چیزی که جنسش بد باشد. خوش ظاهر و بدباطن. (فرهنگ لغات عامیانۀ جمال زاده). قلب. (یادداشت مؤلف) : یک هنرستش که عیب او ببرد آنکه زوالست فعلش و بدلی. ناصرخسرو (دیوان چ مینوی ص 443) ، جَمعِ واژۀ بدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) و رجوع به بدنه و بَدین و بادن شود، جَمعِ واژۀ بادن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لبادۀ بلندی که کشیش در موقع نماز روی لباس می پوشد. (از دزی ج 1 ص 58). و رجوع به مادۀ بعد شود، بدسرشت. بدفطرت. (یادداشت مؤلف) : ز ضحاک بدگوهر بدمنش که کردند شاهان ورا سرزنش. فردوسی. بیارید این پلید بدکنش را بلایه گنده پیر بدمنش را. (ویس و رامین). و رجوع به منش شود