معکوس. (شعوری). مقلوب. مایل به تحت. (ناظم الاطباء). بر وزن و معنی واژگونه. باشگونه. (آنندراج). برعکس. برخلاف میل و رضا: بازگونه است جمله کار جهان تا بحدی که ماورای حدست. بدرالدین چاچی (از آنندراج). ، خاموش
معکوس. (شعوری). مقلوب. مایل به تحت. (ناظم الاطباء). بر وزن و معنی واژگونه. باشگونه. (آنندراج). برعکس. برخلاف میل و رضا: بازگونه است جمله کار جهان تا بحدی که ماورای حدست. بدرالدین چاچی (از آنندراج). ، خاموش
بادرنگبویه، گیاهی یک ساله با برگ های بیضی دندانه دار، گل های بنفش و شاخه های باریک که گل آن مصرف دارویی دارد و برای عطرسازی هم به کار می رود، بادرو، ترنگان، ترنجان، بادرویه، بادرنجبویه
بادرَنگبویه، گیاهی یک ساله با برگ های بیضی دندانه دار، گل های بنفش و شاخه های باریک که گل آن مصرف دارویی دارد و برای عطرسازی هم به کار می رود، بادرو، تُرُنگان، تُرُنجان، بادرویه، بادرَنجبویه
سرخاب، گرد یا مادۀ سرخ رنگی که زنان به گونه های خود می مالند، گلگونه، غازه، غنج، غنجر، غنجار، غنجاره، گنجار، آلگونه، آلغونه، بلغونه، غلغونه، گلگونه، گلغونه، ولغونه، لغونه، بهرامن
سُرخاب، گرد یا مادۀ سرخ رنگی که زنان به گونه های خود می مالند، گُلگونِه، غازِه، غَنج، غَنجَر، غَنجار، غَنجارِه، گَنجار، آلگونِه، آلغونِه، بُلغونِه، غُلغونِه، گُلگونِه، گُلغونِه، وُلغونِه، لَغونِه، بَهرامَن
سخن گفته بازگفتن، (آنندراج)، تکرار سخن کردن: سخن ار بدوست باشد، ببرم برون ز دنیا دل پر هزار حسرت به امید بازگویی، نظیری نیشابوری (از آنندراج)، خاموش، فرونشسته، منطفی: شمع فلک با هزار مشعل انجم پیش وجودت چراغ بازنشسته است، سعدی (طیبات)
سخن گفته بازگفتن، (آنندراج)، تکرار سخن کردن: سخن ار بدوست باشد، ببرم برون ز دنیا دل پر هزار حسرت به امید بازگویی، نظیری نیشابوری (از آنندراج)، خاموش، فرونشسته، منطفی: شمع فلک با هزار مشعل انجم پیش وجودت چراغ بازنشسته است، سعدی (طیبات)
سرنگون، واژگونه، وارونه، برگشته، (ناظم الاطباء)، واژگون، (آنندراج) (فرهنگ ضیاء) : بازگون است جمله کار جهان تا بحدی که ماورای حدست، بدرالدین چاچی (از فرهنگ ضیاء)، و رجوع به بازگونه و واژگونه شود، مقابل برنده در قمار، قسمی از کبوتر، (ناظم الاطباء)
سرنگون، واژگونه، وارونه، برگشته، (ناظم الاطباء)، واژگون، (آنندراج) (فرهنگ ضیاء) : بازگون است جمله کار جهان تا بحدی که ماورای حدست، بدرالدین چاچی (از فرهنگ ضیاء)، و رجوع به بازگونه و واژگونه شود، مقابل برنده در قمار، قسمی از کبوتر، (ناظم الاطباء)
مخالفت. عدم موافقت. (ناظم الاطباء) ، محبوس کردن. توقیف کردن: تا به هرات رسیدیم و برادر ما را جائی بازنشاندند و اولیاء و حشم و جملۀ اعیان لشکر بخدمت درگاه پیوستند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 324) ، فرونشاندن و خاموش کردن فتنه یا حریق و به مجاز تسکین دادن درد: تا مردمان آب بر روی او زدند و بازنشاندند. (سندبادنامه ص 268). مگر تو روی بپوشی و فتنه بازنشانی که من قرار ندارم که دیده از تو بپوشم. سعدی
مخالفت. عدم موافقت. (ناظم الاطباء) ، محبوس کردن. توقیف کردن: تا به هرات رسیدیم و برادر ما را جائی بازنشاندند و اولیاء و حشم و جملۀ اعیان لشکر بخدمت درگاه پیوستند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 324) ، فرونشاندن و خاموش کردن فتنه یا حریق و به مجاز تسکین دادن درد: تا مردمان آب بر روی او زدند و بازنشاندند. (سندبادنامه ص 268). مگر تو روی بپوشی و فتنه بازنشانی که من قرار ندارم که دیده از تو بپوشم. سعدی
عکس. قلب. (برهان قاطع). باژگون. باژگونه. وارون. واژون. (آنندراج). معکوس. (فرهنگ شعوری ج 1ورق 192). بازگردانیده. مقلوب. (شرفنامۀ منیری) (صحاح الفرس). بازگونه. (فرهنگ جهانگیری). مقلوب. (اوبهی). باژگون. وارون. (انجمن آرای ناصری). برگردانیده. (فرهنگ خطی). واژگونه. واژگون. وارونه: ای پرغونه و باشگونه جهان مانده من از تو به شگفت اندرا. رودکی. گر هست باشگونه مرا جام ای بزرگ بنهاده ام دعای ترا بنده وار پیش. رودکی. ای کار تو ز کار زمانه نمونه تر او باشگونه و تو ازو باشگونه تر. شهید. فغان ز بخت من و کار باشگونۀ من ترانیابم و تو مر مرا چرا یابی. خسروی. تیز بودیم و کندگونه شدیم راست بودیم و باشگونه شدیم. کسایی مروزی (از فرهنگ اوبهی). مرغ آبی بسرای اندر چون نای سرای باشگونه بدهان باز گرفته سرنای. لامعی گرگانی. باشگونه کرده عالم پوستین رادمردان بندگان را گشته رام. ناصرخسرو. چون طبع جهان باشگونه بود کردار همه باژگون فتاد. مسعودسعد. گشته ست باشگونه همه رسمهای خلق زین عالم نبهره و گردون بیوفا. عبدالواسع جبلی (از جهانگیری). این مگر آن حکم باشگونۀ بلخ است آری بلخ است روستای سپاهان. خاقانی (از انجمن آرا و آنندراج). کرا باشگونه بود پیرهن چه حاجت بود بازگشتن بتن. نظامی. گهی به گرز کنی باشگونه بر سر تیغ گهی به نیزه به زخم اندر آگنی خفتان. سپاهانی (از شرفنامۀ منیری).
عکس. قلب. (برهان قاطع). باژگون. باژگونه. وارون. واژون. (آنندراج). معکوس. (فرهنگ شعوری ج 1ورق 192). بازگردانیده. مقلوب. (شرفنامۀ منیری) (صحاح الفرس). بازگونه. (فرهنگ جهانگیری). مقلوب. (اوبهی). باژگون. وارون. (انجمن آرای ناصری). برگردانیده. (فرهنگ خطی). واژگونه. واژگون. وارونه: ای پرغونه و باشگونه جهان مانده من از تو به شگفت اندرا. رودکی. گر هست باشگونه مرا جام ای بزرگ بنهاده ام دعای ترا بنده وار پیش. رودکی. ای کار تو ز کار زمانه نمونه تر او باشگونه و تو ازو باشگونه تر. شهید. فغان ز بخت من و کار باشگونۀ من ترانیابم و تو مر مرا چرا یابی. خسروی. تیز بودیم و کندگونه شدیم راست بودیم و باشگونه شدیم. کسایی مروزی (از فرهنگ اوبهی). مرغ آبی بسرای اندر چون نای سرای باشگونه بدهان باز گرفته سرنای. لامعی گرگانی. باشگونه کرده عالم پوستین رادمردان بندگان را گشته رام. ناصرخسرو. چون طبع جهان باشگونه بود کردار همه باژگون فتاد. مسعودسعد. گشته ست باشگونه همه رسمهای خلق زین عالم نبهره و گردون بیوفا. عبدالواسع جبلی (از جهانگیری). این مگر آن حکم باشگونۀ بلخ است آری بلخ است روستای سپاهان. خاقانی (از انجمن آرا و آنندراج). کرا باشگونه بود پیرهن چه حاجت بود بازگشتن بتن. نظامی. گهی به گرز کنی باشگونه بر سر تیغ گهی به نیزه به زخم اندر آگنی خفتان. سپاهانی (از شرفنامۀ منیری).
واژگونه. عکس. قلب. (برهان قاطع). سرنگون. منکوس. ناراست. (ناظم الاطباء). اندروا. وارونه. (فرهنگ جهانگیری). مقلوب. باشگونه. واژونه: همه یاوه همه خام و همه سست معانی باژگونه تا پساوند. رودکی. ای پرغونه و باژگونه جهان مانده من از تو به شگفت اندرا. رودکی. کمندم بینداخت از دست شست زمانه مرا باژگونه ببست. فردوسی. باژگونه دشمنانش را ز بیم کلک او موی گردد باژگونه بر بدن دندان مار. فرخی. گر دلش زایران بدانندی باژگونه بر او نهندی من. فرخی. گوژ گشتن با چنین حاسد بود از راستی باژگونه راست آید نقش گوژ اندر نگین. منوچهری. اگر نه همه کار تو باژگونه است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 384). ای فلک سخت نابسامانی کژرو و باژگونه دورانی. مسعودسعد. باژگونه است کار این گیتی زین همه هر چه گفتم از سوداست. مسعودسعد. چون طبع جهان باژگونه بود کردار همه باژگون فتاد. مسعودسعد. یاور گرگم بوقت بره ربودن پیش شبان باژگونه نوحه سرایم. سوزنی. اگر چه بد بحضور تو نیک فخر آرد شعار فخر تو از عار باژگونه شود. خاقانی. این مگر آن حکم باژگونۀ مصر است آری مصر است روستای صفاهان. خاقانی. مسیح وار پی راستی گرفت آن دل که باژگونه روی داشت چون خط ترسا. خاقانی. و گر باژگونه بود داوری که شه میل دارد بکین آوری. نظامی. سیم بی یا ز مس نمونه بود خاص آنگه که باژگونه بود. نظامی (هفت پیکر چ وحید ص 47). عمرش چون به آخر آمد در محراب شد و زناری بربست و پوستینی داشت باژگونه درپوشید و کلاه باژگونه بر سر نهاد. (تذکرهالاولیاء عطار). نقل است که روزی جامۀ باژگونه پوشیده بود با او گفتند. خواست که راست کند نکرد و گفت این پیراهن از بهر خدای پوشیده بودم نخواهم که از برای خلق بگردانم. همچنان بگذاشت. (تذکرهالاولیاء عطار). بانگ برزد عزت حق کای صفی تو نمیدانی ز اسرار خفی پوستین را باژگونه گر کنم کوه را از بیخ و از بن بر کنم. مولوی. در کمان ننهند الا تیر راست این کمانرا باژگونه تیرهاست. مولوی. باژگونه زین سخن کاهل شوی منعکس ادراک و خاطر ای غوی. مولوی. یادم آمد که این چنین باید کار هندو چو باژگونه بود. امیرخسرو دهلوی.
واژگونه. عکس. قلب. (برهان قاطع). سرنگون. منکوس. ناراست. (ناظم الاطباء). اندروا. وارونه. (فرهنگ جهانگیری). مقلوب. باشگونه. واژونه: همه یاوه همه خام و همه سست معانی باژگونه تا پساوند. رودکی. ای پرغونه و باژگونه جهان مانده من از تو به شگفت اندرا. رودکی. کمندم بینداخت از دست شست زمانه مرا باژگونه ببست. فردوسی. باژگونه دشمنانش را ز بیم کلک او موی گردد باژگونه بر بدن دندان مار. فرخی. گر دلش زایران بدانندی باژگونه بر او نهندی من. فرخی. گوژ گشتن با چنین حاسد بود از راستی باژگونه راست آید نقش گوژ اندر نگین. منوچهری. اگر نه همه کار تو باژگونه است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 384). ای فلک سخت نابسامانی کژرو و باژگونه دورانی. مسعودسعد. باژگونه است کار این گیتی زین همه هر چه گفتم از سوداست. مسعودسعد. چون طبع جهان باژگونه بود کردار همه باژگون فتاد. مسعودسعد. یاور گرگم بوقت بره ربودن پیش شبان باژگونه نوحه سرایم. سوزنی. اگر چه بد بحضور تو نیک فخر آرد شعار فخر تو از عار باژگونه شود. خاقانی. این مگر آن حکم باژگونۀ مصر است آری مصر است روستای صفاهان. خاقانی. مسیح وار پی راستی گرفت آن دل که باژگونه روی داشت چون خط ترسا. خاقانی. و گر باژگونه بود داوری که شه میل دارد بکین آوری. نظامی. سیم بی یا ز مس نمونه بود خاص آنگه که باژگونه بود. نظامی (هفت پیکر چ وحید ص 47). عمرش چون به آخر آمد در محراب شد و زناری بربست و پوستینی داشت باژگونه درپوشید و کلاه باژگونه بر سر نهاد. (تذکرهالاولیاء عطار). نقل است که روزی جامۀ باژگونه پوشیده بود با او گفتند. خواست که راست کند نکرد و گفت این پیراهن از بهر خدای پوشیده بودم نخواهم که از برای خلق بگردانم. همچنان بگذاشت. (تذکرهالاولیاء عطار). بانگ برزد عزت حق کای صفی تو نمیدانی ز اسرار خفی پوستین را باژگونه گر کنم کوه را از بیخ و از بن بر کنم. مولوی. در کمان ننهند الا تیر راست این کمانرا باژگونه تیرهاست. مولوی. باژگونه زین سخن کاهل شوی منعکس ادراک و خاطر ای غوی. مولوی. یادم آمد که این چنین باید کار هندو چو باژگونه بود. امیرخسرو دهلوی.
بخشش. انعام. (ناظم الاطباء). اما جای دیگر دیده نشد، سنگین. پروزن. محکم: و گر گرز تو هست باسنگ و تاب خدنگم بدوزد دل آفتاب. فردوسی. ، بمجاز، استوار. محکم. متین: پسندیدم این رای باسنگ اوی که سوی خردبینم آهنگ اوی. فردوسی. ، عظیم القدر. باحرمت. (آنندراج). باتمکین. (ناظم الاطباء). به مجاز بااستخوان. باوزن. (یادداشت مؤلف). وزین. باوقار: خرد یافت لختی و شد کاردان هشیوار و باسنگ و بسیاردان. فردوسی. به پیروزی و فرو اورنگ شاه به چربی و نرمی و باسنگ و جاه. فردوسی. یکی مرد باسنگ و شیرین سخن گزین کرد از آن چینیان کهن. فردوسی. نه با فرش همی بینم نه باسنگ ز فر و سنگ بگریزد به فرسنگ. نظامی. و رجوع به سنگ شود
بخشش. انعام. (ناظم الاطباء). اما جای دیگر دیده نشد، سنگین. پروزن. محکم: و گر گرز تو هست باسنگ و تاب خدنگم بدوزد دل آفتاب. فردوسی. ، بمجاز، استوار. محکم. متین: پسندیدم این رای باسنگ اوی که سوی خردبینم آهنگ اوی. فردوسی. ، عظیم القدر. باحرمت. (آنندراج). باتمکین. (ناظم الاطباء). به مجاز بااستخوان. باوزن. (یادداشت مؤلف). وزین. باوقار: خرد یافت لختی و شد کاردان هشیوار و باسنگ و بسیاردان. فردوسی. به پیروزی و فرو اورنگ شاه به چربی و نرمی و باسنگ و جاه. فردوسی. یکی مرد باسنگ و شیرین سخن گزین کرد از آن چینیان کهن. فردوسی. نه با فرش همی بینم نه باسنگ ز فر و سنگ بگریزد به فرسنگ. نظامی. و رجوع به سنگ شود
واگو کردن. تکرار: ز استماع کلام تو گوش گوهرچین ز بازگویۀ نام تو نطق شکرخا. ظهوری (از آنندراج). و رجوع به بازگو شود، بمجاز، فرونشستن. خاموش شدن: بر آتش عشق آب تدبیر چندانکه زدیم بازننشست. سعدی (خواتیم). طمع را نه چندان دهان است باز که بازش نشیند بیک لقمه آز. سعدی (بوستان). ، پایان یافتن. تمام شدن: نمیدانند کز بیمار عشقت حرارت بازننشیند بسردی. سعدی (طیبات). ، از خواب برخاستن. (یادداشت مؤلف). بیدار شدن: پس الیاس گفت اگر روزی که شما بازنشینید این آبهاء شما خشک شده باشد، شماچه خواهید کردن ؟ گفتند: کلنگ و تیشه را کار فرمائیم. آن شب همه بخفتند بامداد که بازنشستند همه را آب بچشم فرو آمده بود و چشمه ها خشک شده، پس آن پیمبر ایشان را گفت کلنگ و تیشه را کار فرمائید. (اسکندرنامۀنسخۀ نفیسی). بیاض روز درآید چو ازدواج سیاه برهنه بازنشیند یکی سپیداندام. سعدی (طیبات). ، برخاستن. دوباره زنده شدن: زندگان را نه عجب گر بتو میلی باشد مردگان بازنشینند بعشقت ز قبور. سعدی (طیبات)
واگو کردن. تکرار: ز استماع کلام تو گوش گوهرچین ز بازگویۀ نام تو نطق شکرخا. ظهوری (از آنندراج). و رجوع به بازگو شود، بمجاز، فرونشستن. خاموش شدن: بر آتش عشق آب تدبیر چندانکه زدیم بازننشست. سعدی (خواتیم). طمع را نه چندان دهان است باز که بازش نشیند بیک لقمه آز. سعدی (بوستان). ، پایان یافتن. تمام شدن: نمیدانند کز بیمار عشقت حرارت بازننشیند بسردی. سعدی (طیبات). ، از خواب برخاستن. (یادداشت مؤلف). بیدار شدن: پس الیاس گفت اگر روزی که شما بازنشینید این آبهاء شما خشک شده باشد، شماچه خواهید کردن ؟ گفتند: کلنگ و تیشه را کار فرمائیم. آن شب همه بخفتند بامداد که بازنشستند همه را آب بچشم فرو آمده بود و چشمه ها خشک شده، پس آن پیمبر ایشان را گفت کلنگ و تیشه را کار فرمائید. (اسکندرنامۀنسخۀ نفیسی). بیاض روز درآید چو ازدواج سیاه برهنه بازنشیند یکی سپیداندام. سعدی (طیبات). ، برخاستن. دوباره زنده شدن: زندگان را نه عجب گر بتو میلی باشد مردگان بازنشینند بعشقت ز قبور. سعدی (طیبات)
سرنگون وارون، یا نسبت واژگونه. عکس نسبت، آنکه رفتارش نادرست و نامعقول باشد: (همانست کین واژگونه جهان یکی را بر دیگر آرد دوان)، شوم نامبارک نحس، بدبخت بخت برگشته: (بران واژگونه دو لشکر دمان شبیخون بر آردن از ناگهان)
سرنگون وارون، یا نسبت واژگونه. عکس نسبت، آنکه رفتارش نادرست و نامعقول باشد: (همانست کین واژگونه جهان یکی را بر دیگر آرد دوان)، شوم نامبارک نحس، بدبخت بخت برگشته: (بران واژگونه دو لشکر دمان شبیخون بر آردن از ناگهان)