جدول جو
جدول جو

معنی بازستاندن - جستجوی لغت در جدول جو

بازستاندن
(مُ رَ سَ)
پس گرفتن. مسترد داشتن: بهرام گفت شما دانید که ملوک عجم و پدران من با شما چند نیکوئی کرده اند و دانید که ملک از پس پدر مرا حق است و اهل عجم کسی را داده اند از آن که من غایب بودم، اکنون بر شماست مرا نصرت و یاری کردن تا من این ملک بازستانم. (ترجمه طبری بلعمی).
زمانه هر چه دادت بازبستاند
تو ای نادان تن من این ندانستی.
ناصرخسرو.
وزیران گفتند پدر را بگوی تا ترا از وی (از اسکندر) بازستاند. دختر گفت مرا آن زهره نباشد. (اسکندرنامۀ نسخۀ سعید نفیسی). روزی اشموئیل را گفتند که ما را با عمالقه باید حرب کنیم و تابوت سکینه از ایشان بازستانیم. (قصص الانبیاء ص 141).
بدهی وآنگهی نیارامی
تا همه داده بازنستانی.
مسعود سعد.
دزدی بوسه عجب دزدی خوش عاقبتست
که اگر بازستانند دوچندان گردد.
صائب (از ارمغان آصفی)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بازستدن
تصویر بازستدن
پس گرفتن، بازستاندن، بازگرفتن، واپس گرفتن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از باز ماندن
تصویر باز ماندن
به جا ماندن، باقی ماندن
عقب ماندن، واپس ماندن
از کار ماندن، به مقصود نرسیدن
خسته شدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از استاندن
تصویر استاندن
ستاندن، باز گرفتن چیزی از کسی، گرفتن
فرهنگ فارسی عمید
(مُ بَ حَ)
رساندن. بردن. تحویل دادن.
لغت نامه دهخدا
(مُ رَ عَ)
واستدن. بازگرفتن.واپس گرفتن. مسترد داشتن. گرفتن. ستدن:
دل بمهر امیر دادستم
کس نگوید که داده بازستان.
فرخی.
و احتیاط مال بکردند آنچه سالار بدیشان داده بود بازستده بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 236). و وی [بونصر] جملۀ آنرا بداد و در حال به خزانه فرستادند و خط خازنان بازستد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 260). و در حال چیزی بیشتر نگفتم [احمد حسن] که امیر را سخت حریص دیدم در بازستدن مال. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 259). و بدیشان [سیمجوریان] امیران خود و پیلان را که در جنگ رخنه گرفته بودند بازستدند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 203). ترسیدند کرمان بازستدندی که لشکرهای ما بر آن جانب بهمدان نیرو میکردند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 438).
تا جای پدر بازستانند ز دیوان
آنها که سزای صلواتند و ثنااند.
ناصرخسرو.
کرا داد چیزی کزو بازنستد
کرا برگرفت اونیفکند بازش.
ناصرخسرو.
ستاننده چابک ربائی است [دنیا] زود
که نتوان ستد باز، هرچ آن ربود.
اسدی.
گفت وسکاره کش تیان خوانی
آنچنان ده که بازبستانی.
(از حاشیۀ فرهنگ خطی اسدی نخجوانی).
اسفندیار مصاف ایشان بشکست و درفش کابیان بازستد. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 52).
برد آن برات و بازگرفت، این غرامت است
داد آن غلام و بازستد، این تحکم است.
خاقانی.
هدایت را زمن پرواز مستان
چو اول دادی آخر بازمستان.
نظامی.
چه بخشد مرد را این سفله ایام
که یکیک بازنستاند سرانجام
بصد نوبت دهد جانی به آغاز
به یک نوبت ستاند عاقبت باز.
نظامی.
باﷲ که دل از تو بازنستانم
ور در سر کار خود رود جانم.
سعدی (طیبات).
چون مرا عشق تو از هر دو جهان بازستد
چه غم از سرزنش هر دو جهانم باشد.
سعدی (بدایع).
وز انعامت همیدون چشم داریم
که دیگر بازنستانی عطا را.
سعدی (خواتیم).
او را از عبداﷲ حکیم بازستدند، زیرا که او کفو او نبود. (تاریخ قم ص 196)
لغت نامه دهخدا
(کِ زَ دَ)
ستاندن. گرفتن. اخذ:
من زکوهاستان او در قحطسال
هم بصاعی باد می پیمود بس.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 207)
لغت نامه دهخدا
(مَ دَ)
متعدی باختن. بر حریف غالب شدن. بازانیدن. و رجوع به باختن و بازانیدن شود، مؤاخذه. بازخواست
لغت نامه دهخدا
(سَ / سِ تَ)
ستاندن. ستدن: و هر سال خراج بستاندی و عمارت بسیار کرد. (قصص العلماء ص 88). و رجوع به ستاندن شود.
- بده بستان، در تداول عامه، داد و ستد. دادن و ستدن. رجوع به داد و ستد شود
لغت نامه دهخدا
(فِ نَ / نِ گَ تَ)
واستدن. واپس گرفتن. استرداد. بازگرفتن. پس گرفتن. بازستاندن:
لیک آن داده را به هشیاری
واستاند که نیک بدگهر است.
خاقانی.
بده یک بوسه تا ده واستانی
از این به چون بود بازارگانی.
نظامی.
واستانیم آنکه تا داند یقین
خرمن آن ماست خوبان خوشه چین.
مولوی.
گرچه چون نشفش کند تو قادری
کش از ایشان واستانی واخری.
مولوی.
واستان از دست دیوانه سلاح
تا زتو راضی شود عدل صلاح.
مولوی.
دست بجان نمیرسد تا به تو برفشانمش
بر که توان نهاد دل تا ز تو واستانمش.
مولوی
لغت نامه دهخدا
(مَ)
دور کردن. دفع کردن. طرد کردن. (ناظم الاطباء). راندن: چندانکه او بمرو رسید کدخدای اورا بازراندند و وزارت بعبدالله بن عزیز تفویض کردند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 56).
لغت نامه دهخدا
(مُ بَ قَ)
باقی ماندن. (ناظم الاطباء). بجای ماندن. به یادگار ماندن:
بمرد او و آن تخت از او بازماند
از آن پس که کام بزرگی براند.
فردوسی.
من و مادرم ایدرو چند زن
نیای کهن بازمانده بمن.
فردوسی.
چو او بگذرد زین سرای سپنج
از او بازماند بگفتار گنج.
فردوسی.
و چون بکشتندش (ابومسلم را) سی و هفت ساله بود و هیچ چیز از املاک و عقار وبنده و غیره از وی بازنماند مگر پنج کنیزک خدمت کننده. (مجمل التواریخ و القصص).
این جهان بر مثال مردار است
کرکسان اندر و هزار هزار
این مر انرا همی زند مخلب
وان مر اینرا همی زند منقار
آخرالامر بگذرند همه
وزهمه بازماند این مردار.
سنایی (از فرهنگ ضیاء).
غرض نقشی است کز ما بازماند
که هستی را نمی بینم بقایی.
سعدی (گلستان).
گر چو فرهادم به تلخی جان برآید باک نیست
بس حکایت های شیرین بازمی ماند ز من.
حافظ.
از پس وفات او بریهه و ام کلثوم او بازماندند. (تاریخ قم ص 218). و از او چهار پسر... و چهار دختر بازمانده اند. (تاریخ قم ص 219). آنچه از مائدۀ اشعریان بازماند ما که زنان رسول بودیم بر یکدیگر قسمت نمودیم. (تاریخ قم ص 275).
، شاه تیر. (رشیدی). شاه تیر به اعتبار اینکه بازۀ اشجار است. (آنندراج) (انجمن آرای ناصری)، شاخ درخت، چه گویا بازوی آن است. (انجمن آرای ناصری)، چوب کنده که از آن قپان و ترازو آویزند. (برهان قاطع)، چوب کنده فلک را گویند. (فرهنگ جهانگیری)، باز باشد بمعنی باع عربی. (آنندراج) (انجمن آرا) (جهانگیری). بهمان معنی باز است که از سر این انگشت تا انگشت دیگر هنگام گشادگی دستها فاصله بوده باشد. (آنندراج) (انجمن آرای ناصری). مقدار گشادگی میان هر دو دست را گویند چون دستها را از هم بگشایند و آنرا به عربی باع و به ترکی قلاج خوانند. (برهان قاطع) (جهانگیری). باع یعنی مقدار دو دست گشاده و بدین معنی یازه (بیای حطی) نیز گفته اند.
و منوچهری گوید:
آفرین زان مرکبی کو بشنود در نیم شب
بانگ پای مورچه در زیر چاه شست باز.
(از رشیدی).
اسدی گوید:
چهی ژرف دیدند صدبازه راه
یکی چرخ گردنده بالای چاه.
مقدار باز کردن دست است. (شعوری ج 1 ص 192)، در جهانگیری فضای بین جدارین و خلأ بین جبلین که عبارت از کوی (کذا) و دره باشد. و بدین معنی لغتی است در باز بمعنی گشاده. (رشیدی). فاصله میان دو دیوار و دو کوه. (شعوری ج 1ص 192) (آنندراج) (انجمن آرای ناصری). فاصله میان دو دیوار و دو کوه را نیز گویند که عبارت از کوچه و دره باشد. (برهان قاطع) (جهانگیری). در تداول محلی خراسان، فاصله وسیع میان دو کوه، در تداول کرمان، فاصله بین دو کرت زراعتی، جنس مرغ باز را گویند. (رشیدی ج 1 ص 192)، فاصله میان دو بال پرندگان یا هواپیما. (لغات مصوبۀ فرهنگستان)
لغت نامه دهخدا
(شَ غَ دَ / دِ)
باجدار. کسی که عشور زمین و خراج باغ و اشجار و بوستان را میگیرد. عامل. محصل اموال دولتی. (شعوری ج 1 ص 180). باجگیر. باج ستان، مأمور مالیات. باجدار. کسی که باج دریافت میکند، محکم کرده. استوار: چون خیمه ای محکم بیک ستون است برداشته وطنابهای آن بازکشیده. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 386)
لغت نامه دهخدا
(مُ)
بهوا انداختن. بهوا پرواز دادن:
از شمس دین چه آید جز افتخار دین
لابد که باز بازپراند ز آشیان.
سوزنی
لغت نامه دهخدا
(مَ ءَ)
گرفتن باج. باج ستدن:
شاه بی شهر چون ستاند باج
شهر بی ده زبون شود ز خراج.
اوحدی.
... تاج بخش خسروان روی زمین، باج ستان سلطان روم و خاقان چین (شاه اسماعیل صفوی) . (حبیب السیر چ قدیم طهران ج 3 جزو 4 ص 322)
لغت نامه دهخدا
(مُ رَ حَ)
نشاندن. جلوس دادن.
- باز جای نشاندن، بجای اول نشاندن. بحال اول باز گرداندن: و ملک الروم را بگرفت پس آزاد کرد و بازجای نشاند. (فارسنامه ابن البلخی ص 94).
لغت نامه دهخدا
(مَ رَ)
بازگرداندن. طلبیدن:
غمی گشت و لشکر همه بازخواند
بزودی سلیح و درم برفشاند.
فردوسی.
ز ری مردک شوم را بازخوان
ورا مردم شوم و بدساز خوان.
فردوسی.
سکندر بدو گفت کاینست راست
تو طینوش را بازخوانی رواست.
فردوسی.
ز خیمه فرستاده را بازخواند
بتندی سخنها فراوان براند.
فردوسی.
و من همی گویم که او [خالد بن ولید] منافق است، او را باز باید خواندن. (ترجمه طبری بلعمی). حیلت می ساخت [التونتاش] ... تا رضای آن خداوند را بباب مادر یافت... و ما را از مولتان بازخواند و بهرات بازفرستاد. (تاریخ بیهقی). و ما را [مسعود] از مولتان بخواند باز [محمود] . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 215). پیش کسری گفتند که او نافرمانی میکند و سرکشی، نامه نوشت که او را بازخواند. (قصص الانبیاء ص 225). از بردسیر نوشتند و لشکر بازخواندند. (المضاف الی بدایعالازمان ص 44).
لغت نامه دهخدا
(مَ)
باز استادن از. عقب ماندن. توقف کردن. دست کشیدن. ترک کردن. بازداشته شدن. منع کرده شدن. برطرف کردن. (ناظم الاطباء) : آن ماهی چهل روز از خوردن بازایستادتا یونس را آسیبی نرسد. (مجمل التواریخ و القصص)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
باژ گرفتن. باژستدن. مکس
لغت نامه دهخدا
تصویری از واستاندن
تصویر واستاندن
واستدن پس گرفتن باز پس گرفتن: (بده یک بوسه تا ده واستانی ازین به چون بود بازارگانی ک) (نظامی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فاستاندن
تصویر فاستاندن
باز ستاندن باز گرفتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بازنشاندن
تصویر بازنشاندن
فتنه را خاموش کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بازماندن
تصویر بازماندن
باقیماندن، بیادگار ماندن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از استاندن
تصویر استاندن
ستاندن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بازستدن
تصویر بازستدن
پس گرفتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از باج ستاندن
تصویر باج ستاندن
باج گرفتن باج ستدن
فرهنگ لغت هوشیار
عقب ماندن عقب افتادن واپس افتادن، از کار ماندن و بهدف نرسیدن خسته شدن، بجا گذاشتن بجا ماندن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ایستاندن
تصویر ایستاندن
خواهدایستاند بایستان ایستاننده ایستانده)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فاستاندن
تصویر فاستاندن
((س دَ))
بازستاندن، باز گرفتن، فاستدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از باز راندن
تصویر باز راندن
((دَ))
حکایت کردن، بیان کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از باز ماندن
تصویر باز ماندن
((دَ))
واماندن، پس افتادن، به جا ماندن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بازخواندن
تصویر بازخواندن
((خا دَ))
طلب کردن، خواستن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ایستاندن
تصویر ایستاندن
متوقق کردن
فرهنگ واژه فارسی سره
ازکار ماندن، جداماندن، دنبال افتادن، عقب افتادن، عقب ماندن، واپس ماندن، ایستادن، توقف کردن، متوقف شدن، خسته شدن، کوفته شدن، به جا گذاشتن، به جای ماندن، پس ماندن
فرهنگ واژه مترادف متضاد