بازنمودن. (آنندراج) (ناظم الاطباء). دوباره پدیدار کردن. (ناظم الاطباء). منعکس کردن. دوباره نشان دادن: سپهر آئینۀ عدل است و شاید که هرچ آن از تو بیند وانماید. نظامی. ، نشان دادن. نمودن. ظاهر ساختن. نمایش دادن: آنچه در کون است ز اشیا و آنچه هست وانما جان را به هرصورت که هست. مولوی. با سلیمان یک بیک وامینمود از برای عرضه خود را می ستود. مولوی. ، به اقرارآوردن. اظهار کردن. (ناظم الاطباء). بیان کردن. ظاهرساختن: حکیمی به رمز وانموده است که هیچکس را چشم غیب بین نیست. (تاریخ بیهقی ص 96)
بازنمودن. (آنندراج) (ناظم الاطباء). دوباره پدیدار کردن. (ناظم الاطباء). منعکس کردن. دوباره نشان دادن: سپهر آئینۀ عدل است و شاید که هرچ آن از تو بیند وانماید. نظامی. ، نشان دادن. نمودن. ظاهر ساختن. نمایش دادن: آنچه در کون است ز اشیا و آنچه هست وانما جان را به هرصورت که هست. مولوی. با سلیمان یک بیک وامینمود از برای عرضه خود را می ستود. مولوی. ، به اقرارآوردن. اظهار کردن. (ناظم الاطباء). بیان کردن. ظاهرساختن: حکیمی به رمز وانموده است که هیچکس را چشم غیب بین نیست. (تاریخ بیهقی ص 96)
برگشتن و رجعت کردن. (ناظم الاطباء). بر قیاس بازکرد و بازگشت. (آنندراج). بجای پیشین برگشتن. بازگشتن. مراجعت کردن. معاودت کردن. ایاب و اوبه. عودت. برگردیدن. مراجعت کردن: فلان از سفر بازآمد. این معنی مأخوذ از معنی دوم باز است چه در مثال مذکور فلان که اول در وطن خودبوده مکرر بوطن خود آمد. (فرهنگ نظام). قدوم، بازآمدن از سفر. (تاج المصادر بیهقی) (دهار) : نشاید درون نابسغده شدن نباید که نتوانش بازآمدن. ابوشکور. آن دی که امیر ما بازآمد پیروز مرگ از پس دیدنش روا باشد پنداشت همی حاسد کو بازنیاید بازآمد تا هر شفکی ژاژ نخاید. رودکی. مورد بجای سوسن آمد باز می بجای ارغوان آمد. رودکی. و چون پیغامبر علیه السلام از خیبر بازآمد. (ترجمه طبری). پس خدای تعالی جبرئیل را بفرستاد تا بال بر سر آدم درمالید و بالاش بشصت ارش بازآمد. (ترجمه طبری بلعمی). ز هر گونه ای داستانها زدیم بدان رای پیشینه بازآمدیم. فردوسی. زمین را ببخشید بر مهتران چو بازآمد از شهر مازندران. فردوسی. چو رفتند و دیدند و بازآمدند نهانی بنزدش فرازآمدند. فردوسی. چه دانم من که بازآیی تو یا نه بدانگاهی که بازآید قوافل. منوچهری. مکن ای دوست که بیداد نشانی نگذاشت عدل بازآمد با بوالحسن عمرانی. منوچهری. و امیر ابوجعفر از بست بازآمد. (تاریخ سیستان). بازآ بازآ هر آنچه هستی بازآ گر کافر و گبر و بت پرستی بازآ. ابوسعید ابی الخیر ؟ (سخنان منظوم ص 4). بازآمدم بر سر کار خویش و راندن تاریخ و باﷲ التوفیق. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 123). این نامه ها نبشته آمد و معتمد دیوان وزارت رفت و بازآمد. (ایضاً ص 335). ابراهیم هاجر را بر شتری نشانیدی و خود هم بر شتری نشست و از بیت المقدس بیرون آمدند تا بدانجا رسیدند که امروز مکه است. ابراهیم هاجر را درآنجا نهاد و گفت اینجا باشید تا من بازآیم و برفت. (قصص الانبیاء ص 50). و گفتی اگر مرا بازآمدن نباشد تو بر خویشتن و فرزندان خرج کن. (قصص الانبیاء ص 220). فریادکنان غمین غمین شد ز برت تشویرخوران خجل خجل بازآید. ؟ و بمدتی نزدیک هر دو مظفرو با کام دل و غنیمت بی اندازه بازآمدند. (فارسنامۀابن البلخی ص 82). و چون ابن ابی العاص از آن اعمال بازآمد نوبت خلافت با عثمان بن عفان آمده بود. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 115). و چون این هر دو کس بازآمدند از کشتن هرمز، اپرویز زنان و ثقل را گسیل کرده بود. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 100). گفت پنداری آن همای است که ما او را از دست آن مار برهانیدیم و امسال بمکافات آن بازآمده است. (نوروزنامۀ منسوب بخیام). بازآمدنت نیست چو رفتی رفتی. خیام. چون بر این سیاقت در مخاصمت نفس مبالغت نمودم براه راست بازآمد. (کلیله و دمنه). شیر مجروح و نالان بازآمد. (کلیله و دمنه). شما جای نگه دارید تا من بازآیم. (کلیله و دمنه). که رفت بر ره فرمان تو کز آن فرمان رمیده بخت بفرمان او نیامد باز. سوزنی. چون از ستد و داد و برگرفت و نهاد فارغ شد بخانه بازآمد. (سندبادنامه ص 240). شاه از این مقدمات موافق و کلمات رایق بقرار بازآمد. (سندبادنامه ص 63). از قوت زخم ازپای درآمد و بیهوش بیفتاد، چون بهوش بازآمد کینه دردل گرفت. (سندبادنامه ص 82). از قربت حضرت الهی بازآمدی آنچنان که خواهی. نظامی. همرهان نازنین از سفر بازآمدند بدگمانم تا چرا بی آن پسر باز آمدند. کمال اسماعیل. پس از چند سالی که از سفر شام بازآمدم... (گلستان). المنه ﷲ که هوای خوش نوروز بازآمد و از جور زمستان برهیدیم. سعدی. شرط عقل است صبر تیرانداز که چو رفت از کمان نیاید باز. سعدی. امید نیست که عمر گذشته بازآید. سعدی. چه سود آنگه که ماهی مرده باشد که بازآید بجوی رفته آبی. ابن یمین. یوسف گم گشته بازآید بکنعان غم مخور کلبۀ احزان شود روزی گلستان غم مخور. حافظ. ای پادشه خوبان داد از غم تنهائی دل بی تو بجان آمد وقت است که بازآئی. حافظ. پس از آن بازگردیدند و بقم بازآمدند. (تاریخ قم ص 219).
برگشتن و رجعت کردن. (ناظم الاطباء). بر قیاس بازکرد و بازگشت. (آنندراج). بجای پیشین برگشتن. بازگشتن. مراجعت کردن. معاودت کردن. ایاب و اوبه. عودت. برگردیدن. مراجعت کردن: فلان از سفر بازآمد. این معنی مأخوذ از معنی دوم باز است چه در مثال مذکور فلان که اول در وطن خودبوده مکرر بوطن خود آمد. (فرهنگ نظام). قدوم، بازآمدن از سفر. (تاج المصادر بیهقی) (دهار) : نشاید درون نابسغده شدن نباید که نتوانش بازآمدن. ابوشکور. آن دی که امیر ما بازآمد پیروز مرگ از پس دیدنش روا باشد پنداشت همی حاسد کو بازنیاید بازآمد تا هر شفکی ژاژ نخاید. رودکی. مورد بجای سوسن آمد باز می بجای ارغوان آمد. رودکی. و چون پیغامبر علیه السلام از خیبر بازآمد. (ترجمه طبری). پس خدای تعالی جبرئیل را بفرستاد تا بال بر سر آدم درمالید و بالاش بشصت ارش بازآمد. (ترجمه طبری بلعمی). ز هر گونه ای داستانها زدیم بدان رای پیشینه بازآمدیم. فردوسی. زمین را ببخشید بر مهتران چو بازآمد از شهر مازندران. فردوسی. چو رفتند و دیدند و بازآمدند نهانی بنزدش فرازآمدند. فردوسی. چه دانم من که بازآیی تو یا نه بدانگاهی که بازآید قوافل. منوچهری. مکن ای دوست که بیداد نشانی نگذاشت عدل بازآمد با بوالحسن عمرانی. منوچهری. و امیر ابوجعفر از بست بازآمد. (تاریخ سیستان). بازآ بازآ هر آنچه هستی بازآ گر کافر و گبر و بت پرستی بازآ. ابوسعید ابی الخیر ؟ (سخنان منظوم ص 4). بازآمدم بر سر کار خویش و راندن تاریخ و باﷲ التوفیق. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 123). این نامه ها نبشته آمد و معتمد دیوان وزارت رفت و بازآمد. (ایضاً ص 335). ابراهیم هاجر را بر شتری نشانیدی و خود هم بر شتری نشست و از بیت المقدس بیرون آمدند تا بدانجا رسیدند که امروز مکه است. ابراهیم هاجر را درآنجا نهاد و گفت اینجا باشید تا من بازآیم و برفت. (قصص الانبیاء ص 50). و گفتی اگر مرا بازآمدن نباشد تو بر خویشتن و فرزندان خرج کن. (قصص الانبیاء ص 220). فریادکنان غمین غمین شد ز برت تشویرخوران خجل خجل بازآید. ؟ و بمدتی نزدیک هر دو مظفرو با کام دل و غنیمت بی اندازه بازآمدند. (فارسنامۀابن البلخی ص 82). و چون ابن ابی العاص از آن اعمال بازآمد نوبت خلافت با عثمان بن عفان آمده بود. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 115). و چون این هر دو کس بازآمدند از کشتن هرمز، اپرویز زنان و ثقل را گسیل کرده بود. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 100). گفت پنداری آن همای است که ما او را از دست آن مار برهانیدیم و امسال بمکافات آن بازآمده است. (نوروزنامۀ منسوب بخیام). بازآمدنت نیست چو رفتی رفتی. خیام. چون بر این سیاقت در مخاصمت نفس مبالغت نمودم براه راست بازآمد. (کلیله و دمنه). شیر مجروح و نالان بازآمد. (کلیله و دمنه). شما جای نگه دارید تا من بازآیم. (کلیله و دمنه). که رفت بر ره فرمان تو کز آن فرمان رمیده بخت بفرمان او نیامد باز. سوزنی. چون از ستد و داد و برگرفت و نهاد فارغ شد بخانه بازآمد. (سندبادنامه ص 240). شاه از این مقدمات موافق و کلمات رایق بقرار بازآمد. (سندبادنامه ص 63). از قوت زخم ازپای درآمد و بیهوش بیفتاد، چون بهوش بازآمد کینه دردل گرفت. (سندبادنامه ص 82). از قربت حضرت الهی بازآمدی آنچنان که خواهی. نظامی. همرهان نازنین از سفر بازآمدند بدگمانم تا چرا بی آن پسر باز آمدند. کمال اسماعیل. پس از چند سالی که از سفر شام بازآمدم... (گلستان). المنه ﷲ که هوای خوش نوروز بازآمد و از جور زمستان برهیدیم. سعدی. شرط عقل است صبر تیرانداز که چو رفت از کمان نیاید باز. سعدی. امید نیست که عمر گذشته بازآید. سعدی. چه سود آنگه که ماهی مرده باشد که بازآید بجوی رفته آبی. ابن یمین. یوسف گم گشته بازآید بکنعان غم مخور کلبۀ احزان شود روزی گلستان غم مخور. حافظ. ای پادشه خوبان داد از غم تنهائی دل بی تو بجان آمد وقت است که بازآئی. حافظ. پس از آن بازگردیدند و بقم بازآمدند. (تاریخ قم ص 219).
باز کردن. افتتاح کردن: یکی گنج را در گشادند باز. فردوسی. که تا کس نگوید سخن جز به راز نهانی در دژ گشادند باز. فردوسی. با که گرو بست زمین کز میان بازگشاید کمر آسمان. نظامی. گوهرآمای گنج خانه راز گنج گوهر چنین گشاید باز. نظامی. وآنچه گشایی ز در عز و ناز بر تو همان در بگشایند باز. نظامی. بیا که فرقت تو چشم من چنان دربست که فتح باب وصالت مگر گشاید باز. حافظ. ، نجات. رهائی، عفونامه. (ناظم الاطباء) ، تفاخر. منت. (آنندراج). و بعضی گمان برده اند که به راء مهمله است. و در برهان این لفظ به جهت همین معنی به راء مهمله مرقوم است. (آنندراج) (غیاث اللغات)
باز کردن. افتتاح کردن: یکی گنج را در گشادند باز. فردوسی. که تا کس نگوید سخن جز به راز نهانی در دژ گشادند باز. فردوسی. با که گرو بست زمین کز میان بازگشاید کمر آسمان. نظامی. گوهرآمای گنج خانه راز گنج گوهر چنین گشاید باز. نظامی. وآنچه گشایی ز در عز و ناز بر تو همان در بگشایند باز. نظامی. بیا که فرقت تو چشم من چنان دربست که فتح باب وصالت مگر گشاید باز. حافظ. ، نجات. رهائی، عفونامه. (ناظم الاطباء) ، تفاخر. منت. (آنندراج). و بعضی گمان برده اند که به راء مهمله است. و در برهان این لفظ به جهت همین معنی به راء مهمله مرقوم است. (آنندراج) (غیاث اللغات)
گفتنی. آنچه درخور اظهار کردن است. آنچه باید اطلاع داده شود: خواجه را از راه غور بغزنین باید آمد تا ما را ببیند و بمشافهه آنچه بازنمودنی است بازنماید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 532)
گفتنی. آنچه درخور اظهار کردن است. آنچه باید اطلاع داده شود: خواجه را از راه غور بغزنین باید آمد تا ما را ببیند و بمشافهه آنچه بازنمودنی است بازنماید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 532)