جدول جو
جدول جو

معنی بخیه - جستجوی لغت در جدول جو

بخیه
کوک، آجیده، کوک هایی که روی پارچه با دست یا چرخ خیاطی زده می شود
بخیه زدن: بخیه کردن، کوک زدن پارچه، دوختن درز جامه یا چیز دیگر، در پزشکی دوختن پوست بدن یا عضوی که برای عمل جراحی شکافته شده
تصویری از بخیه
تصویر بخیه
فرهنگ فارسی عمید
بخیه
(بُخْ یَ / یِ)
خط شاغول، ناراحت. (یادداشت مؤلف) :
از آواز ما خفته همسایگان
بدآرام گشتند در خوابها.
منوچهری
لغت نامه دهخدا
بخیه
(بَخْ یَ / یِ)
آجیده و شکاف جامه ای که دوخته باشد. دوخت تنگ و مضبوط. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). دوخت با آجیده های دراز وطولانی. شلال. (ناظم الاطباء). کوکی که روی پارچه با دست یا چرخ خیاطی بزنند. (فرهنگ فارسی معین). دوختنی تنگ تر از شلال. هر یک از فاصله های نخ دوخته کوچکتر ازکوک. (یادداشت مؤلف). نوعی از دوخت معروف و دندان، موج سوهان از تشبیهات اوست. (آنندراج) :
تریز جامۀ عمرت بحیف سرمد باد
بدرز آن عدد بخیه ها سنین و شهور.
نظام قاری (دیوان ص 34).
آفتابیست اطلس گلگون
بخیه ها را بر او چو ذره شمار.
نظام قاری (دیوان ص 32).
چفت زلفین بدر آن انگله و گوی بود
بخیه ها جمله در آن باب مثال مسمار.
نظام قاری (دیوان ص 12).
رشتۀ مدت عمر خضر و عهد مسیح
صرف یک بخیه شود در جگر پارۀ ما.
طالب آملی (از شعوری).
رفو زیاده کند زخم دردمندان را
بچاک سینۀ من بخیه موج سوهان است.
ملا مفید بلخی (از آنندراج).
دندان بخیه گشت بخندیدن آشکار
چون نوبت رفو به گریبان ما رسید.
نورالدین انوری ظهوری (از آنندراج).
- بخیه از روی کار افتادن، فاش شدن راز. (غیاث اللغات).
- بخیه بر چهره رفتن، کنایه از فاش و رسوا شدن راز. (از آنندراج) :
شرمم برون نکرد ببزم تو از حجاب
برچهره رفت بخیه ز رنگ پریده ام.
محمد اسحاق شوکت بخاری (از آنندراج).
- بخیه بر رخ کار افتادن، کنایه از فاش و رسوا شدن راز. (از آنندراج) :
بخیۀ شبنم و گل بر رخ کار افتاده ست
ورنه حیران تو صاحب نظری نیست که نیست.
صائب (از آنندراج).
- بخیه بر روی (یا بروی) افکندن، کنایه از فاش کردن راز. (از آنندراج) :
از درون سالوسیان داریم، به کز یک دمی
خرقۀ سالوسیان را بخیه بر روی افکنیم.
سنایی.
گر چو عیسی رخت در کوی افکند
سوزنش هم بخیه بر روی افکند.
عطار.
سوزنی چون دید با عیسی بهم
بخیه ای بر رو فکندش لاجرم.
عطار.
نفس سرکش بخیۀ بی جرأتی بر رو فکند
خصم اگر بر روی آتش شد کفش خاشاک بود.
ملاقاسم مشهدی (از آنندراج).
- بخیه بر روی انداختن، آشکار گردیدن راز. (ناظم الاطباء).
- بخیه بر روی کار، کنایه از آشکاری راز و رسوایی:
برهمن شد از روی من شرمسار
که شنعت بود بخیه بر روی کار.
سعدی (کلیات چ مصفا ص 315).
- بخیه بر روی کار افتادن،کنایه از فاش گردیدن سر و آشکار شدن راز باشد. (برهان قاطع). کنایه از فاش شدن سر و آشکار گشتن است. (انجمن آرا). سری و رازی آشکار شدن. رسوا شدن. سر نهانی آشکار گشتن. (یادداشت مؤلف) :
ملاف با قلمی ای لباس آژیده
بروی کار چو افتاد بخیه ات یکسر.
نظام قاری (دیوان ص 15).
مخور بر دل مراکز زخم دندان پشیمانی
باندک روزگاری بخیه ات بر روی کار افتد.
صائب (از آنندراج).
ز زخم تیغ توآگه شدند مدعیان
فغان که بخیه ام آخر بروی کار افتاد.
حکیم صوفی شیرازی (از آنندراج).
طشت از بام و بر زبانها نام
بخیه بر روی کار افتادم.
علی اکبر دهخدا.
- بخیه بر روی (یا بروی) کار افکندن (یا برافکندن) ، کنایه از فاش کردن راز. (از آنندراج) :
سوزن امید من بدست قضا بود
بخیه از آنم بروی کار برافکند.
خاقانی.
همچو سوزن اگرچه سرتیزی
بخیه بر روی کار می فکنی.
اثیرالدین اومانی.
- بخیه بر لب خوردن، زده شدن بخیه بر لب کسی. دوخته شدن دهان کسی. کنایه از خاموش شدن:
خموشی می تند چون عنکبوتم بر در و دیوار
خورم صدبخیه برلب باز اگر سازم دهانم را.
ملاقاسم مشهدی (از آنندراج).
- بخیه برون انداختن، آشکار کردن راز:
بود پیوند زلف و دل پنهان
خطش این بخیه رابرون انداخت.
شیخ الله قلی اصفهانی (از آنندراج).
- بخیه بروی نهادن، کنایه از فاش کردن راز و رسوا کردن. (از آنندراج) :
سوزن عیسی مشو بخیه برویم منه
پیرهن غم مدوز پردۀ شادی مدر.
بدر چاچی (از آنندراج).
- بخیه به آبدوغ زدن، کاری بیهوده کردن. (فرهنگ لغات عامیانۀ جمالزاده). کاری بی ثمر کردن. (یادداشت مؤلف).
- بخیه خوردن، بخیه زده شدن: جراحت او پنجاه بخیه خورد. (از یادداشت مؤلف).
- بخیۀ دورو، قسمی دوختن. (یادداشت مؤلف).
- بخیه دویدن، بخیه خوردن. کنایه از خاموش شدن:
بر لب طعنه زنان بخیه دوید
با رفو حال گریبان گفتم.
نورالدین انوری ظهوری (از آنندراج).
و رجوع به بخیه خوردن شود.
- بخیه کش، بخیه زن. بخیه کننده:
گهی خرقه دوزی آن خضروش
شدی سوزن عیسی اش بخیه کش.
هاتفی (از شعوری).
- بخیۀ کور، بخیۀ کوره. بخیۀ سخت نزدیک و تنگ. (یادداشت مؤلف).
- بخیه گرفتن، دوخته شدن. پیوند گرفتن. بخیه پذیرفتن:
چاکهای جگرم بخیه نگیرند چو گل
باقر، این سعی رفوی تو عبث بود عبث.
باقر کاشی (از آنندراج).
- بخیه گسیختن، از هم گسستن و بازشدن بخیه:
بخیه ای در هر نفس از جامۀ هستی گسیخت
در بر ما زندگی حکم قبای تنگ داشت.
مرتضی قلی بیک سروشی (از آنندراج).
- بخیه گشودن، بازشدن بخیه:
بخیه ای از چشم دل نگشود تا آگه شدم
همنشین را آب شمشیر از سر زانو گذشت.
طالب آملی (از آنندراج).
و رجوع به بخیه افگن، بخیه دار، بخیه دوز، بخیه زدن، بخیه زن و بخیه کردن شود.
لغت نامه دهخدا
بخیه
شکاف جامه ای که دوخته شود، دوخت دراز و طولانی، شلال
تصویری از بخیه
تصویر بخیه
فرهنگ لغت هوشیار
بخیه
کوکی که روی پارچه با دست یا چرخ خیاطی بزنند، دوختن بخشی از بدن که در اثر عمل جراحی شکافته شده باشد
اهل بخیه: اهل فن، صاحب سررشته، وارد به کار
بخیه به آب دوغ زدن: کنایه از زحمت بیهوده کشیدن، کاری بی حاصل کردن
تصویری از بخیه
تصویر بخیه
فرهنگ فارسی معین
بخیه
درز، شلال، کوک، دوخت
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بویه
تصویر بویه
(دخترانه)
آرزو
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از بسیه
تصویر بسیه
(پسرانه)
کافی (نگارش کردی: بهسیه)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از سخیه
تصویر سخیه
مؤنث واژۀ سخی، کریم، بخشنده، جوانمرد، رادمرد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بقیه
تصویر بقیه
آنچه باقی مانده، مانده، بازمانده، به جامانده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بویه
تصویر بویه
آرزو، امید، چشمداشت، آرمان، خواهش، درخواست برای مثال که را بویۀ وصلت ملک خیزد / یکی جنبشی بایدش آسمانی (دقیقی - ۱۰۷)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بخشه
تصویر بخشه
مؤنث واژۀ بخش، بهره، حصه، نصیب، قسمت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بخیل
تصویر بخیل
خسیس، ممسک، لئیم، زفت، سیه کاسه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بخیده
تصویر بخیده
حلاجی شده، پشم یا پنبۀ زده شده، برای مثال همه دشت فرش است برهم فکنده / همه کوه پشم است برهم بخیده (نزاری - مجمع الفرس - بخیده)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بریه
تصویر بریه
مربوط به برّ مثلاً قوای بریه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بلیه
تصویر بلیه
مصیبت، پیشامد بد، رنج
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بخته
تصویر بخته
فربه، چاق، پرورش یافته، گوسفند نر سه یا چهارساله، برای مثال چو گرگ باش که چون درفتد میان رمه / چه میش چه بره دندانش را چه بخته چه شاک (سوزنی - ۵۹)، پوست کرده، هرچه پوست آن را کنده باشند مانند ماش، نخود، کنجد، بره و گوسفند
بخته کردن: پوست کردن، پوست کندن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بخیله
تصویر بخیله
خرفه بقله الحمقاء
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بخیل
تصویر بخیل
خسیس وممسک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بریه
تصویر بریه
آفریدگان، آفریده، خلق
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بلیه
تصویر بلیه
رنج، مصیبت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بغیه
تصویر بغیه
دلخواه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آخیه
تصویر آخیه
ستور بند میخ پیچ میخ آخور آبرو، زینهار، پیمان ستوربند میخ آخور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بویه
تصویر بویه
امیدواری، آرزومندی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بهیه
تصویر بهیه
روشن و تابان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بنیه
تصویر بنیه
فطرت، نهاد، وجود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بقیه
تصویر بقیه
بازمانده، بقیه چیزی، مانده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بخته
تصویر بخته
چاق، فربه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بخله
تصویر بخله
خرفه بقله الحمقاء
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بخیده
تصویر بخیده
پشم یا پنبه زده شده حلاجی شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بخیر
تصویر بخیر
بخوبی وخوشی، بسلامتی وتندرستی، بعاقبت وسر انجام نیک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بخیل
تصویر بخیل
چشم تنگ
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از بقیه
تصویر بقیه
مانده، دیگر
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از بنیه
تصویر بنیه
شالوده
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از بویه
تصویر بویه
نفحه
فرهنگ واژه فارسی سره