ماه شب چهاردهم از تقویم قمری، نیمۀ روشن ماه، چتر سیمابی، ماه تمام، چتر سیمین، گردماه کیسه ای که در آن ده هزار درهم می گذاشتند، کیسۀ زر، همیان، بدره
ماه شب چهاردهم از تقویم قمری، نیمۀ روشن ماه، چَترِ سیمابی، ماهِ تَمام، چَترِ سیمین، گِردماه کیسه ای که در آن ده هزار درهم می گذاشتند، کیسۀ زر، همیان، بدره
کامل و تمام گردیدن غلام. (آنندراج) : بدر الغلام بدراً، کامل و تمام گردید. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). تمام و کامل شدن همچون ماه تمام. (از ذیل اقرب الموارد).
کامل و تمام گردیدن غلام. (آنندراج) : بدر الغلام بدراً، کامل و تمام گردید. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). تمام و کامل شدن همچون ماه تمام. (از ذیل اقرب الموارد).
غزوۀ معروف رسول اکرم با کفار، و اصلاً نام چاهی است میان مکه و مدینه. در جنوب غربی مدینه، در فاصله 28 فرسنگی آن و در پایین وادی الصفراء و گویند منسوب به بدربن یخلدبن نضربن کنانه است. در همین محل است که نخستین جنگ میان مسلمانان و مشرکان (در رمضان سال دوم هجری) روی داد و به غزوۀ بدر یا بدرالکبری یا بدرالقتال یا بدرالاولی مشهور شد. ریاست مشرکان قریش در جنگ با ابوسفیان بود و او در این هنگام با کاروانی از شام بازمی گشت. جنگ به شکست مشرکان انجامید و قریب 70 تن از آنان بقتل رسیدند و 70 تن نیز به اسارت درآمدند. در غزوۀ احد که در سال سوم هجرت روی داد و به شکست مسلمانان خاتمه پذیرفت ابوسفیان باز وعده جنگ بسال دیگر کرد در همین محل بدر. سال بعد یعنی در سال چهارم هجرت مسلمانان و مشرکان آمادۀ کارزار شدند اما جنگی واقع نشد و این حادثه بدرالصغری یا بدرالموعد یا غزوه السویق نامیده شد. و رجوع به معجم البلدان و امتاع الاسماع و عیون الاخبار و طبقات ابن سعد و تاریخ طبری چ مصر ج 2 ص 267 ببعد و عقدالفرید و سیره ابن هشام و حبیب السیر شود: و لقد نصرکم الله ببدر و انتم اذله. (قرآن 123/3). آنرا که همچو سنگ سر مرّه روز بدر در حرب همچو موم شد از بیم ضربتش. ناصرخسرو. آنرا که مصطفی چو همه عاجز آمدند در حرب روز بدر بدو داد رایتش. ناصرخسرو. ذوالفقار ایزد سوی که فرستاد به بدر زن و فرزند کرا بود چو زهرا و شبیر. ناصرخسرو. از آن مشهور شیر نر که اندر بدر و در خیبر هوا از چشم خون بارید در صمصام خندانش. ناصرخسرو. بدرستی که خدای شما را نصرت کرد در غزو بدر و شما در چشم دشمن سست و خواربودید از ناساختگی. (کشف الاسرار میبدی ج 2 ص 263). صاحب بدر و حنین از تو گشاید فقاع کان گهر چون سداب برکنی از بهر کین. خاقانی. دیده نه ای روز بدر کان شه دین بدروار راند سپه در سپه سوی نشیب از عقاب. خاقانی
غزوۀ معروف رسول اکرم با کفار، و اصلاً نام چاهی است میان مکه و مدینه. در جنوب غربی مدینه، در فاصله 28 فرسنگی آن و در پایین وادی الصفراء و گویند منسوب به بدربن یخلدبن نضربن کنانه است. در همین محل است که نخستین جنگ میان مسلمانان و مشرکان (در رمضان سال دوم هجری) روی داد و به غزوۀ بدر یا بدرالکبری یا بدرالقتال یا بدرالاولی مشهور شد. ریاست مشرکان قریش در جنگ با ابوسفیان بود و او در این هنگام با کاروانی از شام بازمی گشت. جنگ به شکست مشرکان انجامید و قریب 70 تن از آنان بقتل رسیدند و 70 تن نیز به اسارت درآمدند. در غزوۀ احد که در سال سوم هجرت روی داد و به شکست مسلمانان خاتمه پذیرفت ابوسفیان باز وعده جنگ بسال دیگر کرد در همین محل بدر. سال بعد یعنی در سال چهارم هجرت مسلمانان و مشرکان آمادۀ کارزار شدند اما جنگی واقع نشد و این حادثه بدرالصغری یا بدرالموعد یا غزوه السویق نامیده شد. و رجوع به معجم البلدان و امتاع الاسماع و عیون الاخبار و طبقات ابن سعد و تاریخ طبری چ مصر ج 2 ص 267 ببعد و عقدالفرید و سیره ابن هشام و حبیب السیر شود: و لقد نصرکم الله ببدر و انتم اذله. (قرآن 123/3). آنرا که همچو سنگ سر مرّه روز بدر در حرب همچو موم شد از بیم ضربتش. ناصرخسرو. آنرا که مصطفی چو همه عاجز آمدند در حرب روز بدر بدو داد رایتش. ناصرخسرو. ذوالفقار ایزد سوی که فرستاد به بدر زن و فرزند کرا بود چو زهرا و شبیر. ناصرخسرو. از آن مشهور شیر نر که اندر بدر و در خیبر هوا از چشم خون بارید در صمصام خندانش. ناصرخسرو. بدرستی که خدای شما را نصرت کرد در غزو بدر و شما در چشم دشمن سست و خواربودید از ناساختگی. (کشف الاسرار میبدی ج 2 ص 263). صاحب بدر و حنین از تو گشاید فقاع کان گهر چون سداب برکنی از بهر کین. خاقانی. دیده نه ای روز بدر کان شه دین بدروار راند سپه در سپه سوی نشیب از عقاب. خاقانی
بیرون. (شرفنامۀ منیری). بیرون در. (ناظم الاطباء). بدور: هم شرفوان ببینمش لکن حرف علت از آن میان بدر است. خاقانی (دیوان چ سجادی ص 68). جنس این علم ز دیباچۀ ادیان بدر است من طراز همه ادیان بخراسان یابم. خاقانی. - بدرافتادن، بیرون افتادن. (یادداشت مؤلف) : آدم علیه السلام گندم بخورد و از بهشت بدر افتاد. (نوروزنامه). - بدرانداختن، بیرون انداختن: گر ز شروان بدرانداخت مرا دست وبال خیروان بلکه شرفوان به خراسان یابم. خاقانی. - بدربردن، بیرون کردن. خارج ساختن. بدرکردن. بیرون کشیدن: خواب از سر خفتگان بدربرد بیداری بلبلان اسحار. نظامی. گفت آن گلیم خویش بدرمی برد ز موج وین جهد می کند که بگیرد غریق را. سعدی. وگر پهلوانی و گر تیغزن نخواهی بدربردن الا کفن. سعدی (بوستان). - بدر رفتن، بیرون رفتن: شیرین بدرنمی رود از خانه بی رقیب داند شکر که دفع مگس بادبیزن است. سعدی. نه آن دریغ که هرگز بدررود از دل نه آن حدیث که هرگز برون شود از یاد. سعدی. برو از خانه گردون بدر و نان مطلب کاین سیه کاسه در آخر بکشد مهمان را. حافظ. - بدرزدن، بیرون رفتن و گریختن. (آنندراج). پیش رفتن و سبقت گرفتن و فرار کردن. (ناظم الاطباء). - بدرشدن، بیرون رفتن. بدررفتن. - امثال: با شیر اندرون شد و با جان بدرشود (عشق تو در درونم و مهر تو در دلم). سعیدا (از امثال و حکم دهخدا ج 1 ص 364). -
بیرون. (شرفنامۀ منیری). بیرون در. (ناظم الاطباء). بدور: هم شرفوان ببینمش لکن حرف علت از آن میان بدر است. خاقانی (دیوان چ سجادی ص 68). جنس این علم ز دیباچۀ ادیان بدر است من طراز همه ادیان بخراسان یابم. خاقانی. - بدرافتادن، بیرون افتادن. (یادداشت مؤلف) : آدم علیه السلام گندم بخورد و از بهشت بدر افتاد. (نوروزنامه). - بدرانداختن، بیرون انداختن: گر ز شروان بدرانداخت مرا دست وبال خیروان بلکه شرفوان به خراسان یابم. خاقانی. - بدربردن، بیرون کردن. خارج ساختن. بدرکردن. بیرون کشیدن: خواب از سر خفتگان بدربرد بیداری بلبلان اسحار. نظامی. گفت آن گلیم خویش بدرمی برد ز موج وین جهد می کند که بگیرد غریق را. سعدی. وگر پهلوانی و گر تیغزن نخواهی بدربردن الا کفن. سعدی (بوستان). - بدر رفتن، بیرون رفتن: شیرین بدرنمی رود از خانه بی رقیب داند شکر که دفع مگس بادبیزن است. سعدی. نه آن دریغ که هرگز بدررود از دل نه آن حدیث که هرگز برون شود از یاد. سعدی. برو از خانه گردون بدر و نان مطلب کاین سیه کاسه در آخر بکشد مهمان را. حافظ. - بدرزدن، بیرون رفتن و گریختن. (آنندراج). پیش رفتن و سبقت گرفتن و فرار کردن. (ناظم الاطباء). - بدرشدن، بیرون رفتن. بدررفتن. - امثال: با شیر اندرون شد و با جان بدرشود (عشق تو در درونم و مهر تو در دلم). سعیدا (از امثال و حکم دهخدا ج 1 ص 364). -
بدره که خریطۀ زر و پول است. (برهان قاطع) (از ناظم الاطباء) (از آنندراج). خریطه ای باشد که طولش از عرض اندک بیشتر باشدو آن را از چرم و گلیم و شال کنند و بدوزند و زر و پول در آن پر کنند و از جایی به جایی ببرند و آن را بهندی بوری گویند. (از فرهنگ جهانگیری) : جبه ای خواهم و دراعه نخواهم زرو سیم زآنکه بهتر بود آن هر دو ز پانصد بدری. سنایی (از فرهنگ جهانگیری)
بدره که خریطۀ زر و پول است. (برهان قاطع) (از ناظم الاطباء) (از آنندراج). خریطه ای باشد که طولش از عرض اندک بیشتر باشدو آن را از چرم و گلیم و شال کنند و بدوزند و زر و پول در آن پر کنند و از جایی به جایی ببرند و آن را بهندی بوری گویند. (از فرهنگ جهانگیری) : جبه ای خواهم و دراعه نخواهم زرو سیم زآنکه بهتر بود آن هر دو ز پانصد بدری. سنایی (از فرهنگ جهانگیری)
یکی از بخشهای شهرستان ایلام است. دارای 4 دهستان و 41 آبادی بزرگ و کوچک است که جمعاً 7400 تن سکنه دارد. محصول عمده آن غلات و لبنیات است. (از فرهنگجغرافیایی ایران ج 5)
یکی از بخشهای شهرستان ایلام است. دارای 4 دهستان و 41 آبادی بزرگ و کوچک است که جمعاً 7400 تن سکنه دارد. محصول عمده آن غلات و لبنیات است. (از فرهنگجغرافیایی ایران ج 5)
عین بدره، چشم سبک نگر و یا چشم تمام بدر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). چشم سبقت کننده یا چشم تمام. (از شرح قاموس). چشم به گوشت و تمام. (مهذب الاسماء)
عین بدره، چشم سبک نگر و یا چشم تمام بدر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). چشم سبقت کننده یا چشم تمام. (از شرح قاموس). چشم به گوشت و تمام. (مهذب الاسماء)
ستور بدراه. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). بدرفتار. (آنندراج). بدرونده. ناخوش رفتار. (صفت شخص و حیوان). بداخلاق: چو بخت شهنشاه بدرو شود از ایدر سوی چشمۀ سو شود. فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج 7 ص 2094). ز دانا بدروی دانش پذیرد چو شمعی کان ز شمعی نور گیرد. ناصرخسرو.
ستور بدراه. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). بدرفتار. (آنندراج). بدرونده. ناخوش رفتار. (صفت شخص و حیوان). بداخلاق: چو بخت شهنشاه بدرو شود از ایدر سوی چشمۀ سو شود. فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج 7 ص 2094). ز دانا بدروی دانش پذیرد چو شمعی کان ز شمعی نور گیرد. ناصرخسرو.
از بدره عربی، خریطه ای از جامه و یا گلیم یا تیماج که طول آن از عرضش اندک بیشتر باشد و آن را پر از پول و زر کنند. (از برهان قاطع) (از ناظم الاطباء). خریطۀ مربع از چرم و پلاس که طولش اندکی از عرض بیشتر باشد. و در آن زر و سیم کنند چنانکه گویند ده بدرۀ زر. بدری. بدله. (از انجمن آرا) (از آنندراج). خریطۀ دینار و اشرفی. همیان هزار درم و یا ده هزار درم و یا هفت هزار درم و دینار. (غیاث اللغات). همیان ده هزار درم. (یادداشت مؤلف) : چو گنج درمها پراکنده شد ز دینار نو بدره آکنده شد. فردوسی. دگر هفته مر بزم را ساز کرد سر بدره های درم باز کرد. فردوسی. سر بدره بگشود گنجور شاه بدینار و گوهر بیاراست گاه. فردوسی. چو گنجور با شاه کردی شمار بهر بدره بودی درم ده هزار. فردوسی. روز کوشش سر پیکانش بود دیده شکاف روز بخشش کف او بدره بود زرافشان. فرخی. درآید پیش او بدره چو قارون درآید پیش او سایل چو عایل. منوچهری. شود ار پیش او سایل چوبدره رود از پیش او بدره چو سایل. منوچهری. بلی دو بدرۀ دینار یافتم بتمام حلال و پاک تر از شیردایگان به اطفال. غضایری. دو بدره زر بگرفتم بفتح نارآیین بفتح رومیه صد بدره گیرم و خرطال. غضایری. منجوق و علامات و بدره های سیم و تختهای جامه در میان باغ بداشته بودند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 156). خلعتی سخت بزرگ فاخر راست کرده بودند حاجب بزرگ را، از کوس و علامتهای فراخ و منجوق و غلامان و بدره های درم. (تاریخ بیهقی ص 156). سوی خردمند بصد بدره زر جاهل بی قیمت و بی حرمت است. ناصرخسرو. دو شریک... بدرۀ زری یافتند. (کلیله و دمنه). بدره ها دادی از نهان و کنون جامه ها برملا فرستادی. خاقانی. به ده بیت صد بدره و برده یافت ز یک فتح هندوستان عنصری. خاقانی. به نیم بیت مرا بدره ها دهند ملوک تو کدخدای ملوکی ترا همین کار است. خاقانی. از در خاقان کجا پیل افکند محمود را بدره بردن پیل بالا برنتابد بیش از این. خاقانی. سر بدره های کهن بسته شد وزان بند روشن دلم خسته شد. نظامی. زآنچه فزون از غرض کار داشت مبلغ یک بدرۀ دینار داشت. نظامی. چنان بد رسم آن بدر منور که بر هرزه بدادی بدره ای زر. نظامی. بهر کشور که چون خورشید راندی زمین را بدره بدره زر فشاندی. نظامی. صرف شد آن بدره هوا در هوا مفلس و بدره زکجا تا کجا. نظامی. اول چو بدرۀ سیم از نور بدر بوده وآخر ز شرم رویت خود را هلال کرده. عطار. - بدرۀ اعتبار و غرور و حیله، کنایه از آن است که بازرگانان تنک مایه پشیزۀ سیاه در کیسه ها کنند و آن را در صندوق حفظ نمایندو گاهی به بهانه ای صندوق گشایند تا بنداران و مشتریان بنگرند و موجب اعتبار خود و غرور دیگران شود: یکسر متاع دنیا چون بدرۀ غرور است از راه تا نیفتی زین بدرۀ غرورش. ؟ (از انجمن آرا). - بدره ده، آنکه بدره دهد. بخشنده: چو جام گیرد بدره ده است و بنده نواز چوتیغ گیرد گردافکن است و خصم شکن. سوزنی، غضبناک و پر از خشم. (ناظم الاطباء). ناسازگار. (یادداشت مؤلف). بدرفتار. بدسلوک: جهانجوی را نام شاهوی بود یکی شوخ و بدساز و بدخوی بود. فردوسی. بدان ترک بدساز بهرام گفت که جز خاک تیره مبادت نهفت. فردوسی. بدو گفت بهرام چون دانیم بداندیش و بدساز چون خوانیم. فردوسی. بکوشیدم بسی با بخت بدساز نبد با آبگینه سنگ را ساز. (ویس و رامین). که داند که این چرخ بدسازچیست نهانیش با هر کسی راز چیست. (گرشاسب نامه). کرا یار بدمهر و بدساز باشد نباشد بکام دلش هیچ کاری. قطران. - بدساز گشتن، ناسازگار و بدرفتار گردیدن: کسی کو با کسی بدساز گردد بدو روزی همان بد بازگردد. نظامی. رفیقانت همه بدساز گردند ز تو هر یک براهی بازگردند. نظامی
از بدره عربی، خریطه ای از جامه و یا گلیم یا تیماج که طول آن از عرضش اندک بیشتر باشد و آن را پر از پول و زر کنند. (از برهان قاطع) (از ناظم الاطباء). خریطۀ مربع از چرم و پلاس که طولش اندکی از عرض بیشتر باشد. و در آن زر و سیم کنند چنانکه گویند ده بدرۀ زر. بدری. بدله. (از انجمن آرا) (از آنندراج). خریطۀ دینار و اشرفی. همیان هزار درم و یا ده هزار درم و یا هفت هزار درم و دینار. (غیاث اللغات). همیان ده هزار درم. (یادداشت مؤلف) : چو گنج درمها پراکنده شد ز دینار نو بدره آکنده شد. فردوسی. دگر هفته مر بزم را ساز کرد سر بدره های درم باز کرد. فردوسی. سر بدره بگشود گنجور شاه بدینار و گوهر بیاراست گاه. فردوسی. چو گنجور با شاه کردی شمار بهر بدره بودی درم ده هزار. فردوسی. روز کوشش سر پیکانش بود دیده شکاف روز بخشش کف او بدره بود زرافشان. فرخی. درآید پیش او بدره چو قارون درآید پیش او سایل چو عایل. منوچهری. شود ار پیش او سایل چوبدره رود از پیش او بدره چو سایل. منوچهری. بلی دو بدرۀ دینار یافتم بتمام حلال و پاک تر از شیردایگان به اطفال. غضایری. دو بدره زر بگرفتم بفتح نارآیین بفتح رومیه صد بدره گیرم و خرطال. غضایری. منجوق و علامات و بدره های سیم و تختهای جامه در میان باغ بداشته بودند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 156). خلعتی سخت بزرگ فاخر راست کرده بودند حاجب بزرگ را، از کوس و علامتهای فراخ و منجوق و غلامان و بدره های درم. (تاریخ بیهقی ص 156). سوی خردمند بصد بدره زر جاهل بی قیمت و بی حرمت است. ناصرخسرو. دو شریک... بدرۀ زری یافتند. (کلیله و دمنه). بدره ها دادی از نهان و کنون جامه ها برملا فرستادی. خاقانی. به ده بیت صد بدره و برده یافت ز یک فتح هندوستان عنصری. خاقانی. به نیم بیت مرا بدره ها دهند ملوک تو کدخدای ملوکی ترا همین کار است. خاقانی. از در خاقان کجا پیل افکند محمود را بدره بردن پیل بالا برنتابد بیش از این. خاقانی. سر بدره های کهن بسته شد وزان بند روشن دلم خسته شد. نظامی. زآنچه فزون از غرض کار داشت مبلغ یک بدرۀ دینار داشت. نظامی. چنان بد رسم آن بدر منور که بر هرزه بدادی بدره ای زر. نظامی. بهر کشور که چون خورشید راندی زمین را بدره بدره زر فشاندی. نظامی. صرف شد آن بدره هوا در هوا مفلس و بدره زکجا تا کجا. نظامی. اول چو بدرۀ سیم از نور بدر بوده وآخر ز شرم رویت خود را هلال کرده. عطار. - بدرۀ اعتبار و غرور و حیله، کنایه از آن است که بازرگانان تنک مایه پشیزۀ سیاه در کیسه ها کنند و آن را در صندوق حفظ نمایندو گاهی به بهانه ای صندوق گشایند تا بنداران و مشتریان بنگرند و موجب اعتبار خود و غرور دیگران شود: یکسر متاع دنیا چون بدرۀ غرور است از راه تا نیفتی زین بدرۀ غرورش. ؟ (از انجمن آرا). - بدره ده، آنکه بدره دهد. بخشنده: چو جام گیرد بدره ده است و بنده نواز چوتیغ گیرد گردافکن است و خصم شکن. سوزنی، غضبناک و پر از خشم. (ناظم الاطباء). ناسازگار. (یادداشت مؤلف). بدرفتار. بدسلوک: جهانجوی را نام شاهوی بود یکی شوخ و بدساز و بدخوی بود. فردوسی. بدان ترک بدساز بهرام گفت که جز خاک تیره مبادت نهفت. فردوسی. بدو گفت بهرام چون دانیم بداندیش و بدساز چون خوانیم. فردوسی. بکوشیدم بسی با بخت بدساز نبد با آبگینه سنگ را ساز. (ویس و رامین). که داند که این چرخ بدسازچیست نهانیش با هر کسی راز چیست. (گرشاسب نامه). کرا یار بدمهر و بدساز باشد نباشد بکام دلش هیچ کاری. قطران. - بدساز گشتن، ناسازگار و بدرفتار گردیدن: کسی کو با کسی بدساز گردد بدو روزی همان بد بازگردد. نظامی. رفیقانت همه بدساز گردند ز تو هر یک براهی بازگردند. نظامی