مجمر بخور. (ناظم الاطباء). مجمر. (آنندراج). بوی سوز. مجمره. (یادداشت مؤلف). و رجوع به نشوءاللغه ص 98 ح 1 شود، پارچۀ دوخته شده. (ناظم الاطباء) ، شکاف. (فرهنگ فارسی معین) ، (اصطلاح پزشکی) کوکهایی که با نخ معمولی یا نخهای متداول در پزشکی در محل شکافتگی انساج پس از عمل جراحی می زنند. (از فرهنگ فارسی معین). - بخیۀسنجاقی، (اصطلاح پزشکی) بخیه ای که در جراحی بوسیلۀ آگراف زده می شود. آگراف. (از فرهنگ فارسی معین)
مجمر بخور. (ناظم الاطباء). مجمر. (آنندراج). بوی سوز. مجمره. (یادداشت مؤلف). و رجوع به نشوءاللغه ص 98 ح 1 شود، پارچۀ دوخته شده. (ناظم الاطباء) ، شکاف. (فرهنگ فارسی معین) ، (اصطلاح پزشکی) کوکهایی که با نخ معمولی یا نخهای متداول در پزشکی در محل شکافتگی انساج پس از عمل جراحی می زنند. (از فرهنگ فارسی معین). - بخیۀسنجاقی، (اصطلاح پزشکی) بخیه ای که در جراحی بوسیلۀ آگراف زده می شود. آگراف. (از فرهنگ فارسی معین)
برخوردن به کسی یا چیزی مثلاً به طور اتفاقی دیدن کسی یا چیزی، مواجه شدن با کسی یا چیزی، ملاقات کردن با کسی یا چیزی، برای مثال جان تازه می شود ز لب روح پرورت / هرکسی که «برخورد» به تو از عمر برخورد (صائب - لغت نامه - برخوردن) کنایه از رفتار کسی را توهین آمیز دانستن و رنجیدن مثلاً شاید حرف من به او برخورده است
برخوردن به کسی یا چیزی مثلاً به طور اتفاقی دیدن کسی یا چیزی، مواجه شدن با کسی یا چیزی، ملاقات کردن با کسی یا چیزی، برای مِثال جان تازه می شود ز لب روح پرورت / هرکسی که «برخورَد» به تو از عمر برخورد (صائب - لغت نامه - برخوردن) کنایه از رفتار کسی را توهین آمیز دانستن و رنجیدن مثلاً شاید حرف من به او برخورده است
پسوند متصل به واژه به معنای برگرداننده مثلاً نوار برگردان، ترجمه مثلاً برگردان فارسی کتاب، قسمتی از لباس که به بیرون تا می شود، در موسیقی قسمت تکرار شونده در یک آواز، در موسیقی گوشه ای در دستگاه شور، کاربن
پسوند متصل به واژه به معنای برگرداننده مثلاً نوار برگردان، ترجمه مثلاً برگردان فارسی کتاب، قسمتی از لباس که به بیرون تا می شود، در موسیقی قسمت تکرار شونده در یک آواز، در موسیقی گوشه ای در دستگاه شور، کاربن
منتفع. ممتع. محظوظ. بهره مند. کامیاب. متنعم. مستفیض. بهره ور. (یادداشت مؤلف). این کلمه مرکب است از برخورد که معالدال است بمعنی برخوردن و لفظ ’ار’ که کلمه نسبت است و این از عالم (از قبیل) خریدار است نه از عالم زردار. وصاحب کشف در این لطیفه ای برآورده که این هر سه امر است یعنی ببر و بخور و بدار و نزد بعضی برخوردار بمعنی درخت برخوردن چه دار بمعنی درخت و برخور بمعنی مصدر و مرکب است از اسم و امر چنانکه خونریز بمعنی خون ریختن و پابوس بمعنی پا بوسیدن. (غیاث اللغات) (آنندراج) : گویند منتصر شبی پدر خویش متوکل بخواب دید که ویرا گفت ای محمد وای بر تو ظلم کردی برمن و مرا بکشتی و خلافت من بستدی واﷲ که تو بخلافت برخوردار نباشی الا اندک روزگاری. (ترجمه طبری بلعمی). کار تو با سعادت و اقبال وزتن و جان خویش برخوردار. فرخی. هنر فراوان دارد ملک خدای کناد که باشد از هنر و عمر خویش برخوردار. فرخی. امیر عالم عادل بکام خویش زیاد ز بخت شاد و ز ملک و ز عمر برخوردار. فرخی. پاینده... و کامروا و کامکار و برخوردار از ملک وجوانی. (تاریخ بیهقی). این خاندان... پاینده باد...و فرزند این پادشاه... برخوردار از ملک و جوانی. (تاریخ بیهقی). پس دراز کن ای سلطان مسعود که خدا مرا بتو برخوردار گرداند... دست خود را. (تاریخ بیهقی). نوبهاریست عدل او خرم دهر از او شادکام و برخوردار. ابوالفرج رونی. ز غزو بازخرامید شاد و برخوردار علاء دولت مسعود شاه شاه شکار. مسعودسعد. ز بخت یافته داد و ز تخت گشته بکام ز ملک روزی مند و ز عمر برخوردار. مسعودسعد. تو عجب داری که من گویم همی کز جلالت شاه برخوردار باد. مسعودسعد. بخدا ار کسی تواند بود بی خدا از خدای برخوردار. سنایی. امروز بر ساهرۀ این کرۀ اغبر... هیچ پادشاهی مرفه تر ازین خداوند نیست و هیچ بزرگی برخوردارتر ازین ملک نیست. (چهارمقاله). ز وصل یار دلبر برنخوردم ز هجرش لیک برخوردار بودم. سیدحسن غزنوی. ز جاه و دولت او خلق شادمانه دلند ز جاه و دولت خود شاد باد و برخوردار. سوزنی. خلق عالم از تو برخوردار و خواهان از خدا تا تو از اقبال و از بخت جوانی برخوری. سوزنی. اگر من برنخوردم از نکوئی تو برخوردار باش از خوبروئی. نظامی. که ازین باغ چون شکفته بهار که از او خواجه باد برخوردار. نظامی. مرا با مملکت گر یار بودی دلم زین ملک برخوردار بودی. نظامی. عمر بادت که هست بختت یار باشی از عمر و بخت برخوردار. نظامی. شاه را در بوستان زندگی همواره باد جام عشرت خون صهبا شاخ نهمت بار گل با ظفر نوشیده رنگین باده ای هر بامداد وز طرب بغنوده از می مست و برخوردار گل. خواجه محمد رشید (لباب الالباب). تو حاکم همه آفاق و آنکه حاکم تست زتخت و بخت و جوانی و عمر برخوردار. سعدی. یا رب الهامت به نیکوئی بده وزبقای عمر برخوردار دار. سعدی. ز گردون نعره می آید که اینت بوالعجب کاری که سعدی آرزوی دوست برخوردار می بینم. سعدی. - برخوردار شدن، بهره مند شدن. متمتع شدن. تمتع یافتن. بهره ور گشتن. کامیاب آمدن. برخوردن. متمتع گردیدن. استمتاع. (یادداشت مؤلف) : جاودان اندر حریم وصل دوست از درخت عشق برخوردار شد. عطار. چون خرید او را و برخوردار شد آن کنیزک از قضا بیمار شد. مولوی. در نگارستان صورت ترک حظ نفس کن تاشوی در عالم تحقیق برخوردار دل. سعدی. - برخوردار کردن، بهره مند کردن. متمتع کردن. - برخوردار گرداندن، بهره مند گرداندن. - برخوردار گردانیدن، متمتع ساختن. بهره مند گردانیدن: و با امرای دولت و نیکخواهان آن سعادت و رفعت برخوردار گردانید. (تاریخ قم). - برخوردار گردیدن، بهره مند شدن: گاه گاهم ببوسه ای بنواز تا که گردی ز عمر برخوردار. حافظ. برخوردار گشتن. منتفعشدن. متمتع شدن.
منتفع. ممتع. محظوظ. بهره مند. کامیاب. متنعم. مستفیض. بهره ور. (یادداشت مؤلف). این کلمه مرکب است از برخورد که معالدال است بمعنی برخوردن و لفظ ’ار’ که کلمه نسبت است و این از عالم (از قبیل) خریدار است نه از عالم زردار. وصاحب کشف در این لطیفه ای برآورده که این هر سه امر است یعنی ببر و بخور و بدار و نزد بعضی برخوردار بمعنی درخت برخوردن چه دار بمعنی درخت و برخور بمعنی مصدر و مرکب است از اسم و امر چنانکه خونریز بمعنی خون ریختن و پابوس بمعنی پا بوسیدن. (غیاث اللغات) (آنندراج) : گویند منتصر شبی پدر خویش متوکل بخواب دید که ویرا گفت ای محمد وای بر تو ظلم کردی برمن و مرا بکشتی و خلافت من بستدی واﷲ که تو بخلافت برخوردار نباشی الا اندک روزگاری. (ترجمه طبری بلعمی). کار تو با سعادت و اقبال وزتن و جان خویش برخوردار. فرخی. هنر فراوان دارد ملک خدای کناد که باشد از هنر و عمر خویش برخوردار. فرخی. امیر عالم عادل بکام خویش زیاد ز بخت شاد و ز ملک و ز عمر برخوردار. فرخی. پاینده... و کامروا و کامکار و برخوردار از ملک وجوانی. (تاریخ بیهقی). این خاندان... پاینده باد...و فرزند این پادشاه... برخوردار از ملک و جوانی. (تاریخ بیهقی). پس دراز کن ای سلطان مسعود که خدا مرا بتو برخوردار گرداند... دست خود را. (تاریخ بیهقی). نوبهاریست عدل او خرم دهر از او شادکام و برخوردار. ابوالفرج رونی. ز غزو بازخرامید شاد و برخوردار علاء دولت مسعود شاه شاه شکار. مسعودسعد. ز بخت یافته داد و ز تخت گشته بکام ز ملک روزی مند و ز عمر برخوردار. مسعودسعد. تو عجب داری که من گویم همی کز جلالت شاه برخوردار باد. مسعودسعد. بخدا ار کسی تواند بود بی خدا از خدای برخوردار. سنایی. امروز بر ساهرۀ این کرۀ اغبر... هیچ پادشاهی مرفه تر ازین خداوند نیست و هیچ بزرگی برخوردارتر ازین ملک نیست. (چهارمقاله). ز وصل یار دلبر برنخوردم ز هجرش لیک برخوردار بودم. سیدحسن غزنوی. ز جاه و دولت او خلق شادمانه دلند ز جاه و دولت خود شاد باد و برخوردار. سوزنی. خلق عالم از تو برخوردار و خواهان از خدا تا تو از اقبال و از بخت جوانی برخوری. سوزنی. اگر من برنخوردم از نکوئی تو برخوردار باش از خوبروئی. نظامی. که ازین باغ چون شکفته بهار که از او خواجه باد برخوردار. نظامی. مرا با مملکت گر یار بودی دلم زین ملک برخوردار بودی. نظامی. عمر بادت که هست بختت یار باشی از عمر و بخت برخوردار. نظامی. شاه را در بوستان زندگی همواره باد جام عشرت خون صهبا شاخ نهمت بار گل با ظفر نوشیده رنگین باده ای هر بامداد وز طرب بغنوده از می مست و برخوردار گل. خواجه محمد رشید (لباب الالباب). تو حاکم همه آفاق و آنکه حاکم تست زتخت و بخت و جوانی و عمر برخوردار. سعدی. یا رب الهامت به نیکوئی بده وزبقای عمر برخوردار دار. سعدی. ز گردون نعره می آید که اینت بوالعجب کاری که سعدی آرزوی دوست برخوردار می بینم. سعدی. - برخوردار شدن، بهره مند شدن. متمتع شدن. تمتع یافتن. بهره ور گشتن. کامیاب آمدن. برخوردن. متمتع گردیدن. استمتاع. (یادداشت مؤلف) : جاودان اندر حریم وصل دوست از درخت عشق برخوردار شد. عطار. چون خرید او را و برخوردار شد آن کنیزک از قضا بیمار شد. مولوی. در نگارستان صورت ترک حظ نفس کن تاشوی در عالم تحقیق برخوردار دل. سعدی. - برخوردار کردن، بهره مند کردن. متمتع کردن. - برخوردار گرداندن، بهره مند گرداندن. - برخوردار گردانیدن، متمتع ساختن. بهره مند گردانیدن: و با امرای دولت و نیکخواهان آن سعادت و رفعت برخوردار گردانید. (تاریخ قم). - برخوردار گردیدن، بهره مند شدن: گاه گاهم ببوسه ای بنواز تا که گردی ز عمر برخوردار. حافظ. برخوردار گشتن. منتفعشدن. متمتع شدن.
برخوردار شدن. منتفع شدن. نفعیاب شدن. (غیاث اللغات). تمتع. استمتاع. فایده دیدن. تمتع بردن. متمتع شدن. بهره بردن. بهره مند شدن. سود بردن. استفاده کردن. کام یافتن. کامیاب شدن. حظ بردن. حظ در نعمت ها و امیدها برگرفتن. (شرفنامۀ منیری) : همه وادیج پرانگور و همه جای عصیر زانچه ورزید کنون بربخورد برزگرا. شاکر بخاری. برنجد یکی دیگری برخورد بداد و ببخش کسی ننگرد. فردوسی. بدو گفت برخوردی از رنج خویش همه ساله شادان دل از گنج خویش. فردوسی. سپاسم ز یزدان که دادم خرد روانم همی از خرد برخورد. فردوسی. چو ما رفته باشیم کیفر برند نه بس روزگار از جهان برخورند. فردوسی. برخور از بخت جوان و برخور از ملک جهان برخور از عمر دراز و برخور از روی نگار. فرخی. به دل برخور زبت روئی که او را خوانده ای دلبر ببر درکش نگارینی که آنرا خوانده ای جانان. فرخی. گهی از دست او می خور گهی از دو لبش برخور گهی از روی او گل چین گهی از زلف او ریحان. فرخی. بهمه کامهای خویش برس وز تن و جان و از جهان برخور. فرخی. برخوردن تو باشد از دولت و از نعمت از مجلس شاهانه از لعبت فرخاری. منوچهری. بنورش خورد مؤمن از فعل خود بر بنارش برد کافر از کرده کیفر. ناصرخسرو. ز شعر حجت و از پندهایش بربخوری اگر درخت دل تو ز عقل بردارد. ناصرخسرو. تا کی تو بتن برخوری از نعمت دینار یکچندبجان از نعم دانش برخور. ناصرخسرو. بدین و دنیا برخور خدایرا بشناس که سنتش همه عدلست و رحمت و کرم است. ناصرخسرو. برخور ز دوام عمر کز عالم در عهد تو کم نگردد آثارم. مسعودسعد. و هیچ برنخورد (شیرویه) از پادشاهی. (مجمل التواریخ). ز وصل یار دلبر برنخوردم ز هجر دوست برخوردار بودم. سید حسن غزنوی. هرچند که هیچ برنخورد از تو دلم هرگز نشود بمهر سرد از تو دلم. سوزنی. خلق عالم از تو برخوردار و خواهان از خدا تا تو از اقبال و از بخت جوانی برخوری. سوزنی. بهاری داری از وی برخور امروز که هر فصلی نخواهد بود نوروز. نظامی. برخور از این مایه که سودش تراست کشتنش او را و درودش تراست. نظامی. اینهمه چی ؟ تا کرمش بنگرند خار نهند از گل او برخورند. نظامی. کجا زو برتواند خورد عاشق کزو ناز است و از عاشق نفیر است. عطار. در گنه او از ادب پنهانش کرد زان گنه برخود زدن او برنخورد. مولوی. ظلم آری بد بری جف القلم عدل آری برخوری جف القلم. مولوی. نقد حال خویش را گر پی بریم هم ز دنیا هم ز عقبی بر خوریم. مولوی. ندانست از آن دانه برخوردنش که دهر افکند دانه برگردنش. سعدی. گرت دوست باید کزو برخوری نباید که فرمان دشمن بری. سعدی. درخت ز قوم ار بجان پروری مپندار هرگز کزو برخوری. سعدی. چو گفتند نیکان به آن نیک مرد تو برخور که بیدادگر برنخورد. سعدی. گر تو خواهی که برخوری از عمر خلق را هم جز این تمنا نیست. ابن یمین. تا کی از سیم و زرت کیسه تهی خواهد بود بندۀ من شو و برخور ز همه سیم تنان. حافظ. خوبان جهان صید توان کرد بزر خوش خوش بر از ایشان بتوان خورد بزر. حافظ. چه خوش وقت است و خرم روزگاری که یاری برخورد از وصل یاری. جامی. جان تازه میشود ز لب روح پرورت هرکس که برخورد بتو از عمر برخورد. صائب. از تو تا دوریم از ما دور میگردد حیات با تو چون برمی خوریم از زندگی برمی خوریم. صائب. - برخوردن گرفتن، استمتاع. (تاج المصادر بیهقی).
برخوردار شدن. منتفع شدن. نفعیاب شدن. (غیاث اللغات). تمتع. استمتاع. فایده دیدن. تمتع بردن. متمتع شدن. بهره بردن. بهره مند شدن. سود بردن. استفاده کردن. کام یافتن. کامیاب شدن. حظ بردن. حظ در نعمت ها و امیدها برگرفتن. (شرفنامۀ منیری) : همه وادیج پرانگور و همه جای عصیر زانچه ورزید کنون بربخورد برزگرا. شاکر بخاری. برنجد یکی دیگری برخورد بداد و ببخش کسی ننگرد. فردوسی. بدو گفت برخوردی از رنج خویش همه ساله شادان دل از گنج خویش. فردوسی. سپاسم ز یزدان که دادم خرد روانم همی از خرد برخورد. فردوسی. چو ما رفته باشیم کیفر برند نه بس روزگار از جهان برخورند. فردوسی. برخور از بخت جوان و برخور از ملک جهان برخور از عمر دراز و برخور از روی نگار. فرخی. به دل برخور زبت روئی که او را خوانده ای دلبر ببر درکش نگارینی که آنرا خوانده ای جانان. فرخی. گهی از دست او می خور گهی از دو لبش برخور گهی از روی او گل چین گهی از زلف او ریحان. فرخی. بهمه کامهای خویش برس وز تن و جان و از جهان برخور. فرخی. برخوردن تو باشد از دولت و از نعمت از مجلس شاهانه از لعبت فرخاری. منوچهری. بنورش خورد مؤمن از فعل خود بر بنارش برد کافر از کرده کیفر. ناصرخسرو. ز شعر حجت و از پندهایش بربخوری اگر درخت دل تو ز عقل بردارد. ناصرخسرو. تا کی تو بتن برخوری از نعمت دینار یکچندبجان از نعم دانش برخور. ناصرخسرو. بدین و دنیا برخور خدایرا بشناس که سنتش همه عدلست و رحمت و کرم است. ناصرخسرو. برخور ز دوام عمر کز عالم در عهد تو کم نگردد آثارم. مسعودسعد. و هیچ برنخورد (شیرویه) از پادشاهی. (مجمل التواریخ). ز وصل یار دلبر برنخوردم ز هجر دوست برخوردار بودم. سید حسن غزنوی. هرچند که هیچ برنخورد از تو دلم هرگز نشود بمهر سرد از تو دلم. سوزنی. خلق عالم از تو برخوردار و خواهان از خدا تا تو از اقبال و از بخت جوانی برخوری. سوزنی. بهاری داری از وی برخور امروز که هر فصلی نخواهد بود نوروز. نظامی. برخور از این مایه که سودش تراست کشتنش او را و درودش تراست. نظامی. اینهمه چی ؟ تا کرمش بنگرند خار نهند از گل او برخورند. نظامی. کجا زو برتواند خورد عاشق کزو ناز است و از عاشق نفیر است. عطار. در گنه او از ادب پنهانش کرد زان گنه برخود زدن او برنخورد. مولوی. ظلم آری بد بری جف القلم عدل آری برخوری جف القلم. مولوی. نقد حال خویش را گر پی بریم هم ز دنیا هم ز عقبی بر خوریم. مولوی. ندانست از آن دانه برخوردنش که دهر افکند دانه برگردنش. سعدی. گرت دوست باید کزو برخوری نباید که فرمان دشمن بری. سعدی. درخت ز قوم ار بجان پروری مپندار هرگز کزو برخوری. سعدی. چو گفتند نیکان به آن نیک مرد تو برخور که بیدادگر برنخورد. سعدی. گر تو خواهی که برخوری از عمر خلق را هم جز این تمنا نیست. ابن یمین. تا کی از سیم و زرت کیسه تهی خواهد بود بندۀ من شو و برخور ز همه سیم تنان. حافظ. خوبان جهان صید توان کرد بزر خوش خوش بر از ایشان بتوان خورد بزر. حافظ. چه خوش وقت است و خرم روزگاری که یاری برخورد از وصل یاری. جامی. جان تازه میشود ز لب روح پرورت هرکس که برخورد بتو از عمر برخورد. صائب. از تو تا دوریم از ما دور میگردد حیات با تو چون برمی خوریم از زندگی برمی خوریم. صائب. - برخوردن گرفتن، استمتاع. (تاج المصادر بیهقی).
بخورد کسی یا جانوری یا چیزی دادن، به او خورانیدن: روزی هادی صحنی برنج نیمی بخوردو نیمی در وی زهر کرد و به مادر فرستاد گفت مرا این خوش آمد و بتو فرستادم، خیزران دریافت و بخورد سگی دادند در حال بمرد. (مجمل التواریخ و القصص ص 340) ، آلت آهنی و گاوه جهت شکافتن چوب، نشکنج. (ناظم الاطباء). و رجوع به همین کلمه شود
بخورد کسی یا جانوری یا چیزی دادن، به او خورانیدن: روزی هادی صحنی برنج نیمی بخوردو نیمی در وی زهر کرد و به مادر فرستاد گفت مرا این خوش آمد و بتو فرستادم، خیزران دریافت و بخورد سگی دادند در حال بمرد. (مجمل التواریخ و القصص ص 340) ، آلت آهنی و گاوه جهت شکافتن چوب، نشکنج. (ناظم الاطباء). و رجوع به همین کلمه شود
النجیبی. محدث است. محدثان در فرهنگ اسلامی به عنوان حافظان میراث نبوی شناخته می شوند. آن ها با تلاش خستگی ناپذیر، هزاران حدیث را به صورت شفاهی یا مکتوب گردآوری و ثبت کردند. یکی از افتخارات تمدن اسلامی، وجود محدثانی است که در بررسی اسناد و راویان، به دقتی علمی دست یافتند که در هیچ تمدن دیگری یافت نمی شود. به واسطه محدثان، تاریخ شفاهی اسلام تبدیل به مجموعه ای دقیق و قابل اتکا شد.
النجیبی. محدث است. محدثان در فرهنگ اسلامی به عنوان حافظان میراث نبوی شناخته می شوند. آن ها با تلاش خستگی ناپذیر، هزاران حدیث را به صورت شفاهی یا مکتوب گردآوری و ثبت کردند. یکی از افتخارات تمدن اسلامی، وجود محدثانی است که در بررسی اسناد و راویان، به دقتی علمی دست یافتند که در هیچ تمدن دیگری یافت نمی شود. به واسطه محدثان، تاریخ شفاهی اسلام تبدیل به مجموعه ای دقیق و قابل اتکا شد.
دهی است از دهستان ایل تیمور بخش حومه شهرستان مهاباد که در 26 هزارگزی جنوب باختری مهابادو 13 هزارگزی باختر شوسۀ مهاباد به سردشت واقع است. ناحیه ایست کوهستانی و دارای آب و هوای معتدل و 169سکنه. آب آن از رود خانه مهاباد تأمین میشود. محصول عمده آن غلات و چغندر و توتون و حبوبات و شغل مردمش زراعت و گله داری و صنایع دستی زنان جاجیم بافی و راهش مالرو است، در دو محل بفاصله یکهزارگزی دو آبادی بنام باگردان بالا و پائین مشهور و سکنۀ باگردان بالا 25 نفر میباشد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4) ، پریدن و پرواز کردن بسوی چیزی یا در طلب چیزی و یا در هوای چیزی: دلی که بال و پری در هوای خاک بزد ندید خواب شکفتن چو غنچۀ تصویر. خاقانی. - بال و پرزده، پرو بال زده در مقام نفرین گفته شود
دهی است از دهستان ایل تیمور بخش حومه شهرستان مهاباد که در 26 هزارگزی جنوب باختری مهابادو 13 هزارگزی باختر شوسۀ مهاباد به سردشت واقع است. ناحیه ایست کوهستانی و دارای آب و هوای معتدل و 169سکنه. آب آن از رود خانه مهاباد تأمین میشود. محصول عمده آن غلات و چغندر و توتون و حبوبات و شغل مردمش زراعت و گله داری و صنایع دستی زنان جاجیم بافی و راهش مالرو است، در دو محل بفاصله یکهزارگزی دو آبادی بنام باگردان بالا و پائین مشهور و سکنۀ باگردان بالا 25 نفر میباشد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4) ، پریدن و پرواز کردن بسوی چیزی یا در طلب چیزی و یا در هوای چیزی: دلی که بال و پری در هوای خاک بزد ندید خواب شکفتن چو غنچۀ تصویر. خاقانی. - بال و پرزده، پرو بال زده در مقام نفرین گفته شود
دهی از دهستان کنارک چاه بهار در 18هزارگزی باختر راه شوسۀ چاه بهار به ایرانشهر. سکنۀ آن 200 تن. آب آن از چاه باران تأمین میشود. محصول عمده آن ذرت و خرما است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8)
دهی از دهستان کنارک چاه بهار در 18هزارگزی باختر راه شوسۀ چاه بهار به ایرانشهر. سکنۀ آن 200 تن. آب آن از چاه باران تأمین میشود. محصول عمده آن ذرت و خرما است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8)
نام دهی است در طرف غربی و یک فرسخی واسط، (برهان)، یاقوت گوید از نواحی شرقی واسط و به یک فرسنگی آن است، از آنجاست احمد بن محمد بن علی بن الحسین انطاکی ابوالعباس معروف به ابن طلائی که پیری صالح و اهل قرآن بود، ببغداد در آمد و از ابی القاسم اسماعیل بن احمد سمرقندی و دیگران سماع حدیث کرد و به داوردان باز گردید و آنجا بریاضت و مجاهدت عمر گذارد و در 455 هجری قمری درگذشت، (معجم البلدان)، در داوردان دیری منسوب به حضرت حزقیل هست، (قاموس الاعلام ترکی)
نام دهی است در طرف غربی و یک فرسخی واسط، (برهان)، یاقوت گوید از نواحی شرقی واسط و به یک فرسنگی آن است، از آنجاست احمد بن محمد بن علی بن الحسین انطاکی ابوالعباس معروف به ابن طلائی که پیری صالح و اهل قرآن بود، ببغداد در آمد و از ابی القاسم اسماعیل بن احمد سمرقندی و دیگران سماع حدیث کرد و به داوردان باز گردید و آنجا بریاضت و مجاهدت عمر گذارد و در 455 هجری قمری درگذشت، (معجم البلدان)، در داوردان دیری منسوب به حضرت حزقیل هست، (قاموس الاعلام ترکی)
گیاهی از تیره رامناسه وقسمت قابل مصرف آن پوست ساق و مواد مؤثرۀ آن گلوکزیدهای آنتراکینونیک و عصارۀ مایع بوردن، تیزان بوردن مورد استعمال است، (از کارآموزی داروسازی ص 187)
گیاهی از تیره رامناسه وقسمت قابل مصرف آن پوست ساق و مواد مؤثرۀ آن گلوکزیدهای آنتراکینونیک و عصارۀ مایع بوردن، تیزان بوردن مورد استعمال است، (از کارآموزی داروسازی ص 187)
دهی از دهستان چارکی بخش لنگۀ شهرستان لار. در 66 هزارگزی شمال باختر لنگه. سکنه 121 تن. محصول خرما. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 7). دوفرسخ ونیم میانۀ شمال و مشرق چارک است. (از فارسنامۀ ناصری)
دهی از دهستان چارکی بخش لنگۀ شهرستان لار. در 66 هزارگزی شمال باختر لنگه. سکنه 121 تن. محصول خرما. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 7). دوفرسخ ونیم میانۀ شمال و مشرق چارک است. (از فارسنامۀ ناصری)