قطعه ای چوب که در کفش دوزی میان قالب کفش قرار می دهند گوه، تکۀ چوب یا آهن که هنگام ترکاندن و شکافتن چوب یا تخته لای آن می گذارند، گاز، فانه، پانه، پهانه، فهانه، پغاز، براز، برای مثال ژاژ همی خایم و ژاژم شده خشک / خار دارد همه چون نوک بغاز (ابوالعباس - شاعران بی دیوان - ۱۳۱)
قطعه ای چوب که در کفش دوزی میان قالب کفش قرار می دهند گُوِه، تکۀ چوب یا آهن که هنگام ترکاندن و شکافتن چوب یا تخته لای آن می گذارند، گاز، فانِه، پانِه، پَهانِه، فَهانِه، پَغاز، بَراز، برای مِثال ژاژ همی خایم و ژاژم شده خشک / خار دارد همه چون نوک بغاز (ابوالعباس - شاعران بی دیوان - ۱۳۱)
طلوع کننده. (آنندراج). طالعشونده. روشن. (غیاث اللغات). درخشان. تابان. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). تابنده. برآینده. ج، بوازغ. درخشنده. نورگسترنده: زآنکه بینایی که نورش بازغ است از عصا و از عصاکش فارغ است. مولوی. شاه آن دان کو ز شاهی فارغ است بر مه و خورشید نورش بازغ است. مولوی. از سیاهی و سپیدی فارغ است نور ماهش بر دل و جان بازغ است. مولوی. عارفا تو از معرف فارغی چون همی بینی که نوربازغی. مولوی. پس ز جالینوس و عالم فارغ اند همچو ماه اندر فلک ها بازغ اند. مولوی
طلوع کننده. (آنندراج). طالعشونده. روشن. (غیاث اللغات). درخشان. تابان. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). تابنده. برآینده. ج، بَوازِغ. درخشنده. نورگسترنده: زآنکه بینایی که نورش بازغ است از عصا و از عصاکش فارغ است. مولوی. شاه آن دان کو ز شاهی فارغ است بر مه و خورشید نورش بازغ است. مولوی. از سیاهی و سپیدی فارغ است نور ماهش بر دل و جان بازغ است. مولوی. عارفا تو از معرف فارغی چون همی بینی که نوربازغی. مولوی. پس ز جالینوس و عالم فارغ اند همچو ماه اندر فلک ها بازغ اند. مولوی
نام سرهنگی از عیاران و پیروان مقنع: امیر بخارا حسین بن معاذ بود و از مهتران پیروان مقنع مردی بود از مردم بخارا نام او حکیم احمدو باوی سه سرهنگ دیگر بودند نام یکی حشری و دوم باغی و این هر دو از کوشک فضیل بودند ... و این هر سه مرد مبارز بودند و عیار و دونده و طرار، (تاریخ بخارا ص 80)، و کردک بنزدیک مقنعرفت و باغی که هم از ایشان بود در جنگ کشته شد و جبرئیل سرهای ایشان را به سغد برد، (همان کتاب ص 84)
نام سرهنگی از عیاران و پیروان مقنع: امیر بخارا حسین بن معاذ بود و از مهتران پیروان مقنع مردی بود از مردم بخارا نام او حکیم احمدو باوی سه سرهنگ دیگر بودند نام یکی حشری و دوم باغی و این هر دو از کوشک فضیل بودند ... و این هر سه مرد مبارز بودند و عیار و دونده و طرار، (تاریخ بخارا ص 80)، و کردک بنزدیک مقنعرفت و باغی که هم از ایشان بود در جنگ کشته شد و جبرئیل سرهای ایشان را به سغد برد، (همان کتاب ص 84)
از اجداد سلیمان نبی علیه السلام. (از تاج العروس). نسبت او (سلیمان) چنین است: سلیمان بن داود بن ایشابن عوفید و بقولی ابن عوفدبن باعز. و گویند بوعزبن سلمون بن نحشون... (ترجمه مقدمۀ ابن خلدون ص 15)
از اجداد سلیمان نبی علیه السلام. (از تاج العروس). نسبت او (سلیمان) چنین است: سلیمان بن داود بن ایشابن عوفید و بقولی ابن عوفدبن باعز. و گویند بوعزبن سلمون بن نحشون... (ترجمه مقدمۀ ابن خلدون ص 15)
غلام ترک متوکل خلیفۀ عباسی. او در قتل متوکل شرکت داشت و به دست مستعین کشته شد: در شب چهارم شوال سنۀ سبع و اربعین و مأتین که خلیفه در مجلس بزم نشسته بود و مست گشته، بوقاءالصغیر و موسی بن بوقاءالکبیر و باغر و بلغور و غیرهم از اتراک عربده ناک با شمشیرهای برهنه به دارالخلافه در آمدند. باغر باشخصی دیگر مهمش را تمام کردند. (حبیب السیر چ خیام ج 2 ص 272). بعداً ابوالعباس المستعین باللّه باغر ترکی را که به قتل متوکل اقدام کرده بود تبعید کرد. (ازتاریخ الخلفاء سیوطی ص 238). در مجمل التواریخ و القصص سال قتل متوکل دویست و چهل و هشت ذکر شده و گوید:آن شب به سامره غلامان شمشیر کشیده از راه آب در آمدند از پس تخت متوکل... و شمشیر اندر بستند، و فتح بن خاقان وزیر آنجا بود خود را بروی افکند و هر دو کشته شدند، شب چهارشنبه رابع شوال سال دویست و چهل و هشت، و باغر وصیف با ایشان بود. (از مجمل التواریخ و القصص ص 361). ابن اثیر این واقعه را ذیل سال 247 هجری قمری ثبت کرده و گوید باغر با سایر ترکان در قتل متوکل شرکت داشت. رجوع شود به الکامل ابن اثیر ج 7 ص 37
غلام ترک متوکل خلیفۀ عباسی. او در قتل متوکل شرکت داشت و به دست مستعین کشته شد: در شب چهارم شوال سنۀ سبع و اربعین و مأتین که خلیفه در مجلس بزم نشسته بود و مست گشته، بوقاءالصغیر و موسی بن بوقاءالکبیر و باغر و بلغور و غیرهم از اتراک عربده ناک با شمشیرهای برهنه به دارالخلافه در آمدند. باغر باشخصی دیگر مهمش را تمام کردند. (حبیب السیر چ خیام ج 2 ص 272). بعداً ابوالعباس المستعین باللّه باغر ترکی را که به قتل متوکل اقدام کرده بود تبعید کرد. (ازتاریخ الخلفاء سیوطی ص 238). در مجمل التواریخ و القصص سال قتل متوکل دویست و چهل و هشت ذکر شده و گوید:آن شب به سامره غلامان شمشیر کشیده از راه آب در آمدند از پس تخت متوکل... و شمشیر اندر بستند، و فتح بن خاقان وزیر آنجا بود خود را بروی افکند و هر دو کشته شدند، شب چهارشنبه رابع شوال سال دویست و چهل و هشت، و باغر وصیف با ایشان بود. (از مجمل التواریخ و القصص ص 361). ابن اثیر این واقعه را ذیل سال 247 هجری قمری ثبت کرده و گوید باغر با سایر ترکان در قتل متوکل شرکت داشت. رجوع شود به الکامل ابن اثیر ج 7 ص 37
انگور نیم رسیده. (شعوری ج 1 ورق 153) (فرهنگ اوبهی) (فرهنگ رشیدی). غوره. انگور نیم پخته باشد. (فرهنگ جهانگیری) : چو نیک و بد همه از همنشین بیاموزد شود برفته سیه همچو یکدگر باغج. ابوالمعانی (از شعوری). و رجوع به باغچ و باغنج شود
انگور نیم رسیده. (شعوری ج 1 ورق 153) (فرهنگ اوبهی) (فرهنگ رشیدی). غوره. انگور نیم پخته باشد. (فرهنگ جهانگیری) : چو نیک و بد همه از همنشین بیاموزد شود برفته سیه همچو یکدگر باغج. ابوالمعانی (از شعوری). و رجوع به باغچ و باغنج شود
منسوب به باغ. متعلق بباغ. که در باغ باشد. غیر صحرائی: بلبل باغی بباغ دوش نوایی بزد خوبتر از باربد خوبتر از بامشاد. منوچهری. ، پیچیده شده. تابیده شده. (ناظم الاطباء). تاب داده. تابیده. (آنندراج). ملفوف. (زمخشری). تارهای جدا شده از مو دسته کرده و هر دسته از رستنگاه تا نوک موی بهم تافته و بصورت لاغ در آمده: مسلسل یک اندر دگر بافته (موی گره برزده سرش برتافته. فردوسی. ای جوجگک بسال و ببالا بلندزه ای با دو زلف بافتۀ چون کمند زه. طاهر فضل. ، یک قسم پارچه ای از پنبه. (از ناظم الاطباء). نوعی از پارچه. (آنندراج) ، طناب. رسن. (ناظم الاطباء) (آنندراج) ، رنگی از کبوتر. (ناظم الاطباء). رنگی است مر کبوتران را. (آنندراج) ، تکمه هایی که از پشم گوسفند ساخته باشند. (آنندراج)
منسوب به باغ. متعلق بباغ. که در باغ باشد. غیر صحرائی: بلبل باغی بباغ دوش نوایی بزد خوبتر از باربد خوبتر از بامشاد. منوچهری. ، پیچیده شده. تابیده شده. (ناظم الاطباء). تاب داده. تابیده. (آنندراج). ملفوف. (زمخشری). تارهای جدا شده از مو دسته کرده و هر دسته از رستنگاه تا نوک موی بهم تافته و بصورت لاغ در آمده: مسلسل یک اندر دگر بافته (موی گره برزده سرش برتافته. فردوسی. ای جوجگک بسال و ببالا بلندزه ای با دو زلف بافتۀ چون کمند زه. طاهر فضل. ، یک قسم پارچه ای از پنبه. (از ناظم الاطباء). نوعی از پارچه. (آنندراج) ، طناب. رسن. (ناظم الاطباء) (آنندراج) ، رنگی از کبوتر. (ناظم الاطباء). رنگی است مر کبوتران را. (آنندراج) ، تکمه هایی که از پشم گوسفند ساخته باشند. (آنندراج)
دهی است از دهستان میان آباد بخش اسفراین شهرستان بجنورد که در 24 هزارگزی جنوب خاور اسفراین واقع است، ناحیه ای است کوهستانی و سردسیر و دارای 258 تن سکنه، آب آنجا از چشمه تأمین میشود و محصول عمده آن غلات و پنبه و بنشن و میوه و شغل مردمش زراعت و مالداری وراهش مالرو است، اهالی آنجا در تابستان به کوه سارلی و سیاه میروند، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9) دهی است از دهستان شبانکاره بخش برازجان شهرستان بوشهر که در 36 هزارگزی باختر برازجان و 5 هزارگزی راه فرعی برازجان به ریگ واقع است و 40 تن سکنه دارد، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7) اسماعیل باغی از روات و از مردم باغ است از دهات مرو، و از فضل بن موسی روایت دارد، (از معجم البلدان)
دهی است از دهستان میان آباد بخش اسفراین شهرستان بجنورد که در 24 هزارگزی جنوب خاور اسفراین واقع است، ناحیه ای است کوهستانی و سردسیر و دارای 258 تن سکنه، آب آنجا از چشمه تأمین میشود و محصول عمده آن غلات و پنبه و بنشن و میوه و شغل مردمش زراعت و مالداری وراهش مالرو است، اهالی آنجا در تابستان به کوه سارلی و سیاه میروند، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9) دهی است از دهستان شبانکاره بخش برازجان شهرستان بوشهر که در 36 هزارگزی باختر برازجان و 5 هزارگزی راه فرعی برازجان به ریگ واقع است و 40 تن سکنه دارد، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7) اسماعیل باغی از روات و از مردم باغ است از دهات مرو، و از فضل بن موسی روایت دارد، (از معجم البلدان)
که مغز دارد. مغزدار: لبیب، بامعنی. آکنده به معنی. قرین معنی. استوار. پرمغز: مر آن نامه را خوب پاسخ نبشت سخنهای بامغز و فرخ نبشت. فردوسی. نیامدش بامغز گفتار اوی سرش تیزتر شد به آزار اوی. فردوسی. بدو گفت موبد که اندیشه کن کز اندیشه بامغز گردد سخن. فردوسی. ، چیزی است خوشبوی مثل عود. (شرفنامۀ منیری). نام خوشبوئی. (غیاث اللغات). بمعنی لادن و نوعی از عنبر و مشمومات باشد که بعربی حصین البان گویند. (برهان قاطع). حسن لبه. مهضومه، خوشبوی که از مشک وبان آمیزند. (منتهی الارب). غالیه که از روغن بان سازند، بدین صفت: عنبر خام یک مثقال، مسک اذفر نه مثقال، روغن بادام ده مثقال روغن را با عنبر بیامیزند و مشک، را صلایه کرده در آن ریزند و بهم برآرند. و در ظروف عاج نگاه دارند، بعضی صندل و عود و غیر آن داخل میکنند. (از ترجمه صیدنۀ ابوریحان بیرونی) : از زلف تو بوی عنبر و بان آید زآن تنگ دهان هزار چندان آید. رودکی. ورش ببویی گمان بری که گل سرخ بوش بدو داد و مشک و عنبر با بان. رودکی. دگر بویهای خوش آورد باز... چو بان و چو کافور و چون مشک ناب چو عود و چو عنبر چو روشن گلاب. فردوسی. مردمی و آزادطبعی زو همی بوید بطبع همچنان کز کلبۀ عطار بوید مشک و بان. فرخی. زخوش رنگی چو گل گشتم ز خوشبویی چو بان گشتم. ز بیم باد و برف دی به خم اندر نهان گشتم. فرخی. به زلفش اندر تاب و بتابش اندر مشک به جعدش اندر پیچ و به پیچش اندر بان. فرخی. بشکفت لاله ها چو عقیقین پیاله ها وآنگه پیاله ها همه آکنده مشک و بان. منوچهری. جان را نبود بوی خوش و بوی خوش او چون بوی خوش غالیه و عنبر بان است. منوچهری. ز خلق خوش تست شرمنده دائم چه مشک طرازی، چه بان حجازی. سوزنی. آهو بسر سبزه سبز مگر نافه بینداخت کز خاک چمن آب بشد عنبر و بان را. انوری. با بان آهوان که گزیند پلنگمشک برشان انگبین که گزیند ترنجبین. خاقانی. پس در آن مجمر که در تربیع منقل کرده اند اولین تثلیت مشک و عود و بان افشانده اند. خاقانی
که مغز دارد. مغزدار: لبیب، بامعنی. آکنده به معنی. قرین معنی. استوار. پرمغز: مر آن نامه را خوب پاسخ نبشت سخنهای بامغز و فرخ نبشت. فردوسی. نیامدش بامغز گفتار اوی سرش تیزتر شد به آزار اوی. فردوسی. بدو گفت موبد که اندیشه کن کز اندیشه بامغز گردد سخن. فردوسی. ، چیزی است خوشبوی مثل عود. (شرفنامۀ منیری). نام خوشبوئی. (غیاث اللغات). بمعنی لادن و نوعی از عنبر و مشمومات باشد که بعربی حصین البان گویند. (برهان قاطع). حسن لبه. مهضومه، خوشبوی که از مشک وبان آمیزند. (منتهی الارب). غالیه که از روغن بان سازند، بدین صفت: عنبر خام یک مثقال، مسک اذفر نه مثقال، روغن بادام ده مثقال روغن را با عنبر بیامیزند و مشک، را صلایه کرده در آن ریزند و بهم برآرند. و در ظروف عاج نگاه دارند، بعضی صندل و عود و غیر آن داخل میکنند. (از ترجمه صیدنۀ ابوریحان بیرونی) : از زلف تو بوی عنبر و بان آید زآن تنگ دهان هزار چندان آید. رودکی. ورش ببویی گمان بری که گل سرخ بوش بدو داد و مشک و عنبر با بان. رودکی. دگر بویهای خوش آورد باز... چو بان و چو کافور و چون مشک ناب چو عود و چو عنبر چو روشن گلاب. فردوسی. مردمی و آزادطبعی زو همی بوید بطبع همچنان کز کلبۀ عطار بوید مشک و بان. فرخی. زخوش رنگی چو گل گشتم ز خوشبویی چو بان گشتم. ز بیم باد و برف دی به خم اندر نهان گشتم. فرخی. به زلفش اندر تاب و بتابش اندر مشک به جعدش اندر پیچ و به پیچش اندر بان. فرخی. بشکفت لاله ها چو عقیقین پیاله ها وآنگه پیاله ها همه آکنده مشک و بان. منوچهری. جان را نبود بوی خوش و بوی خوش او چون بوی خوش غالیه و عنبر بان است. منوچهری. ز خلق خوش تست شرمنده دائم چه مشک طرازی، چه بان حجازی. سوزنی. آهو بسر سبزه سبز مگر نافه بینداخت کز خاک چمن آب بشد عنبر و بان را. انوری. با بان آهوان که گزیند پلنگمشک برشان انگبین که گزیند ترنجبین. خاقانی. پس در آن مجمر که در تربیع منقل کرده اند اولین تثلیت مشک و عود و بان افشانده اند. خاقانی
ترکی تنگه آبراه -1 قطعه چوبی که کفشگیران میان کفش و قالب گذارند پغاز فانه پانه فهانه، تکه چوبی که نجاران بوقت شکافتن چوب در شکاف آن گذارند پغاز فانه پانه فهانه. قسمت آب باریکی که دو دریا را بهم متصل میکند و یا دو خشکی را از هم جدا مینماید مانند بغاز بسفر و بغاز دارد انل که اولی دریایی اسود را بدریای اژه (بحر الجزایر) متصل مینماید و آن هر دو آسیا را از اروپا جدا میکنند باب تنگه
ترکی تنگه آبراه -1 قطعه چوبی که کفشگیران میان کفش و قالب گذارند پغاز فانه پانه فهانه، تکه چوبی که نجاران بوقت شکافتن چوب در شکاف آن گذارند پغاز فانه پانه فهانه. قسمت آب باریکی که دو دریا را بهم متصل میکند و یا دو خشکی را از هم جدا مینماید مانند بغاز بسفر و بغاز دارد انل که اولی دریایی اسود را بدریای اژه (بحر الجزایر) متصل مینماید و آن هر دو آسیا را از اروپا جدا میکنند باب تنگه