جدول جو
جدول جو

معنی بختو - جستجوی لغت در جدول جو

بختو
رعد، تندر، بخنو
تصویری از بختو
تصویر بختو
فرهنگ فارسی عمید
بختو(بَ / بُ)
هر چیز غرنده عموماً. (برهان قاطع) (آنندراج).
لغت نامه دهخدا
بختو((بُ تُ))
رعد، تندر، هر چیز غرنده
تصویری از بختو
تصویر بختو
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بختور
تصویر بختور
(دخترانه)
بهروز، کامران، دارای روزگار خوش (نگارش کردی: بهختهوهر)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از بستو
تصویر بستو
سبو، کوزۀ سفالی، کوزۀ روغن، برای مثال چو گردون با دلم تا کی کنی حرب / به بستوی تهی می کن سرم چرب (نظامی۲ - ۲۷۵)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بخنو
تصویر بخنو
تندر، رعد، برای مثال چون به بانگ آید از هوا بخنو / می خور و بانگ رود و چنگ شنو (رودکی - ۵۴۶)، هر چیز غرنده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بختور
تصویر بختور
صاحب بخت و دولت، خوشبخت، بختیار، برای مثال آنکه ترازوی سخن سخته کرد / بختوران را به سخن پخته کرد (نظامی۱ - ۲۲)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پختو
تصویر پختو
پشتو، زبان بومی مردم افغانستان که شعبه ای از زبان فارسی و مخلوط از لغات فارسی و عربی و هندی است و با الفبای فارسی نوشته می شود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سختو
تصویر سختو
نوعی خوراک که تکه های رودۀ گوسفند را با گوشت و برنج و چیزهای دیگر پرکرده و پخته باشند، سغدو
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بختک
تصویر بختک
کابوس، رؤیای وحشتناک توام با احساس خفگی و سنگینی بدن که انسان را از خواب می پراند، خفتک، خفتو، برفنجک، درفنجک، فرنجک، فدرنجک، برغفج، برخفج، خفج، فرهانج، کرنجو، سکاچه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بخته
تصویر بخته
فربه، چاق، پرورش یافته، گوسفند نر سه یا چهارساله، برای مثال چو گرگ باش که چون درفتد میان رمه / چه میش چه بره دندانش را چه بخته چه شاک (سوزنی - ۵۹)، پوست کرده، هرچه پوست آن را کنده باشند مانند ماش، نخود، کنجد، بره و گوسفند
بخته کردن: پوست کردن، پوست کندن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بخاو
تصویر بخاو
بخو، حلقه و زنجیر یا ریسمانی که به پای چهارپایان یا زندانیان ببندند، تاتوره، داتوره، تاتوله
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از باتو
تصویر باتو
بالنگ، میوه ای از خانوادۀ مرکبات با طعم شیرین و پوست زبر و ضخیم و زرد رنگ برای تهیه مربا، ترنج، اترج، بادرنج، بادرنگ، بادارنگ، واترنگ، وارنگ، باتس
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بختی
تصویر بختی
شتر قوی هیکل، شتر دوکوهانه، نوعی شتر تنومند و سرخ رنگ بومی شرق ایران، برای مثال پای مسکین پیاده چند رود / کز تحمل ستوه شد بختی (سعدی - ۹۱)
فرهنگ فارسی عمید
(بَ)
منسوب به بخت. (ناظم الاطباء). رجوع به بخت شود، حصار کردن. احاطه کردن. گرد گردیدن. (آنندراج) ، پیچیدن. (فرهنگ شعوری) ، خود را آزار دادن. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(بُ)
شتر قوی درازگردن متولد از عربی و عجمی منسوب است به بخت نصر. (منتهی الارب). قسمی شتر. شتر خراسانی. (یادداشت مؤلف). شتر قوی بزرگ که از جانب خراسان آرند. نوعی شتر قوی بزرگ سرخ که از جانب خراسان آرند و این منسوب به بخت است که پادشاهی بوده است و آن را بخت نصر نیزمی خوانند. پادشاه مذکور ماده شتر عرب و نر شتر عجم را جفت ساخته بود، نتیجه ای که از آن حاصل شد آن را شتر بختی گویند. (غیاث اللغات) (آنندراج). اشتر. (مهذب الاسماء). قرمل. نوعی از شتر قوی و بزرگ سرخ رنگ. (فرهنگ نظام).
لغت نامه دهخدا
(بُ)
بخو. (یادداشت مؤلف). آن قید که بپای یا دست بندند. کند. شکال. بزبان ترکی. چیزی است از آهن مثل زنجیر که در پای گنهکاران و ستوران واسب کنند و آنرا زاولانه و زولانه نیز گویند و به هندی پیکرا و ببری گویند. (یادداشت مؤلف). عبارت از دوحلقه آهن است متصل بهم که در پای گنهکاران و ستوران و اسب گذارند. (ناظم الاطباء). و رجوع به بخو شود
لغت نامه دهخدا
(بَ)
بستک. بشتک. بستوق. بستوغه. تیریه. مرطبان سفالین کوچک را گویند ومعرب آن بستوق باشد. (برهان). مرطبان کوچک. (جهانگیری). و رجوع به شعوری شود. ظرفیکه در آن مربا و روغن و غیره کنند و بستوغه معرب آنست. (انجمن آرا). خمچۀ کوچک باشد که روغن و دوشاب و غیرهما در آن کنند و بستوقه معربش باشد. (سروری) (آنندراج). تیریه. (حاشیۀ فرهنگ اسدی خطی نخجوانی). مرتبان کوچک سفالین و چینی. (رشیدی). کوزه. ملوک. خنبره. خمچۀ کوچک باشد که روغن و دوشاب و غیرهما در آن کنند. و بستوقه معربش باشد. مرتبان سفالین زجاجی. (ناظم الاطباء). کوزۀ بلند دهن تنگی است و برای آب و روغن و امثال آنها استعمال میشود. (از فرهنگ نظام). کوزۀ دهان فراخ که در آن ماست زنند و پنیر ریزند. تفرشی، بستوله. (فرهنگ فارسی معین) :
چو گردون با دلم تا کی کنی حرب
به بستوی تهی میکن سرم چرب.
نظامی.
ترکمانی با یکی دعوا داشت بستویی پر گچ کرد و پاره ای روغن بر سر گداخت و از بهر قاضی رشوت برد. (منتخب لطایف عبید زاکانی چ برلین ص 159). و رجوع به بستک شود، نوعی جامه که بصورت بسحاق و بسحاقی در البسه نظام قاری آمده و بنام شخص می باشد:
خرقه را ساقی زیارت کن بجو برد یمن
نیست هم کم زردکی و ریشه بسحاق را.
(نظام قاری ص 38).
... و ریشه بسحاقی که همجامۀ او بودند... (نظام قاری ص 142). و رجوع به ص 205 دیوان البسه چ 1 شود
لغت نامه دهخدا
(بَ)
دهی از دهستان بزینه رودبخش قیدار زنجان. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(بُ / بَ)
بختو. رعد. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (برهان قاطع). غرنده مثل ابر. (شرفنامه منیری) :
عاجز شود ز اشک دو چشم و غریو من
ابر بهارگاهی و بختور در مطیر.
رودکی.
لغت نامه دهخدا
قسمی خوراک. طرز تهیه آن چنینست که روده گوسفند را با گوشت و برنج و مصالح دیگر انباشته بروغن بریان کنند، آلت تناسل مرد قضیب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بستو
تصویر بستو
کوزه سفالی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بختن
تصویر بختن
رهائی بخشیدن، نجات دادن، رستگاری بخشیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بخته
تصویر بخته
چاق، فربه
فرهنگ لغت هوشیار
تازی پارسی است و بر گرفته از پختی برابر با افغانی نوعی شتر قوی و سرخ رنگ که در خراسان و کرمان یافت میشود شتر قوی هیکل دو کوهانه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بختور
تصویر بختور
دارای بخت صاحب بخت و دولت بختیار خوش اقبال
فرهنگ لغت هوشیار
ترکی ک زولانه زاولانه آهنی که برپای ستوران بندند حلقه و زنجیری که دست و پای چهار پایان را بدان بندند بخاو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بخنو
تصویر بخنو
رعد، غرش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بختور
تصویر بختور
((بَ وَ))
خوشبخت، بختیار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سختو
تصویر سختو
((سُ))
قسمی خوراک، طرز تهیه آن چنین است که روده گوسفند را با گوشت و برنج و مصالح دیگر انباشته به روغن بریان کنند، کنایه از آلت تناسلی مرد، قضیب
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بستو
تصویر بستو
((بَ))
سبو، کوزه سفالین، چوبی که ماست را بر هم زنند تا مسکه و دوغ از هم جدا گردد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بختک
تصویر بختک
((بَ تَ))
کابوس، موجودی خیالی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بخته
تصویر بخته
((بَ تِ))
گوسفند سه ساله یا چهار ساله، فربه، چاق
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بختی
تصویر بختی
((بُ))
شتر قوی هیکل دو کوهانه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بختک
تصویر بختک
کابوس
فرهنگ واژه فارسی سره