معنی بدرگ - فرهنگ فارسی عمید
واژههای مرتبط با بدرگ
بدرگ
- بدرگ
- بدسرشت. بدطینت. بدگوهر. بدگهر. بدآغاز. (از آنندراج). بدطینت. بدذات. بداصل. بدخواه. (از ناظم الاطباء). فرومایه. پست:
تن خود به کوه سپند افکنی
بن و بیخ آن بدرگان برکنی.
فردوسی.
برآشفت پیران و دشنام داد
بدو گفت کای بدرگ بدنژاد.
فردوسی.
چو دیدش گره زد بر ابرو ز خشم
بدو گفت کای بدرگ شوخ چشم.
(گرشاسب نامه).
لغت نامه دهخدا
بدره
- بدره
- بدره همیان هنبان انبان خریطه ای از جامه یا گلیم یا تیماج که طول آن از عرضش بیشتر و آنرا پر از پول کنند همیان
فرهنگ لغت هوشیار