خردمند. صاحب عقل. گویا در اصل باخرد بوده مخفف گشته حرکت باء هم مبدل گشت. با فتح باء هم صحیح است. (فرهنگ نظام). هوشیار. (غیاث اللغات). هوشمند. صاحب ادراک. خبردار. (ناظم الاطباء). عاقل. خردمند. فرزانه. ذولب. ذونهیه. لبیب. باخرد. صاحب شعور. ضدبی خرد. (انجمن آرای ناصری). رد. اریب. ارب. دانا. صاحب عقل و هوش و شعور و خرد، و اصل باخرد بوده ضد بی خرد، خردمند. (انجمن آرای ناصری). هوشمند. صاحب عقل. صاحب شعور و ادراک. خبردار. (هفت قلزم) : مردمان بخرد اندر هر زمان راه دانش را بهر گونه زبان... رودکی. بفرمودشان گفت بخرد بوید به ایوان او با هم اندر شوید. دقیقی. مرا نیز با مرز تو کار نیست که نزدیک بخرد سخن خوار نیست. فردوسی. که ایدون شنیدستم از موبدان ز اخترشناسان و از بخردان. فردوسی. یکی انجمن ساخت با بخردان هشیوار و کارآزموده ردان. فردوسی. چو رازت به شهر آشکارا شود دل بخردت بی مدارا شود. فردوسی. ز ترکان ترا بخرد انگاشتیم جز آنگونه هستی که پنداشتیم. فردوسی. این سیرت و این عادت واین خو که تو داری کس رانبود تا نبود بخرد و هشیار. فرخی. با بخردان نشین چو بخواهی همی نشست با نیکوان غنو چو بخواهی که بغنوی. فرخی. به حیله ساختن استاد بخردان زمین به حرب کردن شاگرد پادشاه زمان. فرخی. رمضان پیری بس چابک و بس باخرد است کار بخرد همه زیبا بود و اندرخور. فرخی. لیکن عادت دارد از هر چیزها گفتن که خلاف خرد باشد و به تکلف گوید و من دانم که او بخرد است. (از تاریخ سیستان). خوارزمشاه بس بخرد و محتشم و خویشتن دار است. (تاریخ بیهقی). و این ابوالقاسم مردی پیر و بخرد و امین و سخنگوی بود. (تاریخ بیهقی). ایشان را می باید آزمود تا تنی چند از ایشان بخردتر اختیار کرده آید. (تاریخ بیهقی). اکنون نگاه باید کرد در کفایت این عبدالغفار دبیر بخرد مجرب. (تاریخ بیهقی). تاندانی کار کردن باطل است از بهر آنک کار بر نادان و عاجز بخردان تاوان کنند. ناصرخسرو. سفله جهان بیوفاست ای بخرد با تو کجا بی وفاقرار کند. ناصرخسرو. همچو پیل است کار بخرد راست پیل یا شاه راست یا خود راست. سنایی. دوست دانی نه بنده مر خود را این بود شیوه مردبخرد را. سنایی. نبود هیچ طفل بخرد خرد. سنایی. گر عمرتو باشد به جهان تا سیصد افسانه شمر زیستن بی مر خود باری چو فسانه می شوی ای بخرد افسانۀ نیک شو نه افسانۀ بد. ؟ (از تاریخ طبرستان). ملک فرمود خواندن موبدان را همان کارآگهان و بخردان را. نظامی. هم نامۀ خسروان بخوانی هم گفتۀ بخردان بدانی. نظامی. چو سلطان عنایت کند با بدان کجا ماند آسایش بخردان. سعدی. عجب نبود از سیرت بخردان که نیکی کنند از کرم با بدان. سعدی. چو گفتم، نصیحت پذیر و بدان عمل کن که باشی سر بخردان. سعدی. در بساط نکته سنجان خودفروشی شرط نیست یا سخن دانسته گوی ای مرد بخرد یا خموش. حافظ. بپرسید از ایشان که ای بخردان به لشکرگه عدل اسپهبدان. جامی. بلخ را نسبت اگرچند به اوباش دهند بر هر بیخردی نیست که صد بخرد نیست. ؟ (انجمن آرای ناصری). - بخرد بخردان، اعقل عقلاء. داناترین دانایان. (آنندراج) (ناظم الاطباء). -
خردمند. صاحب عقل. گویا در اصل باخرد بوده مخفف گشته حرکت باء هم مبدل گشت. با فتح باء هم صحیح است. (فرهنگ نظام). هوشیار. (غیاث اللغات). هوشمند. صاحب ادراک. خبردار. (ناظم الاطباء). عاقل. خردمند. فرزانه. ذولب. ذونهیه. لبیب. باخرد. صاحب شعور. ضدبی خرد. (انجمن آرای ناصری). رد. اریب. ارب. دانا. صاحب عقل و هوش و شعور و خرد، و اصل باخرد بوده ضد بی خرد، خردمند. (انجمن آرای ناصری). هوشمند. صاحب عقل. صاحب شعور و ادراک. خبردار. (هفت قلزم) : مردمان بخرد اندر هر زمان راه دانش را بهر گونه زبان... رودکی. بفرمودشان گفت بخرد بوید به ایوان او با هم اندر شوید. دقیقی. مرا نیز با مرز تو کار نیست که نزدیک بخرد سخن خوار نیست. فردوسی. که ایدون شنیدستم از موبدان ز اخترشناسان و از بخردان. فردوسی. یکی انجمن ساخت با بخردان هشیوار و کارآزموده ردان. فردوسی. چو رازت به شهر آشکارا شود دل بخردت بی مدارا شود. فردوسی. ز ترکان ترا بخرد انگاشتیم جز آنگونه هستی که پنداشتیم. فردوسی. این سیرت و این عادت واین خو که تو داری کس رانبود تا نبود بخرد و هشیار. فرخی. با بخردان نشین چو بخواهی همی نشست با نیکوان غنو چو بخواهی که بغنوی. فرخی. به حیله ساختن استاد بخردان زمین به حرب کردن شاگرد پادشاه زمان. فرخی. رمضان پیری بس چابک و بس باخرد است کار بخرد همه زیبا بود و اندرخور. فرخی. لیکن عادت دارد از هر چیزها گفتن که خلاف خرد باشد و به تکلف گوید و من دانم که او بخرد است. (از تاریخ سیستان). خوارزمشاه بس بخرد و محتشم و خویشتن دار است. (تاریخ بیهقی). و این ابوالقاسم مردی پیر و بخرد و امین و سخنگوی بود. (تاریخ بیهقی). ایشان را می باید آزمود تا تنی چند از ایشان بخردتر اختیار کرده آید. (تاریخ بیهقی). اکنون نگاه باید کرد در کفایت این عبدالغفار دبیر بخرد مجرب. (تاریخ بیهقی). تاندانی کار کردن باطل است از بهر آنک کار بر نادان و عاجز بخردان تاوان کنند. ناصرخسرو. سفله جهان بیوفاست ای بخرد با تو کجا بی وفاقرار کند. ناصرخسرو. همچو پیل است کار بخرد راست پیل یا شاه راست یا خود راست. سنایی. دوست دانی نه بنده مر خود را این بود شیوه مردبخرد را. سنایی. نبود هیچ طفل بخرد خرد. سنایی. گر عمرتو باشد به جهان تا سیصد افسانه شمر زیستن بی مر خود باری چو فسانه می شوی ای بخرد افسانۀ نیک شو نه افسانۀ بد. ؟ (از تاریخ طبرستان). ملک فرمود خواندن موبدان را همان کارآگهان و بخردان را. نظامی. هم نامۀ خسروان بخوانی هم گفتۀ بخردان بدانی. نظامی. چو سلطان عنایت کند با بدان کجا ماند آسایش بخردان. سعدی. عجب نبود از سیرت بخردان که نیکی کنند از کرم با بدان. سعدی. چو گفتم، نصیحت پذیر و بدان عمل کن که باشی سر بخردان. سعدی. در بساط نکته سنجان خودفروشی شرط نیست یا سخن دانسته گوی ای مرد بخرد یا خموش. حافظ. بپرسید از ایشان که ای بخردان به لشکرگه عدل اسپهبدان. جامی. بلخ را نسبت اگرچند به اوباش دهند بر هر بیخردی نیست که صد بخرد نیست. ؟ (انجمن آرای ناصری). - بخرد بخردان، اعقل عقلاء. داناترین دانایان. (آنندراج) (ناظم الاطباء). -
بخرد. باخرد. خردمند: نصرت به دین کن ای بخرد مر خدای را گر بایدت که بهره بیابی ز نصرتش. ناصرخسرو. چو مردم بخرد آبروی را همه سال به کره بندۀ اینیم و چاکر آنیم. مسعودسعد (دیوان چ رشید یاسمی). و رجوع به بخرد شود
بِخْرَد. باخرد. خردمند: نصرت به دین کن ای بخرد مر خدای را گر بایدت که بهره بیابی ز نصرتش. ناصرخسرو. چو مردم بخرد آبروی را همه سال به کُرْه بندۀ اینیم و چاکر آنیم. مسعودسعد (دیوان چ رشید یاسمی). و رجوع به بِخْرَد شود
ریم آهن، آنچه پس از گداختن در کوره می ماند چرک، مادۀ سفید رنگی که از دمل و زخم بیرون می آید و مرکب از مایع سلول های مرده، باکتری ها و گلبول های سفید است، رم، ریم، سیم، سخ، شخ، وسخ، پیخ، پژ، فژ، کورس، کرس، کرسه، هو، هبر، بهرک، خاز، درن، قیح، کلچ، کلخج، کلنج
ریم آهن، آنچه پس از گداختن در کوره می ماند چِرک، مادۀ سفید رنگی که از دمل و زخم بیرون می آید و مرکب از مایع سلول های مرده، باکتری ها و گلبول های سفید است، رِم، ریم، سیم، سَخ، شُخ، وَسَخ، پیخ، پَژ، فَژ، کورَس، کُرَس، کُرسِه، هُو، هُبَر، بَهرَک، خاز، دَرَن، قَیح، کَلچ، کَلَخج، کِلَنج
بخویش. بخویشتن. (ناظم الاطباء). بنفسه. بذاته. (دانشنامۀ علائی ص 117). به اختیار: من بخود نامدم اینجا که بخود بازروم آنکه آورد مرا بازبرد در وطنم. (منسوب به مولوی). - بخود گرم بودن، خودپسند و خودرأی بودن. (آنندراج) : آفتاب ار گویدت من با تو می مانم مرنج چون بخود گرم است خود را می ستاید آفتاب. کمال خجند (از آنندراج). - بخود نبودن، از خود بی خبر بودن. (آنندراج) : چو گفتیم که برو پیشت آورم از شوق بخود نبودم و این فهم کردم از سخنت. شهیدی قمی (از آنندراج)
بخویش. بخویشتن. (ناظم الاطباء). بنفسه. بذاته. (دانشنامۀ علائی ص 117). به اختیار: من بخود نامدم اینجا که بخود بازروم آنکه آورد مرا بازبرد در وطنم. (منسوب به مولوی). - بخود گرم بودن، خودپسند و خودرأی بودن. (آنندراج) : آفتاب ار گویدت من با تو می مانم مرنج چون بخود گرم است خود را می ستاید آفتاب. کمال خجند (از آنندراج). - بخود نبودن، از خود بی خبر بودن. (آنندراج) : چو گفتیم که برو پیشت آورم از شوق بخود نبودم و این فهم کردم از سخنت. شهیدی قمی (از آنندراج)
ریم آهن را گویند. (برهان قاطع) (انجمن آرای ناصری) (آنندراج). تفالۀ آهن که در عربی خبث الحدید گویند. (از فرهنگ شعوری ج 1 ورق 156) (فرهنگ ضیا). ریماهن. ریم و کثافت از هرچیزی بخصوص ریم آهن. (ناظم الاطباء) ، بخردن. زاریدن. بخود پیچیدن از رنج و درد. (ناظم الاطباء) ، به معنی الصبیان عربی است. (از فرهنگ شعوری)
ریم آهن را گویند. (برهان قاطع) (انجمن آرای ناصری) (آنندراج). تفالۀ آهن که در عربی خبث الحدید گویند. (از فرهنگ شعوری ج 1 ورق 156) (فرهنگ ضیا). ریماهن. ریم و کثافت از هرچیزی بخصوص ریم آهن. (ناظم الاطباء) ، بخردن. زاریدن. بخود پیچیدن از رنج و درد. (ناظم الاطباء) ، به معنی الصبیان عربی است. (از فرهنگ شعوری)
بادام کوهی کوچک که در جنگل جنوب ایران بسیار است، آنرا چیده تلخیش را زایل نموده، خورند. لفظ مذکور در تکلم شیراز داخل است. (فرهنگ نظام). بادام کوهی که از چوب آن عصا سازند. (ناظم الاطباء). نام میوه ای است که آنرا بادام کوهی میگویند و چوب آنرا بجهت میمنت عصا کنند. (برهان قاطع) (هفت قلزم) (از شرفنامۀ منیری). به شیرازی بادام کوهی را نامند. ارجان. ارچن. ارژن. چوب آنرا عصا کنند و خجسته شمرند. (انجمن آرای ناصری) (آنندراج) : ارده و بخرک و سیلان چو یک اشکم بخوری بردلت کشف شود چندهزاران اسرار. بسحاق اطعمه
بادام کوهی کوچک که در جنگل جنوب ایران بسیار است، آنرا چیده تلخیش را زایل نموده، خورند. لفظ مذکور در تکلم شیراز داخل است. (فرهنگ نظام). بادام کوهی که از چوب آن عصا سازند. (ناظم الاطباء). نام میوه ای است که آنرا بادام کوهی میگویند و چوب آنرا بجهت میمنت عصا کنند. (برهان قاطع) (هفت قلزم) (از شرفنامۀ منیری). به شیرازی بادام کوهی را نامند. ارجان. ارچن. ارژن. چوب آنرا عصا کنند و خجسته شمرند. (انجمن آرای ناصری) (آنندراج) : ارده و بخرک و سیلان چو یک اشکم بخوری بردلت کشف شود چندهزاران اسرار. بسحاق اطعمه
سرد. ضد حار، خواه بقوه باشد یا بفعل. براد. (از قطر المحیط). سرد و سردی کننده. (غیاث). سرد و خنک. (آنندراج). سرد. (دمزن). - عیش بارد، زندگانی گوارد. (منتهی الارب) (آنندراج). - ماء البارد، آب سرد و خنک. (منتهی الارب). - مغنم بارد، غنیمت بی رنج. (منتهی الارب) (آنندراج). و رجوع به بارده شود. - یوم بارد،روزی سرد. (مهذب الاسماء). ، (قلعۀ...) (از تاریخ گزیده چ عکسی 1328 هجری قمری کمبریج ص 397). و ظاهراً مصحف ماردین باشد. رجوع به ماردین شود
سرد. ضد حار، خواه بقوه باشد یا بفعل. براد. (از قطر المحیط). سرد و سردی کننده. (غیاث). سرد و خنک. (آنندراج). سرد. (دِمزن). - عیش بارد، زندگانی گوارد. (منتهی الارب) (آنندراج). - ماء البارد، آب سرد و خنک. (منتهی الارب). - مغنم بارد، غنیمت بی رنج. (منتهی الارب) (آنندراج). و رجوع به بارده شود. - یوم بارد،روزی سرد. (مهذب الاسماء). ، (قلعۀ...) (از تاریخ گزیده چ عکسی 1328 هجری قمری کمبریج ص 397). و ظاهراً مصحف ماردین باشد. رجوع به ماردین شود
عقل. خرد. لب. هوش. دراکه. دانایی. (فرهنگ نظام). فراست. زیرکی. دانایی. کیاست. (ناظم الاطباء). خردمندی. فرزانگی. هوشیاری. (شرفنامۀ منیری). دانایی. (غیاث اللغات) : که اندیشه ای در دلم ایزدی فراز آمده ست از ره بخردی. فردوسی. نکوتر هنر مرد را بخردی است که کار جهان و ره ایزدی است. فردوسی. مرا بخردی هست اگر سال نیست بسان گوانم بر و یال نیست. فردوسی. ای همه حرّی و همه مردمی و ای همه رادی و همه بخردی. فرخی. بود دوری از بد ره بخردی بهی نیکی و دوری است از بدی. اسدی (گرشاسبنامه). بخردی باید و دانش که شود مرد تمام تو به حیلت چه بری نسبت خود سوی تمیم. ناصرخسرو. نکوتر هنر مرد را بخردی است که کار جهان و ره ایزدی است. (از نوروزنامه). بفرمود تا آتش موبدی کشند از هنرمندی و بخردی. نظامی. باز گفتا چرا ددی سازم اول آن به که بخردی سازم. نظامی. طبیعت شودمرد را بخردی. سعدی. - نابخردی، نادانی. و رجوع به همین ماده و بخرد شود
عقل. خرد. لب. هوش. دراکه. دانایی. (فرهنگ نظام). فراست. زیرکی. دانایی. کیاست. (ناظم الاطباء). خردمندی. فرزانگی. هوشیاری. (شرفنامۀ منیری). دانایی. (غیاث اللغات) : که اندیشه ای در دلم ایزدی فراز آمده ست از ره بخردی. فردوسی. نکوتر هنر مرد را بخردی است که کار جهان و ره ایزدی است. فردوسی. مرا بخردی هست اگر سال نیست بسان گوانم بر و یال نیست. فردوسی. ای همه حرّی و همه مردمی و ای همه رادی و همه بخردی. فرخی. بود دوری از بد ره بخردی بهی نیکی و دوری است از بدی. اسدی (گرشاسبنامه). بخردی باید و دانش که شود مرد تمام تو به حیلت چه بری نسبت خود سوی تمیم. ناصرخسرو. نکوتر هنر مرد را بخردی است که کار جهان و ره ایزدی است. (از نوروزنامه). بفرمود تا آتش موبدی کشند از هنرمندی و بخردی. نظامی. باز گفتا چرا ددی سازم اول آن به که بخردی سازم. نظامی. طبیعت شودمرد را بخردی. سعدی. - نابخردی، نادانی. و رجوع به همین ماده و بخرد شود
دهی از دهستان یخاب بخش طبس شهرستان فردوس. آب از قنات. محصول آنجا غلات، انقوزه. شغل اهالی آن زراعت است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9) ، برگستوان. (برهان) (مؤید الفضلاء). رجوع به بغلتاق شود: بغلطاق و دستار و رختی که داشت ز بالا به دامان او درگذاشت. سعدی (بوستان چ یوسفی ص 119)
دهی از دهستان یخاب بخش طبس شهرستان فردوس. آب از قنات. محصول آنجا غلات، انقوزه. شغل اهالی آن زراعت است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9) ، برگستوان. (برهان) (مؤید الفضلاء). رجوع به بغلتاق شود: بغلطاق و دستار و رختی که داشت ز بالا به دامان او درگذاشت. سعدی (بوستان چ یوسفی ص 119)
سرد، لوس، بی مزه، برنده سرد خنک مقابل حاد گرم، ناخوشایند بی مزه، لطیفه بارد، بی ذوق بی لطف، عنین آنکه مباشرت نتواند کرد، یکی از مزاج های نه گانه طب قدیم سرد، جمع بوارد، بارد بر دو گونه است. بارد بالفعل مانند برف و بارد بالقوه مانند کاهو و کاسنی
سرد، لوس، بی مزه، برنده سرد خنک مقابل حاد گرم، ناخوشایند بی مزه، لطیفه بارد، بی ذوق بی لطف، عنین آنکه مباشرت نتواند کرد، یکی از مزاج های نه گانه طب قدیم سرد، جمع بوارد، بارد بر دو گونه است. بارد بالفعل مانند برف و بارد بالقوه مانند کاهو و کاسنی