جدول جو
جدول جو

معنی بدل

بدل((بَ دَ))
هر چیزی که به جای دیگری واقع شود، عوض، جانشین، جمع بدلا
تصویری از بدل
تصویر بدل
فرهنگ فارسی معین

واژه‌های مرتبط با بدل

بدل

بدل
بدلی، هرچه به جای چیز دیگر واقع می شود، عوض، جانشین، در هنر در سینما، بدلکار
بدل
فرهنگ فارسی عمید

بدل

بدل
هرچه بجای دیگری بود. بَدَل. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) ، شرارت و فسق و فجور. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا

بدل

بدل
جمعی است سر و پا برهنه که آن را در هند بودله گویند و زن فاحشۀ کوچه گرد را بودلی. (آنندراج) :
همه رفعت مآب لیک دنی
همه فطرت مآب لیک بدل.
فوقی (در هجو ابنای زمان) (از آنندراج).
ورجوع به مادۀ بعد شود
لغت نامه دهخدا

بدل

بدل
کسی که پاها و دستها و مفاصل وی درد کند. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از ذیل اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا

بدل

بدل
هرچه بجای دیگری بود. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). آنچه بجای دیگری ایستد. (ترجمان القرآن جرجانی ترتیب عادل بن علی). خلف. (از اقرب الموارد). قیض. عوض. عقبه. (از منتهی الارب). عوض و گهولی و هرچیز که بجای دیگری واقع شود. نایب و قائم مقام: بدل ِ آن، بجای آن. (ناظم الاطباء). بدیل. جای ِ. بجای ِ. بدل ِ آن، بجای آن. بدل ِ چیزی، بجای ِ آن. ببدل ِ،بجای ِ. (از یادداشتهای مؤلف). جانشین:
آن گرد یل فکن که به تیر و سنان گرفت
اندر نهاله گه بدل آهوان هزبر.
ابوطاهر خسروانی.
خاقان از ایشان سرگزیت ستاند ببدل ِ خراج. (حدود العالم).
پس پند پذیرفتم و این شعر بگفتم
از من بدل خرما بس باشد کنجال.
ابوالعباس.
سوری ! تو جهان را به دل ماتم سوری
زیرا که جهان را بَدَل ِ ماتم سوری.
لبیبی (از مؤلف لغت نامه).
معتصم... می گوید: بودلف قاسم را مکش و تعرض مکن و بخانه بازفرست که اگر بکشی ترا بدل وی بکشند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 173). خواجه احمد عبدالصمد را بخواندند و وزارت دادند پسرش را بدل وی بنزدیک هرون فرستادند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 362).
گر از تخم هرچش دهی زینهار
یکی را بدل بازیابی هزار.
اسدی.
خیز و بینداز به یک سو پشیز
تا بدلت زر بدهم جعفری.
ناصرخسرو.
بدل شخص جان همی کاهم
بدل اشک خون همی بارم.
مسعودسعد.
بدل بانگ قمری و بلبل
نغمۀ چنگ و لحن طنبور است.
مسعودسعد.
چه یگانه ایست کو را به سه بعد در دو عالم
ز حجاب چارعنصر بدلی بدر نیاید.
خاقانی.
جامت بدل مصحف پنج آیت زر دارد
مصحف بنه و جامی بردار به صبح اندر.
خاقانی.
جور نگر کز جهت خاکیان
جغد نشانم بدل ماکیان.
نظامی.
- بدل آمدن، بدل شدن. جانشین کسی گشتن:
بدل من آمدم اندر جهان سنائی را
بدین دلیل پدر نام من بدیل نهاد.
خاقانی.
- بدل جستن، عوض جستن:
بدل مجوی که بر تو بدل نمی جویم
دگر مشو که غم تو دگر نمی گردد.
خاقانی.
- بدل دادن، چیزی را بجای دیگری دادن. (ناظم الاطباء). عوض. (تاج المصادر بیهقی) :
بدل داد از شکوفه و برگ و میوه
عم و خال و تبار و دودمانت.
ناصرخسرو.
- بدل شدن، عوض شدن. جای چیز با جای چیز دیگری عوض شدن. تغییر حال دادن:
ماه را تا بدل شود هر ماه
شکل سیمین سپر به زرین داس.
مسعودسعد سلمان.
چشم بهی مدار که در چشم روزگار
آن ناخنه که بود بدل شد به استخوان.
خاقانی.
چشم مسافر که بر جمال تو افتد
عزم رحیلش بدل شود به اقامت.
سعدی.
- بدل فراغت، رشوه ای که به کسی جهت فایده دهند. (ناظم الاطباء).
- بدل کردن، معاوضه کردن و گهولیدن. (ناظم الاطباء). ابدال. (تاج المصادر بیهقی). تبدیل. (ترجمان القرآن جرجانی ترتیب عادل بن علی). عوض کردن. استبدال. استیهار. بگردانیدن. برگردانیدن. بازگردانیدن. تعویض. (یادداشت مؤلف) :
بدل کرده جهان سفله هستی را بناهستی
فرومانده بدین کار اندرون گردون چو شیدائی.
ناصرخسرو.
به لاله بدل کرده گردون بنفشه
به پیروزه بخرید یاقوت اصفر.
ناصرخسرو.
ستم را بشفقت بدل کرده نیز
بسا مشکلی را که حل کرده نیز.
نظامی.
چو خسرو دید کایام آن عمل کرد
کمند افزود و شادروان بدل کرد.
نظامی.
دوتا کرد از غمش سرو روان را
به نیلوفر بدل کرد ارغوان را.
نظامی.
چون وزیر ماکر بداعتقاد
دین عیسی را بدل کرد از فساد.
مولوی.
وجود خلق بدل می کنند ورنه زمین
همان ولایت کیخسرو است و پور قباد.
سعدی.
شرف خاندان دولت و ملک
خانه تحویل کرد و خرقه بدل.
سعدی.
- بدل گردانیدن، عوض کردن: اکنون از خدای عزوجل و از شما می پذیرم که هررنج که از وی بردید براحت بدل گردانم. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 76).
- بدل گردیدن، عوض شدن:
پوست برتو همی بدل گردد
گاه دیگر شوی و گاه دگر.
مسعودسعد.
- بدل گرفتن، چیزی را بجای دیگر گذاشتن. استبدال، تبدل، بدل گرفتن. (تاج المصادر بیهقی). (ترجمان القرآن جرجانی ترتیب عادل بن علی).
-
لغت نامه دهخدا

بدل

بدل
درد گرفتن دستها و پاها. درد گرفتن مفاصل و دستها وپاها. (از ناظم الاطباء). درد گرفتن مفاصل و دستها یا درد گرفتن استخوانها. (از اقرب الموارد) ، بدپیشه و فاسق. (ناظم الاطباء)
تغییر. تغییر دادن. (از اقرب الموارد).
لغت نامه دهخدا