جدول جو
جدول جو

معنی باش - جستجوی لغت در جدول جو

باش
باشیدن، بنگر، ببین، دقت کن مثلاً حواست کجاست؟ من را باش، منتظر بمان برای مثال باش تا صبح دولتت بدمد / کاین هنوز از نتایج سحر است (انوری - ۶۰) ، پسوند متصل به واژه به معنای
باشنده مثلاً حاضر باش، آماده باش، حیات، اقامت برای مثال مر سگی را لقمۀ نانی ز در / چون رسد بر در همی بندد کمر ی هم بر آن در باشدش باش و قرار / کفر دارد کرد غیری اختیار (مولوی - ۳۴۷)
تصویری از باش
تصویر باش
فرهنگ فارسی عمید
باش
نام دیگر یشم، سنگ معروف است وبرخی گویند یشم نیست بلکه از سنگهای مشابه آن است، رجوع به الجماهر فی معرفهالجواهر بیرونی ص 199 شود، پرده، (السامی فی الاسامی)، باشامۀ پیه، درالسامی فی الاسامی آمده و مرادف آنرا بتازی ثرب آورده است، رجوع به باشام و ثرب شود
سکنۀ شهر و ده، (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
باش
به ترکی به معنای سر، رئیس و سرور آمده است، (یادداشت مؤلف) بمعنی سر که به عربی رأس گویند، از لغات ترکی، (غیاث اللغات)، دزی این کلمه ترکی را برابر ’شف’ فرانسه آورده است: باش التجار یا رئیس التجار ... رجوع به دزی ج 1 ص 49 شود
لغت نامه دهخدا
باش
ریشه فعل باشیدن، بقاء، ماندن، حیات: آدمی و حیوان و نباتات و میوه و غیره هم چون پخت و بکمال رسید دیگر او را باش نماند و بقا نماند، (بهاءالدین ولد)، و رجوع به باش کردن شود، سرانداز زنان که به تازی مقنعه گویند، (رشیدی)، و رجوع به باشامه شود، پردۀ ساز، (برهان قاطع) (ناظم الاطباء) (آنندراج)، پیه، چربی، (ناظم الاطباء)، باشامه، باشانه، رجوع به باشامه و باشانه شود
لغت نامه دهخدا
باش
با او او را (شرفنامۀ منیری) (ناظم الاطباء) با او را (؟) (آنندراج) امروز در تداول مردم تهران بهش، بائش است بمعنی به او یا او را و در قزوین و کرمان بش گفته میشود
لغت نامه دهخدا
باش
با او، او را، با او را
تصویری از باش
تصویر باش
فرهنگ لغت هوشیار
باش
نامی برای سگ و به معنی حریف، قلدر، پیروز، غالب، قوی تر، برتر
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از باشن
تصویر باشن
(دخترانه)
خوب است. عالی است (نگارش کردی: باشهن)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از باشو
تصویر باشو
(پسرانه)
در گویش خوزستان بچه ای که تقاضای ماندنش را از خداوند دارند
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از باشه
تصویر باشه
قرقی، پرنده ای شکاری و زردچشم، کوچکتر از باز، رنگش خاکستری تیره، زیر سینه و شکمش سفید با لکه های حنایی، بسیار چالاک و تیزپر که شکارش گنجشک، سار، کبوتر و سایر پرندگان کوچک است، واشه، سیچغنه، بازکی، بازک، باشق، قوش
باشۀ فلک: کنایه از خورشید، در علم نجوم نسر طایر، در علم نجوم نسر واقع
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از باشق
تصویر باشق
قرقی، پرنده ای شکاری و زردچشم، کوچکتر از باز، رنگش خاکستری تیره، زیر سینه و شکمش سفید با لکه های حنایی، بسیار چالاک و تیزپر که شکارش گنجشک، سار، کبوتر و سایر پرندگان کوچک است، واشه، بازک، قوش، بازکی، باشه، سیچغنه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از باشش
تصویر باشش
بودن، برای نسبت دادن چیزی به چیز دیگر به کار می رود مثلاً دریا طوفانی بود، وجود داشتن، هستی داشتن مثلاً در خانه اش یک سگ بود، توقف کردن، ماندن، اقامت کردن مثلاً مدتی کنار دریا بود، در ترکیب با صفت مفعولی فعل ماضی بعید یا ابعد می سازد مثلاً گفته بودم، گفته بوده ام، باقی بودن، زنده ماندن، گذشتن زمان، سپری شدن، اتفاق افتادن، روی دادن، فرا رسیدن، شدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از باشد
تصویر باشد
برای بیان پذیرش چیزی گفته می شود، خیلی خوب مثلاً باشد، فردا می آیم، برای بیان آرزو یا امید به کار می رود، امید است که، بود، برای مثال آبی به روزنامۀ اعمال ما فشان / باشد توان سترد حروف گناه از او (حافظ - ۸۲۶ حاشیه)، شاید، ممکن است
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از باشو
تصویر باشو
مارمولک، گروهی از جانوران خزنده چابک و شبیه سوسمار با بدن فلس دار و دم بلند که قادرند دم ازدست رفتۀ خود را ترمیم کنند، چلپاسه، کرباسه، ماتورنگ، کربش، کربشه، کرفش، کرپوک، کرباشه، کرباشو، کلباسو
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از باشی
تصویر باشی
پسوند متصل به واژه به معنای سردسته و سرپرست شغل مثلاً حکیم باشی، منشی باشی، فراش باشی، آبدارباشی، دهباشی، سردار، سردسته، سرور
فرهنگ فارسی عمید
(شَ / شِ)
جانوری است شکاری از جنس زردچشم و کوچکتر از باز باشد. (برهان). این کلمه هم ریشه باز است و در فارسی باش، باشه، واشه، و معرب آن باشق و در لهجۀ طبری واشه، درگیلکی واشک است. در لاتینی فالکونیزوس گویند. (از حاشیۀ برهان قاطع چ معین). باشه یا واشه در گیلکی واشک، ناگزیر در پهلوی هم واشک بوده که معرب آن واشق شده است. واژۀ باز و باشه که امروزه نام دو مرغ شکاری است لفظاً هر دو بیک معنی است و باید از ’وز’ باشد بمعنی پرنده، از مصدر وز که بمعنی پریدن هم در اوستا آمده است. (از فرهنگ ایران باستان پورداود ج 1 ص 299 و 314). مرغ معروف شکاری. مرغی است شکاری. (منتهی الارب). باشق. (مهذب الاسماء). واشه. (زمخشری). طوط. عنقره. قرشامه. (منتهی الارب). موش گیر. (یادداشت مؤلف). در قاموس آمده که باشق معرب باشه است. (حاشیۀ المعرب جوالیقی ص 62). قسمی از باز است که عربی آن باشق میباشد. (فرهنگ شعوری ج 1 ورق 192). ابوعیاض. ابوسرافه. ابوالاخذ. (یادداشت مؤلف) :
اگر بازی اندرچغو کم نگر
و گر باشه ای سوی بطان مپر.
ابوشکور.
پس اندر دوان هفتصد بازدار
ابا باشه و چرغ و شاهین کار.
فردوسی.
شکار باز خرچال و کلنگ است
شکار باشه ونج است و کبوتر.
عنصری.
گاه رهواری چو کبک و گاه جولان چون عقاب
گاه برجستن چو باشه گاه برگشتن چو باز.
منوچهری.
خرد است آنکه ترا بنده شدستند بدو
بزمین شیر و پلنگ و بهواباشه و باز.
ناصرخسرو.
پیر در دست طفل گردداسیر
پشه گیرد چو باشه گردد پیر.
سنائی.
...همه حیوانات را از پشه تاباشه و از مگس تا کرکس و از مور تا مار، و نعت اوست این کلمه که... (کتاب النقض ص 526).
بسخا صید کند کف جوادش دل خلق
از سخا کس بجز او باشه و شاهین نکند.
سوزنی.
بلی خجل شود آن باشه ای که ناگاهان
به آشیانۀ او میهمان رسد طغرل.
سوزنی.
به دست عدل تو باشه پر عقاب برید
کبوتران را مقراض نوک منقارست.
خاقانی.
تا چه کند مرد خردمند آز
تا چه کند باشۀ چالاک باز.
خاقانی.
چو باشه دوخته چشمی به سوزن تقدیر
چو لاشه بسته گلویی بریسمان قضا.
خاقانی.
از میامن عدل و اختطاف خطاف از ذباب ضعیف و تعرض پشۀ حقیر کوتاه گردد، و منقار باشه از تهدم عصفور و ضرر زهر از نیش زنبور منقطع ماند. (راحهالصدور راوندی).
باشه گشته پشه ای از فر او
هر کجا سرسبزیی از پر او.
عطار.
و باشه بابنجشک در یک منزل دمسازی می نمایند. (سندبادنامه ص 9). چون صعوه در چنگ باشه و پیل از نیش پشه خلاص و مناص میجست. (سندبادنامه ص 159). همچنین منقار باشه از تعرض عصفور و ضرر زهر از نیش زنبور منقطع ماند. (سندبادنامه ص 343).
هر کجا میزان عدل شاملت شاهین نمود
از سر گنجشک عاجز ظلم باشه باز کرد.
ابن یمین.
به تاج هدهدم از ره مبر که باز سفید
چو باشه درپی هر صید مختصر نرود.
حافظ.
چه اندیشه دارد ز باشه عقاب
سها چیست نزد بلند آفتاب.
هاتفی (از شعوری و فرهنگ ضیاء).
مجنبان لاشه در رزمی که دستانی کند رستم
مپران باشه در روزی که طوفانی کند صرصر.
صاحب دیوان مازندرانی (از انجمن آرا).
- باشه مثال، همانند باشه. مانند باشه:
خواستم کز پی صیدی بپرم باشه مثال
صرصر حادثه نگذاشت که پر باز کنم.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
دراصطلاح محلی دهات کرمان پدرجد را گویند و ’بابو’ جد را و در لهجۀ عامه به صورت بابو و باشو گفته می شود، جای پاکیزه،
- آدم باصفا، آنکه درونی پاک و ظاهر و باطن یکی و عقیدۀ خالص دارد، با حقیقت، پاک ضمیر، پاکدل خوش نیت:
و لیکن تو آن میشمر پارسا
که باطن چو ظاهر ورا باصفاست،
ناصرخسرو،
مردی نورانی قوی باصفا مرا پیش آمد، (انیس الطالبین ص 158)،
، خوش آیند، خوشنما، (ناظم الاطباء)، و رجوع به صفا شود
چلپاسه، (برهان) (فرهنگ جهانگیری)، رشیدی گوید در جهانگیری به معنی چلپاسه آورده و ظاهراً کرباشو است نه باشو، (فرهنگ رشیدی)، رجوع به کرپاسو و کرباشو شود
لغت نامه دهخدا
به فارسی آش است. (فهرست مخزن الادویه)
لغت نامه دهخدا
(شْ شُ)
به روایت ابن حوقل شهری بسیار حاصل خیز و مستحکم در جزیره شریک بدین نام بوده و از آنجا تا قیروان یک منزل راه است. (معجم البلدان) (مراصد الاطلاع)
لغت نامه دهخدا
(شَ)
ناحیه ای در اندلس از توابع طلبیره. (معجم البلدان) (مراصد الاطلاع)
لغت نامه دهخدا
(شَ)
نام پرنده ای که فارسی آن باشه است. باشه. ج، بواشق. (مهذب الاسماء). مرغی است شکاری. (منتهی الارب). معرب باشه مرغ معروف شکاری. (فرهنگ رشیدی). جانوری است شکاری و معرب باشه. (آنندراج). واشه. ج، بواشق. (زمخشری). معرب باشه که مرغ شکاری بود. (ناظم الاطباء). سیوطی در دیوان الحیوان به کسرشین نیز نقل کرده است و ظاهراً با واشق اشتباه شده باشد. ابوحاتم در کتاب الطیر از بازی و صقر و شاهین و زرق و یؤیؤ و باشق نام میبرد و گوید همه اینها نام صقور است. (تاج العروس). فارسی است که تعریب شده و همان پرندۀ معروف است، بقول ابوحاتم هر پرنده ای که شکاری باشد صقر نامیده میشود بجز عقاب و نسر، و انواع صقور عبارتند از بازی و شاهین و زرق و یؤیؤ و باشق. (المعرب جوالیقی ص 63 و 64). در قاموس آمده که آن معرب باشه است. (حاشیۀ المعرب ص 63). از طایفۀ طیور لاشخوار. (دزی ج 1 ص 3). انطاکی گوید: گرم وخشک باشد در دوم و از بازی لطیف تر است و برای عرق النساء و مفاصل مفید است و گویند اگر کسی چشم باشق را در پارچۀ آسمانی رنگ پیچیده و بر بازو بندد، هنگام راه رفتن مانده نشود. (از تذکرۀ ضریر انطاکی ص 70). از باشۀ فارسی است و بعربی صقر و به هندی جره (ر ر) نامند. از جملۀ جوارح طیور است و جثۀ آن کوچکتر از بازی است و در فعل از آن ضعیفتر، طبیعت آن در دوم گرم و خشک و منسوب به مشتری است. (مخزن الادویه تحت عنوان باشق). معرب از باشه است و بعربی صقر نامند در دوم گرم و خشک و لطیف تر از باز و زهرۀ او جهت نزول آب و بیاض عین و طرفه قوی تر از زهرۀ باز و سرگین او جهت ازالۀ کلف مجرب است و گوشت او را چون نمک سود کرده بسایند و سه روز با آب سرد بنوشند جهت سعال بارد و ربو نافع و قدر شربتش یک مثقال و جگر نمک سوداو همین اثر دارد و چون باشه را با پر و جمیع اجزاءبجوشانند تا مهرا شود و آب صاف کردۀ آن را با روغن زیتون بجوشانند تا روغن بماند جهت عرق النساء و مفاصل و اعیا و تعب نافع است و از خواص اوست که چون چشم آن را بپارچۀ کبودی بسته بربازوی چپ ببندند از طی مسافتها مانده نشوند. و مهر بارس گوید که نیم درهم از زهرۀ او و بدستور دماغ او جهت خفقان سوداوی مجرب است. (تحفۀ حکیم مؤمن).
فارسی معرب، نام پرنده ای است و صفات آن مانند باز است ولی از او بزرگتر است. در حیاه الحیوان آمده است که چون بر شکار دست یابد رها نکند تا خود یا شکار نابود شوند. (از صبح الاعشی ج 2 ص 57)
لغت نامه دهخدا
(شِ)
اسم از بودن و باشیدن. (یادداشت مؤلف). بودباش. (ناظم الاطباء). وجود. موجودیت. (یادداشت مؤلف).
لغت نامه دهخدا
(شِ)
دژی است نزدیک حلب. (آنندراج). قلعه ای است نزدیک حلب و آنرا تل باشر نیز گویند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(شَ)
دعایی) و باشد که... (از مصدر بودن) یحتمل. یمکن. شاید. کاش. کاشکی. امید است. محتمل است. بود. لعل ّ:
آبی بروزنامۀ اعمال ما فشان
باشد توان سترد حروف گناه از او.
حافظ.
بمعنی تمنی و ترجی است. (شعوری ج 1 ص 156). رجوع به بودن شود
لغت نامه دهخدا
قریه ای است در چهارفرسنگی جنوبی تنگستان، (فارسنامۀ ناصری)، دهی است از دهستان ساحلی بخش اهرم شهرستان بوشهر که در 33 هزارگزی جنوب باختر اهرم در کنار شوسۀ سابق بوشهر به کنگان در کنار دریا در جلگه واقع است، ناحیه ای است گرمسیر و مرطوب با 395 تن سکنه و آب آن از چاه تأمین میشود و محصول عمده آن غلات و خرما و تنباکو و شغل مردمش زراعت و ماهیگیری است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
مرکب از باش بمعنی سر و ’ی’ نسبت، بمعنی مقدم و رئیس، وآن بیشتر در ترکیبات بکار رود، سردار، (غیاث اللغات) (آنندراج)، رئیس، مدیر، (ناظم الاطباء)، فرمانده،
- آبدارباشی، آت باشی، آردل باشی، آشپزباشی، اسلحه دارباشی، امیرآخورباشی، (سازمان حکومت صفوی ص 94 و تذکرهالملوک ص 12 و 14)، امیرشکارباشی، (همان کتاب ص 93 و تذکرهالملوک ص 5 و 13 و 55)، انباردارباشی، (تذکرهالملوک ص 23)، اون باشی، (سازمان حکومت صفوی ص 61)، ایشیک آقاسی باشی، (تذکرهالملوک و سازمان حکومت صفوی) باغبان باشی، پنجه باشی، تفنگدارباشی، توپچی باشی: و سرکردگان دیگر به کرمانشاهان فرستاد که قلعه و توپخانه وامیرخان توپچی باشی را از روی صلح یا جنگ به دست آورد، (مجمل التواریخ گلستانه ص 27)، توشمال باشی، (سازمان حکومت صفوی ص 128 و 129)، جبه دارباشی، جلودارباشی، (ایضاً ص 94)، جراح باشی: جراح باشی را شب فرستاده دیدۀ جهان بین او را از حدقه برآورد، (مجمل التواریخ گلستانه ص 28)، چراغچی باشی، چال چی باشی، (سازمان حکومت صفوی ص 109)، حکیم باشی، (تذکرهالملوک ص 20سازمان حکومت صفوی ص 109)، خادم باشی، خبازباشی، خرکچی باشی، خواجه باشی، خیاطباشی، (تذکرهالملوک ص 30)، دلاک باشی، ده باشی، زنبورک چی باشی، زین دارباشی، (سازمان حکومت صفوی ص 94)، سرایدارباشی، سفره چی باشی، شاطرباشی، شرابچی باشی، صراف باشی، (سازمان حکومت صفوی ص 133)، ضرابی باشی، (سازمان حکومت صفوی ص 110)، عسس باشی، (سازمان حکومت صفوی ص 153)، عکاس باشی، غلام باشی، فراشباشی، (تذکرهالملوک ص 31 و سازمان حکومت صفوی ص 127)، فیلبان باشی، قاپوچی باشی، (تذکرهالملوک ص 28)، قوشچی باشی، قورچی باشی، (سازمان حکومت صفوی ص 85)، قهوه چی باشی، قحبه باشی:
در جرگۀ لولیان سرافراز
هر یک بخطاب قحبه باشی،
نعمت خان عالی (از آنندراج)،
کشیک چی باشی، لله باشی، متولی باشی، معمارباشی، (تذکرهالملوک ص 11)، مشعل دارباشی، (تذکرهالملوک ص 31)، ملاباشی، (سازمان حکومت صفوی ص 72)، موزیکان چی باشی، منجم باشی، (سازمان حکومت صفوی ص 71)، مین باشی، (تذکرهالملوک ص 9)، میر آخورباشی، میهماندارباشی، (سازمان حکومت صفوی ص 71)، منشی باشی، نانواباشی، نسق چی باشی، (سازمان حکومت صفوی ص 155) : جمعی از عمال و کدخدایان قزوین را به سعایت امامقلی بیک نسقچی باشی از تیغ بی دریغ گذرانید، (مجمل التواریخ گلستانه ص 27)، نقاش باشی، وثاقباشی:
هندو یعنی که جرم کیوان
بهرام فلک چون وثاقباشی،
انوری،
یوزباشی، (سازمان حکومت صفوی ص 61 و 168 و تذکرهالملوک ص 19)، و رجوع به زندگانی شاه عباس اول تألیف نصراﷲ فلسفی شود، حمال متاع مردمان، (منتهی الارب) (آنندراج)، کسی که کالای قبیله را حمل میکند، چنانکه گویند: جاء باضع الحی، (ازاقرب الموارد)،
شمشیربران، (منتهی الارب)، سیف قطاع، ج، بضعه، (اقرب الموارد)، آب گوارا، (از منتهی الارب) (آنندراج) : ماء نمیر، زاکی، (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(شِ)
دهی است از دهستان ویسه بخش مریوان شهرستان سنندج که در 24 هزارگزی شمال باختر دژ شاهپور و 2 هزارگزی مرز ایران و عراق و 8 هزارگزی پنجوین در دامنه واقع است. ناحیه ای است سردسیر با 100 سکنه و آب آن از چشمه تأمین میشود. محصول عمده آن غلات و حبوبات و لبنیات و توتون و برنج و شغل اهالی زراعت و گله داری و راه آن اتومبیل رو و مالرو است. نام قدیم آن باشماق بوده است و فرهنگستان به باشه تغییر داده و پاسگاه مرزبانی گمرک و دبستان دارد. پاسگاه مرزبانی معروف به رج چمن آرا در کنار مرز جزء باشه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5 و لغات مصوبۀ فرهنگستان) ، در تداول دانشهای حکمت و روانشناسی آن است که حیوان با آلت چشم بدان اشکال و الوان را درک کند و فرق میان سیاهی و سبزی و سرخی و جز آن و درازی و کوتاهی و دوری و نزدیکی و نور و ظلمت بدان کند. (یادداشت مؤلف). بینایی. (ناظم الاطباء) (لغات مصوبه فرهنگستان ایران). قوت بینایی. (آنندراج). بینش.
- قوه باصره، قوه بینایی که یکی از قوای پنجگانه ظاهر باشد. حس باصره یا بینایی مارا از نور و رنگ آگهی میدهد و مهمترین و کاملترین حواس است. اندام این حس، چشم یا اگر بخواهیم دقیقتر بگوییم قسمت مؤخر چشم است که شبکه نام دارد. محرک خارجی در اینجا عبارت است از امواج ’اتر’ که روی شبکۀچشم تأثیر کرده سبب احساس نور و رنگ میشوند. اختلاف رنگها علتش بیش و کمی شمارۀ امواج نامبرده است در زمان معین، چنانکه زیر و بمی آوازها بسته به عده ارتعاشات هوا می باشد. کمینه ارتعاشات اتر که شبکۀ چشم را متأثر میسازد در حدود سیصدوپنجاه تریلیون موج در ثانیه است و آن رنگ قرمز را حاصل میکند و بیشینۀ امواج که محسوس واقع میشود و در حدود هفتصد تریلیون موج است که از آن رنگ بنفش پیدا میشود. حس باصره ادراکی ترین و صنعتی ترین حواس است برای اینکه مبنای بسیاری از معلومات ذهنی ماست و در ادراک مکان بزرگترین دخالت را دارد و اکثر تشبیهات و استعارات را مدیون آن هستیم و صنایع نقاشی و حجاری و مجسمه سازی و گچ بری وبسیاری هنرهای زیبای دیگر متناسب با آن میباشد. (ازروانشناسی پرورشی، علی اکبر سیاسی ص 46)
لغت نامه دهخدا
نام محل و منزلی در کوهگیلویۀ فارس که الوار در آن ساکنند و آنرا باشت باوی گویند و باوی نام آن طایفه میباشد. (انجمن آرای ناصری). موضعی از کوهگیلویه که الوار باوی منزل دارند و بدین جهت آنرا باشت باوی گویند. (ناظم الاطباء). منزل پنجم (راه شیراز به اصفهان دیه باشت از دشت اورد است شش فرسنگ، منزل ششم کوشک زر... (فارسنامۀ ابن بلخی ص 160). درجانب مشرقی بلدۀ بهبهان است که در قدیم شهر ارجان بود. درازی این ناحیه از قریۀ انا تا الیشتر چهارده فرسخ، پهنای آن از پیچاب تاخان حماد شش فرسخ، محدوداست از جانب مشرق به نواحی ممسنی و از طرف شمال به ناحیۀ رون و بلاد شابور و کوه مره و از مغرب به حومه بهبهان و از جنوب بماهور میلاتی و جانب جنوبی و مغربی این ناحیه گرمسیر است که نارنج و لیمو و نخل را بخوبی پروراند و جانب شمالش سردسیری است که برف را ازسالی بسالی بی محافظت نگاهدارد و قصبۀ این ناحیه ازقدیم تاکنون قریۀ باشت است و یک فرسخ از بلدۀ بهبهان دور افتاده است. (فارسنامۀ ناصری ص 265). طایفۀ باوی که اصلا عربند ناحیۀ باشت و کوه مره را مالک شده و قطعۀ مزبور را باسم خود باوی خوانده اند. (جغرافیای مفصل تاریخی غرب ایران ص 183). ناحیۀ باشت قوطا در مجاورت شهر انبوران بود که شهر باشت مرکز آن هنوز موجود است. (سرزمین های خلافت شرقی لسترانج ترجمه محمود عرفان ص 286). و در فرهنگ جغرافیایی آمده است: دهی است از دهستان پشت کوه باشت و بابویی بخش گچساران شهرستان بهبهان که در 5 هزارگزی شمال راه اتومبیل رو بهبهان به کازرون واقع است. ناحیه ای است معتدل با 600 تن سکنه که آب آن از قنات تأمین میشود. محصول عمده آن غلات و شلتوک و کنجد و حبوب و لبنیات و شغل مردمش زراعت و حشم داری و صنایع دستی آنان عبا و گلیم بافی و راه آن مالرو و دارای یک دبستان است. ساکنان آن از طایفه باشت و بابویی میباشند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6). و رجوع به باشت قوطا و باوی شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از باشا
تصویر باشا
باشنده، موجود
فرهنگ لغت هوشیار
یکی از پرندگان شکاری که جثه اش کوچک است و درازیش حداکثر تا 30 سانتیمتر میرسد. رنگ چشم این پرنده زرد است و تقریبا در تمام کره زمین بخصوص ایران و هندوستان و آسیای مرکزی فراوان است. پشتش خاکستری تیره و شکمش سفید بالکه های حنایی است. این پرنده در هوا مرغان دیگر را شکار و گاهی نیز از تخم مرغها استفاده میکند باشق قرقی واشه بش جغنه جغنک جغنق. یا باشه فلک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از باشو
تصویر باشو
چلپاسه
فرهنگ لغت هوشیار
یکی از پرندگان شکاری که جثه اش کوچک است و درازیش حداکثر تا 30 سانتیمتر میرسد. رنگ چشم این پرنده زرد است و تقریبا در تمام کره زمین بخصوص ایران و هندوستان و آسیای مرکزی فراوان است. پشتش خاکستری تیره و شکمش سفید بالکه های حنایی است. این پرنده در هوا مرغان دیگر را شکار و گاهی نیز از تخم مرغها استفاده میکند باشق قرقی واشه بش جغنه جغنک جغنق. یا باشه فلک
فرهنگ لغت هوشیار
ترکی سالار سر دسته سرور رئیس سر دسته سردار. توضیح گاه این کلمه برای تعیین شغل و سمت یا احترام باخر اسما (دال بر شغل) ملحق گردد: حکیمباشی فراشباشی نانوا باشی منشی باشی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از باشه
تصویر باشه
((ش ِ))
یکی از پرندگان شکاری کوچکتر از باز، با چشمانی زرد رنگ، که رنگ پشتش خاکستری تیره و شکمش سفید با لکه های حنایی است. قرقی، قوش
فرهنگ فارسی معین
تصویری از باشی
تصویر باشی
((ص.اِ.))
سرور، رئیس، سردسته، سردار
فرهنگ فارسی معین