دوباره دیدن. وادیدن. دیگرباره دیدن. مشاهده کردن: اگر بازبینم ترا شادمان پر از درد گردد دل بدگمان. فردوسی. برو زود کانجا فتاده ست اوی مگر بازبینیش یک باره روی. فردوسی. دریغ آن نبرده سوار دلیر که بازش ندید آن خردمند پیر. فردوسی. مگر بازبینم بر و یال تو سر و بازو و چنگ و کوپال تو. فردوسی. و مزاج طبایع سخن پیوستند و ارتفاع طالع به اصطرلاب بازدیدند. (سندبادنامه ص 331). نبینم روی او، گر بازبینم پرآتش بادچشم نازنینم. نظامی. یا رب تو آشنا را مهلت ده و سلامت چندانکه بازبیند دیدار آشنا را. سعدی (بدایع). گفتم از ورطۀ عشقت بصبوری بدر آیم بازمیبینم دریا نه پدید است کرانش. سعدی (طیبات).