پژمرده و فراهم آورده. (برهان قاطع) (فرهنگ جهانگیری) (فرهنگ رشیدی). پژمرده و افسرده و منقبض و درهم کشیده. (ناظم الاطباء). گداخته و پژمرده. (غیاث اللغات).
پژمرده و فراهم آورده. (برهان قاطع) (فرهنگ جهانگیری) (فرهنگ رشیدی). پژمرده و افسرده و منقبض و درهم کشیده. (ناظم الاطباء). گداخته و پژمرده. (غیاث اللغات).
پژمرده ساختن. (آنندراج). پژمرده و افسرده کردن. (ناظم الاطباء) ، بخش کردن. قسمت کردن. (یادداشت مؤلف) : چنین بخششی کان جهانجوی کرد همه سوی کهترپسر روی کرد. فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج 1 ص 89). اما حکماء عالم، جهان را بخشش کرده اند به برآمدن و فروشدن خورشید. (تاریخ سیستان). و غنائم بخشش کردند سواری را سه هزار دینار رسید و هر پیاده را هزاردینار. (تاریخ سیستان) ، مقدر کردن. تقدیر کردن: چنین کرد بخشش سپهر بلند که از تو گشاید غم و رنج و بند. فردوسی. ز چیزی که بخشش کند دادگر چنان دان که کوشش نیابد گذر. فردوسی
پژمرده ساختن. (آنندراج). پژمرده و افسرده کردن. (ناظم الاطباء) ، بخش کردن. قسمت کردن. (یادداشت مؤلف) : چنین بخششی کان جهانجوی کرد همه سوی کهترپسر روی کرد. فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج 1 ص 89). اما حکماء عالم، جهان را بخشش کرده اند به برآمدن و فروشدن خورشید. (تاریخ سیستان). و غنائم بخشش کردند سواری را سه هزار دینار رسید و هر پیاده را هزاردینار. (تاریخ سیستان) ، مقدر کردن. تقدیر کردن: چنین کرد بخشش سپهر بلند که از تو گشاید غم و رنج و بند. فردوسی. ز چیزی که بخشش کند دادگر چنان دان که کوشش نیابد گذر. فردوسی
نام پادشاهی (در داستان وامق و عذرا) که عذرا را بقهر و تعدی و عنف برده بود. (از برهان قاطع) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از فرهنگ سروری) : یکی شاه بد نام او بخسلوس که با حیله و رنگ بود و فسوس. عنصری. حال اصحاب کهف و دقیانوس قصۀ بخسلوس و شهر فسوس. سنایی
نام پادشاهی (در داستان وامق و عذرا) که عذرا را بقهر و تعدی و عنف برده بود. (از برهان قاطع) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از فرهنگ سروری) : یکی شاه بد نام او بخسلوس که با حیله و رنگ بود و فسوس. عنصری. حال اصحاب کهف و دقیانوس قصۀ بخسلوس و شهر فسوس. سنایی
تبخس مخ، نماندن مغز مگر در استخوانهای انگشتان و چشم. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). کم شدن چنانکه باقی نماند مگر در انگشتان پا و چشم. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط). و آن آخرین چیزی است که باقی ماند. (از اقرب الموارد). رجوع به تبخیس شود
تبخس مخ، نماندن مغز مگر در استخوانهای انگشتان و چشم. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). کم شدن چنانکه باقی نماند مگر در انگشتان پا و چشم. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط). و آن آخرین چیزی است که باقی ماند. (از اقرب الموارد). رجوع به تبخیس شود
شرابی که از آرد گندم و ارزن و امثال آن سازند. (برهان قاطع) (آنندراج). شرابی که از گندم سازند. (فرهنگ سروری) (انجمن آرا). شرابی که از آرد گندم و ارزن و مانند آنها سازند و بوزه نیز گویند. (ناظم الاطباء) : خری که آبخورش زیر ناودان عصیر علف عصارۀ بکنی و بخسم و شوشو. سوزنی. بکنی و بخسم خورند و زان شوند مست و خراب زاب تتماجی که باشد سرد و بی بتکوب و سیر. سوزنی. بخور بی رطل و بی کوزه مئی کو بشکند روزه نه زانگور است و نز شیره نه از بکنی نه از بخسم. مولوی (از فرهنگ سروری) ، (اصطلاح اداری و سیاسی) کسی که امور یک بخش را تحت نظر فرماندار اداره می کند
شرابی که از آرد گندم و ارزن و امثال آن سازند. (برهان قاطع) (آنندراج). شرابی که از گندم سازند. (فرهنگ سروری) (انجمن آرا). شرابی که از آرد گندم و ارزن و مانند آنها سازند و بوزه نیز گویند. (ناظم الاطباء) : خری که آبخورش زیر ناودان عصیر علف عصارۀ بکنی و بخسم و شوشو. سوزنی. بکنی و بخسم خورند و زان شوند مست و خراب زاب تتماجی که باشد سرد و بی بتکوب و سیر. سوزنی. بخور بی رطل و بی کوزه مئی کو بشکند روزه نه زانگور است و نز شیره نه از بکنی نه از بخسم. مولوی (از فرهنگ سروری) ، (اصطلاح اداری و سیاسی) کسی که امور یک بخش را تحت نظر فرماندار اداره می کند
آب ناداده، بخشایش. جوانمردی. عفو. (یادداشت مؤلف). گذشت. گذشتن از جرم و خطا: سر مایۀ شاه بخشایش است زمانه ز بخشش بر آسایش است. فردوسی (از یادداشت مؤلف). - امثال: از خردان لخشش از بزرگان بخشش. (یادداشت مؤلف). بخشش از بزرگتر است و گناه از کوچکتر. (امثال و حکم دهخدا ج 1 ص 394). ، تقسیم. (یادداشت مؤلف). قسمت کردن. بخش کردن: سلم بتور پیام فرستاد درباره بخش کردن فریدون جهان را به سه پسر خود: سزد گربمانیم هر دو دژم کزینسان پدر کرد بر ما ستم چو ایران و دشت یلان و یمن به ایرج دهد روم و خاور به من سپارد ترا دست ترکان چین که از ما سپهدار ایران زمین بدین بخشش اندر مرا پای نیست بمغز پدرت اندرون رای نیست. فردوسی. مفرق، جای بخشش موی از سر. (السامی فی الاسامی)، {{اسم}} سرنوشت. تقدیر. نصیب. قسمت. قسمت ازلی. مقدر. (یادداشت مؤلف) : به بیژن درآمد چو پیر دژم نبود آگه از بخشش چرخ خم. فردوسی. مرا گر زمانه شده ست اسپری زمانم ز بخشش فزون نشمری. فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج 3 ص 820). یکی آنکه از بخشش دادگر به آز و به کوشش نجویی گذر. فردوسی. بجستیم خشنودی دادگر ز بخشش به کوشش ندیدم گذر. فردوسی. باد خنک بر آتش سوزان گماشتم پنداشتم که حیلت من گشت کارگر آتش هزار بار فزون گشت از آنچه بود بخشش همه دگر شد و تدبیر من دگر. فرخی. اگر بخشش چنین رانده ست دادار ببینم آنچه او رانده ست ناچار. (ویس و رامین). جهان گر کنی زیر و بر چپ و راست ز بخشش فزونی ندانی نه کاست. (گرشاسب نامه). این به بخشش است نه بکوشش، برنج در رنج توان افزود در روزی نتوان افزود. از اسرارالتوحید). یقول (زرادشت) ان ما فی العالم ینقسم قسمین بخشش و کنش، یرید به التقدیر و الفعل. (ملل و نحل شهرستانی). هیچ آفریده را از تقدیر ایزدی و بخشش آسمانی گذر نیست. (سندبادنامه ص 330). در آن بخشش که رحمت عام کردند دو صاحب را محمد نام کردند. نظامی. مگر گشایش حافظ در این خرابی بود که بخشش ازلش در می مغان انداخت. حافظ. ، حوت و ماهی. (ناظم الاطباء). نام برج حوت است کذا فی تحفهالاحباب. (از شعوری) : آفتاب آید ز بخشش زی بره روی گیتی سبز گردد یکسره. رودکی (از شعوری)
آب ناداده، بخشایش. جوانمردی. عفو. (یادداشت مؤلف). گذشت. گذشتن از جرم و خطا: سر مایۀ شاه بخشایش است زمانه ز بخشش بر آسایش است. فردوسی (از یادداشت مؤلف). - امثال: از خردان لخشش از بزرگان بخشش. (یادداشت مؤلف). بخشش از بزرگتر است و گناه از کوچکتر. (امثال و حکم دهخدا ج 1 ص 394). ، تقسیم. (یادداشت مؤلف). قسمت کردن. بخش کردن: سلم بتور پیام فرستاد درباره بخش کردن فریدون جهان را به سه پسر خود: سزد گربمانیم هر دو دژم کزینسان پدر کرد بر ما ستم چو ایران و دشت یلان و یمن به ایرج دهد روم و خاور به من سپارد ترا دست ترکان چین که از ما سپهدار ایران زمین بدین بخشش اندر مرا پای نیست بمغز پدرْت اندرون رای نیست. فردوسی. مفرق، جای بخشش موی از سر. (السامی فی الاسامی)، {{اِسم}} سرنوشت. تقدیر. نصیب. قسمت. قسمت ازلی. مقدر. (یادداشت مؤلف) : به بیژن درآمد چو پیر دژم نبود آگه از بخشش چرخ خم. فردوسی. مرا گر زمانه شده ست اسپری زمانم ز بخشش فزون نشمری. فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج 3 ص 820). یکی آنکه از بخشش دادگر به آز و به کوشش نجویی گذر. فردوسی. بجستیم خشنودی دادگر ز بخشش به کوشش ندیدم گذر. فردوسی. باد خنک بر آتش سوزان گماشتم پنداشتم که حیلت من گشت کارگر آتش هزار بار فزون گشت از آنچه بود بخشش همه دگر شد و تدبیر من دگر. فرخی. اگر بخشش چنین رانده ست دادار ببینم آنچه او رانده ست ناچار. (ویس و رامین). جهان گر کنی زیر و بر چپ و راست ز بخشش فزونی ندانی نه کاست. (گرشاسب نامه). این به بخشش است نه بکوشش، برنج در رنج توان افزود در روزی نتوان افزود. از اسرارالتوحید). یقول (زرادشت) ان ما فی العالم ینقسم قسمین بخشش و کنش، یرید به التقدیر و الفعل. (ملل و نحل شهرستانی). هیچ آفریده را از تقدیر ایزدی و بخشش آسمانی گذر نیست. (سندبادنامه ص 330). در آن بخشش که رحمت عام کردند دو صاحب را محمد نام کردند. نظامی. مگر گشایش حافظ در این خرابی بود که بخشش ازلش در می مغان انداخت. حافظ. ، حوت و ماهی. (ناظم الاطباء). نام برج حوت است کذا فی تحفهالاحباب. (از شعوری) : آفتاب آید ز بخشش زی بره روی گیتی سبز گردد یکسره. رودکی (از شعوری)
کسی را در خواب بخرخر انداختن. (ناظم الاطباء) ، عفو کردن. درگذشتن. درگذشتن از گناه: مگر شاه با مهر پیش آیدش ببخشد گناه و ببخشایدش. (گرشاسب نامه). چون در کان جود بگشاید گنج بخشد گناه بخشاید. نظامی. ، بخشیدن. انعام کردن. (ناظم الاطباء). بخشاییدن در محل ترحم و عفو مستعمل است لیکن بمعنی جود و کرم هم بندرت استعمال کرده اند. (از غیاث اللغات) : کسی کو ندیده بجز کام و ناز بر او برببخشای روز نیاز. فردوسی. خور و پوش و بخشا و راحت رسان نگه می چه داری برای کسان. سعدی (بوستان). ، دریغ کردن. (یادداشت مؤلف). مضایقه کردن: گر این آرزو شهریار جهان نبخشاید از ما کهان و مهان ز گیتی بر او بر کنند آفرین که بی اومبادا زمان و زمین. فردوسی. چنان چون گمان من است آب سرد نبخشایی از من ایا رادمرد. فردوسی (از یادداشت مؤلف). چرا شد رخش من با من گرفتار که رخشم نیست همچون من گنهکار اگر بخشایی از من بستر و کاه چرا گیری از او مشتی جو و کاه. (ویس و رامین). بکام دل زیم با تو همه سال نبخشایم ز تو جان و دل و مال. (ویس و رامین). کم آزار است و بر مردم فروتن مر او را لاجرم کس نیست دشمن چرا دشمن بود آنرا که جانش نمی بخشاید از خواهندگانش. (ویس و رامین). چه رنج آید ازین بتّر به رویم که تو گویی دریغ است از تو کویم چرا بخشایی از من رهگذاری که این ایوان موبد نیست باری سزد گر سنگدل خواندت دشمن که راه شایگان بخشایی از من گذار شهر و راه دشمن و دوست ز یار خود ببخشودن نه نیکوست. (ویس و رامین). زلیخا بنادیده بد مهرور بدیدار یوسف چراغ بشر فرستاده بد کس بنزد عزیز بدو گفت کز وی نبخشای چیز. شمسی (یوسف و زلیخا). و رجوع به بخشاییدن شود
کسی را در خواب بخرخر انداختن. (ناظم الاطباء) ، عفو کردن. درگذشتن. درگذشتن از گناه: مگر شاه با مهر پیش آیدش ببخشد گناه و ببخشایدش. (گرشاسب نامه). چون در کان جود بگشاید گنج بخشد گناه بخشاید. نظامی. ، بخشیدن. انعام کردن. (ناظم الاطباء). بخشاییدن در محل ترحم و عفو مستعمل است لیکن بمعنی جود و کرم هم بندرت استعمال کرده اند. (از غیاث اللغات) : کسی کو ندیده بجز کام و ناز بر او برببخشای روز نیاز. فردوسی. خور و پوش و بخشا و راحت رسان نگه می چه داری برای کسان. سعدی (بوستان). ، دریغ کردن. (یادداشت مؤلف). مضایقه کردن: گر این آرزو شهریار جهان نبخشاید از ما کهان و مهان ز گیتی بر او بر کنند آفرین که بی اومبادا زمان و زمین. فردوسی. چنان چون گمان من است آب سرد نبخشایی از من ایا رادمرد. فردوسی (از یادداشت مؤلف). چرا شد رخش من با من گرفتار که رخشم نیست همچون من گنهکار اگر بخشایی از من بستر و کاه چرا گیری از او مشتی جو و کاه. (ویس و رامین). بکام دل زیم با تو همه سال نبخشایم ز تو جان و دل و مال. (ویس و رامین). کم آزار است و بر مردم فروتن مر او را لاجرم کس نیست دشمن چرا دشمن بود آنرا که جانش نمی بخشاید از خواهندگانش. (ویس و رامین). چه رنج آید ازین بتّر به رویم که تو گویی دریغ است از تو کویم چرا بخشایی از من رهگذاری که این ایوان موبد نیست باری سزد گر سنگدل خوانْدت دشمن که راه شایگان بخشایی از من گذار شهر و راه دشمن و دوست ز یار خود ببخشودن نه نیکوست. (ویس و رامین). زلیخا بنادیده بد مهرور بدیدار یوسف چراغ بشر فرستاده بد کس بنزد عزیز بدو گفت کز وی نبخشای چیز. شمسی (یوسف و زلیخا). و رجوع به بخشاییدن شود