جدول جو
جدول جو

معنی بخس - جستجوی لغت در جدول جو

بخس
ناقص، کم، اندک، زمینی که بدون آبیاری حاصل می دهد، زراعت دیم
پژمردن، رنجیدن، گداختن، بخسیدن، پخسیدن، پخس
تصویری از بخس
تصویر بخس
فرهنگ فارسی عمید
بخس
(اِ تِءْ)
کاستن حق کسی را. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (آنندراج). کاستن. (از اقرب الموارد). نقصان کردن. (غیاث اللغات). بکاستن. (تاج المصادر بیهقی).
لغت نامه دهخدا
بخس
(بَ)
پژمرده و فراهم آورده. (برهان قاطع) (فرهنگ جهانگیری) (فرهنگ رشیدی). پژمرده و افسرده و منقبض و درهم کشیده. (ناظم الاطباء). گداخته و پژمرده. (غیاث اللغات).
لغت نامه دهخدا
بخس
(بَ)
کم و اندک. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). ناقص. (از اقرب الموارد) (غیاث اللغات) : و شروه بثمن بخس. (قرآن 20/12) ، بفروختند او را ببهایی کاسته خست. (کشف الاسرار ج 5 ص 28).
- بثمن بخس فروختن، ببهای اندک فروختن.
- بخس پذیرفتن، کاهش یافتن: انواع ارتفاعات در مراتع و مزارع بخس و نقصان پذیرفت. (سندبادنامه ص 122).
لغت نامه دهخدا
بخس
کم واندک، ناقص
تصویری از بخس
تصویر بخس
فرهنگ لغت هوشیار
بخس
((بَ))
زراعت دیم، ارزان، ناچیز
تصویری از بخس
تصویر بخس
فرهنگ فارسی معین
بخس
اندک، قلیل، کم، ناقص، کاهش، نقصان، بش، دیم، گداختن، گدازش، اندوه، رنج، غم، پژمرده
فرهنگ واژه مترادف متضاد
بخس
بخواب
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بخسیدن
تصویر بخسیدن
پژمردن، رنجیدن، گداختن، بخس، پخسیدن، پخس، برای مثال ای نگارین ز تو رهیت گسست / دلش را گو ببخس و گو بگداز (آغاجی - شاعران بی دیوان - ۱۹۳)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بخسانیدن
تصویر بخسانیدن
پژمرده ساختن، رنجاندن، آزردن، گداختن، برای مثال از او بی اندهی بگزین و شادی با تن آسانی / به تیمار جهان دل را چرا باید که بخسانی (رودکی - ۵۳۰)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بخسان
تصویر بخسان
بخسانیدن، گداخته، گداز آن، پژمرده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بخسیده
تصویر بخسیده
پژمرده، رنجیده، گداخته
فرهنگ فارسی عمید
(بَ)
صدا و آواز هر چیز. (برهان قاطع) (هفت قلزم) (آنندراج) (انجمن آرا). صدا و آواز و آواز برگشت. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(گَ دی دَ)
پژمرده ساختن. (آنندراج). پژمرده و افسرده کردن. (ناظم الاطباء) ، بخش کردن. قسمت کردن. (یادداشت مؤلف) :
چنین بخششی کان جهانجوی کرد
همه سوی کهترپسر روی کرد.
فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج 1 ص 89).
اما حکماء عالم، جهان را بخشش کرده اند به برآمدن و فروشدن خورشید. (تاریخ سیستان). و غنائم بخشش کردند سواری را سه هزار دینار رسید و هر پیاده را هزاردینار. (تاریخ سیستان) ، مقدر کردن. تقدیر کردن:
چنین کرد بخشش سپهر بلند
که از تو گشاید غم و رنج و بند.
فردوسی.
ز چیزی که بخشش کند دادگر
چنان دان که کوشش نیابد گذر.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(بَ سِ)
نام پادشاهی (در داستان وامق و عذرا) که عذرا را بقهر و تعدی و عنف برده بود. (از برهان قاطع) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از فرهنگ سروری) :
یکی شاه بد نام او بخسلوس
که با حیله و رنگ بود و فسوس.
عنصری.
حال اصحاب کهف و دقیانوس
قصۀ بخسلوس و شهر فسوس.
سنایی
لغت نامه دهخدا
(کَ دَ)
صدا کردن دماغ در خواب. (برهان قاطع) (آنندراج). صدا کردن دماغ خفته. (فرهنگ سروری). خرخر کردن در خواب و صفیر زدن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ خَ)
زمین دیم. ج، مباخس. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به بخس شود
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ)
تبخس مخ، نماندن مغز مگر در استخوانهای انگشتان و چشم. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). کم شدن چنانکه باقی نماند مگر در انگشتان پا و چشم. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط). و آن آخرین چیزی است که باقی ماند. (از اقرب الموارد). رجوع به تبخیس شود
لغت نامه دهخدا
(بَ خَ / بُخْخَ)
جانور کوچکی مانند ملخ. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بَ دَ / دِ)
تابیده و گداخته.
لغت نامه دهخدا
(بُخْ خَ)
صدا و آواز دماغ در خواب، و آن را بعربی غطیط خوانند. (از برهان قاطع) (از آنندراج) (از هفت قلزم) (انجمن آرا). غطیط صدا و آواز بینی در خواب. (ناظم الاطباء). فخه. فخیخ. (یادداشت مؤلف). خرخر.
- بخست کردن، خرخر کردن خفته و جز آن. غطیط. (مجمل اللغه از یادداشت مؤلف) ، جوانمردی و سخاوت. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بَ سُ)
شرابی که از آرد گندم و ارزن و امثال آن سازند. (برهان قاطع) (آنندراج). شرابی که از گندم سازند. (فرهنگ سروری) (انجمن آرا). شرابی که از آرد گندم و ارزن و مانند آنها سازند و بوزه نیز گویند. (ناظم الاطباء) :
خری که آبخورش زیر ناودان عصیر
علف عصارۀ بکنی و بخسم و شوشو.
سوزنی.
بکنی و بخسم خورند و زان شوند مست و خراب
زاب تتماجی که باشد سرد و بی بتکوب و سیر.
سوزنی.
بخور بی رطل و بی کوزه مئی کو بشکند روزه
نه زانگور است و نز شیره نه از بکنی نه از بخسم.
مولوی (از فرهنگ سروری) ، (اصطلاح اداری و سیاسی) کسی که امور یک بخش را تحت نظر فرماندار اداره می کند
لغت نامه دهخدا
(بَ)
پژمرده. (برهان قاطع) (آنندراج). پژمرده و منقبض. (ناظم الاطباء).
لغت نامه دهخدا
(بَ)
آب ناداده، بخشایش. جوانمردی. عفو. (یادداشت مؤلف). گذشت. گذشتن از جرم و خطا:
سر مایۀ شاه بخشایش است
زمانه ز بخشش بر آسایش است.
فردوسی (از یادداشت مؤلف).
- امثال:
از خردان لخشش از بزرگان بخشش. (یادداشت مؤلف).
بخشش از بزرگتر است و گناه از کوچکتر. (امثال و حکم دهخدا ج 1 ص 394).
، تقسیم. (یادداشت مؤلف). قسمت کردن. بخش کردن: سلم بتور پیام فرستاد درباره بخش کردن فریدون جهان را به سه پسر خود:
سزد گربمانیم هر دو دژم
کزینسان پدر کرد بر ما ستم
چو ایران و دشت یلان و یمن
به ایرج دهد روم و خاور به من
سپارد ترا دست ترکان چین
که از ما سپهدار ایران زمین
بدین بخشش اندر مرا پای نیست
بمغز پدرت اندرون رای نیست.
فردوسی.
مفرق، جای بخشش موی از سر. (السامی فی الاسامی)،
{{اسم}} سرنوشت. تقدیر. نصیب. قسمت. قسمت ازلی. مقدر. (یادداشت مؤلف) :
به بیژن درآمد چو پیر دژم
نبود آگه از بخشش چرخ خم.
فردوسی.
مرا گر زمانه شده ست اسپری
زمانم ز بخشش فزون نشمری.
فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج 3 ص 820).
یکی آنکه از بخشش دادگر
به آز و به کوشش نجویی گذر.
فردوسی.
بجستیم خشنودی دادگر
ز بخشش به کوشش ندیدم گذر.
فردوسی.
باد خنک بر آتش سوزان گماشتم
پنداشتم که حیلت من گشت کارگر
آتش هزار بار فزون گشت از آنچه بود
بخشش همه دگر شد و تدبیر من دگر.
فرخی.
اگر بخشش چنین رانده ست دادار
ببینم آنچه او رانده ست ناچار.
(ویس و رامین).
جهان گر کنی زیر و بر چپ و راست
ز بخشش فزونی ندانی نه کاست.
(گرشاسب نامه).
این به بخشش است نه بکوشش، برنج در رنج توان افزود در روزی نتوان افزود. از اسرارالتوحید). یقول (زرادشت) ان ما فی العالم ینقسم قسمین بخشش و کنش، یرید به التقدیر و الفعل. (ملل و نحل شهرستانی). هیچ آفریده را از تقدیر ایزدی و بخشش آسمانی گذر نیست. (سندبادنامه ص 330).
در آن بخشش که رحمت عام کردند
دو صاحب را محمد نام کردند.
نظامی.
مگر گشایش حافظ در این خرابی بود
که بخشش ازلش در می مغان انداخت.
حافظ.
، حوت و ماهی. (ناظم الاطباء). نام برج حوت است کذا فی تحفهالاحباب. (از شعوری) :
آفتاب آید ز بخشش زی بره
روی گیتی سبز گردد یکسره.
رودکی (از شعوری)
لغت نامه دهخدا
(شُ دَ)
کسی را در خواب بخرخر انداختن. (ناظم الاطباء) ، عفو کردن. درگذشتن. درگذشتن از گناه:
مگر شاه با مهر پیش آیدش
ببخشد گناه و ببخشایدش.
(گرشاسب نامه).
چون در کان جود بگشاید
گنج بخشد گناه بخشاید.
نظامی.
، بخشیدن. انعام کردن. (ناظم الاطباء). بخشاییدن در محل ترحم و عفو مستعمل است لیکن بمعنی جود و کرم هم بندرت استعمال کرده اند. (از غیاث اللغات) :
کسی کو ندیده بجز کام و ناز
بر او برببخشای روز نیاز.
فردوسی.
خور و پوش و بخشا و راحت رسان
نگه می چه داری برای کسان.
سعدی (بوستان).
، دریغ کردن. (یادداشت مؤلف). مضایقه کردن:
گر این آرزو شهریار جهان
نبخشاید از ما کهان و مهان
ز گیتی بر او بر کنند آفرین
که بی اومبادا زمان و زمین.
فردوسی.
چنان چون گمان من است آب سرد
نبخشایی از من ایا رادمرد.
فردوسی (از یادداشت مؤلف).
چرا شد رخش من با من گرفتار
که رخشم نیست همچون من گنهکار
اگر بخشایی از من بستر و کاه
چرا گیری از او مشتی جو و کاه.
(ویس و رامین).
بکام دل زیم با تو همه سال
نبخشایم ز تو جان و دل و مال.
(ویس و رامین).
کم آزار است و بر مردم فروتن
مر او را لاجرم کس نیست دشمن
چرا دشمن بود آنرا که جانش
نمی بخشاید از خواهندگانش.
(ویس و رامین).
چه رنج آید ازین بتّر به رویم
که تو گویی دریغ است از تو کویم
چرا بخشایی از من رهگذاری
که این ایوان موبد نیست باری
سزد گر سنگدل خواندت دشمن
که راه شایگان بخشایی از من
گذار شهر و راه دشمن و دوست
ز یار خود ببخشودن نه نیکوست.
(ویس و رامین).
زلیخا بنادیده بد مهرور
بدیدار یوسف چراغ بشر
فرستاده بد کس بنزد عزیز
بدو گفت کز وی نبخشای چیز.
شمسی (یوسف و زلیخا).
و رجوع به بخشاییدن شود
لغت نامه دهخدا
(نُ / نِ / نَ دَ)
گدازانیدن. (برهان قاطع) (آنندراج) (فرهنگ سروری). گداختن. (نسخه ای از فرهنگ اسدی). گداختن و حل کردن و آب کردن. (ناظم الاطباء).
لغت نامه دهخدا
(بَ)
پژمرده وفراهم آمده. (برهان قاطع) (آنندراج). پژمرده و درهم کشیده. (ناظم الاطباء).
لغت نامه دهخدا
تصویری از بخسیدن
تصویر بخسیدن
پژمرده، گداختن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بخسان
تصویر بخسان
پژمرده وفراهم آمده، رنجدیده وعلم کشیده، خرامان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بخسانید
تصویر بخسانید
گداختن گدازانیدن، پژمرده ساختن، در رنج داشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بخسیده
تصویر بخسیده
گداخته مذاب، پژمرده، رنجیده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بخسیدن
تصویر بخسیدن
((بَ دَ))
رنجیدن، پژمردن، گداختن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بخسیده
تصویر بخسیده
((بَ دِ))
گداخته، پژمرده، رنجیده
فرهنگ فارسی معین
خوابانیدن، به زمین زدن
فرهنگ گویش مازندرانی
خواباندن، خواب کردن
فرهنگ گویش مازندرانی