نجات یافتن. رهیدن: تنت بجان ای پسر این جان تست بازرهد روزی از آبستنی. ناصرخسرو. گویند بگوی ترک ترکت تا بازرهی ز پاسبانی ترک چو تو ترک نبود آسان ترکی تو نه دوغ ترکمانی. سنائی
نجات یافتن. رهیدن: تنت بجان ای پسر این جان تست بازرهد روزی از آبستنی. ناصرخسرو. گویند بگوی ترک تُرکت تا بازرهی ز پاسبانی تَرک چو تو تُرک نبود آسان ترکی تو نه دوغ ترکمانی. سنائی
واچیدن، برچیدن، برداشتن، جمع کردن، برای مثال عنقا شکار می نشود دام بازچین / کاینجا همیشه بادبه دست است دام را (حافظ - ۳۰)، گرد آوردن، تک تک جمع کردن، چیزی گسترده را درهم پیچیدن
واچیدن، برچیدن، برداشتن، جمع کردن، برای مِثال عنقا شکار می نشود دام بازچین / کاینجا همیشه بادبه دست است دام را (حافظ - ۳۰)، گرد آوردن، تک تک جمع کردن، چیزی گسترده را درهم پیچیدن
برداشتن. (آنندراج). گسترده را پیچیدن. منبسطی را درنوردیدن. بساط را جمع کردن. مقابل گستردن. واچیدن: عنقا شکار کس نشود، دام بازچین کانجا همیشه باد بدست است دام را. حافظ.
برداشتن. (آنندراج). گسترده را پیچیدن. منبسطی را درنوردیدن. بساط را جمع کردن. مقابل گستردن. واچیدن: عنقا شکار کس نشود، دام بازچین کانجا همیشه باد بدست است دام را. حافظ.
دوباره دیدن. وادیدن. دیگرباره دیدن. مشاهده کردن: اگر بازبینم ترا شادمان پر از درد گردد دل بدگمان. فردوسی. برو زود کانجا فتاده ست اوی مگر بازبینیش یک باره روی. فردوسی. دریغ آن نبرده سوار دلیر که بازش ندید آن خردمند پیر. فردوسی. مگر بازبینم بر و یال تو سر و بازو و چنگ و کوپال تو. فردوسی. و مزاج طبایع سخن پیوستند و ارتفاع طالع به اصطرلاب بازدیدند. (سندبادنامه ص 331). نبینم روی او، گر بازبینم پرآتش بادچشم نازنینم. نظامی. یا رب تو آشنا را مهلت ده و سلامت چندانکه بازبیند دیدار آشنا را. سعدی (بدایع). گفتم از ورطۀ عشقت بصبوری بدر آیم بازمیبینم دریا نه پدید است کرانش. سعدی (طیبات).
دوباره دیدن. وادیدن. دیگرباره دیدن. مشاهده کردن: اگر بازبینم ترا شادمان پر از درد گردد دل بدگمان. فردوسی. برو زود کانجا فتاده ست اوی مگر بازبینیش یک باره روی. فردوسی. دریغ آن نبرده سوار دلیر که بازش ندید آن خردمند پیر. فردوسی. مگر بازبینم بر و یال تو سر و بازو و چنگ و کوپال تو. فردوسی. و مزاج طبایع سخن پیوستند و ارتفاع طالع به اصطرلاب بازدیدند. (سندبادنامه ص 331). نبینم روی او، گر بازبینم پرآتش بادچشم نازنینم. نظامی. یا رب تو آشنا را مهلت ده و سلامت چندانکه بازبیند دیدار آشنا را. سعدی (بدایع). گفتم از ورطۀ عشقت بصبوری بدر آیم بازمیبینم دریا نه پدید است کرانش. سعدی (طیبات).
دویدن بشتاب. بسویی رفتن: منصور در حال برجست و پیش صادق بازدوید و در صدرش بنشاند. (تذکرهالاولیاء عطار). چون نظر احمد بر سیدابوالحسن آمد، درجای برجست و به پیش او بازدوید. (تاریخ قم ص 212)
دویدن بشتاب. بسویی رفتن: منصور در حال برجست و پیش صادق بازدوید و در صدرش بنشاند. (تذکرهالاولیاء عطار). چون نظر احمد بر سیدابوالحسن آمد، درجای برجست و به پیش او بازدوید. (تاریخ قم ص 212)
دور کردن. دفع کردن. طرد کردن. (ناظم الاطباء). راندن: چندانکه او بمرو رسید کدخدای اورا بازراندند و وزارت بعبدالله بن عزیز تفویض کردند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 56).
دور کردن. دفع کردن. طرد کردن. (ناظم الاطباء). راندن: چندانکه او بمرو رسید کدخدای اورا بازراندند و وزارت بعبدالله بن عزیز تفویض کردند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 56).
خریدن. ابتیاع کردن. از نو خریدن فروخته را: و به هر شهر کس ببردندی و خط بیاع بدان عرض کردندی بسود بازخریدندی ناگشاده. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 146) ، مراجعه. دیگربار دیدن. رفتن بدیدار آن که از تو دیدن کرده است. مقابل دیدار کردن، از نو رسیدگی کردن بحساب. کنترل، معاینه (طبیب)
خریدن. ابتیاع کردن. از نو خریدن فروخته را: و به هر شهر کس ببردندی و خط بیاع بدان عرض کردندی بسود بازخریدندی ناگشاده. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 146) ، مراجعه. دیگربار دیدن. رفتن بدیدار آن که از تو دیدن کرده است. مقابل دیدار کردن، از نو رسیدگی کردن بحساب. کنترل، معاینه (طبیب)
سؤال کردن. پرسش کردن: بونصر مشکان خبرهای حقیقت دارد، از وی باز باید پرسید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 178). سحرگاهی استادم مرا بخواند برفتم و حال بازپرسید. (تاریخ بیهقی). آنها کجا شدند و کجا اینها زین بازپرس یکسره دانا را. ناصرخسرو. ز تو گر بازپرسند آن نشانها نیاری هیچ حرفی یاد از آنها. نظامی. بازپرسیدن حدیث نهفت هم تو دانی و هم توانی گفت. نظامی. نام آن شهر بازپرسیدم رفتم و آنچه خواستم دیدم. نظامی.
سؤال کردن. پرسش کردن: بونصر مشکان خبرهای حقیقت دارد، از وی باز باید پرسید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 178). سحرگاهی استادم مرا بخواند برفتم و حال بازپرسید. (تاریخ بیهقی). آنها کجا شدند و کجا اینها زین بازپرس یکسره دانا را. ناصرخسرو. ز تو گر بازپرسند آن نشانها نیاری هیچ حرفی یاد از آنها. نظامی. بازپرسیدن حدیث نهفت هم تو دانی و هم توانی گفت. نظامی. نام آن شهر بازپرسیدم رفتم و آنچه خواستم دیدم. نظامی.
مرکّب از: ب + زاریدن، گریستن بآواز. زاریدن. (از یادداشتهای دهخدا) : دعوت زاریست روزی پنج بار بنده را که در نماز او بزار. مولوی. بزارید وقتی زنی پیش شوی که دیگر مخر نان ز بقال کوی. سعدی. و رجوع به زاریدن شود، نام قیصر روم و نام خواجه سرای داریوش. (از فرهنگ لغات شاهنامه ص 54)
مُرَکَّب اَز: ب + زاریدن، گریستن بآواز. زاریدن. (از یادداشتهای دهخدا) : دعوت زاریست روزی پنج بار بنده را که در نماز او بزار. مولوی. بزارید وقتی زنی پیش شوی که دیگر مخر نان ز بقال کوی. سعدی. و رجوع به زاریدن شود، نام قیصر روم و نام خواجه سرای داریوش. (از فرهنگ لغات شاهنامه ص 54)
برگشتن. بازگشتن. برگردیدن. مراجعت. رجعت کردن. تراجع. بازآمدن. معاودت. (منتهی الارب). بعقب برگشتن. از باز بمعنی عقب و گردیدن. (شعوری) : نگهدار گفتا تو پشت سپاه گر از ما کسی بازگردد ز راه. فردوسی. به پیروزی از اژدها بازگرد نباید که نام اندر آید بگرد. فردوسی. چو پیروزگر بازگردی ز راه به دل شاد و خرم شوی نزد شاه. فردوسی. امیرمحمود حسنک را خلعت داد و فرمود تا بسوی نشابور بازگردد. (تاریخ بیهقی). مرا که بونصرم آواز داد که چون خواجه بازگردد تو بازآی. (تاریخ بیهقی). بدرگاه رفتن صواب تر... اگر بار یابمی فبها و نعم و اگر نه بازگردم. (تاریخ بیهقی). چون به نقطه اعتدالی بازگردد روز و شب روزگار این عالم فرتوت را برنا کند. ناصرخسرو. تو بسکالی که نیز بازنگردی سوی بلا گرت عافیت دهد این بار. ناصرخسرو. گرچه صدبار بازگردد یار سوی او بازگرد چون طومار. سنایی. کسی کو با کسی بدساز گردد بدو روزی همان بد بازگردد. نظامی. تا کارت از و بساز گردد دولت بدر تو بازگردد. نظامی. کجا پرگار گردش ساز گردد بگردشگاه اول بازگردد. نظامی. این سخن پایان ندارد بازگرد سوی خرگوش دلاور تا چه کرد. مولوی. بازمیگردیم ازین ای دوستان سوی مرغ و کشور هندوستان. مولوی. ای فناتان نیست کرده زیر پوست بازگردید از عدم ز آواز دوست. مولوی. خجل بازگردیدن آغاز کرد که شرم آمدش بحث آن راز کرد. سعدی (بوستان). بچندانکه در دست افتد بساز از آن به که گردی تهیدست باز. سعدی (بوستان). وه که گر مرده بازگردیدی در میان قبیله و پیوند. سعدی (گلستان). ، گرفتاری: برف و باران و صاعقه پدید آمد، پیش اصفهبد فرستاد که ما رابازماندگی است و لشکر مرا علف نیست، جواب داد که من حکم آسمانی بازنتوانم داشت، اما بفرمایم تا تعرض نرسانند تا حشم تو ایمن به علوفه شوند. (تاریخ طبرستان) ، حبس شدگی. گرفتاری. (ناظم الاطباء)
برگشتن. بازگشتن. برگردیدن. مراجعت. رجعت کردن. تراجع. بازآمدن. معاودت. (منتهی الارب). بعقب برگشتن. از باز بمعنی عقب و گردیدن. (شعوری) : نگهدار گفتا تو پشت سپاه گر از ما کسی بازگردد ز راه. فردوسی. به پیروزی از اژدها بازگرد نباید که نام اندر آید بگرد. فردوسی. چو پیروزگر بازگردی ز راه به دل شاد و خرم شوی نزد شاه. فردوسی. امیرمحمود حسنک را خلعت داد و فرمود تا بسوی نشابور بازگردد. (تاریخ بیهقی). مرا که بونصرم آواز داد که چون خواجه بازگردد تو بازآی. (تاریخ بیهقی). بدرگاه رفتن صواب تر... اگر بار یابمی فبها و نعم و اگر نه بازگردم. (تاریخ بیهقی). چون به نقطه اعتدالی بازگردد روز و شب روزگار این عالم فرتوت را برنا کند. ناصرخسرو. تو بسکالی که نیز بازنگردی سوی بلا گرت عافیت دهد این بار. ناصرخسرو. گرچه صدبار بازگردد یار سوی او بازگرد چون طومار. سنایی. کسی کو با کسی بدساز گردد بدو روزی همان بد بازگردد. نظامی. تا کارت از و بساز گردد دولت بدر تو بازگردد. نظامی. کجا پرگار گردش ساز گردد بگردشگاه اول بازگردد. نظامی. این سخن پایان ندارد بازگرد سوی خرگوش دلاور تا چه کرد. مولوی. بازمیگردیم ازین ای دوستان سوی مرغ و کشور هندوستان. مولوی. ای فناتان نیست کرده زیر پوست بازگردید از عدم ز آواز دوست. مولوی. خجل بازگردیدن آغاز کرد که شرم آمدش بحث آن راز کرد. سعدی (بوستان). بچندانکه در دست افتد بساز از آن به که گردی تهیدست باز. سعدی (بوستان). وه که گر مرده بازگردیدی در میان قبیله و پیوند. سعدی (گلستان). ، گرفتاری: برف و باران و صاعقه پدید آمد، پیش اصفهبد فرستاد که ما رابازماندگی است و لشکر مرا علف نیست، جواب داد که من حکم آسمانی بازنتوانم داشت، اما بفرمایم تا تعرض نرسانند تا حشم تو ایمن به علوفه شوند. (تاریخ طبرستان) ، حبس شدگی. گرفتاری. (ناظم الاطباء)
شنیدن: هرگز جماعتی که شنیدند سرعشق نشنیده ام که باز نصیحت شنیده اند. سعدی (بدایع). تا بار دگر دبدبۀ کوس بشارت وآواز درای شتران بازشنیدیم. سعدی (طیبات). و رجوع به شنیدن شود، بازگذاشتۀ مرده، ترکه. میراث. مرده ریگ
شنیدن: هرگز جماعتی که شنیدند سرعشق نشنیده ام که باز نصیحت شنیده اند. سعدی (بدایع). تا بار دگر دبدبۀ کوس بشارت وآواز درای شتران بازشنیدیم. سعدی (طیبات). و رجوع به شنیدن شود، بازگذاشتۀ مرده، ترکه. میراث. مرده ریگ
از چیزی خودداری کردن. اجتناب ورزیدن. دوری کردن. تجنب. احتراز. پرهیز کردن: روانت مرنجان و مگداز تن ز خون ریختن بازکش خویشتن. فردوسی. و چون پدر ما پرمان یافت و برادر ما را بغزنین آوردند (آلتونتاش خوارزمشاه) از ایشان بازکشید. (تاریخ بیهقی). بازکش این مسند از آسودگان غسل ده این منبر از آلودگان. نظامی. - پای از کاری بازکشیدن، کناره گیری کردن. دوری جستن: نیست یکی ذره جهان نازکش پای ز انبازی او بازکش. نظامی. - دست بازکشیدن از چیزی یاکاری، امتناع ورزیدن از آن. اجتناب کردن از آن. دوری جستن از آن: دست ذوق از طعام بازکشید خفت و رنجوریش دراز کشید. سعدی (صاحبیه). پسر بفراست دریافت و دست از طعام بازکشید. سعدی (گلستان). - دل از چیزی بازکشیدن، دل برداشتن از آن. ترک گفتن آن را. دوری کردن از آن: رو دل ز جهان بازکش که کیهان بسیار کشیده است چون تو در دام. ناصرخسرو. - سپه بازکشیدن، متوقف کردن سپاه. باز گرداندن سپاه. از جنگ بازداشتن آن: سپه بازکش چون شب آمد بکوش که اکنون برآمد ز ترکان خروش تو در جنگ باشی سپه در گریز مکن با تن خویش چندین ستیز. فردوسی. - سر بازکشیدن از اطاعت، عاصی شدن. امتناع از اطاعت و فرمانبرداری. نافرمانی کردن: هر بزرگی که سر از طاعت او بازکشید سرنگون رفت ز منظر به چه سیصد باز. فرخی. - عنان یالگام یا مهار بازکشیدن، مرکوب را متوقف کردن. مرکوب را نگاه داشتن. از رفتن بازایستادن: لختی عنان مرکب بدخوت باز کش تا دستها فرو ننهد مرکبت بگور. ناصرخسرو. عنان بازکشید و گفت این پسرک را پیش من آرید. (نوروزنامه). چون شاهزاده عنان مرکب بازکشید کنیزک به ویرانه درآمد. (سندبادنامه ص 141). عنان بازکشیدند و او را بر همان جایگه رها کردند. (سندبادنامه ص 253). گر بازکشم قصیدۀ چست او بازکشد قلادۀ شست. نظامی. آن کودک لگام او را بازکشید. (تاریخ قم ص 299).
از چیزی خودداری کردن. اجتناب ورزیدن. دوری کردن. تجنب. احتراز. پرهیز کردن: روانت مرنجان و مگداز تن ز خون ریختن بازکش خویشتن. فردوسی. و چون پدر ما پرمان یافت و برادر ما را بغزنین آوردند (آلتونتاش خوارزمشاه) از ایشان بازکشید. (تاریخ بیهقی). بازکش این مسند از آسودگان غسل ده این منبر از آلودگان. نظامی. - پای از کاری بازکشیدن، کناره گیری کردن. دوری جستن: نیست یکی ذره جهان نازکش پای ز انبازی او بازکش. نظامی. - دست بازکشیدن از چیزی یاکاری، امتناع ورزیدن از آن. اجتناب کردن از آن. دوری جستن از آن: دست ذوق از طعام بازکشید خفت و رنجوریش دراز کشید. سعدی (صاحبیه). پسر بفراست دریافت و دست از طعام بازکشید. سعدی (گلستان). - دل از چیزی بازکشیدن، دل برداشتن از آن. ترک گفتن آن را. دوری کردن از آن: رو دل ز جهان بازکش که کیهان بسیار کشیده است چون تو در دام. ناصرخسرو. - سپه بازکشیدن، متوقف کردن سپاه. باز گرداندن سپاه. از جنگ بازداشتن آن: سپه بازکش چون شب آمد بکوش که اکنون برآمد ز ترکان خروش تو در جنگ باشی سپه در گریز مکن با تن خویش چندین ستیز. فردوسی. - سر بازکشیدن از اطاعت، عاصی شدن. امتناع از اطاعت و فرمانبرداری. نافرمانی کردن: هر بزرگی که سر از طاعت او بازکشید سرنگون رفت ز منظر به چه سیصد باز. فرخی. - عنان یالگام یا مهار بازکشیدن، مرکوب را متوقف کردن. مرکوب را نگاه داشتن. از رفتن بازایستادن: لختی عنان مرکب بدخوت باز کش تا دستها فرو ننهد مرکبت بگور. ناصرخسرو. عنان بازکشید و گفت این پسرک را پیش من آرید. (نوروزنامه). چون شاهزاده عنان مرکب بازکشید کنیزک به ویرانه درآمد. (سندبادنامه ص 141). عنان بازکشیدند و او را بر همان جایگه رها کردند. (سندبادنامه ص 253). گر بازکشم قصیدۀ چست او بازکشد قلادۀ شست. نظامی. آن کودک لگام او را بازکشید. (تاریخ قم ص 299).
خلاص شدن. رها شدن. (ناظم الاطباء). وارستن. آزاد شدن. خلاص یافتن. بازرهیدن: سال دیگر گر توانم وارهید از مهمات آن طرف خواهم دوید. مولوی. نه سحابش ره زند خود نه غروب وارهید او از فراق سینه کوب. مولوی. تا از این طوفان بیداری و هوش وارهیدی این ضمیر و چشم و گوش. مولوی. گردنش بشکست و مغز وی درید جان ما از قید و محنت وارهید. مولوی. وارهیدند از جهان پیچ پیچ کس نگرید بر فوات هیچ هیچ. مولوی. تا ز سکسک وارهد خوش پی شود شیره را زندان کنی تا می شود. مولوی. تا از این گرداب دوران وارهی بر سر گنج وصالم پانهی. مولوی. که دعائی همتی تا وارهم تا از این بند نهان بیرون جهم. مولوی
خلاص شدن. رها شدن. (ناظم الاطباء). وارستن. آزاد شدن. خلاص یافتن. بازرهیدن: سال دیگر گر توانم وارهید از مهمات آن طرف خواهم دوید. مولوی. نه سحابش ره زند خود نه غروب وارهید او از فراق سینه کوب. مولوی. تا از این طوفان بیداری و هوش وارهیدی این ضمیر و چشم و گوش. مولوی. گردنش بشکست و مغز وی درید جان ما از قید و محنت وارهید. مولوی. وارهیدند از جهان پیچ پیچ کس نگرید بر فوات هیچ هیچ. مولوی. تا ز سکسک وارهد خوش پی شود شیره را زندان کنی تا می شود. مولوی. تا از این گرداب دوران وارهی بر سر گنج وصالم پانهی. مولوی. که دعائی همتی تا وارهم تا از این بند نهان بیرون جهم. مولوی
رسیدن. وارد شدن: امیر بر نسختی که آورده آمده است عهد بندد بر آن شرط چون ببغداد بازرسد امیرالمؤمنین منشوری تازه فرستد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 293). رسولان بازرسیدند. (ایضاً ص 112). بازرسیدند و پیغامها بدادند. (ایضاً). تو بر بالای علم آنگه رسی باز که بر شاهین همت نشکنی پر. ناصرخسرو. چو آن ترتیب فرمود جاسوسان بازرسیدند و خبر دادند که خاقان و جمله لشکر بشراب و نشاط مشغول اند. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 80) ، فرار. پشت دادگی. (ناظم الاطباء)
رسیدن. وارد شدن: امیر بر نسختی که آورده آمده است عهد بندد بر آن شرط چون ببغداد بازرسد امیرالمؤمنین منشوری تازه فرستد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 293). رسولان بازرسیدند. (ایضاً ص 112). بازرسیدند و پیغامها بدادند. (ایضاً). تو بر بالای علم آنگه رسی باز که بر شاهین همت نشکنی پر. ناصرخسرو. چو آن ترتیب فرمود جاسوسان بازرسیدند و خبر دادند که خاقان و جمله لشکر بشراب و نشاط مشغول اند. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 80) ، فرار. پشت دادگی. (ناظم الاطباء)
گداختن و ذوب کردن. (ناظم الاطباء). در آنندراج بزازیدن آمده است و ظاهراً صورت صحیح کلمه هم همین باشد زیرا مصدر دیگر آن بزاختن است. رجوع به بزاختن و بزازیدن شود، عاجز شدن. درمانده و مغلوب شدن
گداختن و ذوب کردن. (ناظم الاطباء). در آنندراج بزازیدن آمده است و ظاهراً صورت صحیح کلمه هم همین باشد زیرا مصدر دیگر آن بزاختن است. رجوع به بزاختن و بزازیدن شود، عاجز شدن. درمانده و مغلوب شدن