طالح. (زمخشری). ناجوانمرد. بدکار. مقابل نیک مرد: برادی کشد زفت و بدمرد را کند سرخ چون لاله رخ زرد را. اسدی. نیکمردان در این سرای همت شیران دارند و بدمردان فعل سگان. (منتخب قابوسنامه ص 4). بناخوبتر صورتی شرح داد که بدمرد را نیک روزی مباد. سعدی (بوستان). که بدمرد را خصم خود می کنی وگر نیکمرد است بد می کنی. سعدی (بوستان). نه هرگز شنیدیم در عمر خویش که بدمرد را نیکی آید به پیش. سعدی.
بی عقل. بی وقوف. (آنندراج). سفیه. ناخردمند. نابخرد. بی ادراک. مأموه. (یادداشت بخط مؤلف). بی عقل. بی فکر. بی اندیشه: ببردش ورا هوش و دانش خدای مرا بیخرد یافت آن تیره رأی. فردوسی. چو سالی چنین بر تو بربگذرد خردمند خواند ترا بی خرد. فردوسی. همی کودکی بیخرد داندم به گرز و به شمشیر ترساندم. فردوسی. عالمی را شجری خواندم بد کردم بد این سخن بیخردی گوید یا بی بصری. فرخی. هر کو بجز از تو بجهانداری بنشست بیدادگر است ای ملک وبیخرد و مست. منوچهری. خرد از بیخردان آموز ای شاه خرد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 390). خواهم که بدانم که مر این بیخردان را طاعت ز چه معنی و ز بهر چه سرائید. ناصرخسرو. ای بدخوی بیخرد آخر چند مکاس کنی و زیادت طلبی. (سندبادنامه ص 290). زن بیخرد بر در و بام و کوی همی کرد فریادو میگفت شوی. سعدی. دشمن به دشمن آن نپسندد که بیخرد با نفس خود کند بمراد و هوای خویش. سعدی. زبان آوری بیخرد سعی کرد ز شوخی ببد گفتن نیکمرد. سعدی. کودکان و دیوانگان و بیخردان را تعلیم کردند و بر آن داشتند و بفرستادند. (تاریخ قم ص 254)