کندن، بیرون آوردن خاک و ایجاد گودال، حفر کردن مثلاً زمین را کند، جدا کردن چیزی از چیز دیگر مثلاً چسب را از روی شیشه کند، درآوردن لباس مثلاً جورابش را کند، ایجاد کردن نقش و نگار یا نوشته بر سنگ یا چوب یا فلز، حکاکی کردن مثلاً نام او را پایین مجمسه کنده بودند، جدا شدن از فردی که قبلا مورد علاقه بوده، ترک کردن، خراب و ویران کردن
کندن، بیرون آوردن خاک و ایجاد گودال، حفر کردن مثلاً زمین را کند، جدا کردن چیزی از چیز دیگر مثلاً چسب را از روی شیشه کند، درآوردن لباس مثلاً جورابش را کند، ایجاد کردن نقش و نگار یا نوشته بر سنگ یا چوب یا فلز، حکاکی کردن مثلاً نام او را پایین مجمسه کنده بودند، جدا شدن از فردی که قبلا مورد علاقه بوده، ترک کردن، خراب و ویران کردن
درخشم شدن و اعراض کردن. (برهان). تندی کردن. درشتی کردن. خشم گرفتن. تیز شدن. (فرهنگ فارسی معین). خشمناک گشتن. ستهیدن و در خشم شدن و اعراض کردن. (ناظم الاطباء). در خشم رفتن. (برهان ذیل تندید) : ز مرغان چون سلیمان قصه بشنید بتندید و بجوشید و بکالید. عطار (از بلبل نامه). عقل او کم بود و حرص او فزون چون جرا (= اجری) کم دید شد تند و حرون... چون خری پابسته تندد از خری هر دو پایش بسته گردد بر سری ور نتندیدی ز بند آن بوالفضول او نه خر بودی بدی شیر فحول. مولوی. بتندید با من که عقلت کجاست چو دانی و پرسی سوءالت خطاست. (بوستان). فقیر از بهر نان بر در دعاخوان تو می تندی که مرغم نیست بر خوان. سعدی. چو بشنید این سخن بر زاری او بتندید از پریشانکاری او بدل در دشمنی چیزی نبودش ولی در دوستی می آزمودش. اوحدی. ایشان بر وی تندید و او را دشنام دادند. (ترجمه دیاتسارون ص 146). عیسی بر آن دژمناک تندید و گفت دهن خود ببند. (ترجمه دیاتسارون ص 194)، غریدن و لندیدن رعد، نالیدن و لرزیدن. (ناظم الاطباء)
درخشم شدن و اعراض کردن. (برهان). تندی کردن. درشتی کردن. خشم گرفتن. تیز شدن. (فرهنگ فارسی معین). خشمناک گشتن. ستهیدن و در خشم شدن و اعراض کردن. (ناظم الاطباء). در خشم رفتن. (برهان ذیل تندید) : ز مرغان چون سلیمان قصه بشنید بتندید و بجوشید و بکالید. عطار (از بلبل نامه). عقل او کم بود و حرص او فزون چون جرا (= اجری) کم دید شد تند و حرون... چون خری پابسته تندد از خری هر دو پایش بسته گردد بر سری ور نتندیدی ز بند آن بوالفضول او نه خر بودی بدی شیر فحول. مولوی. بتندید با من که عقلت کجاست چو دانی و پرسی سوءالت خطاست. (بوستان). فقیر از بهر نان بر در دعاخوان تو می تندی که مرغم نیست بر خوان. سعدی. چو بشنید این سخن بر زاری او بتندید از پریشانکاری او بدل در دشمنی چیزی نبودش ولی در دوستی می آزمودش. اوحدی. ایشان بر وی تندید و او را دشنام دادند. (ترجمه دیاتسارون ص 146). عیسی بر آن دژمناک تندید و گفت دهن خود ببند. (ترجمه دیاتسارون ص 194)، غریدن و لندیدن رعد، نالیدن و لرزیدن. (ناظم الاطباء)
سر زدن غنچه و برگ و شکوفه باشد از درخت (برهان) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) چه هرگاه درخت شروع در برگ و شکوفه برآوردن کند گویند تندید یعنی برگ و شکوفه برآورد. (برهان ذیل تندید). شکوفه بیرون آوردن درخت را گویند. (از لغت فرس اسدی چ اقبال ص 118 ذیل تندید). در برگ آمدن درختان، گویند درخت می تندد یعنی برگ بیرون می آورد. (اوبهی). شکوفه بدرآوردن درخت. (از صحاح الفرس) : به صد جای تخم اندرافکند بخت بتندید شاخ و برآورد رخت. عنصری (از لغت فرس اسدی ایضاً). ازعاب، بتندیدن رز. (تاج المصادر بیهقی). یعنی برگ برآوردن گرفتن درخت بعد از سیرابی. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا)
سر زدن غنچه و برگ و شکوفه باشد از درخت (برهان) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) چه هرگاه درخت شروع در برگ و شکوفه برآوردن کند گویند تندید یعنی برگ و شکوفه برآورد. (برهان ذیل تندید). شکوفه بیرون آوردن درخت را گویند. (از لغت فرس اسدی چ اقبال ص 118 ذیل تندید). در برگ آمدن درختان، گویند درخت می تندد یعنی برگ بیرون می آورد. (اوبهی). شکوفه بدرآوردن درخت. (از صحاح الفرس) : به صد جای تخم اندرافکند بخت بتندید شاخ و برآورد رخت. عنصری (از لغت فرس اسدی ایضاً). ازعاب، بتندیدن رَز. (تاج المصادر بیهقی). یعنی برگ برآوردن ْ گرفتن ِ درخت بعد از سیرابی. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا)
کندن. (آنندراج). کندن و کندن فرمودن. (ناظم الاطباء). کندن فرمودن. به کندن واداشتن. (فرهنگ فارسی معین) : عبط، اعتباط، کندیدن جای ناکنده را. (منتهی الارب) ، بیرون آوردن. خارج کردن. درآوردن. (ازفهرست ولف). کندن. (فرهنگ فارسی معین) : چو بهرام برخاست از خوابگاه برآمد بر او یکی نیکخواه که کبروی را چشم روشن کلاغ ز مستی بکندیددر پیش زاغ. فردوسی. این ساعت گردنتان زدمی و بیختان کندیدمی. (ترجمه اعثم کوفی ص 68). میخها را می کندیدند... و کندید میخها را. (کشاف اصطلاحات الفنون از فرهنگ فارسی معین)
کندن. (آنندراج). کندن و کندن فرمودن. (ناظم الاطباء). کندن فرمودن. به کندن واداشتن. (فرهنگ فارسی معین) : عبط، اعتباط، کندیدن جای ناکنده را. (منتهی الارب) ، بیرون آوردن. خارج کردن. درآوردن. (ازفهرست ولف). کندن. (فرهنگ فارسی معین) : چو بهرام برخاست از خوابگاه برآمد بر او یکی نیکخواه که کبروی را چشم روشن کلاغ ز مستی بکندیددر پیش زاغ. فردوسی. این ساعت گردنتان زدمی و بیختان کندیدمی. (ترجمه اعثم کوفی ص 68). میخها را می کندیدند... و کندید میخها را. (کشاف اصطلاحات الفنون از فرهنگ فارسی معین)