جدول جو
جدول جو

معنی بجای - جستجوی لغت در جدول جو

بجای
(بِ)
بجا. درمحل. درمکان. به مکان:
ببالا و دیدار و فرهنگ و رای
زریر دلیر است گوئی بجای.
فردوسی.
لغت نامه دهخدا
بجای
((بِ یِ))
در حق کسی، برای کسی، از جهت، از حیث، در برابر، در مقابل (برای مقایسه)
تصویری از بجای
تصویر بجای
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از باجی
تصویر باجی
خواهر، همشیره
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از برای
تصویر برای
به منظور، با این هدف که، به علت، به سبب، برای اختصاص دادن چیزی به کار می رود مثلاً این جعبه برای استفاده در مواقع ضروری است، در ازای، در برابر، نسبت به، به خاطر مثلاً برایش می میرد
فرهنگ فارسی عمید
(بَجْ جا)
طفیل. شاعری است. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، احمق بسیارگوی. (آنندراج) (منتهی الارب). و رجوع به بجباج شود
لغت نامه دهخدا
(بَجْ جا)
محلی بین فارس و اصفهان و تلفظ جیم در زبان فارسیان بین جیم وشین بوده است. (از معجم البلدان). موضعی است میان فارس و اصفهان و عجم بشان میگویند. (مرآت البلدان)
لغت نامه دهخدا
(بُ)
زغال. انگشت. اخگر کشته و اخگر افروخته. (برهان) (ناظم الاطباء) (انجمن آرا) (آنندراج). زغال که آتش کشته باشد. (فرهنگ نظام). زکال. ژکال. سگار. (شرفنامۀ منیری). اخگر. (فرهنگ جهانگیری)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
مردی که او را تعظیم کنند یا مهتر بزرگ با عظمت و جمال. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). مهتر بزرگ اندام و نیکوروی. بجیل. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(بِ)
پسوند مکانی مانند: اسطلخ بجار. نقره بجار. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(بِ)
منسوب است به بجاد که از اولاد سعد بن ابی وقاص است. (از انساب سمعانی) ، احمق بسیارگوی. (آنندراج) (منتهی الارب) ، رمل بجباج، ریگ تودۀ سطبر. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
ابراهیم بجوی، مورخ عثمانی بود و کتاب او از بهترین منابع تاریخ عثمانی در سالهای 1520م. تا 1639م. محسوب میشود. او بسال 1574م. بدنیا آمد و در 1650م. درگذشت. (از اعلام المنجد)
لغت نامه دهخدا
(بَجْ جا)
منسوب به بجانه از شهرهای اندلس. (از معجم البلدان) ، اصل. (آنندراج) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، صحرا. (منتهی الارب). بیابان. (ناظم الاطباء) ، دانستن. علم. (منتهی الارب). عنده بجده ذلک، ای علمه. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، ابن بجده، دانای حقیقت کار و کنه آن. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج). دلیل. هادی. (منتهی الارب). دلیل هادی که از گفتار خود برنگردد. (از اقرب الموارد) : انا ابن بجدتها، کسی که از گفته خود برنگردد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بِ)
مردی از بنی سعد بن بکر بن هوازن که در جنگ رسول با بنی هوازن دفاع کرد. (از امتاع الاسماع ص 413) ، باقی گذاردن. رها کردن: چگونگی آن و بدرگاه رسیدن را بجای ماندم که نخست فریضه بود راندن تاریخ مدت ملک امیر محمد. (تاریخ بیهقی)
ابن عثمان. یکی از بناکنندگان مسجد ضرار است. (از امتاع الاسماع ص 482)
لغت نامه دهخدا
(بَجْ جا)
گشاد. واسعه. (اقرب الموارد).
لغت نامه دهخدا
(بَ ی ی)
منسوب به قبیلۀ بجله که بطنی است از سلیم بن منصور و به بنوبجله نیز شهرت دارند. (منتهی الارب) (از انساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(بَ جَ ی ی)
منسوب به قبیلۀ بجیله. (از انساب سمعانی). منسوب به بجیله از طوایف یمن. و جریر بن عبداﷲ بجلی صحابی از آنهاست. (یادداشت مؤلف). منسوب به بجیله که قبیله ای است در یمن از اولاد معدبن عدنان. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
حسن بجلی پیشوای طایفۀ بجیله بود. این طایفه در میان بربرهای مراکش زندگی می کنند. او در قرن 9 میلادی میزیست. (از اعلام المنجد). و رجوع به اعلام زرکلی ج 1 ص 139 و یتیمه الدهر ج 3 ص 280 شود، فرج زنان. (برهان قاطع) (انجمن آرای ناصری) (هفت قلزم) (آنندراج) (ناظم الاطباء). شرمگاه زنان
لغت نامه دهخدا
(بَ)
دهی از دهستان دلفارد. ساردوئیۀ جیرفت. سکنۀ آن 17 تن. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(بُ ی ی)
بلا. سختی. ج، بجاری. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). داهیه. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(بَجْ جا)
ابوالحسن علی بن معاذ مردی فصیح و شاعر و نسابه و ازرواه بود (حوالی 307 هجری قمری) (از معجم البلدان)
ابوالفضل مسعود بن علی از رواه بود. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(بِ)
نام قبائلی از بنی حام که بین نیل ودریای احمر و قاهره و حدود سودان زندگی میکنند. (ازاعلام المنجد). و رجوع به بجه و بجاو و بجاوی شود
لغت نامه دهخدا
(بَ)
منسوب به بلاد بجاوه. مردم بجاوه: و بردست راست این شهر (عیذاب) چون روی به قبله کنند کوهی است و پس آن کوه بیابانی عظیم، و علف خوار بسیار و خلقی بسیارند آنجا که ایشان را بجاویان گویند، و ایشان مردمانی اند که هیچ دین و کیش ندارند و به هیچ پیغمبر و پیشوا ایمان نیاورده اند از آنکه از آبادانی دورند و بیابانی دارند که طول آن از هزار فرسنگ زیاده باشد و عرض سیصد فرسنگ و درین همه بعد دو شهرک خرد بیش نیست که یکی را از آن بحرالنعام گویند و دیگری را عیذاب. طول این بیابان از مصر تا حبشه و آن از شمال است تا جنوب و عرض از ولایت نوبه تا دریای قلزم از مغرب تا مشرق. و این قوم بجاویان در آن بیابان باشند، مردمی بد نباشند و دزدی و غارت نکنند، به کارهای خود مشغول باشند و مسلمانان و غیرهم کودکان ایشان بدزدند و به شهرهای اسلام برند و بفروشند. (از سفرنامۀ ناصرخسرو چ دبیرسیاقی ص 83)
لغت نامه دهخدا
(بِ)
بپا. برپا. مقیم. ایستاده. مقابل نشسته. قائم:
چو این آفرین کرد رستم بپای
شهنشه بدادش بر خویش جای.
فردوسی.
نشست آن سه پرمایۀ نیکرای
همی بود خراد برزین بپای.
فردوسی.
یکی پاک دستور پیشش بپای
بداد و بدین شاه را رهنمای.
فردوسی.
یکی شیر دید از پس در بپای
ز نیرو زمین کرده جنبان ز جای.
اسدی (گرشاسب نامه).
اگر بارۀ آهنینی بپای
سپهرت بساید نمانی بجای.
فردوسی.
لغت نامه دهخدا
(بُ)
دهی از دهستان شهاباد بیرجند در 12 هزارگزی شمال بیرجند، سکنۀ آن 222 تن، آب از قنات. محصول آن غلات. شغل اهالی زراعت و کرباس بافی. به اصطلاح محلی آنجا را کماته بجدی نیز گویند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(بُجْ جا یَ)
نام شهری در ساحل الجزایر و 33000 تن جمعیت دارد. (از اعلام المنجد). شهری در ساحل دریای مغرب که از زمان ناصر بن علناس (در حدود 457 هجری قمری) توسعه یافته و آبادان شده است. (از معجم البلدان). نام موضعی به شرقی شهر الجزایر در شمال آفریقا. (از سفرنامۀ ابن بطوطه) ، زمین بلند و سخت. زمینی که در آن گیاه نروید. (منتهی الارب). زمین مرتفع. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
مستقرثابت، پایدار پایا باقی. یا برجای بودن، در محل خود بودن، ثابت بودن برقرار بودن، بجایدر جای، در حق دربارهء. توضیح لازم الاضافه است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برای
تصویر برای
بواسطه، بعلت، جهت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از باجی
تصویر باجی
در ترکی به معنی خواهر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بجاء
تصویر بجاء
چشم فراخ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بجاد
تصویر بجاد
گلیم راه راه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بجان
تصویر بجان
از ته دل، از تصمیم قلب، از دل وجان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برای
تصویر برای
((بَ یِ))
به علت، به سبب، به جهت (تعلیل را رساند)، به خاطر، به منظور (در بیان هدف و مقصود از چیزی)، در برابر (در بیان برابری و تقابل ارزش و مقدار چیزی)، در مدت زمان، به مدت، نسبت به (در بیان رابطه و نسبت میان دو امر)
فرهنگ فارسی معین
تصویری از باجی
تصویر باجی
خواهر، همشیره، زنی ناشناس، خادمه
فرهنگ فارسی معین
دانه های سخت، شن
دیکشنری اردو به فارسی
برق
دیکشنری اردو به فارسی