هر آنچه از کاه و پنبه و پشم و جز آن پر کرده در زیر زین و پالان نهند تا پشت ستور ریش نگردد. (ناظم الاطباء). بداد زین. (از منتهی الارب). ج، بدائد و ابدّه. و رجوع به بداد شود.
هر آنچه از کاه و پنبه و پشم و جز آن پر کرده در زیر زین و پالان نهند تا پشت ستور ریش نگردد. (ناظم الاطباء). بداد زین. (از منتهی الارب). ج، بدائد و اَبِدَّه. و رجوع به بِداد شود.
خردمند. صاحب عقل. گویا در اصل باخرد بوده مخفف گشته حرکت باء هم مبدل گشت. با فتح باء هم صحیح است. (فرهنگ نظام). هوشیار. (غیاث اللغات). هوشمند. صاحب ادراک. خبردار. (ناظم الاطباء). عاقل. خردمند. فرزانه. ذولب. ذونهیه. لبیب. باخرد. صاحب شعور. ضدبی خرد. (انجمن آرای ناصری). رد. اریب. ارب. دانا. صاحب عقل و هوش و شعور و خرد، و اصل باخرد بوده ضد بی خرد، خردمند. (انجمن آرای ناصری). هوشمند. صاحب عقل. صاحب شعور و ادراک. خبردار. (هفت قلزم) : مردمان بخرد اندر هر زمان راه دانش را بهر گونه زبان... رودکی. بفرمودشان گفت بخرد بوید به ایوان او با هم اندر شوید. دقیقی. مرا نیز با مرز تو کار نیست که نزدیک بخرد سخن خوار نیست. فردوسی. که ایدون شنیدستم از موبدان ز اخترشناسان و از بخردان. فردوسی. یکی انجمن ساخت با بخردان هشیوار و کارآزموده ردان. فردوسی. چو رازت به شهر آشکارا شود دل بخردت بی مدارا شود. فردوسی. ز ترکان ترا بخرد انگاشتیم جز آنگونه هستی که پنداشتیم. فردوسی. این سیرت و این عادت واین خو که تو داری کس رانبود تا نبود بخرد و هشیار. فرخی. با بخردان نشین چو بخواهی همی نشست با نیکوان غنو چو بخواهی که بغنوی. فرخی. به حیله ساختن استاد بخردان زمین به حرب کردن شاگرد پادشاه زمان. فرخی. رمضان پیری بس چابک و بس باخرد است کار بخرد همه زیبا بود و اندرخور. فرخی. لیکن عادت دارد از هر چیزها گفتن که خلاف خرد باشد و به تکلف گوید و من دانم که او بخرد است. (از تاریخ سیستان). خوارزمشاه بس بخرد و محتشم و خویشتن دار است. (تاریخ بیهقی). و این ابوالقاسم مردی پیر و بخرد و امین و سخنگوی بود. (تاریخ بیهقی). ایشان را می باید آزمود تا تنی چند از ایشان بخردتر اختیار کرده آید. (تاریخ بیهقی). اکنون نگاه باید کرد در کفایت این عبدالغفار دبیر بخرد مجرب. (تاریخ بیهقی). تاندانی کار کردن باطل است از بهر آنک کار بر نادان و عاجز بخردان تاوان کنند. ناصرخسرو. سفله جهان بیوفاست ای بخرد با تو کجا بی وفاقرار کند. ناصرخسرو. همچو پیل است کار بخرد راست پیل یا شاه راست یا خود راست. سنایی. دوست دانی نه بنده مر خود را این بود شیوه مردبخرد را. سنایی. نبود هیچ طفل بخرد خرد. سنایی. گر عمرتو باشد به جهان تا سیصد افسانه شمر زیستن بی مر خود باری چو فسانه می شوی ای بخرد افسانۀ نیک شو نه افسانۀ بد. ؟ (از تاریخ طبرستان). ملک فرمود خواندن موبدان را همان کارآگهان و بخردان را. نظامی. هم نامۀ خسروان بخوانی هم گفتۀ بخردان بدانی. نظامی. چو سلطان عنایت کند با بدان کجا ماند آسایش بخردان. سعدی. عجب نبود از سیرت بخردان که نیکی کنند از کرم با بدان. سعدی. چو گفتم، نصیحت پذیر و بدان عمل کن که باشی سر بخردان. سعدی. در بساط نکته سنجان خودفروشی شرط نیست یا سخن دانسته گوی ای مرد بخرد یا خموش. حافظ. بپرسید از ایشان که ای بخردان به لشکرگه عدل اسپهبدان. جامی. بلخ را نسبت اگرچند به اوباش دهند بر هر بیخردی نیست که صد بخرد نیست. ؟ (انجمن آرای ناصری). - بخرد بخردان، اعقل عقلاء. داناترین دانایان. (آنندراج) (ناظم الاطباء). -
خردمند. صاحب عقل. گویا در اصل باخرد بوده مخفف گشته حرکت باء هم مبدل گشت. با فتح باء هم صحیح است. (فرهنگ نظام). هوشیار. (غیاث اللغات). هوشمند. صاحب ادراک. خبردار. (ناظم الاطباء). عاقل. خردمند. فرزانه. ذولب. ذونهیه. لبیب. باخرد. صاحب شعور. ضدبی خرد. (انجمن آرای ناصری). رد. اریب. ارب. دانا. صاحب عقل و هوش و شعور و خرد، و اصل باخرد بوده ضد بی خرد، خردمند. (انجمن آرای ناصری). هوشمند. صاحب عقل. صاحب شعور و ادراک. خبردار. (هفت قلزم) : مردمان بخرد اندر هر زمان راه دانش را بهر گونه زبان... رودکی. بفرمودشان گفت بخرد بوید به ایوان او با هم اندر شوید. دقیقی. مرا نیز با مرز تو کار نیست که نزدیک بخرد سخن خوار نیست. فردوسی. که ایدون شنیدستم از موبدان ز اخترشناسان و از بخردان. فردوسی. یکی انجمن ساخت با بخردان هشیوار و کارآزموده ردان. فردوسی. چو رازت به شهر آشکارا شود دل بخردت بی مدارا شود. فردوسی. ز ترکان ترا بخرد انگاشتیم جز آنگونه هستی که پنداشتیم. فردوسی. این سیرت و این عادت واین خو که تو داری کس رانبود تا نبود بخرد و هشیار. فرخی. با بخردان نشین چو بخواهی همی نشست با نیکوان غنو چو بخواهی که بغنوی. فرخی. به حیله ساختن استاد بخردان زمین به حرب کردن شاگرد پادشاه زمان. فرخی. رمضان پیری بس چابک و بس باخرد است کار بخرد همه زیبا بود و اندرخور. فرخی. لیکن عادت دارد از هر چیزها گفتن که خلاف خرد باشد و به تکلف گوید و من دانم که او بخرد است. (از تاریخ سیستان). خوارزمشاه بس بخرد و محتشم و خویشتن دار است. (تاریخ بیهقی). و این ابوالقاسم مردی پیر و بخرد و امین و سخنگوی بود. (تاریخ بیهقی). ایشان را می باید آزمود تا تنی چند از ایشان بخردتر اختیار کرده آید. (تاریخ بیهقی). اکنون نگاه باید کرد در کفایت این عبدالغفار دبیر بخرد مجرب. (تاریخ بیهقی). تاندانی کار کردن باطل است از بهر آنک کار بر نادان و عاجز بخردان تاوان کنند. ناصرخسرو. سفله جهان بیوفاست ای بخرد با تو کجا بی وفاقرار کند. ناصرخسرو. همچو پیل است کار بخرد راست پیل یا شاه راست یا خود راست. سنایی. دوست دانی نه بنده مر خود را این بود شیوه مردبخرد را. سنایی. نبود هیچ طفل بخرد خرد. سنایی. گر عمرتو باشد به جهان تا سیصد افسانه شمر زیستن بی مر خود باری چو فسانه می شوی ای بخرد افسانۀ نیک شو نه افسانۀ بد. ؟ (از تاریخ طبرستان). ملک فرمود خواندن موبدان را همان کارآگهان و بخردان را. نظامی. هم نامۀ خسروان بخوانی هم گفتۀ بخردان بدانی. نظامی. چو سلطان عنایت کند با بدان کجا ماند آسایش بخردان. سعدی. عجب نبود از سیرت بخردان که نیکی کنند از کرم با بدان. سعدی. چو گفتم، نصیحت پذیر و بدان عمل کن که باشی سر بخردان. سعدی. در بساط نکته سنجان خودفروشی شرط نیست یا سخن دانسته گوی ای مرد بخرد یا خموش. حافظ. بپرسید از ایشان که ای بخردان به لشکرگه عدل اسپهبدان. جامی. بلخ را نسبت اگرچند به اوباش دهند بر هر بیخردی نیست که صد بخرد نیست. ؟ (انجمن آرای ناصری). - بخرد بخردان، اعقل عقلاء. داناترین دانایان. (آنندراج) (ناظم الاطباء). -
بخرد. باخرد. خردمند: نصرت به دین کن ای بخرد مر خدای را گر بایدت که بهره بیابی ز نصرتش. ناصرخسرو. چو مردم بخرد آبروی را همه سال به کره بندۀ اینیم و چاکر آنیم. مسعودسعد (دیوان چ رشید یاسمی). و رجوع به بخرد شود
بِخْرَد. باخرد. خردمند: نصرت به دین کن ای بخرد مر خدای را گر بایدت که بهره بیابی ز نصرتش. ناصرخسرو. چو مردم بخرد آبروی را همه سال به کُرْه بندۀ اینیم و چاکر آنیم. مسعودسعد (دیوان چ رشید یاسمی). و رجوع به بِخْرَد شود
جمع واژۀ بدّ. بتها. (یادداشت مؤلف) : زر از قدود بدود و اجسام اصنام و ابدان اوثان فرومیریختند و بر درها و دیوارها می بستند. (ترجمه تاریخ یمینی چ سنگی ص 421) ، نو بیرون آورده. (منتهی الارب) (ترجمان القرآن جرجانی ترتیب عادل بن علی). بمعنی اسم فاعل و مفعول هر دوست. (از منتهی الارب). نوپیدا شده. (غیاث اللغات). نوآیین. نو پدید کرده. نوباوه. نو. (یادداشت مؤلف). نوآیین. تازه. نو. (فرهنگ فارسی معین). نو بیرون آمده. حیرت انگیز و هر چیز اختراع شده. (از ناظم الاطباء). زیبا. جمیل. با طراوت.دل انگیز: و مردمان این ناحیت (چین) مردمانی خوب صنعتند و کارهای بدیع کنند و بر دو عنان اندر نشسته به تبت آیند به بازرگانی. (حدود العالم). نامه نویسد بدیع و نظم کند خوب تیغ زند نیک و پهنه بازد چوگان. فرخی. من در آن فتح یکی مدح بر او خوانده بدیع مدح او خوانده و زو یافته بسیاری زر. فرخی. باغی چو خوی خویش پسندیده و بدیع کاخی چو رای خویش مهیا و استوار. فرخی. روح رؤسا ابوربیع بن ربیع او سخت بدیع و کار او سخت بدیع. منوچهری. وین هدهد بدیع در این اول ربیع برجاس وار تاجی بر سر نهاده وی. منوچهری. کدامین جان نه این جان طبیعی. نکو بنگر که جسم بس بدیعی. ناصرخسرو. دیبا همی بدیع برون آری اندر ضمیر تست مگر ششتر. ناصرخسرو. درخت بدیعی ولیکن مر این را درخت ترنج و مر آن را چناری. ناصرخسرو. ز هر چهار نوآیین تر و بدیعتر است نگار من که زمانه چو او ندید نگار. مسعودسعد سلمان. عجب مدار ز من نظم و نثر خوب و بدیع نه لؤلؤ از صدف است و نه آبگین ز گیاست. مسعودسعد سلمان. بوقلمون شد بهار از قلم صبح و شام راند مثالی بدیع ساخت طلسمی عجاب. خاقانی. طرز غریب من است نقش خرد را طراز شعر بدیع من است شرع سخن را شعار. خاقانی. هزار فصل بدیع است و صد چو فضل ربیع هزار مرغ چو من بوتمام او زیبد. خاقانی. چون روضۀ ربیع پر نقش بدیع کردند. (ترجمه تاریخ یمینی چ سنگی ص 421). نظم او چون وشی صنعاء و چهرۀ عذرابدیع و رایق بود. (ترجمه تاریخ یمینی چ سنگی ص 279). بدیع آمدم صورتش در نظر ولیکن ندارم ز معنی خبر. سعدی (بوستان). حسن میمندی را گفتند سلطان محمود چندین بندۀ صاحب جمال دارد که هر یکی بدیع جهانی اند. (گلستان سعدی). - بدیعآیین، نوآیین، که آیین نوو شگفت دارد: ای ترک بدیعآیین، عشق تو شد آیینم کز سلسلۀ میگون بر ماه زدی آذین. سوزنی. - بدیع الجمال، نادرالجمال. (آنندراج). زیباروی: بس که درین خاک ممزق شدند پیکر خوبان بدیع الجمال. سعدی. گرت هزار بدیع الجمال پیش آید ببین و بگذر و خاطر به هیچیک مسپار. سعدی. ملک در حال کنیزکی خوبروی پیشش فرستادهمچنین در عقبش غلامی بدیع الجمال لطیف الاعتدال. (گلستان سعدی). - بدیع برهان، که برهانها و دلیلهایش نوآیین و نیکو و استوار است: همه، دعوی طالع میمونش در معالی بدیع برهان باد. مسعودسعد. - بدیعچهره، زیبا. زیباچهره. زیباروی. بدیع الجمال: گرفته راه تماشا بدیعچهره بتانی که در مشاهده عاجز کنند لعبت چین را. سعدی. - بدیعخوی، که خوی غریب و بدیع دارد: لطیف جوهر و جانی غریب قامت و شکلی لطیف جامه و جسمی بدیع صورت و خویی. سعدی (طیبات). - بدیع رقم، خوش خط و خوش نویس. (ناظم الاطباء). بدیع رقم و بدیع قلم، از صفات کاتب و قلم است. (از آنندراج). - بدیعسخن، که سخن نو و نیکو دارد: ازو سریعقلم تر کجاست در کیهان وزو بدیعسخن تر کجاست در کشور. سوزنی. - بدیع شمایل، که سرشتی زیبا و نیکو دارد: چشم بدت دور ای بدیع شمایل یار من و شمع جمع و میر قبایل. سعدی. - بدیع صفت، که صفت نیکو و زیبا دارد: گر آن بدیع صفت خویشتن به ما ندهد بیار ساقی و ما را ز خویشتن بستان. سعدی. من آن بدیع صفت را بترک چون گویم. سعدی (خواتیم). - بدیع صنیع، روح القدس. (آنندراج). - ، جسد آدمی. (آنندراج). - بدیع صورت، نیکوروی. زیباروی: ز میگساری مه پیکری که گویی هست بدیع صورت آن میگسار زآتش و آب. مسعودسعد سلمان. چون که بدیعصورتی بی سبب کدورتی عهد و وفای دوستان حیف بود که بشکنی. سعدی (بدایع). - بدیعقلم، رجوع به بدیعرقم در همین ترکیبات شود. - بدیعمنظر، زیباروی: خود نبود و گر بود تا بقیامت آزری بت نکند به نیکویی چون تو بدیعمنظری. سعدی (بدایع). - بدیعنگار، نگارندۀ تصاویر بدیع. نقاش چیره دست: چنو سوار نیارد نگاشتن بقلم اگر چه باشد صورتگری بدیعنگار. فرخی. - بدیع وصف، که دارای اوصاف نیکو و نوآیین است: بدیع وصفا بر وصف تو بشیفته ام از ان نباشد نامم همی ز بند جدا. مسعودسعد سلمان (دیوان ص 8). ، عجیب و غریب و نادر. (از ناظم الاطباء). دور. بعید: بدیع نیست گرت خلق تهنیت گویند که دولت تو رسیده است خلق را فریاد. مسعودسعد سلمان. دوکار از عزایم پادشاهان بدیع و غریب نماید... (کلیله و دمنه). و هر بنا که بر قاعده عدل و احسان قرار گیرد... اگر از تقلب احوال در وی اثری ظاهر نگردد و دست زمانه از ساحت سعادت آن قاصر باشد بدیع ننماید. (کلیله و دمنه چ مینوی ص 23). چو مشک عشق تو غماز من شد ای دل و جان بدیع نبود از مشک و عشق غمازی. سوزنی. و در ریاض نعم ایشان (آل سامان و آل بویه) چون عندلیب نوای خوش میزدند و یا چون ساز بر کنار گلزار ترنمی بنوا میکردند بدیع نبود. (ترجمه تاریخ یمینی چ سنگی ص 17). هلال اگر بنماید کسی بدیع نباشد چه حاجت است که بنماید آفتاب مبین را. سعدی. دریغ از خوی مطبوعت که روی از بندگان پوشی بدیع از طبع موزونت که در بر دوستان بندی. سعدی (طیبات). گفتم این از کرم اخلاق بزرگان بدیع است روی از مصاحبت مسکینان تافتن. (گلستان سعدی کلیات چ فروغی ص 56)، رسن تافته از پشم نو و مانند آن، خیک نو. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). خیک تازه. (از اقرب الموارد)، {{اسم}} دانشی که در آن از صنعتهای کلام و زیبایی های الفاظ نظم و نثر بحث شود. (فرهنگ فارسی معین). یکی از علوم بلاغی است که در آن از صنایع کلام و زیباییهای الفاظ و آرایش سخن پس از حصول فصاحت و بلاغت در نظم و نثر بحث می شود. چنانکه مشهور است نخستین کسی که بدین دانش توجه کرد و صنایع بدیعی را از متون استخراج نمود عبداﷲ المعتز (درگذشته بسال 296 هجری قمری) بود. مشهورترین صنایع بدیعی عبارت است از: ارسال المثل، استخدام، استدراک، استشهاد، استطراد، اضراب، التفات، براعت استهلال، تأبید، ترصیع، تضمین، تلمیح، تنسیق الصفات، توریه، جناس، حسن تخلص، ردالعجز علی الصدر، ردالقافیه، ردالمطلع، سجع، عکس و تبدیل. صاحب کشاف اصطلاحات الفنون آرد: بدیع من حیث المجموع بر علوم معانی و بیان و بدیع هم اطلاق می گردد. در بارۀ علم بدیعو صنایع بدیعی رجوع به مفتاح العلوم سکاکی و مطول تفتازانی و ابدع البدایع گرکانی و نفایس الفنون (فن هشتم از مقالۀ اولی از قسم اول) و کشاف اصطلاحات الفنون و کشف الظنون و حدائق السحر فی دقائق الشعر رشید وطواط و ترجمان البلاغۀ رادویانی و صناعات ادبی جلال الدین همایی شود
جَمعِ واژۀ بُدّ. بتها. (یادداشت مؤلف) : زر از قدود بدود و اجسام اصنام و ابدان اوثان فرومیریختند و بر درها و دیوارها می بستند. (ترجمه تاریخ یمینی چ سنگی ص 421) ، نو بیرون آورده. (منتهی الارب) (ترجمان القرآن جرجانی ترتیب عادل بن علی). بمعنی اسم فاعل و مفعول هر دوست. (از منتهی الارب). نوپیدا شده. (غیاث اللغات). نوآیین. نو پدید کرده. نوباوه. نو. (یادداشت مؤلف). نوآیین. تازه. نو. (فرهنگ فارسی معین). نو بیرون آمده. حیرت انگیز و هر چیز اختراع شده. (از ناظم الاطباء). زیبا. جمیل. با طراوت.دل انگیز: و مردمان این ناحیت (چین) مردمانی خوب صنعتند و کارهای بدیع کنند و بر دو عنان اندر نشسته به تبت آیند به بازرگانی. (حدود العالم). نامه نویسد بدیع و نظم کند خوب تیغ زند نیک و پهنه بازد چوگان. فرخی. من در آن فتح یکی مدح بر او خوانده بدیع مدح او خوانده و زو یافته بسیاری زر. فرخی. باغی چو خوی خویش پسندیده و بدیع کاخی چو رای خویش مهیا و استوار. فرخی. روح رؤسا ابوربیع بن ربیع او سخت بدیع و کار او سخت بدیع. منوچهری. وین هدهد بدیع در این اول ربیع برجاس وار تاجی بر سر نهاده وی. منوچهری. کدامین جان نه این جان طبیعی. نکو بنگر که جسم بس بدیعی. ناصرخسرو. دیبا همی بدیع برون آری اندر ضمیر تُست مگر ششتر. ناصرخسرو. درخت بدیعی ولیکن مر این را درخت ترنج و مر آن را چناری. ناصرخسرو. ز هر چهار نوآیین تر و بدیعتر است نگار من که زمانه چو او ندید نگار. مسعودسعد سلمان. عجب مدار ز من نظم و نثر خوب و بدیع نه لؤلؤ از صدف است و نه آبگین ز گیاست. مسعودسعد سلمان. بوقلمون شد بهار از قلم صبح و شام راند مثالی بدیع ساخت طلسمی عجاب. خاقانی. طرز غریب من است نقش خرد را طراز شعر بدیع من است شرع سخن را شعار. خاقانی. هزار فصل بدیع است و صد چو فضل ربیع هزار مرغ چو من بوتمام او زیبد. خاقانی. چون روضۀ ربیع پر نقش بدیع کردند. (ترجمه تاریخ یمینی چ سنگی ص 421). نظم او چون وشی صنعاء و چهرۀ عذرابدیع و رایق بود. (ترجمه تاریخ یمینی چ سنگی ص 279). بدیع آمدم صورتش در نظر ولیکن ندارم ز معنی خبر. سعدی (بوستان). حسن میمندی را گفتند سلطان محمود چندین بندۀ صاحب جمال دارد که هر یکی بدیع جهانی اند. (گلستان سعدی). - بدیعآیین، نوآیین، که آیین نوو شگفت دارد: ای ترک بدیعآیین، عشق تو شد آیینم کز سلسلۀ میگون بر ماه زدی آذین. سوزنی. - بدیع الجمال، نادرالجمال. (آنندراج). زیباروی: بس که درین خاک ممزق شدند پیکر خوبان بدیع الجمال. سعدی. گرت هزار بدیع الجمال پیش آید ببین و بگذر و خاطر به هیچیک مسپار. سعدی. ملک در حال کنیزکی خوبروی پیشش فرستادهمچنین در عقبش غلامی بدیع الجمال لطیف الاعتدال. (گلستان سعدی). - بدیع برهان، که برهانها و دلیلهایش نوآیین و نیکو و استوار است: همه، دعوی ِ طالع میمونش در معالی بدیع برهان باد. مسعودسعد. - بدیعچهره، زیبا. زیباچهره. زیباروی. بدیع الجمال: گرفته راه تماشا بدیعچهره بتانی که در مشاهده عاجز کنند لعبت چین را. سعدی. - بدیعخوی، که خوی غریب و بدیع دارد: لطیف جوهر و جانی غریب قامت و شکلی لطیف جامه و جسمی بدیع صورت و خویی. سعدی (طیبات). - بدیع رقم، خوش خط و خوش نویس. (ناظم الاطباء). بدیع رقم و بدیع قلم، از صفات کاتب و قلم است. (از آنندراج). - بدیعسخن، که سخن نو و نیکو دارد: ازو سریعقلم تر کجاست در کیهان وزو بدیعسخن تر کجاست در کشور. سوزنی. - بدیع شمایل، که سرشتی زیبا و نیکو دارد: چشم بدت دور ای بدیع شمایل یار من و شمع جمع و میر قبایل. سعدی. - بدیع صفت، که صفت نیکو و زیبا دارد: گر آن بدیع صفت خویشتن به ما ندهد بیار ساقی و ما را ز خویشتن بستان. سعدی. من آن بدیع صفت را بترک چون گویم. سعدی (خواتیم). - بدیع صنیع، روح القدس. (آنندراج). - ، جسد آدمی. (آنندراج). - بدیع صورت، نیکوروی. زیباروی: ز میگساری مه پیکری که گویی هست بدیع صورت آن میگسار زآتش و آب. مسعودسعد سلمان. چون که بدیعصورتی بی سبب کدورتی عهد و وفای دوستان حیف بود که بشکنی. سعدی (بدایع). - بدیعقلم، رجوع به بدیعرقم در همین ترکیبات شود. - بدیعمنظر، زیباروی: خود نبود و گر بود تا بقیامت آزری بت نکند به نیکویی چون تو بدیعمنظری. سعدی (بدایع). - بدیعنگار، نگارندۀ تصاویر بدیع. نقاش چیره دست: چنو سوار نیارد نگاشتن بقلم اگر چه باشد صورتگری بدیعنگار. فرخی. - بدیع وصف، که دارای اوصاف نیکو و نوآیین است: بدیع وصفا بر وصف تو بشیفته ام از ان نباشد نامم همی ز بند جدا. مسعودسعد سلمان (دیوان ص 8). ، عجیب و غریب و نادر. (از ناظم الاطباء). دور. بعید: بدیع نیست گرت خلق تهنیت گویند که دولت تو رسیده است خلق را فریاد. مسعودسعد سلمان. دوکار از عزایم پادشاهان بدیع و غریب نماید... (کلیله و دمنه). و هر بنا که بر قاعده عدل و احسان قرار گیرد... اگر از تقلب احوال در وی اثری ظاهر نگردد و دست زمانه از ساحت سعادت آن قاصر باشد بدیع ننماید. (کلیله و دمنه چ مینوی ص 23). چو مشک عشق تو غماز من شد ای دل و جان بدیع نبود از مشک و عشق غمازی. سوزنی. و در ریاض نعم ایشان (آل سامان و آل بویه) چون عندلیب نوای خوش میزدند و یا چون ساز بر کنار گلزار ترنمی بنوا میکردند بدیع نبود. (ترجمه تاریخ یمینی چ سنگی ص 17). هلال اگر بنماید کسی بدیع نباشد چه حاجت است که بنماید آفتاب مبین را. سعدی. دریغ از خوی مطبوعت که روی از بندگان پوشی بدیع از طبع موزونت که در بر دوستان بندی. سعدی (طیبات). گفتم این از کرم اخلاق بزرگان بدیع است روی از مصاحبت مسکینان تافتن. (گلستان سعدی کلیات چ فروغی ص 56)، رسن تافته از پشم نو و مانند آن، خیک نو. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). خیک تازه. (از اقرب الموارد)، {{اِسم}} دانشی که در آن از صنعتهای کلام و زیبایی های الفاظ نظم و نثر بحث شود. (فرهنگ فارسی معین). یکی از علوم بلاغی است که در آن از صنایع کلام و زیباییهای الفاظ و آرایش سخن پس از حصول فصاحت و بلاغت در نظم و نثر بحث می شود. چنانکه مشهور است نخستین کسی که بدین دانش توجه کرد و صنایع بدیعی را از متون استخراج نمود عبداﷲ المعتز (درگذشته بسال 296 هجری قمری) بود. مشهورترین صنایع بدیعی عبارت است از: ارسال المثل، استخدام، استدراک، استشهاد، استطراد، اضراب، التفات، براعت استهلال، تأبید، ترصیع، تضمین، تلمیح، تنسیق الصفات، توریه، جناس، حسن تخلص، ردالعجز علی الصدر، ردالقافیه، ردالمطلع، سجع، عکس و تبدیل. صاحب کشاف اصطلاحات الفنون آرد: بدیع من حیث المجموع بر علوم معانی و بیان و بدیع هم اطلاق می گردد. در بارۀ علم بدیعو صنایع بدیعی رجوع به مفتاح العلوم سکاکی و مطول تفتازانی و ابدع البدایع گرکانی و نفایس الفنون (فن هشتم از مقالۀ اولی از قسم اول) و کشاف اصطلاحات الفنون و کشف الظنون و حدائق السحر فی دقائق الشعر رشید وطواط و ترجمان البلاغۀ رادویانی و صناعات ادبی جلال الدین همایی شود
طالح. (زمخشری). ناجوانمرد. بدکار. مقابل نیک مرد: برادی کشد زفت و بدمرد را کند سرخ چون لاله رخ زرد را. اسدی. نیکمردان در این سرای همت شیران دارند و بدمردان فعل سگان. (منتخب قابوسنامه ص 4). بناخوبتر صورتی شرح داد که بدمرد را نیک روزی مباد. سعدی (بوستان). که بدمرد را خصم خود می کنی وگر نیکمرد است بد می کنی. سعدی (بوستان). نه هرگز شنیدیم در عمر خویش که بدمرد را نیکی آید به پیش. سعدی.
طالح. (زمخشری). ناجوانمرد. بدکار. مقابل نیک مرد: برادی کشد زفت و بدمرد را کند سرخ چون لاله رخ زرد را. اسدی. نیکمردان در این سرای همت شیران دارند و بدمردان فعل سگان. (منتخب قابوسنامه ص 4). بناخوبتر صورتی شرح داد که بدمرد را نیک روزی مباد. سعدی (بوستان). که بدمرد را خصم خود می کنی وگر نیکمرد است بد می کنی. سعدی (بوستان). نه هرگز شنیدیم در عمر خویش که بدمرد را نیکی آید به پیش. سعدی.
آنچه از کاه و پشم و پنبه و مانند آن پر کنند و در زیر زین و پالان گذارند تا پشت ستور ریش نگردد و آن دوتا میباشد. ج، بدائد، ابدّه، خشم آلوده. (برهان قاطع) (هفت قلزم) (آنندراج)
آنچه از کاه و پشم و پنبه و مانند آن پر کنند و در زیر زین و پالان گذارند تا پشت ستور ریش نگردد و آن دوتا میباشد. ج، بدائد، اَبِدَّه، خشم آلوده. (برهان قاطع) (هفت قلزم) (آنندراج)
ظاهر. (غیاث اللغات). پدید. رجوع به پدید شود، بدون فکر و یادآوری و تأمل و اندیشه. (ناظم الاطباء) ، آشکار و پیدا و ظاهر و هویدا. (ناظم الاطباء). روشن. آشکار. واضح. (فرهنگ فارسی معین) ، (اصطلاح منطق) چیزی که بخودی خود ظاهر و هویدا باشد. (از ناظم الاطباء). هر تصور یا تصدیق که درک آن محتاج بتفکر نباشد. تصدیق بدیهی چون کل اعظم از جزء است. یا دو نقیض نه اجتماع می کنند و نه ارتفاع. مقابل نظری. (یادداشت مؤلف). چیزی که علم آن موقوف بتفکر نباشد چنانکه واحدنصف اثنین است. (از غیاث اللغات). ضروری مقابل نظری. مقدمات اولیه، و آن چیزی است که تصور دو طرف آن کافی است و نسبت در جزم عقل به اوست. بعبارت دیگر آنچه را که عقل مقتضی بداند در موقع تصور دو طرف و نسبت هم محتاج به استعانت غیر نباشد و این معنی از معنی قبل اخص است بواسطۀ آنکه شامل تصور نیست و نیز بواسطه آن که شامل حسیات و تجربیات و غیر آن نیست. آنچه عقل به مجرد توجه به آن بدون استعانت بحس خواه تصور وخواه تصدیق اثبات کند و این معنی نیز از معنی قبل اخص است زیرا شامل تصور و تصدیق هم هست. (از کشاف اصطلاحات الفنون). آنچه نزد عقل در بادی نظر مورد قبول باشد. تصور یا تصدیقی که حصول آنها متوقف بر کسب و استدلال نباشد بدیهیات بر شش قسمند: اولیات. فطریات. مشاهدات. متواترات. حدسیات. تجربیات. (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به مبانی فلسفۀ تألیف سیاسی 260 شود
ظاهر. (غیاث اللغات). پدید. رجوع به پدید شود، بدون فکر و یادآوری و تأمل و اندیشه. (ناظم الاطباء) ، آشکار و پیدا و ظاهر و هویدا. (ناظم الاطباء). روشن. آشکار. واضح. (فرهنگ فارسی معین) ، (اصطلاح منطق) چیزی که بخودی خود ظاهر و هویدا باشد. (از ناظم الاطباء). هر تصور یا تصدیق که درک آن محتاج بتفکر نباشد. تصدیق بدیهی چون کل اعظم از جزء است. یا دو نقیض نه اجتماع می کنند و نه ارتفاع. مقابل نظری. (یادداشت مؤلف). چیزی که علم آن موقوف بتفکر نباشد چنانکه واحدنصف اثنین است. (از غیاث اللغات). ضروری مقابل نظری. مقدمات اولیه، و آن چیزی است که تصور دو طرف آن کافی است و نسبت در جزم عقل به اوست. بعبارت دیگر آنچه را که عقل مقتضی بداند در موقع تصور دو طرف و نسبت هم محتاج به استعانت غیر نباشد و این معنی از معنی قبل اخص است بواسطۀ آنکه شامل تصور نیست و نیز بواسطه آن که شامل حسیات و تجربیات و غیر آن نیست. آنچه عقل به مجرد توجه به آن بدون استعانت بحس خواه تصور وخواه تصدیق اثبات کند و این معنی نیز از معنی قبل اخص است زیرا شامل تصور و تصدیق هم هست. (از کشاف اصطلاحات الفنون). آنچه نزد عقل در بادی نظر مورد قبول باشد. تصور یا تصدیقی که حصول آنها متوقف بر کسب و استدلال نباشد بدیهیات بر شش قسمند: اولیات. فطریات. مشاهدات. متواترات. حدسیات. تجربیات. (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به مبانی فلسفۀ تألیف سیاسی 260 شود
سرد، لوس، بی مزه، برنده سرد خنک مقابل حاد گرم، ناخوشایند بی مزه، لطیفه بارد، بی ذوق بی لطف، عنین آنکه مباشرت نتواند کرد، یکی از مزاج های نه گانه طب قدیم سرد، جمع بوارد، بارد بر دو گونه است. بارد بالفعل مانند برف و بارد بالقوه مانند کاهو و کاسنی
سرد، لوس، بی مزه، برنده سرد خنک مقابل حاد گرم، ناخوشایند بی مزه، لطیفه بارد، بی ذوق بی لطف، عنین آنکه مباشرت نتواند کرد، یکی از مزاج های نه گانه طب قدیم سرد، جمع بوارد، بارد بر دو گونه است. بارد بالفعل مانند برف و بارد بالقوه مانند کاهو و کاسنی