جدول جو
جدول جو

معنی بالاییدن - جستجوی لغت در جدول جو

بالاییدن
(تَ زَ دَ)
پالانیدن. (ناظم الاطباء) ، افزودن. رجوع به پالاییدن شود.
- بربالاییدن، تحریک کردن. برانگیختن. (ناظم الاطباء). ظاهراً مصحف بربالانیدن است. رجوع به بالانیدن و رجوع به اشباب شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بزداییدن
تصویر بزداییدن
زداییدن، زدودن، پاک کردن، پاکیزه ساختن، زداییدن، پاک کردن زنگ از فلز
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بخشاییدن
تصویر بخشاییدن
بخشودن، از گناه کسی درگذشتن، عفو کردن، گذشت کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پالاییدن
تصویر پالاییدن
صاف کردن، صافی کردن، بیختن، مصدر لازم، تراویدن، برای مثال چو نم دار جامه که بدهیش تاب / بیفشاریش زو بپالاید آب (اسدی - ۱۴۰)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پالاییده
تصویر پالاییده
صافی شده، صاف شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پالانیدن
تصویر پالانیدن
فشردن، پالوده کردن، افزودن
فرهنگ فارسی عمید
(زَ/ زِ اَ تَ)
رحم کردن. جوانمردی کردن. تفضل کردن. (ناظم الاطباء). رحمت آوردن. رحم کردن. ترحم کردن. عفو کردن. (از یادداشتهای مؤلف) :
ببخشای بر نوجوانی ّ من
بدین بازوی خسروانی ّ من.
فردوسی.
ز مردی ببخشای بر جان خویش
که هرگزت ناید چنین کار پیش.
فردوسی.
همی بگسلد زآرزو جان اوی
ببخشای بر چشم گریان اوی.
فردوسی.
مرا نیست این خرم آن را که هست
ببخشای بر مردم تنگدست.
فردوسی.
بر همه گیتی او را بگمار
وانگهی بر همه گیتی بخشای.
فرخی.
ببخشایی تو طوطی را از آن کو می سخن گوید
تو گر نیکو سخن گویی ترا ایزد نبخشاید؟
ناصرخسرو.
نه از حشمت محتشمان باک دارد نه بر ضعیفی بیچارگان ببخشاید. (از قصص الانبیاء ص 243).
که دوستدار من از من گرفت بیزاری
بلی و دشمن برمن همی ببخشاید.
مسعودسعد.
ولی را گر عطا باید عدو را گر خطا افتد
خدا و خلق داند کان ببخشد وین ببخشاید.
سیدحسن غزنوی.
به ولی و عدو عطا و خطا
هم ببخشی و هم ببخشایی.
سیدحسن غزنوی.
که شاها بیش ازینم رنج منمای
بزرگی کن بخردان بر ببخشای.
نظامی.
ببخشایش جانور کن بسیچ
بناجانور بر مبخشای هیچ.
نظامی.
هر که بر خویشتن نبخشاید
گر نبخشد کسی برو شاید.
سعدی (گلستان).
آنکه جان بخشید و روزی داد و چندین لطف کرد
هم ببخشاید چو مشتی استخوان بیند رمیم.
سعدی (طیبات).
پدر گفت ای پسر ترا در این نوبت فلک یاری کرد... که صاحبدولتی در تو رسید و بر تو ببخشایید. (گلستان).
ای بارخدای عالم آرای
بر بندۀ پیر خود ببخشای.
سعدی (گلستان).
اگربر من نبخشایی پشیمانی خوری آخر
بخاطر دار این معنی که در خدمت کجا گفتیم.
حافظ.
ایا پر لعل کرده جام زرین
ببخشا بر کسی کش زر نباشد.
حافظ.
بر سستی و پیریم ببخشای
بر عجز و فقیریم ببخشای.
جامی.
، لنگ گردیدن شتر بواسطۀ آزار در سپل: بخصت الناقه (مجهولاً) ، لنگ گردید شتر بواسطۀ آزار در سپل. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(نَ / نِ تَ)
شجاییدن. بشجیدن. یخ زدن. سرمازدن. شجام زدن:
صورت خشمت ار زهیبت خویش
ذره ای را بخاک بنماید.
خاک دریا شود بسوزد آب
بفسرد آفتاب و بشجاید.
دقیقی.
و رجوع به هریک از کلمات فوق در جای خود شود
لغت نامه دهخدا
(نَ / نِ سِ تَ دَ)
بشخودن. بمعنی خراشیدن با ناخن و غیر آن. (برهان) (انجمن آرا) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء). مرادف شخودن بمعنی خراشیدن. و بای زائد از کثرت استعمال گویا جزو کلمه شده. (رشیدی) :
سواران خفته و او اسب بر سرشان همی تازد
که نی کس را بکوبد سر نه کس را روی بشخاید.
ناصرخسرو.
و رجوع به فرهنگ شعوری ج 1 ورق 207 و بشخودن شود
لغت نامه دهخدا
(تَ)
بسلاندن. مخفف بگسلانیدن باشد. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج) (جهانگیری) (مؤید الفضلاء). کشیدن و شکستن. (ناظم الاطباء). پاره کردن. گسستن. رجوع به بسلاندن و گسلانیدن و گسیختن و شعوری ج 1 ورق 207 و رشیدی شود
لغت نامه دهخدا
(کَ / کِ فَ دَ)
تغنّی. (زوزنی). سرودن. رجوع به سراییدن و سرودن شود
لغت نامه دهخدا
(سَ / سِ بَ بَ تَ)
بسانائیدن. بسانیدن. کنانیدن و مشروب کردن فرمودن. (ناظم الاطباء). رجوع به بسانیدن شود
لغت نامه دهخدا
(کَ نَ وَ دَ)
مرکّب از: ب + زداییدن، بزدائیدن. بزدودن. زنگ از آینه و تیغ و امثال آن دور کردن. (شرفنامۀ منیری)، پاک کردن زنگ از روی آیینه و تیغ و امثال آن. (برهان) (آنندراج)، جلا دادن. (ناظم الاطباء)، روشن کردن. صقل. (مجمل اللغه)، صیقلی کردن. زدائیدن. (یادداشت بخط دهخدا)، رجوع به زدائیدن و زدودن شود
لغت نامه دهخدا
(مُ لَ غَ)
ساییدن:
بعون دولت او آرزوی خویش بیاب
بجاه خدمت او سر به آسمان برسای.
فرخی.
و رجوع به ساییدن شود
لغت نامه دهخدا
(مُ)
برداشتن. برگرفتن. بالا گرفتن.
لغت نامه دهخدا
(تَ خوَر / خُر دَ)
برای این کلمه در فرهنگ ناظم الاطباء معانی ذیل آمده است اما در مآخذ دیگر دیده نشد و در بعضی از آن معانی احتمال تصحیف میرود: منبسط کردن. پهن کردن. فرش کردن.
لغت نامه دهخدا
(مُ صَ رَ)
صعود گرفتن. برشدن. قرار گرفتن در فوق. بر بالا شدن: اسکندر مردی بود که آتش وار سلطانی وی نیرو گرفت و بر بالا شد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 90) ، مرتفع. برجسته. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(وَ / وُ دَ)
متعدی باختن. بازاندن. بر حریف غالب شدن. رجوع به باختن و بازاندن شود
لغت نامه دهخدا
(کَ دَ)
رویاندن. به رویش داشتن. به برآمدن داشتن. پروردن. پرورش دادن. گوالانیدن. نمو دادن. انماء. (یادداشت مؤلف). نمو دادن. انشاء. (مجمل اللغه) : الازکا، به نشوء و نمو داشتن. بالانیدن کشت. (زوزنی) (مجمل اللغه).
لغت نامه دهخدا
(گَدَ اَ کَ دَ)
پالوده شدن. صافی شدن: و خلاصۀ طعام بر بالای معده قرارگیرد و هرچه کثیف و تباه باشد بگذارد و غایط گردد وآن چیزهای لذیذ را از جگر بمعده رساند تا جگر مر آن را خون کند و بپالاید و لطیف گردد. (قصص الانبیاء).
، زیاده کردن و زیاده شدن. (برهان). افزودن و زیاده کردن. (شعوری)
لغت نامه دهخدا
منسوب به بالاست، (آنندراج)، برین، زبرین، (یادداشت مؤلف)، عتبه، (منتهی الارب) : به آسانی بر خانه بالایین توانند برد، (از مجمل التواریخ و القصص)
لغت نامه دهخدا
بسهولت کسی را تنبیه و مغلوب کردن (با کتک یا بحرف) : تالله خواست دست دراز کند او را مالاندم و گذاشتم کنار، چیزی را با اشتهای تمام خوردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بسلانیدن
تصویر بسلانیدن
پاره کردن، شکستن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بساناییدن
تصویر بساناییدن
مشروبکردن فرمودن دستور بسانیدن دادن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بشجاییدن
تصویر بشجاییدن
سرما زدن، یخ زدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پالاییدن
تصویر پالاییدن
صافی کردن پالودن پالیدن، بیختن، تراویدن ترابیدن، دفع شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پالائیدن
تصویر پالائیدن
صافی کردن پالودن پالیدن، بیختن، تراویدن ترابیدن، دفع شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پالاییده
تصویر پالاییده
اسم پالاییدن، صافی شده تصفیه شده پالوده پالیده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پالانیدن
تصویر پالانیدن
افزودن: (همچنانکه باغبان زرد آلوی تلخ را میبرد و بر جای آن قیصی شیرین بپالاند و افزون کند) (بها الدین ولدلغ)، فشردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بارانیدن
تصویر بارانیدن
فرو ریختن باران، سبب باریدن شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نالانیدن
تصویر نالانیدن
بناله درآوردن، مریض کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بخشاییدن
تصویر بخشاییدن
بخشودن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پالاییده
تصویر پالاییده
((دِ))
صافی شده، تصفیه شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بسلانیدن
تصویر بسلانیدن
((بِ سَ دَ))
پاره کردن. شکستن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پالاییدن
تصویر پالاییدن
((دَ))
صافی کردن، بیختن، تراویدن
فرهنگ فارسی معین