).
از این توسنی به که باشیم رام
که سیلی خورد مرکب بدلگام.
نظامی.
مرا کمند میفکن که خود گرفتارم
لویشه بر سر اسبان بدلگام کنند.
سعدی.
حذر واجب است از کمیتت مدام
که هم بدرکاب است و هم بدلگام.
نزاری قهستانی.
لغت نامه دهخدا
(بَدْ، دُ)
کسی که نفرین کند و لعنت نماید. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بَ لُ)
سؤسلوک. بدرفتاری. بدمعاملگی. رفتاری خشن. رفتاری که قصد و نیت نیکو در آن نباشد. (از یادداشتهای مؤلف).
- بدلعابی کردن، بدسلوکی و بدخلقی. (فرهنگ لغات عامیانۀ جمال زاده)
لغت نامه دهخدا
تصویری از تلعاب
تصویر تلعاب
کسی که بسیار شوخی و مزاح بکند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بدحساب
تصویر بدحساب
کسی که در خرید وفروش با مردم درست نباشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بدرکاب
تصویر بدرکاب
آنکه سخت سوار اسب شود، بد قدم مقابل خوش رکاب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بدلجام
تصویر بدلجام
بد لگام (لجام تازی شده لگام پارسی است) سرکش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بدلحاظ
تصویر بدلحاظ
گستاخ، بیشرم، زشت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بدلگام
تصویر بدلگام
اسب سرکش، بددهنه وسخت سر، مقابل خوش لگام
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بدمعاش
تصویر بدمعاش
بدروزگار، بدپیشه وفاسق
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بلعجب
تصویر بلعجب
بسیار عجیب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از العاب
تصویر العاب
بازی کردن، واداشتن به بازی یا اسباب بازی آوردن برای دختر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بدلاء
تصویر بدلاء
((بُ دَ))
جمع بدل، بدیل، شریفان، کریمان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بلعجب
تصویر بلعجب
((بُ عَ))
بوالعجب. ابوالعجب، پر شگفتی، عجیب
فرهنگ فارسی معین
تصویری از العاب
تصویر العاب
((اِ))
به بازی انگیختن
فرهنگ فارسی معین
((بَ. حِ))
خصوصیات کسی که حساب و کتاب درستی ندارد و بدهی خود را به موقع پرداخت نمی کند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بدلگام
تصویر بدلگام
((بَ لِ))
حیوان سرکش، آدم گردنکش، یاغی
فرهنگ فارسی معین
بدکردار، بدکنش، بدعمل، بدفعل، بدکار
متضاد: نیک کردار
فرهنگ واژه مترادف متضاد
بدلگام، چموش، سرکش
متضاد: رام
فرهنگ واژه مترادف متضاد
بدلجام، بدرام
متضاد: خوش لگام، چموش، سرکش، نابه فرمان، نافرمان
متضاد: مطی، بفرمان، خیره سر، سخت سر، گردن کش، یاغی
متضاد: تسلیم، رام
فرهنگ واژه مترادف متضاد
بدمعامله، کج پلاس، بدبده
متضاد: خوش حساب
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تغییر یافتن، برای تغییر، تاب برداشتن
دیکشنری اردو به فارسی