- بخرد
- خردمند
معنی بخرد - جستجوی لغت در جدول جو
- بخرد
- باخرد، هوشیار، عاقل، دانا، خردمند، داناسر، لبیب، خردومند، اریب، فرزانه، نیکورای، صاحب خرد، فرزان، راد، متدبّر، حصیف، پیردل، متفکّر، خردپیشه، فروهیده، خردور
- بخرد ((بِ رَ))
- خردمند، حکیم
پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما
خردمندی، هوشمندی
باخردی، هوشمندی
تباه و خراب بودن، ضایع
آنکه خرد ندارد بیعقل گول کودن مقابل بخرد باخرد خردمند
بخویش، خویشتن، باختیار
اژن
سرد، لوس، بی مزه، برنده سرد خنک مقابل حاد گرم، ناخوشایند بی مزه، لطیفه بارد، بی ذوق بی لطف، عنین آنکه مباشرت نتواند کرد، یکی از مزاج های نه گانه طب قدیم سرد، جمع بوارد، بارد بر دو گونه است. بارد بالفعل مانند برف و بارد بالقوه مانند کاهو و کاسنی
ریم آهن، آنچه پس از گداختن در کوره می ماند
چرک، مادۀ سفید رنگی که از دمل و زخم بیرون می آید و مرکب از مایع سلول های مرده، باکتری ها و گلبول های سفید است، رم، ریم، سیم، سخ، شخ، وسخ، پیخ، پژ، فژ، کورس، کرس، کرسه، هو، هبر، بهرک، خاز، درن، قیح، کلچ، کلخج، کلنج
چرک، مادۀ سفید رنگی که از دمل و زخم بیرون می آید و مرکب از مایع سلول های مرده، باکتری ها و گلبول های سفید است، رم، ریم، سیم، سخ، شخ، وسخ، پیخ، پژ، فژ، کورس، کرس، کرسه، هو، هبر، بهرک، خاز، درن، قیح، کلچ، کلخج، کلنج
ارژن، درختچۀ بادام کوهی با میوۀ تلخ و چوب سخت و راست که از چوب آن عصا درست کنند و در نواحی کوهستانی و خشک می روید، بادام کوهی
احمق، کودن، کم خرد، ابله، ریش کاو، شیشه گردن، چل، خام ریش، غمر، خرطبع، کهسله، گول، لاده، کردنگ، فغاک، کانا، بی عقل، کاغه، دبنگ، خل، دنگ، سبک رای، نابخرد، غتفره، کم عقل، تپنکوز، انوک، دنگل، گردنگل، تاریک مغز
سرد، خنک، کنایه از بی مزه، خنک، کنایه از کسی که معاشرت با او خوشایند نیست، بی ذوق، در طب قدیم مزاج سرد، سرد
معقول، منطقی
اسکنج گند دهان سکنج
عقل، شعور
دور شو، دور باش، از راه دور شو
عقل، ادراک، تدبیر، فراست، هوش، دانش، زیرکی کوچک، صغیر کوچک، صغیر
لجن، گل و لای تیره رنگ که ته جوی و حوض آب جمع می شود
لش، لوش، لژن، بژن، لجم، لژم، غلیژن، غریژنگ، خرّ، خره، خلیش، کیوغ،برای مثال آن کجا سرت برکشید به چرخ / با ز ناگه فرو بردت به خرد (خسروی - شاعران بی دیوان - ۱۷۵)
لش، لوش، لژن، بژن، لجم، لژم، غلیژن، غریژنگ، خرّ، خره، خلیش، کیوغ،
عقل، قوای ذهنی مغز که اندیشیدن، ادراک حسن و قبح، رفتار معنوی انسان و مانند آن را هدایت می کند، ذهن، اندیشه
بردن، برنده شدن در بازی، کنایه از سود، نفع، آنچه در قمار از کسی می برند، مسافتی که گلوله پس از خارج شدن از لولۀ توپ یا تفنگ طی می کند، بن ماضی بردن
نوعی پارچۀ کتانی راه راه
برد یمانی: بهترین نوع برد که در یمن بافته می شد
نوعی پارچۀ کتانی راه راه
برد یمانی: بهترین نوع برد که در یمن بافته می شد
از راه به طرفی شدن، دور گردیدن از سر راه، برگردیدن، بردیدن
سرما
سرما
نوعی پارچه کتانی راه راه، که یمانی آن معروف است
ریز، کوچک، هر چیز تقسیم شده به قسمت های کوچک تر و اندک تر مثلاً پول خرد، خردسال، ریزۀ هر چیز، خرده، ریزریز، کنایه از بی اهمیت، زیردست
خرد کردن: ریز کردن، کوبیدن و نرم کردن
خرد کردن: ریز کردن، کوبیدن و نرم کردن
Wisdom
мудрость
Weisheit