لقب زنان از عالم بی بی و بیگمه. (غیاث اللغات) (آنندراج) : کار ترکانست نی ترکان برو جای ترکان خانه باشد، خانه شو. مولوی. ، ملکه یا از نزدیکان زنانۀ شاه از مادر و جز آن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) ، از القاب سلاطین ماوراءالنهر بوده اعم از مرد یا زن. (یادداشت ایضاً)
لقب زنان از عالم بی بی و بیگمه. (غیاث اللغات) (آنندراج) : کار ترکانست نی ترکان برو جای ترکان خانه باشد، خانه شو. مولوی. ، ملکه یا از نزدیکان زنانۀ شاه از مادر و جز آن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) ، از القاب سلاطین ماوراءالنهر بوده اعم از مرد یا زن. (یادداشت ایضاً)
گذاشتن. (منتهی الارب) (آنندراج). ترک. (ناظم الاطباء). واگذاشتن. (از اقرب الموارد) ، ترک کردن (از اضداد). (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از المنجد). و رجوع به ترک شود
گذاشتن. (منتهی الارب) (آنندراج). تَرک. (ناظم الاطباء). واگذاشتن. (از اقرب الموارد) ، ترک کردن (از اضداد). (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از المنجد). و رجوع به ترک شود
گلیم. (غیاث اللغات از شرح نصاب و فردوس اللغات) (آنندراج) ، کرانۀ قویتر قلعه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)، حصن. (کشاف اصطلاحات الفنون). رکن و حصن. (از اقرب الموارد). ج، ابراج و بروج (اقرب الموارد) (منتهی الارب) (زمخشری). قلعه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)، بنای قلعه مانند اما بسیار کوچک شبیه برجهایی که در باروی شهر سازند. برخی از برجها که در ایران یا خارج از ایران اهمیت هنری یا تاریخی دارد فهرست وارعبارت است از: برج بابل. رجوع به بابل شود. برج رسکت، واقع در بخش مرکزی شهرستان ساری. برج طغرل، که برج آجری مدوری است در شهر ری و محتملاً از قرن هشتم هجری است. برج کاشانه، که برج مضرس بلندی است در بسطام مجاور مسجد جمعۀ آنجا و از آثار قرن هشتم هجری است. برج کشمر، که برج مضرس بلند با گنبد مخروطی از آثار قرن هفتم است در شهر کاشمر خراسان. برج لاجیم، که برج مدور آجریست نزدیک آبادی لاجیم از بخش سوادکوه شهرستان ساری دارای دو کتیبۀ پهلوی و کوفی مورخ 430هجری قمری برج لندن، واقع در لندن. برج مهماندوست، برج آجری در آبادی مهماندوست دامغان از آثار قرن پنجم هجری دارای کتیبۀ کوفی. - برج درانداختن، بی حجاب ملاقات کردن و درآمدن برکسی. - برج دریدن، کنایه از بی حجاب درآمدن باشد. (برهان) (آنندراج). - برج کوکنار، غوزۀ کوکنار. (آنندراج) : بر کوه وقارش زیب افلاک ز بی سنگی ز برج کوکنار است. کلیم (آنندراج). بس که زهد خشک در زاهد چو افیون کار کرد بر مزار او سزد گنبد ز برج کوکنار. طاهر غنی (آنندراج). - برج قید، در عنصر دانش برجی که در آن قید کنند. (آنندراج). زندان. محبس. - برج مسیح، بیت مسیح. بیت عیسی. کنایه از فلک چهارم است. (انجمن آرا)، قلعه های کوچک و بلند که بر زوایا و بر سردروازه و جایهای دیگر حصاری برآرند بلند تا از آنجا بدشمن تیر و جز آن افکنند. (یادداشت مؤلف). دز. (یادداشت مؤلف) : سپاه و سلیح است دیوار اوی به برجش همه تیرها خار اوی. فردوسی. براند خسرو مشرق بسوی بیلارام بدان حصاری کز برج آن خجل ثهلان. عنصری. کس را از غوریان زهره نبودی که از برجها سربرکردندی. (تاریخ بیهقی). مقدمی از ایشان بر برجی از قلعت بود. (تاریخ بیهقی). غوریان جنگی پیوستند بر برجها و باره ها. (تاریخ بیهقی). و هر برج که برابر امیر بود آنجا بسیار مردم گرد آمدی. (تاریخ بیهقی). - برج ناقوس، برج مانندی برفراز کلیسا که ناقوس، یعنی زنگ بزرگ کلیسا از سقف آن آویخته است. ، محل فرود آمدن کبوترهای نامه بر. ج، ابراج. (صبح الاعشی 14:392) .کبوترخان. ساختمانهای برج مانند و مدور که کبوتران اهلی را در آن جای دهند: کبوتر چون پرید از پس چه نالی که وا برج آید ار باشد حلالی. نظامی. برگوهر خویش بشکن این درج برپرچو کبوتران از این برج. نظامی. رجوع به کبوترخان و ترکیب برج حمام و برج کبوتر شود. - برج حمام، برج الحمام، برج کبوتر. کبوترخان. کبوتردان. (مهذب الاسماء) : ان علق (الثعلب) فی برج حمام لم یبق فیه طیر واحد. (ابن البیطار). - برج کبوتر، کبوترخانه. کبوترخان. کفترخان. برج حمام. ریع. (منتهی الارب). درایران رسم است که عمارت بلند چشمه چشمه در صحرا سازند و آن خاصه برای کبوتران است موسوم به برج کبوتر چون پیخال کبوتر بکار رنگ رزان آید. محصول برج کبوتر درسرکار پادشاهی رسد و بعضی نوشته اند که برج کبوتر خانه کبوتر را گویند. (غیاث اللغات از مصطلحات و بهارعجم) : خانه خدای گو در برج کبوتران بگشای یا بکش که بمردیم در قفس. سعدی. عدو کند ز خدنگ تو قلعه ها خالی بدان صفت که به برج کبوتر افتد مار. تأثیر (آنندراج). شد فلک زخمی پیکان از گزند روزگار گویی این برج کبوتر مار پیدا کرده است. تأثیر (آنندراج). ، (اصطلاح هیأت) منزلگاه ستارگان. (ترجمان القرآن) (مهذب الاسماء). یکی از دوازده بخش فلک. (منتهی الارب). یکی از بروج آسمان. (اقرب الموارد) .خانه. (در فلکیات). خانه ستارگان. کفه. (یادداشت مؤلف). ج، بروج و ابراج. (منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد). ابرجه. (اقرب الموارد). قسمتی از فلک البروج محصور میان دو نصف دایره از دوایر بزرگ ششگانه وهمی بر فلک البروج را که بر دو قطب آن متقاطع است. برج دوازده است و هر برجی نصف سدس فلک البروج باشد و نام بروج دوازده گانه از اینقرار است: حمل، ثور، جوزا، سرطان، اسد، سنبله، میزان، عقرب، قوس، جدی، دلو، حوت. سه برج اول بروج ربیعیه و سه برج ثانی بروج صیفیه و شش برج نیمۀ اول سال را بروج شمالی و مالیه نامند آنگاه سه برج سوم را بروج خریفیه و سه برج چهارم را بروج شتویه و شش برج نیمۀ دوم سال را جنوبیه و منخفضه نامند از اول جدی تا آخر جوزا را صاعده و معوجه الطلوع نام گذارند و از اول سرطان تا آخر قوس را مستقیمهالطلوع و هابطه و مطیعه و آمره خوانند و اسامی بروج را که بنظم آورده اند از اینقرار است: چون حمل چون ثور چون جوزا سرطان و اسد سنبله میزان و عقرب قوس و جدی و دلو و حوت. این ترتیب را توالی نامیده اند و آن از مغرب بسوی مشرق است و عکس آن یعنی از مشرق بسوی مغرب را خلاف توالی گویند. اولین برج از هریک از بروج ربیعیه و صیفیه و خریفیه و شتویه را برج منقلب نامند زیرا بمجرد حلول آفتاب از برجی ببرج دیگر فصل نیز بفصلی دیگر باز گردد و دومین برج از برجهای فصول اربعه رابرج ثابت خوانند زیرا فصلی که بروج مربوط بدان فصل میباشد در آن موقع ثابت و تغییرناپذیر است و سومین برج از برجهای فصول چهارگانه را ذوجسدین گویند زیرا هوا در ماه آخر فصل بواسطۀ حلول و نقل آفتاب از آخرین برج فصلی به اولین برج فصل دیگر در حالت امتزاج بین الفصلین باشد و از این بیان وجه تسمیۀ برج دوم هر فصل به ثابت کاملاً روشن و هویدا گردد. سپس بدان که هر قطعه ای از منطقهالبروج واقع است بین دو نصف دایره بشکل خطوط خربزه همچنین قطعات واقعه از سطح فلک اعلی بین نیم دایره ها را برج نامند پس درازای هر برجی بین مشرق و مغرب سی درجه باشد و عرض آن مابین دو قطب هشتاد درجه است. (کشاف اصطلاحات الفنون). نام هریک از دوازده قسمت فرضی متساوی منطقهالبروج ابتدا از نقطۀ اعتدال ربیعی. دوازده صورت فلکی منطقهالبروج از ایام باستانی مورد توجه بوده است. اسامی این صورتها در مآخذ عربی و فارسی عبارتند از: حمل. ثور. جوزا. سرطان. اسد. سنبله. میزان. عقرب. قوس. جدی. دلو. حوت. اول کسی که منطقه البروج را به 12 قسمت کرد و هر قسمت (برج) را بنام صورت فلکی محاذی آن نامید ظاهراً ابرخس (قرن دوم قبل از میلاد) بوده است. خورشید در حرکت ظاهری سالیانۀ خود هر ماه از مقابل یکی از برجها می گذرد و این ماه بنام آن برج خوانده می شود. (دایره المعارف فارسی) : و چرخ مهین است وکیهان زبر که چرخ مهین معدن برجهاست. ناصرخسرو. در تن خویش ببین عالم را یکسر هفت نجم و ده و دو برج و چهار ارکان. ناصرخسرو. گر حسن تو بر فلک زند خرگاهی از هر برجی جدا بتابد ماهی. (از کلیله و دمنه). و برج طالعش از نور کوکب او متلألی گشت. (ترجمه تاریخ یمینی). ماه در یک برج نیاساید. (مقامات حمیدی). حصنی است فلک صد و چهل برج کاقبال خدایگان مرا بس. خاقانی. حصنی است فلک دوازده برج کاقبال خدایگان گشاید. خاقانی. به تثلیت بروج و ماه و انجم بتربیع و به تسدیس ثلاثا. خاقانی. زنهار تا ببرج دگرکس بنگذری برجت سرای من به و صحرات کوی من. خاقانی. مشتری هر سال زی برجی رود ما را چو ماه هرمهی رفتن به جوزا برنتابد بیش ازین. خاقانی. کرده به اعتقادی در برجهاش منزل افلاک چون ستاره سیمرغ چون کبوتر. خاقانی. کای مه نو برج کهن را بکن وی گل نو شاخ کهن را بزن. نظامی. برجها دیدم که از مشرق برآوردند سر جمله در تسبیح و در تهلیل حی لایموت چون حمل چون ثور چون جوزا سرطان و اسد سنبله میزان وعقرب قوس وجدی و دلو و حوت. ابونصر فراهی (از نصاب). - برج آبی {{اسم مرکّب}} ، سرطان و عقرب و حوت. (غیاث اللغات) (آنندراج) : فشاند از دیده باران سحابی که طالع شد قمر در برج آبی. نظامی. - برج آتشی، حمل و اسد و قوس. (غیاث اللغات) (آنندراج). رجوع به برج شود. - برج آذری، همان برج آتشی است. رجوع به برج آتشی شود. - برج اسد، برج شیر. رجوع به برج شود. - برج بادی، جوزا و میزان ودلو. (غیاث اللغات) (آنندراج) : نابریده برج خاکی را تمام برج بادیشان مکان دانسته اند. خاقانی. - برج بره، برج حمل: ز برج بره تا ترازو جهان همی تیرگی دارد اندر نهان. فردوسی. ببرج بره تاج برسر نهاد ازو خاور و باختر گشت شاد. فردوسی. چو یاقوت شد روی برج بره بخندید روی زمین یکسره. فردوسی. مرا گفت دیهیم شاهی تراست ز برج بره تا بماهی تراست. فردوسی. رجوع به برج حمل شود. - برج بزغاله، برج جدی. رجوع به برج جدی شود. - برج بزه، ظاهراً برج بزغاله، برج جدی است: چو خورشید آید ببرج بزه جهان را ز بیرون نماند مزه. ابوشکور. - برج بکر فلک و برج عذرای فلک، کنایه از میزان و ثور. (انجمن آرا) (آنندراج). - برج ترازو، برج میزان. رجوع به برج میزان شود. - برج ثریا، برج ثور را نیز گویند. (برهان) (آنندراج) : آخر تو آسمان شکنی یا گهرشکن از درج درّ و برج ثریا چه خواستی. خاقانی. - ، دهان شاهدان. (شرفنامۀ منیری). کنایه از دهان معشوق. (آنندراج). دهان معشوق و جوانان و صاحب حسنان. (برهان). - برج ثور، برج گاو: سوسن لطیف و شیرین چون خوشه های سیمین شاخ و ستاک نسرین چون برج ثور و جوزا. کسایی. - برج چهل ساله، کنایه از آدم علیه السلام. (آنندراج). - برج حمل، برج بره: جهان گشت چون روی زنگی سیاه زبرج حمل تاج بنمود ماه. فردوسی. چو آمد ببرج حمل آفتاب جهان گشت با فر و آئین و آب. فردوسی. چو از برج حمل خورشید اشارت کرد زی صحرا بفرمانش بصحرا بر مطرا گشت خلقانها. ناصرخسرو. رجوع به برج شود. - برج خاکی، ثور و سنبله و جدی. (غیاث اللغات) (آنندراج) : نابریده برج خاکی را تمام برج بادیشان مکان دانسته اند. خاقانی. - برج خرچنگ، برج سرطان. (زمخشری). رجوع به سرطان شود. - برج خوشه، برج سنبله: بدو گفت گردوی (برادر بهرام) انوشه بدی چو ناهید در برج خوشه بدی. فردوسی. رجوع به برج سنبله شود. - برج دو پیکر، برج جوزا: سپهسالار ایران کز کمانش خورد تشویرها برج دوپیکر. عنصری. رجوع به جوزا در همین لغت نامه شود. - برج سرطان، برج خرچنگ: کجاست اکنون آن مرد و آن جلالت و جاه که زیر خویش همی دید برج سرطان را. ناصرخسرو. رجوع به سرطان و برج شود. - برج سنبله، برج خوشه. رجوع به برج خوشه شود. - برج شیر، برج اسد: چو خورشید برزد سر از برج شیر سپاه اندر آورد شب را بزیر. فردوسی. رجوع به برج اسد شود. - برج عذرای فلک، برج بکر فلک. کنایه از ثور و میزان است. (انجمن آرا) (آنندراج). - برج عقرب، برج گژدم. رجوع به برج شود. - برج قوس، برج کمان. - برج کمان، برج قوس و خانه کمان: تا فلک بر دل خصم تو زند تیردر برج کمان گردد تیر. سوزنی. ز هاله ماه برخ پرده ها کشد زحجاب چو روی یار ز برج کمان شود پیدا. وحید (آنندراج). رجوع به برج و قوس شود. - برج گاو، برج ثور: چو خورشید برزد سر از برج گاو ز هامون برآمد خروش چکاو. فردوسی. رجوع به برج ثور شود. - برج ماهی، برج حوت: پدر بر پدر پادشاهی مراست خور و خوشه و برج ماهی مراست. فردوسی. رجوع به برج حوت شود. - برج میزان، برج ترازو: هر هفت رسد ببرج میزان با بیست و یکش قران ببینم. خاقانی. رجوع به میزان شود. - برج هلال، کنایه از برج سرطان است. به اعتبار آنکه خانه ماه باشد. (انجمن آرا) (برهان) (شرفنامۀ منیری). ، کلمه برج در مقام تشبیه و کنایه مرکب شده است. - برج خرمی، کنایه از منزلگه نشاط و شادی: برآسمان فتح خرامی چو آفتاب از برج خرمی بسوی چرخ خرمی. خاقانی. - برج دولت، برج بخت و اقبال: خدیو زمین پادشاه زمان مه برج دولت شه کامران. حافظ. - برج زهرمار، تعبیری از خشم. مثل برج زهرمار، سخت خشمگین. بکنایه شخص ترش رو و غضب آلود. لکن استعمال آن بدین معنی با الفاظ تشبیه مانند چون و همچون و امثال آن واقع شود. (آنندراج) : چو برج زهرمار از خشم گشته چو افعی سینه مال از وی گذشته. اشرف (آنندراج). همچو برج زهرمار آمد به پیشم مدعی چون کبوترخانه ازتیغش مشبک ساختم. اشرف (آنندراج). - برج ساغر، کنایه از پیالۀ شراب است: در آر آفتابی که در برج ساغر سطرلاب او جان دهقان نماید. خاقانی. - برج طرب، کنایه از خم و صراحی و پیاله. (انجمن آرا). ، ماه. مه. هریک از دوازده بخش سال شمسی:برج فروردین. برج اردیبهشت...الخ. (یادداشت مؤلف) :قدما برای هریک از برجهای دوازده گانه فلکی (منطقهالبروج) قوه فاعله و منفعله قایل بودند یعنی آنها راگرم و سرد و یا خشک و تر می پنداشتند بهمین جهت دوازده برج را به چهار دستۀ آبی و آتشی و بادی و خاکی تقسیم کرده بودند و هر سه برجی بیکی از این تقسیمات تعلق داشت. - برجهای آبی، برجهای دارای مزاج گرم وتر: سرطان، عقرب و حوت. - برجهای آتشی، برجهای دارای مزاج گرم و خشک: حمل، اسد و قوس. - برجهای بادی، برجهای دارای مزاج گرم و تر: جوزا، میزان و دلو. - برجهای خاکی، برجهای دارای مزاج سرد و خشک: ثور، سنبله و جدی. رجوع به برج (اصطلاح هیأت) شود
گلیم. (غیاث اللغات از شرح نصاب و فردوس اللغات) (آنندراج) ، کرانۀ قویتر قلعه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)، حصن. (کشاف اصطلاحات الفنون). رکن و حصن. (از اقرب الموارد). ج، ابراج و بروج (اقرب الموارد) (منتهی الارب) (زمخشری). قلعه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)، بنای قلعه مانند اما بسیار کوچک شبیه برجهایی که در باروی شهر سازند. برخی از برجها که در ایران یا خارج از ایران اهمیت هنری یا تاریخی دارد فهرست وارعبارت است از: برج بابل. رجوع به بابل شود. برج رِسْکِت، واقع در بخش مرکزی شهرستان ساری. برج طغرل، که برج آجری مدوری است در شهر ری و محتملاً از قرن هشتم هجری است. برج کاشانه، که برج مضرس بلندی است در بسطام مجاور مسجد جمعۀ آنجا و از آثار قرن هشتم هجری است. برج کشمر، که برج مضرس بلند با گنبد مخروطی از آثار قرن هفتم است در شهر کاشمر خراسان. برج لاجیم، که برج مدور آجریست نزدیک آبادی لاجیم از بخش سوادکوه شهرستان ساری دارای دو کتیبۀ پهلوی و کوفی مورخ 430هجری قمری برج لندن، واقع در لندن. برج مهماندوست، برج آجری در آبادی مهماندوست دامغان از آثار قرن پنجم هجری دارای کتیبۀ کوفی. - برج درانداختن، بی حجاب ملاقات کردن و درآمدن برکسی. - برج دریدن، کنایه از بی حجاب درآمدن باشد. (برهان) (آنندراج). - برج کوکنار، غوزۀ کوکنار. (آنندراج) : بر کوه وقارش زیب افلاک ز بی سنگی ز برج کوکنار است. کلیم (آنندراج). بس که زهد خشک در زاهد چو افیون کار کرد بر مزار او سزد گنبد ز برج کوکنار. طاهر غنی (آنندراج). - برج قید، در عنصر دانش برجی که در آن قید کنند. (آنندراج). زندان. محبس. - برج مسیح، بیت مسیح. بیت عیسی. کنایه از فلک چهارم است. (انجمن آرا)، قلعه های کوچک و بلند که بر زوایا و بر سردروازه و جایهای دیگر حصاری برآرند بلند تا از آنجا بدشمن تیر و جز آن افکنند. (یادداشت مؤلف). دز. (یادداشت مؤلف) : سپاه و سلیح است دیوار اوی به برجش همه تیرها خار اوی. فردوسی. براند خسرو مشرق بسوی بیلارام بدان حصاری کز برج آن خجل ثهلان. عنصری. کس را از غوریان زهره نبودی که از برجها سربرکردندی. (تاریخ بیهقی). مقدمی از ایشان بر برجی از قلعت بود. (تاریخ بیهقی). غوریان جنگی پیوستند بر برجها و باره ها. (تاریخ بیهقی). و هر برج که برابر امیر بود آنجا بسیار مردم گرد آمدی. (تاریخ بیهقی). - برج ناقوس، برج مانندی برفراز کلیسا که ناقوس، یعنی زنگ بزرگ کلیسا از سقف آن آویخته است. ، محل فرود آمدن کبوترهای نامه بر. ج، ابراج. (صبح الاعشی 14:392) .کبوترخان. ساختمانهای برج مانند و مدور که کبوتران اهلی را در آن جای دهند: کبوتر چون پرید از پس چه نالی که وا برج آید ار باشد حلالی. نظامی. برگوهر خویش بشکن این درج برپرچو کبوتران از این برج. نظامی. رجوع به کبوترخان و ترکیب برج حمام و برج کبوتر شود. - برج حمام، برج الحمام، برج کبوتر. کبوترخان. کبوتردان. (مهذب الاسماء) : ان علق (الثعلب) فی برج حمام لم یبق فیه طیر واحد. (ابن البیطار). - برج کبوتر، کبوترخانه. کبوترخان. کفترخان. برج حمام. ریع. (منتهی الارب). درایران رسم است که عمارت بلند چشمه چشمه در صحرا سازند و آن خاصه برای کبوتران است موسوم به برج کبوتر چون پیخال کبوتر بکار رنگ رزان آید. محصول برج کبوتر درسرکار پادشاهی رسد و بعضی نوشته اند که برج کبوتر خانه کبوتر را گویند. (غیاث اللغات از مصطلحات و بهارعجم) : خانه خدای گو در برج کبوتران بگشای یا بکش که بمردیم در قفس. سعدی. عدو کند ز خدنگ تو قلعه ها خالی بدان صفت که به برج کبوتر افتد مار. تأثیر (آنندراج). شد فلک زخمی پیکان از گزند روزگار گویی این برج کبوتر مار پیدا کرده است. تأثیر (آنندراج). ، (اصطلاح هیأت) منزلگاه ستارگان. (ترجمان القرآن) (مهذب الاسماء). یکی از دوازده بخش فلک. (منتهی الارب). یکی از بروج آسمان. (اقرب الموارد) .خانه. (در فلکیات). خانه ستارگان. کفه. (یادداشت مؤلف). ج، بروج و ابراج. (منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد). ابرجه. (اقرب الموارد). قسمتی از فلک البروج محصور میان دو نصف دایره از دوایر بزرگ ششگانه وهمی بر فلک البروج را که بر دو قطب آن متقاطع است. برج دوازده است و هر برجی نصف سدس فلک البروج باشد و نام بروج دوازده گانه از اینقرار است: حمل، ثور، جوزا، سرطان، اسد، سنبله، میزان، عقرب، قوس، جدی، دلو، حوت. سه برج اول بروج ربیعیه و سه برج ثانی بروج صیفیه و شش برج نیمۀ اول سال را بروج شمالی و مالیه نامند آنگاه سه برج سوم را بروج خریفیه و سه برج چهارم را بروج شتویه و شش برج نیمۀ دوم سال را جنوبیه و منخفضه نامند از اول جدی تا آخر جوزا را صاعده و معوجه الطلوع نام گذارند و از اول سرطان تا آخر قوس را مستقیمهالطلوع و هابطه و مطیعه و آمره خوانند و اسامی بروج را که بنظم آورده اند از اینقرار است: چون حمل چون ثور چون جوزا سرطان و اسد سنبله میزان و عقرب قوس و جدی و دلو و حوت. این ترتیب را توالی نامیده اند و آن از مغرب بسوی مشرق است و عکس آن یعنی از مشرق بسوی مغرب را خلاف توالی گویند. اولین برج از هریک از بروج ربیعیه و صیفیه و خریفیه و شتویه را برج منقلب نامند زیرا بمجرد حلول آفتاب از برجی ببرج دیگر فصل نیز بفصلی دیگر باز گردد و دومین برج از برجهای فصول اربعه رابرج ثابت خوانند زیرا فصلی که بروج مربوط بدان فصل میباشد در آن موقع ثابت و تغییرناپذیر است و سومین برج از برجهای فصول چهارگانه را ذوجسدین گویند زیرا هوا در ماه آخر فصل بواسطۀ حلول و نقل آفتاب از آخرین برج فصلی به اولین برج فصل دیگر در حالت امتزاج بین الفصلین باشد و از این بیان وجه تسمیۀ برج دوم هر فصل به ثابت کاملاً روشن و هویدا گردد. سپس بدان که هر قطعه ای از منطقهالبروج واقع است بین دو نصف دایره بشکل خطوط خربزه همچنین قطعات واقعه از سطح فلک اعلی بین نیم دایره ها را برج نامند پس درازای هر برجی بین مشرق و مغرب سی درجه باشد و عرض آن مابین دو قطب هشتاد درجه است. (کشاف اصطلاحات الفنون). نام هریک از دوازده قسمت فرضی متساوی منطقهالبروج ابتدا از نقطۀ اعتدال ربیعی. دوازده صورت فلکی منطقهالبروج از ایام باستانی مورد توجه بوده است. اسامی این صورتها در مآخذ عربی و فارسی عبارتند از: حمل. ثور. جوزا. سرطان. اسد. سنبله. میزان. عقرب. قوس. جدی. دلو. حوت. اول کسی که منطقه البروج را به 12 قسمت کرد و هر قسمت (برج) را بنام صورت فلکی محاذی آن نامید ظاهراً ابرخس (قرن دوم قبل از میلاد) بوده است. خورشید در حرکت ظاهری سالیانۀ خود هر ماه از مقابل یکی از برجها می گذرد و این ماه بنام آن برج خوانده می شود. (دایره المعارف فارسی) : و چرخ مهین است وکیهان زبر که چرخ مهین معدن برجهاست. ناصرخسرو. در تن خویش ببین عالم را یکسر هفت نجم و ده و دو برج و چهار ارکان. ناصرخسرو. گر حسن تو بر فلک زند خرگاهی از هر برجی جدا بتابد ماهی. (از کلیله و دمنه). و برج طالعش از نور کوکب او متلألی گشت. (ترجمه تاریخ یمینی). ماه در یک برج نیاساید. (مقامات حمیدی). حصنی است فلک صد و چهل برج کاقبال خدایگان مرا بس. خاقانی. حصنی است فلک دوازده برج کاقبال خدایگان گشاید. خاقانی. به تثلیت بروج و ماه و انجم بتربیع و به تسدیس ثلاثا. خاقانی. زنهار تا ببرج دگرکس بنگذری برجت سرای من به و صحرات کوی من. خاقانی. مشتری هر سال زی برجی رود ما را چو ماه هرمهی رفتن به جوزا برنتابد بیش ازین. خاقانی. کرده به اعتقادی در برجهاش منزل افلاک چون ستاره سیمرغ چون کبوتر. خاقانی. کای مه نو برج کهن را بکن وی گل نو شاخ کهن را بزن. نظامی. برجها دیدم که از مشرق برآوردند سر جمله در تسبیح و در تهلیل حی لایموت چون حمل چون ثور چون جوزا سرطان و اسد سنبله میزان وعقرب قوس وجدی و دلو و حوت. ابونصر فراهی (از نصاب). - برج آبی {{اِسمِ مُرَکَّب}} ، سرطان و عقرب و حوت. (غیاث اللغات) (آنندراج) : فشاند از دیده باران سحابی که طالع شد قمر در برج آبی. نظامی. - برج آتشی، حمل و اسد و قوس. (غیاث اللغات) (آنندراج). رجوع به برج شود. - برج آذری، همان برج آتشی است. رجوع به برج آتشی شود. - برج اسد، برج شیر. رجوع به برج شود. - برج بادی، جوزا و میزان ودلو. (غیاث اللغات) (آنندراج) : نابریده برج خاکی را تمام برج بادیشان مکان دانسته اند. خاقانی. - برج بره، برج حمل: ز برج بره تا ترازو جهان همی تیرگی دارد اندر نهان. فردوسی. ببرج بره تاج برسر نهاد ازو خاور و باختر گشت شاد. فردوسی. چو یاقوت شد روی برج بره بخندید روی زمین یکسره. فردوسی. مرا گفت دیهیم شاهی تراست ز برج بره تا بماهی تراست. فردوسی. رجوع به برج حمل شود. - برج بزغاله، برج جدی. رجوع به برج جدی شود. - برج بزه، ظاهراً برج بزغاله، برج جدی است: چو خورشید آید ببرج بزه جهان را ز بیرون نماند مزه. ابوشکور. - برج بکر فلک و برج عذرای فلک، کنایه از میزان و ثور. (انجمن آرا) (آنندراج). - برج ترازو، برج میزان. رجوع به برج میزان شود. - برج ثریا، برج ثور را نیز گویند. (برهان) (آنندراج) : آخر تو آسمان شکنی یا گهرشکن از درج درّ و برج ثریا چه خواستی. خاقانی. - ، دهان شاهدان. (شرفنامۀ منیری). کنایه از دهان معشوق. (آنندراج). دهان معشوق و جوانان و صاحب حسنان. (برهان). - برج ثور، برج گاو: سوسن لطیف و شیرین چون خوشه های سیمین شاخ و ستاک نسرین چون برج ثور و جوزا. کسایی. - برج چهل ساله، کنایه از آدم علیه السلام. (آنندراج). - برج حمل، برج بره: جهان گشت چون روی زنگی سیاه زبرج حمل تاج بنمود ماه. فردوسی. چو آمد ببرج حمل آفتاب جهان گشت با فر و آئین و آب. فردوسی. چو از برج حمل خورشید اشارت کرد زی صحرا بفرمانش بصحرا بر مطرا گشت خلقانها. ناصرخسرو. رجوع به برج شود. - برج خاکی، ثور و سنبله و جدی. (غیاث اللغات) (آنندراج) : نابریده برج خاکی را تمام برج بادیشان مکان دانسته اند. خاقانی. - برج خرچنگ، برج سرطان. (زمخشری). رجوع به سرطان شود. - برج خوشه، برج سنبله: بدو گفت گردوی (برادر بهرام) انوشه بدی چو ناهید در برج خوشه بدی. فردوسی. رجوع به برج سنبله شود. - برج دو پیکر، برج جوزا: سپهسالار ایران کز کمانش خورد تشویرها برج دوپیکر. عنصری. رجوع به جوزا در همین لغت نامه شود. - برج سرطان، برج خرچنگ: کجاست اکنون آن مرد و آن جلالت و جاه که زیر خویش همی دید برج سرطان را. ناصرخسرو. رجوع به سرطان و برج شود. - برج سنبله، برج خوشه. رجوع به برج خوشه شود. - برج شیر، برج اسد: چو خورشید برزد سر از برج شیر سپاه اندر آورد شب را بزیر. فردوسی. رجوع به برج اسد شود. - برج عذرای فلک، برج بکر فلک. کنایه از ثور و میزان است. (انجمن آرا) (آنندراج). - برج عقرب، برج گژدم. رجوع به برج شود. - برج قوس، برج کمان. - برج کمان، برج قوس و خانه کمان: تا فلک بر دل خصم تو زند تیردر برج کمان گردد تیر. سوزنی. ز هاله ماه برخ پرده ها کشد زحجاب چو روی یار ز برج کمان شود پیدا. وحید (آنندراج). رجوع به برج و قوس شود. - برج گاو، برج ثور: چو خورشید برزد سر از برج گاو ز هامون برآمد خروش چکاو. فردوسی. رجوع به برج ثور شود. - برج ماهی، برج حوت: پدر بر پدر پادشاهی مراست خور و خوشه و برج ماهی مراست. فردوسی. رجوع به برج حوت شود. - برج میزان، برج ترازو: هر هفت رسد ببرج میزان با بیست و یکش قران ببینم. خاقانی. رجوع به میزان شود. - برج هلال، کنایه از برج سرطان است. به اعتبار آنکه خانه ماه باشد. (انجمن آرا) (برهان) (شرفنامۀ منیری). ، کلمه برج در مقام تشبیه و کنایه مرکب شده است. - برج خرمی، کنایه از منزلگه نشاط و شادی: برآسمان فتح خرامی چو آفتاب از برج خرمی بسوی چرخ خرمی. خاقانی. - برج دولت، برج بخت و اقبال: خدیو زمین پادشاه زمان مه برج دولت شه کامران. حافظ. - برج زهرمار، تعبیری از خشم. مثل برج زهرمار، سخت خشمگین. بکنایه شخص ترش رو و غضب آلود. لکن استعمال آن بدین معنی با الفاظ تشبیه مانند چون و همچون و امثال آن واقع شود. (آنندراج) : چو برج زهرمار از خشم گشته چو افعی سینه مال از وی گذشته. اشرف (آنندراج). همچو برج زهرمار آمد به پیشم مدعی چون کبوترخانه ازتیغش مشبک ساختم. اشرف (آنندراج). - برج ساغر، کنایه از پیالۀ شراب است: در آر آفتابی که در برج ساغر سطرلاب او جان دهقان نماید. خاقانی. - برج طرب، کنایه از خم و صراحی و پیاله. (انجمن آرا). ، ماه. مه. هریک از دوازده بخش سال شمسی:برج فروردین. برج اردیبهشت...الخ. (یادداشت مؤلف) :قدما برای هریک از برجهای دوازده گانه فلکی (منطقهالبروج) قوه فاعله و منفعله قایل بودند یعنی آنها راگرم و سرد و یا خشک و تر می پنداشتند بهمین جهت دوازده برج را به چهار دستۀ آبی و آتشی و بادی و خاکی تقسیم کرده بودند و هر سه برجی بیکی از این تقسیمات تعلق داشت. - برجهای آبی، برجهای دارای مزاج گرم وتر: سرطان، عقرب و حوت. - برجهای آتشی، برجهای دارای مزاج گرم و خشک: حمل، اسد و قوس. - برجهای بادی، برجهای دارای مزاج گرم و تر: جوزا، میزان و دلو. - برجهای خاکی، برجهای دارای مزاج سرد و خشک: ثور، سنبله و جدی. رجوع به برج (اصطلاح هیأت) شود
دهی است از دهستان الموت که در بخش معلم کلایۀ شهرستان قزوین و در 9 هزارگزی جنوب خاوری معلم کلایه و 46 هزارگزی راه عمومی قرار دارد. کوهستانی و سردسیر است و 69 تن سکنه دارد آب آن از چشمه سار و محصول آن غلات و شغل مردم آنجا زراعت است. راه مالرو صعب العبوری دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
دهی است از دهستان الموت که در بخش معلم کلایۀ شهرستان قزوین و در 9 هزارگزی جنوب خاوری معلم کلایه و 46 هزارگزی راه عمومی قرار دارد. کوهستانی و سردسیر است و 69 تن سکنه دارد آب آن از چشمه سار و محصول آن غلات و شغل مردم آنجا زراعت است. راه مالرو صعب العبوری دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
کوه آتش فشان. مأخوذ از کلمه یونانی (؟) ولکانوس، خدای آتش. (از یادداشت مؤلف). جبل النار: و فی هذه الجزیره (سرندیب) جبل عال یذهب فی السماء... و هو برکان یقذف النار. (معجم البلدان). و ظهر لنا اذا ذاک الجبل الذی کان فیه البرکان و هو جبل عظیم فی (بر صقلیه) مصعد فی جو السماء قد کساه الثلج. (ابن جبیر) ، برپاشده. ساخته: نگارندۀ برکشیده سپهر کزویست پرخاش وآرام و مهر. فردوسی. جور از این برکشیده ایوانست که بر او مشتری و کیوانست. ادیب صابر. سراپرده بسدره سرکشیده سماطینی بگردون برکشیده. نظامی. چون بر آن دود رفت گامی چند خرگهی دید برکشیده بلند. نظامی. پیش آن شاهدان قصربهشت غرفه ای بود برکشیده ز خشت. نظامی. گوی زمین ربودۀ چوگان عدل اوست وین برکشیده گنبد نیلی حصار هم. حافظ. ، ترقی یافته. ترقی کرده. بالارفته. بالابرده. نواخته. پرورده: بس کس که شد ز خدمت آن خواجه همچو من هر روز برکشیده و مسعود و بختیار. فرخی. خلاف تو بر دشمنان نیست فرخ ازیرا که تو برکشیدۀ خدایی. فرخی. نه برکشیدۀ او را فلک فروفکند نه راست کردۀ او را کند زمانه تباه. فرخی. وزیرزادۀ سلطان و برکشیدۀ او بزرگ همت ابوالفتح سرفرازتبار. فرخی. آنانکه برکشیدۀ خداوند ماضی اند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 372). جهان بخیره کشی بر کسی کشید کمان که برکشیدۀ حق بود و برکشندۀ ما. خاقانی. ، آخته. آهیخته. مسلول: بسیم و زر توغنی بودی و بجاه غنی کنون برهنه شدی همچو برکشیده حسام. فرخی. تیغ آفتاب از نیام صبح برکشیدۀ ارادت او. (سندبادنامه ص 2)، راست و ببالا بررفته. استوار: بپای پست کند برکشیده گردن شیر بدست رخنه کند لاد آهنین دیوار. عنصری. ، بستن. - تنگ برکشیده، آماده و مجهز گشته. مصمم شده: مهرگانت خجسته باد و دلت برکشیده بر اسب شادی تنگ. فرخی
کوه آتش فشان. مأخوذ از کلمه یونانی (؟) ولکانوس، خدای آتش. (از یادداشت مؤلف). جبل النار: و فی هذه الجزیره (سرندیب) جبل عال یذهب فی السماء... و هو برکان یقذف النار. (معجم البلدان). و ظهر لنا اذا ذاک الجبل الذی کان فیه البرکان و هو جبل عظیم فی (بر صقلیه) مصعد فی جو السماء قد کساه الثلج. (ابن جبیر) ، برپاشده. ساخته: نگارندۀ برکشیده سپهر کزویست پرخاش وآرام و مهر. فردوسی. جور از این برکشیده ایوانست که بر او مشتری و کیوانست. ادیب صابر. سراپرده بسدره سرکشیده سماطینی بگردون برکشیده. نظامی. چون بر آن دود رفت گامی چند خرگهی دید برکشیده بلند. نظامی. پیش آن شاهدان قصربهشت غرفه ای بود برکشیده ز خشت. نظامی. گوی زمین ربودۀ چوگان عدل اوست وین برکشیده گنبد نیلی حصار هم. حافظ. ، ترقی یافته. ترقی کرده. بالارفته. بالابرده. نواخته. پرورده: بس کس که شد ز خدمت آن خواجه همچو من هر روز برکشیده و مسعود و بختیار. فرخی. خلاف تو بر دشمنان نیست فرخ ازیرا که تو برکشیدۀ خدایی. فرخی. نه برکشیدۀ او را فلک فروفکند نه راست کردۀ او را کند زمانه تباه. فرخی. وزیرزادۀ سلطان و برکشیدۀ او بزرگ همت ابوالفتح سرفرازتبار. فرخی. آنانکه برکشیدۀ خداوند ماضی اند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 372). جهان بخیره کشی بر کسی کشید کمان که برکشیدۀ حق بود و برکشندۀ ما. خاقانی. ، آخته. آهیخته. مسلول: بسیم و زر توغنی بودی و بجاه غنی کنون برهنه شدی همچو برکشیده حسام. فرخی. تیغ آفتاب از نیام صبح برکشیدۀ ارادت او. (سندبادنامه ص 2)، راست و ببالا بررفته. استوار: بپای پست کند برکشیده گردن شیر بدست رخنه کند لاد آهنین دیوار. عنصری. ، بستن. - تنگ برکشیده، آماده و مجهز گشته. مصمم شده: مهرگانت خجسته باد و دلت برکشیده بر اسب شادی تنگ. فرخی
برکانی. برنکانی. گلیم سیاه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). ج، برانک. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). این کلمه در بیتی از مسعودسعد دیده میشودو در فرهنگهای فارسی معنیی برای آن نیافتیم، در تاج العروس می گوید قال الفراء یقال الکساء الاسود برکان و لایقال برنکان بنقله الازهری فی التهذیب: از فراوان مکارم تو رسید کسوت من به اطلس و برکان. ولی کساء أسود دراین جا معنی نمی دهد چه کساء گلیم گونه ایست و با اطلس تناسبی ندارد خاصه در مقام شکر نعمت مگر اینکه در این شعر غلطی باشد مثلاً اصلش این باشد: ... کسوت من به اطلس از برکان. (یادداشت مؤلف)
برکانی. برنکانی. گلیم سیاه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). ج، برانک. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). این کلمه در بیتی از مسعودسعد دیده میشودو در فرهنگهای فارسی معنیی برای آن نیافتیم، در تاج العروس می گوید قال الفراء یقال الکساء الاسود برکان و لایقال برنکان بنقله الازهری فی التهذیب: از فراوان مکارم تو رسید کسوت من به اطلس و برکان. ولی کساء أسود دراین جا معنی نمی دهد چه کساء گلیم گونه ایست و با اطلس تناسبی ندارد خاصه در مقام شکر نعمت مگر اینکه در این شعر غلطی باشد مثلاً اصلش این باشد: ... کسوت من به اطلس از برکان. (یادداشت مؤلف)
جمع واژۀ برکه. (منتهی الارب) (آنندراج). رجوع به برکه شود، جدا کردن. به یک سو زدن: چادر سیمابی از روی عروس عالم برکشیدند. (سندبادنامه ص 308). انتزاع، برکشیدن از کسی مال وی را. امتشاش، برکشیدن زیور را از گردن خود. امتصاخ، برکشیدن شاخ و برگ یز. امتلاع، برکشیدن پوست گوسفند را از گردن. مصخ، برکشیدن برگ و شاخ یز. (از منتهی الارب). سلخ، برکشیدن پوست. - برکشیدن پنبه از گوش، خارج کردن آن. گوش فراداشتن. آمادۀ شنیدن شدن: شو پنبۀ جهل برکش از گوش بشنو سخنی بطعم شکّر. ناصرخسرو. - برکشیدن جامه یاپیرهن و جز آن، برآوردن آن از تن. کندن و بیرون آوردن لباس از تن: غمین گشت و پیراهنش برکشید یکی آبکش را ببر درکشید. فردوسی. برکش ای ترک و بیک سو فکن این جامۀ جنگ چنگ برگیر و بنه درقه و شمشیر ز چنگ. فرخی. هست در این بس خوشی جامه ز تن برکشی برکشی و درکشی بنده ت را بر چکاد. منوچهری. پس بباید دانست که برکشیدن تقدیر ایزد عزذکره پیراهن ملک از گروهی و پوشانیدن در گروهی دیگر اندر آن حکمت است ایزدی. (تاریخ بیهقی). چون آدم گندم بگلو فروبرد همه حله ها از آن فروریخت از همه اعضای ایشان حق تعالی چون ناخن آفریده بود و از ایشان برکشید و تن ایشان برهنه ماند. (قصص الانبیاء ص 19). شیخ گفت این ساعت برو... و این جامه که داری برکش و ازاری از گلیم بر میان بند... (تذکرهالاولیاء عطار). لباس سری و سروری را از سر ایشان برکشند و پوستین و پلاس بر ایشان پوشانند. (کتاب المعارف). - نقاب برکشیدن، بیک سو زدن آن: زآن روی و خال دلستان برکش نقاب پرنیان تا پیش رویت آسمان آن خال اختر برکند. سعدی. رویی که روز روشن اگر برکشد نقاب پرتودهد چنانکه شب تیره اختری. سعدی. ، پوشاندن با چادریا چیزی مانند آن: گلبن پرند لعل همی برکشد بسر باران گل پرست همی گسترد نثار. فرخی. ، گستردن: برکشیدند بکهسارۀ غزنین دیبا درنوشتند ز کهپایۀ غزنین ملحم. فرخی. ، ممتد کردن. (یادداشت مؤلف). ممتد ساختن: مثال طبع مثال یکی شکافه زنست که رود دارد بر چوب برکشیده چهار. دقیقی. - رده برکشیدن، رده کشیدن. صف زدن: ز دیبای رومی به پیشش سوار رده برکشیده فزون از هزار. فردوسی. رده برکشیدند ایرانیان چنان چون بود ساز جنگ کیان. فردوسی. - صف برکشیدن، صف زدن. رده بستن: در شهرستان بگشودند و آن مهتران... صف برکشیدند از در شهرستان تا یک فرسنگی که کلیسیای بزرگ بود. (ترجمه طبری بلعمی). چو افراسیاب آن سپه را بدید بیامد برابر صفی برکشید. فردوسی. درفش فریدون چو آمد پدید سپاه منوچهر صف برکشید. فردوسی. ، افزودن. - برکشیدن سال، رسیدن آن. منتهی شدن آن: چو سال جوان برکشد بر چهل غم روز مرگ اندرآید بدل. فردوسی. ، بالا بردن. بالا کشیدن: آن کجا سرت برکشید بچرخ بازناگه فروبردت بخرد. خسروانی. ز چوگان او گوی شد ناپدید تو گفتنی سپهرش همی برکشید. فردوسی. تا چون سولاخ شود آن زنبیل را زود برکشند. (فارسنامۀ ابن بلخی). دامن از ساق بلورین بگریبان برکش. سوزنی. چراغ پیره زن گر خوش نسوزد فتیله برکشد تا برفروزد. نظامی. - تنگ برکشیدن، مجهز و آماده شدن. مهیای کاری گشتن. مصمم گشتن: چون گرفتی فراز و پست و نشیب برکش اکنون بر اسب رفتن تنگ. ناصرخسرو. هین منشین بیهده مسعودسعد برکش بر اسب قضا تنگ تنگ. مسعود. یا اول محنت است یا آخر عمر زینگونه که تنگ برکشیده ست فلک. (از سندبادنامه). ، بالا بردن. بالای سر بردن: عمود گران برکشیدند باز دو شیر سرافراز و دو رزم ساز. فردوسی. نه صاحبدلان دست برمیکشند که سررشته از غیب درمیکشند. سعدی. ، ترقی دادن کسی را. (آنندراج). مرتبۀ کسی را افزودن. (آنندراج) (غیاث). بلند کردن. نواختن. به پایگاه بلندرسانیدن. برگزیدن. ترتیب کردن و نواختن: از خلفاء بنی عباس نخستین کسی که ترکان را برکشید او [مأمون] بود. (ترجمه طبری بلعمی). من آگاهم از اطاعت تو و ترا نزدیک کنم و برکشم و نیکوئی فرمایم. (ترجمه طبری بلعمی). یکی را ز خاک سیه برکشید یکی را ز تخت کیان درکشید. فردوسی. ورا برکشیدند و دادند چیز فراوان بر او سال بگذشت نیز. فردوسی. بداندیشگان را همه برکشید بدانسان که ازگوهر او سزید. فردوسی. نژادسماعیل را برکشید هر آنکس که او مهتری را سزید. فردوسی. دگر آنکه بی مایه را برکشد ز مرد هنرمند برتر کشید. فردوسی. آزاده برکشیدن و رادی رسوم اوست وآزادگی نمودن و رادی شعار او. فرخی. همیشه عادت او برکشیدن اسلام همیشه همت او پست کردن کفار. فرخی. نه برکشیدۀ او را فلک فروفکند نه راست کردۀ او را کند زمانه تباه. فرخی. خدایگان جهان را ببرکشیدن او عنایتی است که او را پدید نیست کنار. فرخی. میر همی برکشدش لخت لخت آخر کارش بدهد تاج و تخت. منوچهری. توان دانست اعتقاد ما به نیکو داشت [او] و برکشیدن فرزندانش و نام نهادن مر ایشان را. (تاریخ بیهقی). برادر ما را [مسعود] برکشید [محمود] . (تاریخ بیهقی). وی را مسلمانی عطا داد و پس برکشید. (تاریخ بیهقی ص 92). هر کس که خرد دارد... و پادشاهی وی را برکشد حیلت سازد تا بتکلیف و تدریج و ترتیب جاه خویش را زیاده کند. (تاریخ بیهقی ص 33). بر اثر اینها گوهرآئین خزینه دار این پادشاه که مروی را برکشیده بود و به محلی بزرگ رسانیده... (تاریخ بیهقی ص 282). و این سه تن را برکشید [یعقوب] واعتمادها کرد در اسباب ملک. (تاریخ بیهقی). گر او را سر امشب بچنبر کشم ترا از مهان سپه برکشم. اسدی. جهان آفرینش چنان برکشید که نامش بهر گوشه ای گسترید. شمسی (یوسف و زلیخا). نفس مردم را خداوندان عقل از روی هوش برکشد تا با کرام الکاتبین همتا شود. ناصرخسرو. ارسلان همی بایست که او را بکشد و یا برکشد و بزرگی دهد. (اسکندرنامه، نسخۀ سعید نفیسی). پیوسته بزرگان را میکشتی و مردم فرومایه را برمی کشیدی. (فارسنامۀ ابن بلخی). او را بلجاج دیگر اصحاب اطراف پارس برکشید. (فارسنامۀ ابن بلخی). ایشان را [مسعودیان را] فضلویه برکشید و قلعۀ سهاده بدیشان داد. (فارسنامۀ ابن بلخی). شبانکارگان را برکشید و نان پاره و قلاع داد و از آن وقت باز مستولی گشتند. (فارسنامۀ ابن بلخی). نخستین کسی از بنی عباس که ترکان داشت معتصم بود و ایشان را بزرگ کرد و مهترانشان را برکشید چون اشناس و اینانج و بوغا الکبیر. (مجمل التواریخ). آنرا که زنی ز بیخ برکن و آنرا که تو برکشی میفکن. نظامی. ز نام آوران برکشد نام تو نتابد سر از جستن کام تو. نظامی. جلال الدین پسر دواتدار کوچک را برکشیده برد. (جامعالتواریخ رشیدی). صاحب شمس الدین محمد جوینی را برکشید و صاحب دیوانی ممالک به وی مفوض فرمود. (جامعالتواریخ رشیدی). هرکه را شاه برکشد بپذیر وآنکه را دشمن است دوست مگیر. اوحدی. - برکشیدن حق، ترقی دادن حق. بالا بردن حق. اعتلای حق: نگاه داشتن عهد و برکشیدن حق بزرگ داشتن دین و راستی گفتار. فرخی. - برکشیدن نام، بالا بردن و مشهور کردن آن: چنین داد پاسخ که من کام خویش بخاک افکنم برکشم نام خویش. فردوسی. - خود را برکشیدن، بزرگ نمودن خویش را در انظار دیگران و عجب و غرور نشان دادن: عیب است عظیم برکشیدن خود را وز جملۀ خلق برگزیدن خودرا از مردمک دیده بباید آموخت دیدن همه کس را و ندیدن خود را. باباافضل کاشی (از آنندراج). - سر برکشیدن به، به اوج بلندی رسیدن: بنای ملک توچون برکشید سر بفلک بنای عمر عدوی تو بر زمین افتاد. مسعود. - ، سر پیچیدن. نافرمانی کردن: رهی کز خداوند سر برکشید از اندازه پس سرش باید برید. دقیقی. - سر به ماه برکشیدن، به پایگاه بلند رسیدن: بمردی رسد برکشد سر بماه کمرجوید و تاج و تخت و کلاه. فردوسی. - ، به پایگاه بلند رساندن: یکی را سرش برکشد تا بماه فراز آورد زآن سپس زیر چاه. فردوسی. - کسی را بروی کسی برکشیدن،وی را امتیاز و برتری بخشیدن و بالا بردن نسبت به دیگری: در دل کرده بود که او را بروی ایاز برکشد. (تاریخ بیهقی). طرفه آن بود که از عراق گروهی را با خویشتن بیاورده بودند... و ایشان را میخواستندکه بروی استادم برکشند که ایشان فاضل ترند. (تاریخ بیهقی). ، برافراشتن. بلند کردن. افراشتن. ساختن. برپا کردن: ز دیبا سراپرده ای برکشید سپه را بمنزل فرود آورید. فردوسی. از آنگه که یزدان جهان آفرید فلک برکشید و زمین گسترید. فردوسی. جهاندار تا این جهان آفرید بلند آسمان از برش برکشید. فردوسی. یاکس دیگر مر او را برکشید آنکه کرسی اوست چرخ ثابتات. ناصرخسرو. حصار فلک برکشیدی بلند درو کردی اندیشه را زیر بند. نظامی. - بادبان برکشیدن، برافراشتن بادبان. روان کردن کشتی: چو ملاح روی سکندر بدید بجست و سبک بادبان برکشید. فردوسی. سوی گنگ دژ بادبان برکشید ز نیک و ز بدهاسر اندرکشید. فردوسی. - رایت و علم برکشیدن، افراشتن علم: چنان کز عقل فتوی میستانی علم برکش بر این کاخ کیانی. نظامی. چو شب روی از ولایت درکشیدی سپاه روز رایت برکشیدی. نظامی. عمل بیار و علم برمکش که مردان را رهی سلیم تر از کوی بی نشانی نیست. سعدی. چو سلطان عزت علم برکشید جهان سر بجیب عدم برکشید. سعدی. - قبه برکشیدن، برپا کردن آن. برافراشتن آن. بالا بردن آن: چو از کهربا قبه ای برکشیده زده بر سرش رایت کاویانی. فرخی. ، آویختن به دار. دار زدن. بر دار بربردن: عادت او آن بود که دزد را برکشیدی و چشمهایش به مسمار بدوختی. (فتوح 3: 149). ، برآوردن. برون دادن چنانکه نفس یا آه از سینه و جگر و جز آن: چو اسفندیار آن شگفتی بدید یکی باد سرد از جگر برکشید. فردوسی. بیامد چو برزو مر او را بدید یکی آه سرد از جگر برکشید. فردوسی. همه شب نخفتی ز اندوه و درد همی برکشیدی ز دل آه سرد. فردوسی. قطرات عبرات از دیده فروبارید و نفس سرد از سینه برکشید. (سندبادنامه ص 40). و رجوع به باد سرد و آه سرد شود. ، برون دادن. برآوردن چنانکه خروش و ناله و نغمه و آواز و مانند اینها را: هر زمان برکشد ببانگ بلند زین سپه چاه ژرف این دولاب. ناصرخسرو. شد طبل بشارتم دریده من طبل رحیل برکشیده. نظامی. گه ببستان اندرون بستان شیرین برکشد گه بباغ اندر همی باغ سیاوشان زند. رشیدی. - آواز برکشیدن، آواز برآوردن: چون بدید سلیمان را که می آید در نماز بایستاد و آواز برکشید سلیمان صبر کرد. (قصص الانبیاء). آواز نشید برکشیدی بیخودشده سو بسو دویدی. نظامی. تا وقت نماز لشکر جمله آواز برکشیدند. (جهانگشای جوینی). - بهم برکشیدن آواز، درآمیختن آوازهای گوناگون بهم: بشهر اندر آواز رود و سرود بهم برکشیدند چون تار و پود. فردوسی. - خروش برکشیدن، نعره زدن. بانگ برآوردن: دژم گشت رستم چو او را بدید خروشی چو شیر ژیان برکشید. فردوسی. سپهدار ایران بترکان رسید خروشی چو شیر ژیان برکشید. فردوسی. - رود برکشیدن، رود نواختن. به صدا درآوردن رود: بفرمود تا برکشیدند رود شد ایوان او پر ز بانگ سرود. فردوسی. کار دنیا را همان داند که کرد رطل پر کن رود برکش بر رباب. ناصرخسرو. - ساز برکشیدن، ساز زدن. ساز نواختن: بجایی ساز مطرب برکشد ساز بجایی مویه گر بردارد آواز. نظامی. - سرود برکشیدن، نغمه سر دادن: چون بر در خیمه ای رسیدی مستانه سرود برکشیدی. نظامی. - غریو برکشیدن، غریو برآوردن: برکشیده غریو، فریاد برآورده: سواران ایران بکردار دیو دمان از پسش برکشیده غریو. فردوسی. برنشسته هزار دیو بدیو از در و دشت برکشیده غریو. نظامی. - فریاد برکشیدن، فریاد برآوردن: بد ساعتی که نعره و فریاد برکشید کآه از بلای دارو شد دردبرفزون. سوزنی. - ناله برکشیدن، ناله کردن: چو مفتون صادق ملامت شنید بدرد از درون ناله ای برکشید. سعدی. - نای برکشیدن، نای زدن. به صدا درآوردن نای: بفرمود تا برکشیدند نای سپه اندرآمد ز هر سو بجای. فردوسی. - ندا برکشیدن، ندا کردن: باده نوشان درآمدند بجوش در و دیوار برکشید ندا. ناصرخسرو. - نغمه برکشیدن، نغمه سر دادن: باغ مزین چو بارگاه سلیمان مرغ سحر برکشیده نغمۀ داود. سعدی. - نوا برکشیدن، نوا برآوردن: نوایی برکشید از سینۀ تنگ بچنگی داد کاین درساز با چنگ. نظامی. ، آهیختن. آهختن. آختن. برآوردن. (یادداشت مؤلف). از نیام برآوردن. از میان برآوردن. برهنه کردن تیغ و جز آن: بزد مهره بر پشت پیلان بجام سپه تیغ کین برکشید از نیام. فردوسی. از آن پیش کو دشنه را برکشید جگرگاه سیمین تو بردرید. فردوسی. تهمتن بخندید کو را بدید یکی تیغ تیز از میان برکشید. فردوسی. چو رستم شتابندگان را بدید سبک تیغ کین از میان برکشید. فردوسی. چو از دور نوش آذر او را [رستم را] بدید بزد دست و تیغ از میان برکشید. فردوسی. شمشیر برکشد و هر کس که او را بازدارد گردن بزند. (تاریخ بیهقی). احسان چرا کنی و تفضل بجای آنک فردا بروز جنگ و جفا برکشی حسام. ناصرخسرو. چون برق خنجر برکشد گلبن وشی در بر کشد بلبل ز گلبن برکشد در کلۀ دیبا نوا. ناصرخسرو. دسته چون عود که چون برکشی اندر مجلس خوش و خوشبوی شود هرکه بود با تو جلیس. سوزنی. کف و درفرمایمت چون تیغ احسان برکشی سینۀ بدره کفی و زهرۀ زفتی دری. سوزنی. بدانسان که گویی علی مرتضی همی برکشد ذوالفقار از نیام. سوزنی. چو شه تیغ را برکشید از نیام بداندیش را سر درآمد بدام. نظامی. دلیران تیغ کینه برکشیدند چو شیران سوی گوران سر کشیدند. نظامی. آن امیران دگر یک یک قطار برکشیده تیغهای آبدار. مولوی. گرتیغ برکشد که محبان همی زنم اول کسی که لاف محبت زند منم. سعدی. شد سپر از دست عقل تا ز کمین عتاب تیغ جفا برکشید ترک زره موی من. سعدی. مباداکه بر یکدگر سر کشند بپیکار شمشیر کین برکشند. سعدی. شرط وفاست آنکه چو شمشیر برکشید یار عزیزجان عزیزش سپر بود. سعدی. امتلاخ، برکشیدن شمشیر از نیام. امتحاط، برکشیدن نیزه. (از منتهی الارب). ، بالا آمدن. بلند شدن. بررفتن: ز هر سو زبانه همی برکشید کسی خود و اسب سیاوش ندید. فردوسی. - برکشیدن آفتاب، طلوع کردن آن: شب تیره تا برکشید آفتاب خروشان همی بود دیده پرآب. فردوسی. - سر برکشیدن خورشید، طلوع کردن آن: چو از کوه خورشید سر برکشید ز چشم مهان شاه شد ناپدید. فردوسی. - قد برکشیدن، قد برآوردن. بالا کشیدن قد: سروبن برکشید قد بلند خندۀ گل گشاد حقۀ قند. نظامی. ، براه افتادن. حرکت کردن. (یادداشت مؤلف) : بفرمود تا برکشد رو به روم بشمشیر ویران کند مرز و بوم. فردوسی. نهادند بر نامه بر مهر شاه فرستاده را گفت برکش براه. فردوسی. کمر بند و برکش سوی نیمروز شب از رفتن ره میاسای و روز. فردوسی. سپه ساز و برکش بفرمان من برآور یکی گرد از آن انجمن. فردوسی. بفرمود تا پور هرمزد راه بپیماید و برکشد با سپاه. فردوسی. بپرداز توران و برکش بچاج ببر تخت ساج و برافراز تاج. فردوسی. - ره برکشیدن، راهی شدن. روانه شدن: وز آنجا دگرباره ره برکشید سوی بصره و بادیه درکشید. (گرشاسبنامه). - سپاه برکشیدن، سپاه گسیل داشتن. سپاه بردن. سپاه سوق دادن و راندن: شب تیره جوشن ببر درکشید سپه را سوی تیسفون برکشید. فردوسی. غو کوس بر چرخ مه برکشید به پیکار دشمن سپه برکشید. اسدی. ، ترک کردن. بیرون شدن: اگر تو با من مسکین چنین کنی یارا دو پایم از دوجهان نیز برکشم بی تو. سعدی. ، بوییدن. - برکشیدن بوی، استشمام. بو کردن: گل سرخ و شکر و طبرزد و برگ مورد سوختن و بوی آن برکشیدن سود دارد [در زکام] . (ذخیرۀ خوارزمشاهی). ، کشیدن. رسم کردن: بر دیگر سطح اشکال هندسی... برکشید. (سندبادنامه ص 65). حبش را تازه کرد از خط جمالی عجم را برکشید از نقطه خالی. نظامی. بگرد نقطۀ سرخت عذار سبز چنان که نیم دایره ای برکشند زنگاری. سعدی. ، وزن کردن. (غیاث اللغات) (آنندراج). کشیدن: نیامد همی زآسمان آب و نم همی برکشیدند نان با درم. فردوسی. همی نگردد چندانکه دم زند فارغ ز برکشیدن زرّ عطای او وزّان. فرخی. ، آلودن. ملون کردن. (یادداشت مؤلف) : لاله بغنجار برکشید همه روی از حسد خوید برکشید سر از خوید. کسایی. ، بر هم کشیدن. درکشیدن. چین دار کردن. (ناظم الاطباء) : انذلاغ، برکشیده شدن پوست پشت شتر از بار. تمطط، برکشیده گردیدن ابرو و رخسار. (منتهی الارب)
جَمعِ واژۀ بُرکه. (منتهی الارب) (آنندراج). رجوع به برکه شود، جدا کردن. به یک سو زدن: چادر سیمابی از روی عروس عالم برکشیدند. (سندبادنامه ص 308). انتزاع، برکشیدن از کسی مال وی را. امتشاش، برکشیدن زیور را از گردن خود. امتصاخ، برکشیدن شاخ و برگ یز. امتلاع، برکشیدن پوست گوسفند را از گردن. مصخ، برکشیدن برگ و شاخ یز. (از منتهی الارب). سلخ، برکشیدن پوست. - برکشیدن پنبه از گوش، خارج کردن آن. گوش فراداشتن. آمادۀ شنیدن شدن: شو پنبۀ جهل برکش از گوش بشنو سخنی بطعم شکّر. ناصرخسرو. - برکشیدن جامه یاپیرهن و جز آن، برآوردن آن از تن. کندن و بیرون آوردن لباس از تن: غمین گشت و پیراهنش برکشید یکی آبکش را ببر درکشید. فردوسی. برکش ای ترک و بیک سو فکن این جامۀ جنگ چنگ برگیر و بنه درقه و شمشیر ز چنگ. فرخی. هست در این بس خوشی جامه ز تن برکشی برکشی و درکشی بنده ت را بر چکاد. منوچهری. پس بباید دانست که برکشیدن تقدیر ایزد عزذکره پیراهن ملک از گروهی و پوشانیدن در گروهی دیگر اندر آن حکمت است ایزدی. (تاریخ بیهقی). چون آدم گندم بگلو فروبرد همه حله ها از آن فروریخت از همه اعضای ایشان حق تعالی چون ناخن آفریده بود و از ایشان برکشید و تن ایشان برهنه ماند. (قصص الانبیاء ص 19). شیخ گفت این ساعت برو... و این جامه که داری برکش و ازاری از گلیم بر میان بند... (تذکرهالاولیاء عطار). لباس سری و سروری را از سر ایشان برکشند و پوستین و پلاس بر ایشان پوشانند. (کتاب المعارف). - نقاب برکشیدن، بیک سو زدن آن: زآن روی و خال دلستان برکش نقاب پرنیان تا پیش رویت آسمان آن خال اختر برکند. سعدی. رویی که روز روشن اگر برکشد نقاب پرتودهد چنانکه شب تیره اختری. سعدی. ، پوشاندن با چادریا چیزی مانند آن: گلبن پرند لعل همی برکشد بسر باران گل پرست همی گسترد نثار. فرخی. ، گستردن: برکشیدند بکهسارۀ غزنین دیبا درنوشتند ز کهپایۀ غزنین ملحم. فرخی. ، ممتد کردن. (یادداشت مؤلف). ممتد ساختن: مثال طبع مثال یکی شکافه زنست که رود دارد بر چوب برکشیده چهار. دقیقی. - رده برکشیدن، رده کشیدن. صف زدن: ز دیبای رومی به پیشش سوار رده برکشیده فزون از هزار. فردوسی. رده برکشیدند ایرانیان چنان چون بود ساز جنگ کیان. فردوسی. - صف برکشیدن، صف زدن. رده بستن: در شهرستان بگشودند و آن مهتران... صف برکشیدند از در شهرستان تا یک فرسنگی که کلیسیای بزرگ بود. (ترجمه طبری بلعمی). چو افراسیاب آن سپه را بدید بیامد برابر صفی برکشید. فردوسی. درفش فریدون چو آمد پدید سپاه منوچهر صف برکشید. فردوسی. ، افزودن. - برکشیدن سال، رسیدن آن. منتهی شدن آن: چو سال جوان برکشد بر چهل غم روز مرگ اندرآید بدل. فردوسی. ، بالا بردن. بالا کشیدن: آن کجا سرْت برکشید بچرخ بازناگه فروبردْت بخرد. خسروانی. ز چوگان او گوی شد ناپدید تو گفتنی سپهرش همی برکشید. فردوسی. تا چون سولاخ شود آن زنبیل را زود برکشند. (فارسنامۀ ابن بلخی). دامن از ساق بلورین بگریبان برکش. سوزنی. چراغ پیره زن گر خوش نسوزد فتیله برکشد تا برفروزد. نظامی. - تنگ برکشیدن، مجهز و آماده شدن. مهیای کاری گشتن. مصمم گشتن: چون گرفتی فراز و پست و نشیب برکش اکنون بر اسب رفتن تنگ. ناصرخسرو. هین منشین بیهده مسعودسعد برکش بر اسب قضا تنگ تنگ. مسعود. یا اول محنت است یا آخر عمر زینگونه که تنگ برکشیده ست فلک. (از سندبادنامه). ، بالا بردن. بالای سر بردن: عمود گران برکشیدند باز دو شیر سرافراز و دو رزم ساز. فردوسی. نه صاحبدلان دست برمیکشند که سررشته از غیب درمیکشند. سعدی. ، ترقی دادن کسی را. (آنندراج). مرتبۀ کسی را افزودن. (آنندراج) (غیاث). بلند کردن. نواختن. به پایگاه بلندرسانیدن. برگزیدن. ترتیب کردن و نواختن: از خلفاء بنی عباس نخستین کسی که ترکان را برکشید او [مأمون] بود. (ترجمه طبری بلعمی). من آگاهم از اطاعت تو و ترا نزدیک کنم و برکشم و نیکوئی فرمایم. (ترجمه طبری بلعمی). یکی را ز خاک سیه برکشید یکی را ز تخت کیان درکشید. فردوسی. ورا برکشیدند و دادند چیز فراوان بر او سال بگذشت نیز. فردوسی. بداندیشگان را همه برکشید بدانسان که ازگوهر او سزید. فردوسی. نژادسماعیل را برکشید هر آنکس که او مهتری را سزید. فردوسی. دگر آنکه بی مایه را برکشد ز مرد هنرمند برتر کشید. فردوسی. آزاده برکشیدن و رادی رسوم اوست وآزادگی نمودن و رادی شعار او. فرخی. همیشه عادت او برکشیدن اسلام همیشه همت او پست کردن کفار. فرخی. نه برکشیدۀ او را فلک فروفکند نه راست کردۀ او را کند زمانه تباه. فرخی. خدایگان جهان را ببرکشیدن او عنایتی است که او را پدید نیست کنار. فرخی. میر همی برکشدش لخت لخت آخر کارش بدهد تاج و تخت. منوچهری. توان دانست اعتقاد ما به نیکو داشت [او] و برکشیدن فرزندانش و نام نهادن مر ایشان را. (تاریخ بیهقی). برادر ما را [مسعود] برکشید [محمود] . (تاریخ بیهقی). وی را مسلمانی عطا داد و پس برکشید. (تاریخ بیهقی ص 92). هر کس که خرد دارد... و پادشاهی وی را برکشد حیلت سازد تا بتکلیف و تدریج و ترتیب جاه خویش را زیاده کند. (تاریخ بیهقی ص 33). بر اثر اینها گوهرآئین خزینه دار این پادشاه که مروی را برکشیده بود و به محلی بزرگ رسانیده... (تاریخ بیهقی ص 282). و این سه تن را برکشید [یعقوب] واعتمادها کرد در اسباب ملک. (تاریخ بیهقی). گر او را سر امشب بچنبر کشم ترا از مهان سپه برکشم. اسدی. جهان آفرینش چنان برکشید که نامش بهر گوشه ای گسترید. شمسی (یوسف و زلیخا). نفس مردم را خداوندان عقل از روی هوش برکشد تا با کرام الکاتبین همتا شود. ناصرخسرو. ارسلان همی بایست که او را بکشد و یا برکشد و بزرگی دهد. (اسکندرنامه، نسخۀ سعید نفیسی). پیوسته بزرگان را میکشتی و مردم فرومایه را برمی کشیدی. (فارسنامۀ ابن بلخی). او را بلجاج دیگر اصحاب اطراف پارس برکشید. (فارسنامۀ ابن بلخی). ایشان را [مسعودیان را] فضلویه برکشید و قلعۀ سهاده بدیشان داد. (فارسنامۀ ابن بلخی). شبانکارگان را برکشید و نان پاره و قلاع داد و از آن وقت باز مستولی گشتند. (فارسنامۀ ابن بلخی). نخستین کسی از بنی عباس که ترکان داشت معتصم بود و ایشان را بزرگ کرد و مهترانشان را برکشید چون اشناس و اینانج و بوغا الکبیر. (مجمل التواریخ). آنرا که زنی ز بیخ برکن و آنرا که تو برکشی میفکن. نظامی. ز نام آوران برکشد نام تو نتابد سر از جستن کام تو. نظامی. جلال الدین پسر دواتدار کوچک را برکشیده برد. (جامعالتواریخ رشیدی). صاحب شمس الدین محمد جوینی را برکشید و صاحب دیوانی ممالک به وی مفوض فرمود. (جامعالتواریخ رشیدی). هرکه را شاه برکشد بپذیر وآنکه را دشمن است دوست مگیر. اوحدی. - برکشیدن حق، ترقی دادن حق. بالا بردن حق. اعتلای حق: نگاه داشتن عهد و برکشیدن حق بزرگ داشتن دین و راستی گفتار. فرخی. - برکشیدن نام، بالا بردن و مشهور کردن آن: چنین داد پاسخ که من کام خویش بخاک افکنم برکشم نام خویش. فردوسی. - خود را برکشیدن، بزرگ نمودن خویش را در انظار دیگران و عجب و غرور نشان دادن: عیب است عظیم برکشیدن خود را وز جملۀ خلق برگزیدن خودرا از مردمک دیده بباید آموخت دیدن همه کس را و ندیدن خود را. باباافضل کاشی (از آنندراج). - سر برکشیدن به، به اوج بلندی رسیدن: بنای ملک توچون برکشید سر بفلک بنای عمر عدوی تو بر زمین افتاد. مسعود. - ، سر پیچیدن. نافرمانی کردن: رهی کز خداوند سر برکشید از اندازه پس سرْش باید برید. دقیقی. - سر به ماه برکشیدن، به پایگاه بلند رسیدن: بمردی رسد برکشد سر بماه کمرجوید و تاج و تخت و کلاه. فردوسی. - ، به پایگاه بلند رساندن: یکی را سرش برکشد تا بماه فراز آورد زآن سپس زیر چاه. فردوسی. - کسی را بروی کسی برکشیدن،وی را امتیاز و برتری بخشیدن و بالا بردن نسبت به دیگری: در دل کرده بود که او را بروی ایاز برکشد. (تاریخ بیهقی). طرفه آن بود که از عراق گروهی را با خویشتن بیاورده بودند... و ایشان را میخواستندکه بروی استادم برکشند که ایشان فاضل ترند. (تاریخ بیهقی). ، برافراشتن. بلند کردن. افراشتن. ساختن. برپا کردن: ز دیبا سراپرده ای برکشید سپه را بمنزل فرود آورید. فردوسی. از آنگه که یزدان جهان آفرید فلک برکشید و زمین گسترید. فردوسی. جهاندار تا این جهان آفرید بلند آسمان از برش برکشید. فردوسی. یاکس دیگر مر او را برکشید آنکه کرسی اوست چرخ ثابتات. ناصرخسرو. حصار فلک برکشیدی بلند درو کردی اندیشه را زیر بند. نظامی. - بادبان برکشیدن، برافراشتن بادبان. روان کردن کشتی: چو ملاح روی سکندر بدید بجست و سبک بادبان برکشید. فردوسی. سوی گنگ دژ بادبان برکشید ز نیک و ز بدهاسر اندرکشید. فردوسی. - رایت و علم برکشیدن، افراشتن علم: چنان کز عقل فتوی میستانی علم برکش بر این کاخ کیانی. نظامی. چو شب روی از ولایت درکشیدی سپاه روز رایت برکشیدی. نظامی. عمل بیار و علم برمکش که مردان را رهی سلیم تر از کوی بی نشانی نیست. سعدی. چو سلطان عزت علم برکشید جهان سر بجیب عدم برکشید. سعدی. - قبه برکشیدن، برپا کردن آن. برافراشتن آن. بالا بردن آن: چو از کهربا قبه ای برکشیده زده بر سرش رایت کاویانی. فرخی. ، آویختن به دار. دار زدن. بر دار بربردن: عادت او آن بود که دزد را برکشیدی و چشمهایش به مسمار بدوختی. (فتوح 3: 149). ، برآوردن. برون دادن چنانکه نفس یا آه از سینه و جگر و جز آن: چو اسفندیار آن شگفتی بدید یکی باد سرد از جگر برکشید. فردوسی. بیامد چو برزو مر او را بدید یکی آه سرد از جگر برکشید. فردوسی. همه شب نخفتی ز اندوه و درد همی برکشیدی ز دل آه سرد. فردوسی. قطرات عبرات از دیده فروبارید و نفس سرد از سینه برکشید. (سندبادنامه ص 40). و رجوع به باد سرد و آه سرد شود. ، برون دادن. برآوردن چنانکه خروش و ناله و نغمه و آواز و مانند اینها را: هر زمان برکشد ببانگ بلند زین سپه چاه ژرف این دولاب. ناصرخسرو. شد طبل بشارتم دریده من طبل رحیل برکشیده. نظامی. گه ببستان اندرون بستان شیرین برکشد گه بباغ اندر همی باغ سیاوشان زند. رشیدی. - آواز برکشیدن، آواز برآوردن: چون بدید سلیمان را که می آید در نماز بایستاد و آواز برکشید سلیمان صبر کرد. (قصص الانبیاء). آواز نشید برکشیدی بیخودشده سو بسو دویدی. نظامی. تا وقت نماز لشکر جمله آواز برکشیدند. (جهانگشای جوینی). - بهم برکشیدن آواز، درآمیختن آوازهای گوناگون بهم: بشهر اندر آواز رود و سرود بهم برکشیدند چون تار و پود. فردوسی. - خروش برکشیدن، نعره زدن. بانگ برآوردن: دژم گشت رستم چو او را بدید خروشی چو شیر ژیان برکشید. فردوسی. سپهدار ایران بترکان رسید خروشی چو شیر ژیان برکشید. فردوسی. - رود برکشیدن، رود نواختن. به صدا درآوردن رود: بفرمود تا برکشیدند رود شد ایوان او پر ز بانگ سرود. فردوسی. کار دنیا را همان داند که کرد رطل پر کن رود برکش بر رباب. ناصرخسرو. - ساز برکشیدن، ساز زدن. ساز نواختن: بجایی ساز مطرب برکشد ساز بجایی مویه گر بردارد آواز. نظامی. - سرود برکشیدن، نغمه سر دادن: چون بر در خیمه ای رسیدی مستانه سرود برکشیدی. نظامی. - غریو برکشیدن، غریو برآوردن: برکشیده غریو، فریاد برآورده: سواران ایران بکردار دیو دمان از پسش برکشیده غریو. فردوسی. برنشسته هزار دیو بدیو از در و دشت برکشیده غریو. نظامی. - فریاد برکشیدن، فریاد برآوردن: بد ساعتی که نعره و فریاد برکشید کآه از بلای دارو شد دردبرفزون. سوزنی. - ناله برکشیدن، ناله کردن: چو مفتون صادق ملامت شنید بدرد از درون ناله ای برکشید. سعدی. - نای برکشیدن، نای زدن. به صدا درآوردن نای: بفرمود تا برکشیدند نای سپه اندرآمد ز هر سو بجای. فردوسی. - ندا برکشیدن، ندا کردن: باده نوشان درآمدند بجوش در و دیوار برکشید ندا. ناصرخسرو. - نغمه برکشیدن، نغمه سر دادن: باغ مزین چو بارگاه سلیمان مرغ سحر برکشیده نغمۀ داود. سعدی. - نوا برکشیدن، نوا برآوردن: نوایی برکشید از سینۀ تنگ بچنگی داد کاین درساز با چنگ. نظامی. ، آهیختن. آهختن. آختن. برآوردن. (یادداشت مؤلف). از نیام برآوردن. از میان برآوردن. برهنه کردن تیغ و جز آن: بزد مهره بر پشت پیلان بجام سپه تیغ کین برکشید از نیام. فردوسی. از آن پیش کو دشنه را برکشید جگرگاه سیمین تو بردرید. فردوسی. تهمتن بخندید کو را بدید یکی تیغ تیز از میان برکشید. فردوسی. چو رستم شتابندگان را بدید سبک تیغ کین از میان برکشید. فردوسی. چو از دور نوش آذر او را [رستم را] بدید بزد دست و تیغ از میان برکشید. فردوسی. شمشیر برکشد و هر کس که او را بازدارد گردن بزند. (تاریخ بیهقی). احسان چرا کنی و تفضل بجای آنک فردا بروز جنگ و جفا برکشی حسام. ناصرخسرو. چون برق خنجر برکشد گلبن وشی در بر کشد بلبل ز گلبن برکشد در کلۀ دیبا نوا. ناصرخسرو. دسته چون عود که چون برکشی اندر مجلس خوش و خوشبوی شود هرکه بود با تو جلیس. سوزنی. کف و درفرمایمت چون تیغ احسان برکشی سینۀ بدره کفی و زهرۀ زفتی دری. سوزنی. بدانسان که گویی علی مرتضی همی برکشد ذوالفقار از نیام. سوزنی. چو شه تیغ را برکشید از نیام بداندیش را سر درآمد بدام. نظامی. دلیران تیغ کینه برکشیدند چو شیران سوی گوران سر کشیدند. نظامی. آن امیران دگر یک یک قطار برکشیده تیغهای آبدار. مولوی. گرتیغ برکشد که محبان همی زنم اول کسی که لاف محبت زند منم. سعدی. شد سپر از دست عقل تا ز کمین عتاب تیغ جفا برکشید ترک زره موی من. سعدی. مباداکه بر یکدگر سر کشند بپیکار شمشیر کین برکشند. سعدی. شرط وفاست آنکه چو شمشیر برکشید یار عزیزجان عزیزش سپر بود. سعدی. امتلاخ، برکشیدن شمشیر از نیام. امتحاط، برکشیدن نیزه. (از منتهی الارب). ، بالا آمدن. بلند شدن. بررفتن: ز هر سو زبانه همی برکشید کسی خود و اسب سیاوش ندید. فردوسی. - برکشیدن آفتاب، طلوع کردن آن: شب تیره تا برکشید آفتاب خروشان همی بود دیده پرآب. فردوسی. - سر برکشیدن خورشید، طلوع کردن آن: چو از کوه خورشید سر برکشید ز چشم مهان شاه شد ناپدید. فردوسی. - قد برکشیدن، قد برآوردن. بالا کشیدن قد: سروبن برکشید قد بلند خندۀ گل گشاد حقۀ قند. نظامی. ، براه افتادن. حرکت کردن. (یادداشت مؤلف) : بفرمود تا برکشد رو به روم بشمشیر ویران کند مرز و بوم. فردوسی. نهادند بر نامه بر مهر شاه فرستاده را گفت برکش براه. فردوسی. کمر بند و برکش سوی نیمروز شب از رفتن ره میاسای و روز. فردوسی. سپه ساز و برکش بفرمان من برآور یکی گرد از آن انجمن. فردوسی. بفرمود تا پور هرمزد راه بپیماید و برکشد با سپاه. فردوسی. بپرداز توران و برکش بچاج ببر تخت ساج و برافراز تاج. فردوسی. - ره برکشیدن، راهی شدن. روانه شدن: وز آنجا دگرباره ره برکشید سوی بصره و بادیه درکشید. (گرشاسبنامه). - سپاه برکشیدن، سپاه گسیل داشتن. سپاه بردن. سپاه سوق دادن و راندن: شب تیره جوشن ببر درکشید سپه را سوی تیسفون برکشید. فردوسی. غو کوس بر چرخ مه برکشید به پیکار دشمن سپه برکشید. اسدی. ، ترک کردن. بیرون شدن: اگر تو با من مسکین چنین کنی یارا دو پایم از دوجهان نیز برکشم بی تو. سعدی. ، بوییدن. - برکشیدن بوی، استشمام. بو کردن: گل سرخ و شکر و طبرزد و برگ مورْد سوختن و بوی آن برکشیدن سود دارد [در زکام] . (ذخیرۀ خوارزمشاهی). ، کشیدن. رسم کردن: بر دیگر سطح اشکال هندسی... برکشید. (سندبادنامه ص 65). حبش را تازه کرد از خط جمالی عجم را برکشید از نقطه خالی. نظامی. بگرد نقطۀ سرخت عذار سبز چنان که نیم دایره ای برکشند زنگاری. سعدی. ، وزن کردن. (غیاث اللغات) (آنندراج). کشیدن: نیامد همی زآسمان آب و نم همی برکشیدند نان با درم. فردوسی. همی نگردد چندانکه دم زند فارغ ز برکشیدن زرّ عطای او وزّان. فرخی. ، آلودن. ملون کردن. (یادداشت مؤلف) : لاله بغنجار برکشید همه روی از حسد خوید برکشید سر از خوید. کسایی. ، بر هم کشیدن. درکشیدن. چین دار کردن. (ناظم الاطباء) : انذلاغ، برکشیده شدن پوست پشت شتر از بار. تمطط، برکشیده گردیدن ابرو و رخسار. (منتهی الارب)
درختی است یا درخت شورمزه یا هر نبات که ساقش دراز نباشد، یا گیاهی است که در نجد روید یا گیاه ریزه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). برکانه یکی. (آنندراج) (منتهی الارب)
درختی است یا درخت شورمزه یا هر نبات که ساقش دراز نباشد، یا گیاهی است که در نجد روید یا گیاه ریزه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). برکانه یکی. (آنندراج) (منتهی الارب)
موضعی است بنی عامر را. (منتهی الارب). نام جایی به سرزمین بنی عامر. ابوزیاد گوید: و اشرفت من بتران انظر هل اری خیالاً للیلی رایه و ترانیا. (از معجم البلدان)
موضعی است بنی عامر را. (منتهی الارب). نام جایی به سرزمین بنی عامر. ابوزیاد گوید: و اشرفت من بتران انظر هل اری خیالاً للیلی رایه و ترانیا. (از معجم البلدان)