جدول جو
جدول جو

معنی بدل - جستجوی لغت در جدول جو

بدل
بدلی، هرچه به جای چیز دیگر واقع می شود، عوض، جانشین، در هنر در سینما، بدلکار
تصویری از بدل
تصویر بدل
فرهنگ فارسی عمید
بدل
(بِ)
هرچه بجای دیگری بود. بدل. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) ، شرارت و فسق و فجور. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
بدل
(اِ)
درد گرفتن دستها و پاها. درد گرفتن مفاصل و دستها وپاها. (از ناظم الاطباء). درد گرفتن مفاصل و دستها یا درد گرفتن استخوانها. (از اقرب الموارد) ، بدپیشه و فاسق. (ناظم الاطباء)
تغییر. تغییر دادن. (از اقرب الموارد).
لغت نامه دهخدا
بدل
(بَ دَ)
هرچه بجای دیگری بود. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). آنچه بجای دیگری ایستد. (ترجمان القرآن جرجانی ترتیب عادل بن علی). خلف. (از اقرب الموارد). قیض. عوض. عقبه. (از منتهی الارب). عوض و گهولی و هرچیز که بجای دیگری واقع شود. نایب و قائم مقام: بدل آن، بجای آن. (ناظم الاطباء). بدیل. جای . بجای . بدل آن، بجای آن. بدل چیزی، بجای آن. ببدل ،بجای . (از یادداشتهای مؤلف). جانشین:
آن گرد یل فکن که به تیر و سنان گرفت
اندر نهاله گه بدل آهوان هزبر.
ابوطاهر خسروانی.
خاقان از ایشان سرگزیت ستاند ببدل خراج. (حدود العالم).
پس پند پذیرفتم و این شعر بگفتم
از من بدل خرما بس باشد کنجال.
ابوالعباس.
سوری ! تو جهان را به دل ماتم سوری
زیرا که جهان را بدل ماتم سوری.
لبیبی (از مؤلف لغت نامه).
معتصم... می گوید: بودلف قاسم را مکش و تعرض مکن و بخانه بازفرست که اگر بکشی ترا بدل وی بکشند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 173). خواجه احمد عبدالصمد را بخواندند و وزارت دادند پسرش را بدل وی بنزدیک هرون فرستادند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 362).
گر از تخم هرچش دهی زینهار
یکی را بدل بازیابی هزار.
اسدی.
خیز و بینداز به یک سو پشیز
تا بدلت زر بدهم جعفری.
ناصرخسرو.
بدل شخص جان همی کاهم
بدل اشک خون همی بارم.
مسعودسعد.
بدل بانگ قمری و بلبل
نغمۀ چنگ و لحن طنبور است.
مسعودسعد.
چه یگانه ایست کو را به سه بعد در دو عالم
ز حجاب چارعنصر بدلی بدر نیاید.
خاقانی.
جامت بدل مصحف پنج آیت زر دارد
مصحف بنه و جامی بردار به صبح اندر.
خاقانی.
جور نگر کز جهت خاکیان
جغد نشانم بدل ماکیان.
نظامی.
- بدل آمدن، بدل شدن. جانشین کسی گشتن:
بدل من آمدم اندر جهان سنائی را
بدین دلیل پدر نام من بدیل نهاد.
خاقانی.
- بدل جستن، عوض جستن:
بدل مجوی که بر تو بدل نمی جویم
دگر مشو که غم تو دگر نمی گردد.
خاقانی.
- بدل دادن، چیزی را بجای دیگری دادن. (ناظم الاطباء). عوض. (تاج المصادر بیهقی) :
بدل داد از شکوفه و برگ و میوه
عم و خال و تبار و دودمانت.
ناصرخسرو.
- بدل شدن، عوض شدن. جای چیز با جای چیز دیگری عوض شدن. تغییر حال دادن:
ماه را تا بدل شود هر ماه
شکل سیمین سپر به زرین داس.
مسعودسعد سلمان.
چشم بهی مدار که در چشم روزگار
آن ناخنه که بود بدل شد به استخوان.
خاقانی.
چشم مسافر که بر جمال تو افتد
عزم رحیلش بدل شود به اقامت.
سعدی.
- بدل فراغت، رشوه ای که به کسی جهت فایده دهند. (ناظم الاطباء).
- بدل کردن، معاوضه کردن و گهولیدن. (ناظم الاطباء). ابدال. (تاج المصادر بیهقی). تبدیل. (ترجمان القرآن جرجانی ترتیب عادل بن علی). عوض کردن. استبدال. استیهار. بگردانیدن. برگردانیدن. بازگردانیدن. تعویض. (یادداشت مؤلف) :
بدل کرده جهان سفله هستی را بناهستی
فرومانده بدین کار اندرون گردون چو شیدائی.
ناصرخسرو.
به لاله بدل کرده گردون بنفشه
به پیروزه بخرید یاقوت اصفر.
ناصرخسرو.
ستم را بشفقت بدل کرده نیز
بسا مشکلی را که حل کرده نیز.
نظامی.
چو خسرو دید کایام آن عمل کرد
کمند افزود و شادروان بدل کرد.
نظامی.
دوتا کرد از غمش سرو روان را
به نیلوفر بدل کرد ارغوان را.
نظامی.
چون وزیر ماکر بداعتقاد
دین عیسی را بدل کرد از فساد.
مولوی.
وجود خلق بدل می کنند ورنه زمین
همان ولایت کیخسرو است و پور قباد.
سعدی.
شرف خاندان دولت و ملک
خانه تحویل کرد و خرقه بدل.
سعدی.
- بدل گردانیدن، عوض کردن: اکنون از خدای عزوجل و از شما می پذیرم که هررنج که از وی بردید براحت بدل گردانم. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 76).
- بدل گردیدن، عوض شدن:
پوست برتو همی بدل گردد
گاه دیگر شوی و گاه دگر.
مسعودسعد.
- بدل گرفتن، چیزی را بجای دیگر گذاشتن. استبدال، تبدل، بدل گرفتن. (تاج المصادر بیهقی). (ترجمان القرآن جرجانی ترتیب عادل بن علی).
-
لغت نامه دهخدا
بدل
(بَ دِ)
کسی که پاها و دستها و مفاصل وی درد کند. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از ذیل اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
بدل
(بُ دُ)
جمعی است سر و پا برهنه که آن را در هند بودله گویند و زن فاحشۀ کوچه گرد را بودلی. (آنندراج) :
همه رفعت مآب لیک دنی
همه فطرت مآب لیک بدل.
فوقی (در هجو ابنای زمان) (از آنندراج).
ورجوع به مادۀ بعد شود
لغت نامه دهخدا
بدل
جانشین، عوض کردن، تغییردادن
تصویری از بدل
تصویر بدل
فرهنگ لغت هوشیار
بدل
((بَ دَ))
هر چیزی که به جای دیگری واقع شود، عوض، جانشین، جمع بدلا
تصویری از بدل
تصویر بدل
فرهنگ فارسی معین
بدل
((بَ دَ))
کریم، شریف، جمع ابدال، بدلا
تصویری از بدل
تصویر بدل
فرهنگ فارسی معین
بدل
یوفه
تصویری از بدل
تصویر بدل
فرهنگ واژه فارسی سره
بدل
بدلی، تقلبی، تقلیدی، ساختگی، قلابی، قلب، مصنوعی
متضاد: اصل، اصلی، عوض، مبادله، معاوضه، جانشین، عوض
متضاد: اصلی، ضد، نقیض، بدل کار
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بدل کار
تصویر بدل کار
بدلکار (Stunt Performer) فردی چابک و ماهر و هنرور که در صحنه های خطرناک پرش، انفجار، تصادف و... به جای بازیگر حرفه ای ایفای نقش می کند.
انجام حرکات خطرناک: شامل اسکله پرشی، ماشین رانی، غرق شدن و دیگر حرکاتی که نیاز به مهارت فیزیکی و تخصص دارند.
تأمین ایمنی: بدل کارها باید از ایمنی خود و افراد دیگر در صحنه اطمینان حاصل کنند و از تجهیزات مخصوص نظیر وسایل حفاظتی استفاده کنند.
هماهنگی با فیلمساز و کارگردان: آنها باید بتوانند دستورالعمل های کارگردان را با دقت اجرا کرده و صحنه ها را به درستی بازی کنند.
تمرینات و آمادگی: برای انجام حرکات پیچیده، بدل کارها نیاز به تمرینات مداوم و آمادگی فیزیکی دارند تا در صحنه بهترین عملکرد را ارائه دهند.
استفاده از تکنیک های ویژه: برخی از بدل کارها مهارت در استفاده از تکنیک های ویژه نظیر برافراشتن و هدایت موتورسیکلت و ترکیب دسته بندی را نیز دارند.
بدل کارها عموماً به دلیل مشارکت در صحنه های خطرناک و جذاب، بخشی مهمی از صنعت سینما و تلویزیون را تشکیل می دهند و در ساختن صحنه هایی با افتتاحیه های خاص و پیچیده به کار می روند.
فرهنگ اصطلاحات سینمایی
تصویری از بدلگامی
تصویر بدلگامی
سرکشی، نافرمانی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بدلا
تصویر بدلا
بدیل، مردمان شریف و کریم
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بدلگام
تصویر بدلگام
اسبی که دهنه قبول نکند، اسب سرکش، نافرمان، کنایه از گردن کش، یاغی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بدلیوم
تصویر بدلیوم
مقل، صمغ درختی به همین نام با طعمی تلخ که مصرف دارویی دارد، بهش، خشل، مقل ازرق، مقل مکی، مقل عربی، مقل یهود، وقل، وقل، راحة الاسد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بدلی
تصویر بدلی
ساختگی، تقلبی مثلاً جواهر بدلی
فرهنگ فارسی عمید
(بَ لَ)
جامه. لباس. (دزی ج 1 ص 58). و رجوع به دزی شود
لغت نامه دهخدا
(بُ لَ)
لبادۀ بلندی که کشیش در موقع نماز روی لباس می پوشد. (از دزی ج 1 ص 58). و رجوع به مادۀ بعد شود، بدسرشت. بدفطرت. (یادداشت مؤلف) :
ز ضحاک بدگوهر بدمنش
که کردند شاهان ورا سرزنش.
فردوسی.
بیارید این پلید بدکنش را
بلایه گنده پیر بدمنش را.
(ویس و رامین).
و رجوع به منش شود
لغت نامه دهخدا
(بِ لَهْ)
درختی که هرگز بار ندهد.
لغت نامه دهخدا
(بَ دَ)
چیزی که جنسش بد باشد. خوش ظاهر و بدباطن. (فرهنگ لغات عامیانۀ جمال زاده). قلب. (یادداشت مؤلف) :
یک هنرستش که عیب او ببرد
آنکه زوالست فعلش و بدلی.
ناصرخسرو (دیوان چ مینوی ص 443) ، جمع واژۀ بدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) و رجوع به بدنه و بدین و بادن شود، جمع واژۀ بادن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از بدلی
تصویر بدلی
خوش ظاهر وبد باطن، چیزی که جنسش بد باشد
فرهنگ لغت هوشیار
جاکار کسی که به جای بازیگر کارهای سخن و دشوار را در نمایش انجام می دهد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بدل مایتحلل
تصویر بدل مایتحلل
گواریده آنچه از غذا که هضم شود و جانشین مافات گردد تغذیه سلولی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بدلجام
تصویر بدلجام
بد لگام (لجام تازی شده لگام پارسی است) سرکش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بدلحاظ
تصویر بدلحاظ
گستاخ، بیشرم، زشت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بدلگام
تصویر بدلگام
اسب سرکش، بددهنه وسخت سر، مقابل خوش لگام
فرهنگ لغت هوشیار
لاتینی کور کبود از ازدوها صمغی است سیاه مایل بسرخی مشهور به مقل ازرق. در طب قدیم مورد استعمال داشته است
فرهنگ لغت هوشیار
جمع بدیل، والایان جمع بدل بدیل شریفان کریمان، جمع بدل بدیل شریفان کریمان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بدلی
تصویر بدلی
((بَ دَ))
قلابی، غیراصلی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بدلیجات
تصویر بدلیجات
جواهرات و زیورآلات بدلی و غیراصل
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بدلگام
تصویر بدلگام
((بَ لِ))
حیوان سرکش، آدم گردنکش، یاغی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بدلاء
تصویر بدلاء
((بُ دَ))
جمع بدل، بدیل، شریفان، کریمان
فرهنگ فارسی معین
تقلبی، جعلی، ساختگی، قلابی، قلب، مصنوعی
متضاد: اصلی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
مجازات، انتقام گرفتن
دیکشنری اردو به فارسی