جدول جو
جدول جو

معنی بتکندیدن - جستجوی لغت در جدول جو

بتکندیدن
(دَ وَ دَ)
بتکندن. سر باز زدن و میل به طعام نکردن. (برهان قاطع). نفرت داشتن از طعام. (ناظم الاطباء).
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از کندیدن
تصویر کندیدن
کندن، بیرون آوردن خاک و ایجاد گودال، حفر کردن مثلاً زمین را کند، جدا کردن چیزی از چیز دیگر مثلاً چسب را از روی شیشه کند، درآوردن لباس مثلاً جورابش را کند، ایجاد کردن نقش و نگار یا نوشته بر سنگ یا چوب یا فلز، حکاکی کردن مثلاً نام او را پایین مجمسه کنده بودند، جدا شدن از فردی که قبلا مورد علاقه بوده، ترک کردن، خراب و ویران کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تبندیدن
تصویر تبندیدن
حیله کردن، فریب دادن، کلک زدن، تنبل ساختن، گربه شانه کردن، حقّه زدن، چپ رفتن، غدر اندیشیدن، خدعه کردن، پشت هم اندازی کردن، غدر کردن، شید آوردن، ترفند کردن، غدر داشتن، مکایدت کردن، دستان آوردن، نیرنگ ساختن، نارو زدن، مکر کردن، فریفتن، کید آوردن، اورندیدن، گول زدن، سالوسی کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بندیدن
تصویر بندیدن
بستن، چیزی را به چیز دیگر یا به جایی پیوند دادن، بند کردن، سفت شدن، افسردن، منجمد شدن، منجمد ساختن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تندیدن
تصویر تندیدن
سرزدن برگ یا شکوفۀ درخت، جوانه زدن، برای مثال به صد جای تخم اندر افکند سخت / بتندید شاخ و برآورد رخت (عنصری - ۳۵۲)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تندیدن
تصویر تندیدن
تندی کردن، خشم کردن، درشتی کردن، برای مثال فقیه از بهر نان بر در دعاخوان / تو می تندی که نانم نیست بر خوان (سعدی۲ - ۱۱۱۹)
فرهنگ فارسی عمید
(تَ)
بتگندن. سر باز زدن از طعام از غایت سیری. (فرهنگ نظام). و رجوع به بتکن و بتکندیدن شود، پلو ساده و خشک. بده. (از فرهنگ شعوری). خشکه پلاو. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(گُ بِ اَ تَ)
درخشم شدن و اعراض کردن. (برهان). تندی کردن. درشتی کردن. خشم گرفتن. تیز شدن. (فرهنگ فارسی معین). خشمناک گشتن. ستهیدن و در خشم شدن و اعراض کردن. (ناظم الاطباء). در خشم رفتن. (برهان ذیل تندید) :
ز مرغان چون سلیمان قصه بشنید
بتندید و بجوشید و بکالید.
عطار (از بلبل نامه).
عقل او کم بود و حرص او فزون
چون جرا (= اجری) کم دید شد تند و حرون...
چون خری پابسته تندد از خری
هر دو پایش بسته گردد بر سری
ور نتندیدی ز بند آن بوالفضول
او نه خر بودی بدی شیر فحول.
مولوی.
بتندید با من که عقلت کجاست
چو دانی و پرسی سوءالت خطاست.
(بوستان).
فقیر از بهر نان بر در دعاخوان
تو می تندی که مرغم نیست بر خوان.
سعدی.
چو بشنید این سخن بر زاری او
بتندید از پریشانکاری او
بدل در دشمنی چیزی نبودش
ولی در دوستی می آزمودش.
اوحدی.
ایشان بر وی تندید و او را دشنام دادند. (ترجمه دیاتسارون ص 146). عیسی بر آن دژمناک تندید و گفت دهن خود ببند. (ترجمه دیاتسارون ص 194)، غریدن و لندیدن رعد، نالیدن و لرزیدن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(گِ بَ اَ دَ)
سر زدن غنچه و برگ و شکوفه باشد از درخت (برهان) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) چه هرگاه درخت شروع در برگ و شکوفه برآوردن کند گویند تندید یعنی برگ و شکوفه برآورد. (برهان ذیل تندید). شکوفه بیرون آوردن درخت را گویند. (از لغت فرس اسدی چ اقبال ص 118 ذیل تندید). در برگ آمدن درختان، گویند درخت می تندد یعنی برگ بیرون می آورد. (اوبهی). شکوفه بدرآوردن درخت. (از صحاح الفرس) :
به صد جای تخم اندرافکند بخت
بتندید شاخ و برآورد رخت.
عنصری (از لغت فرس اسدی ایضاً).
ازعاب، بتندیدن رز. (تاج المصادر بیهقی). یعنی برگ برآوردن گرفتن درخت بعد از سیرابی. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(گِ تَ / تِ اُ دَ)
بستن. (آنندراج) (فرهنگ فارسی معین) ، (اصطلاح موسیقی) نام قدیم یکی از پرده ها. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(دَ مَ دَ)
از غایت سیری میل به طعام نکردن و چیزی نخوردن. (برهان قاطع). سرباز زدن از طعام از غایت سیری. (فرهنگ رشیدی). نفرت داشتن از طعام. (ناظم الاطباء).
لغت نامه دهخدا
(مَعْ شُ دَ)
کندن. (آنندراج). کندن و کندن فرمودن. (ناظم الاطباء). کندن فرمودن. به کندن واداشتن. (فرهنگ فارسی معین) : عبط، اعتباط، کندیدن جای ناکنده را. (منتهی الارب) ، بیرون آوردن. خارج کردن. درآوردن. (ازفهرست ولف). کندن. (فرهنگ فارسی معین) :
چو بهرام برخاست از خوابگاه
برآمد بر او یکی نیکخواه
که کبروی را چشم روشن کلاغ
ز مستی بکندیددر پیش زاغ.
فردوسی.
این ساعت گردنتان زدمی و بیختان کندیدمی. (ترجمه اعثم کوفی ص 68). میخها را می کندیدند... و کندید میخها را. (کشاف اصطلاحات الفنون از فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(دَ خَ مَ کَ دَ)
شکستن. رام کردن. منقاد کردن. مطیع کردن. رجوع به شکنیدن شود:
بسا حصن بلندا که می گشاد
بسا کرۀنوزین که بشکنید.
رودکی
لغت نامه دهخدا
(تَ)
بلند کردن. (آنندراج). افراختن. (ناظم الاطباء).
لغت نامه دهخدا
(کو کَ دَ)
فشردن. درهم پیچیدن و فشردن. (آنندراج). افشردن. فشار دادن. درهم پیچیدن. (ناظم الاطباء). تبنجیدن است. رجوع به تنجیدن و تبنجیدن شود، فروماندن در راه. (از ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) ، دوردست رفتن: بتوع در ارض، دوردست رفتن در آن. (از ناظم الاطباء) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مَ شُ دَ)
راه بردن. کسی که راه به جایی به سختی برد و به جایی که هرگز ندیده باشد برسد گویند نیک بفرکندید به استعارت. (اسدی) (یادداشت به خط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(مُ مارْ رَ)
خندیدن:
بدان سقا که خود خشکست کامش
گهی بگری و گه بفسوس وبرخند.
ناصرخسرو.
از خندۀ یار خویش بندیش
آنگاه به یار خویش برخند.
ناصرخسرو.
رجوع به خندیدن شود، فدیۀ اندک. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
کندن: میخها را میکندیدند... و کندید میخها را، کندن فرمودن بکندن وا داشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بندیدن
تصویر بندیدن
بستن، قید کردن مقید کردن، حبس کردن زندان کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تندیدن
تصویر تندیدن
((تُ دَ))
تندی کردن، درشتی کردن، خشم گرفتن، سر زدن غنچه و شکوفه و برگ درخت، تژ زدن، جوانه زدن
فرهنگ فارسی معین
از فنون کشتی بومی استپس از آغاز مبارزه توسط دو کشتی گیر و
فرهنگ گویش مازندرانی
تاختن، تازاندن
فرهنگ گویش مازندرانی
بکوتنین
فرهنگ گویش مازندرانی
بکتو بزن
فرهنگ گویش مازندرانی