جدول جو
جدول جو

معنی بازدیدن - جستجوی لغت در جدول جو

بازدیدن(مُ)
دوباره دیدن. وادیدن. دیگرباره دیدن. مشاهده کردن:
اگر بازبینم ترا شادمان
پر از درد گردد دل بدگمان.
فردوسی.
برو زود کانجا فتاده ست اوی
مگر بازبینیش یک باره روی.
فردوسی.
دریغ آن نبرده سوار دلیر
که بازش ندید آن خردمند پیر.
فردوسی.
مگر بازبینم بر و یال تو
سر و بازو و چنگ و کوپال تو.
فردوسی.
و مزاج طبایع سخن پیوستند و ارتفاع طالع به اصطرلاب بازدیدند. (سندبادنامه ص 331).
نبینم روی او، گر بازبینم
پرآتش بادچشم نازنینم.
نظامی.
یا رب تو آشنا را مهلت ده و سلامت
چندانکه بازبیند دیدار آشنا را.
سعدی (بدایع).
گفتم از ورطۀ عشقت بصبوری بدر آیم
بازمیبینم دریا نه پدید است کرانش.
سعدی (طیبات).
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بازدید
تصویر بازدید
دیدار کردن، دیدار دوباره، به دیدن کسی رفتن که قبلاً به ملاقات آمده، رسیدگی به کاری
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بازچیدن
تصویر بازچیدن
واچیدن، برچیدن، برداشتن، جمع کردن، برای مثال عنقا شکار می نشود دام بازچین / کاینجا همیشه بادبه دست است دام را (حافظ - ۳۰)، گرد آوردن، تک تک جمع کردن، چیزی گسترده را درهم پیچیدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بازدادن
تصویر بازدادن
واپس دادن. پس دادن، بازگرداندن، دادن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بازیدن
تصویر بازیدن
باختن، بازی کردن، برای مثال عشق بازیدن چنان شطرنج «بازیدن» بود / عاشقی کردن نیاری دست سوی او میاز (منوچهری - ۵۳)
فرهنگ فارسی عمید
(تَ)
بازی کردن. باختن. (شعوری ج 1 ص 180) (ناظم الاطباء) (حاشیۀ برهان قاطع چ معین) :
زمانی سوی گوسفندان شویم
ز بازیدن و لهو خندان شویم.
فردوسی.
چو طفل باهمه بازید و بی وفائی کرد
عجب تر آنکه نگشتند هیچ از او استاد.
سعدی.
لغت نامه دهخدا
(لَ مَ)
برآورد (حاصل مزرعه و درآمد و امثال آن)، تقویم، تخمین، حدس قسمت بنایی، حزر، تقویم حاصلی ندرویده و ناچیده: ودر حین بازدید محال، معتمدی از دیوان اعلی تعیین میشود که در حضور او عمل و سایر مأمورین بازدید نمایند، (تذکرهالملوک ص 46)، و بعد از آنکه نسخۀ بازدید برقم وزیر دیوان اعلی رسید ... (تذکرهالملوک ص 51)،
- دائرۀ بازدید، دائره رسیدگی به حسابها،
- دید و بازدید،
- مأمورین بازدید، تقویم کنندگان: به اتفاق عمال و مأمورین بازدید روانۀ محال میگردد، (تذکرهالملوک چ دبیرسیاقی ص 51)
لغت نامه دهخدا
اصطلاح مخصوص عهد صفوی، آن چه بایدبازدید و تقویم شود، محصولی که ارتفاع آن در آغاز مشکوک بوده و تعیین مالیات آن منوط بدیدار مجدد آن بوده است: محصولات محال اصفهان، که بعضی بچهار یک نسق وبرخی بازدیدی و بعضی بعلت آفت ارضی یا سماوی مقرر شده باشد که بازدید شود، (تذکرهالملوک چ دبیرسیاقی ص 51)، و در رفع محصول محالی که بعلت آفت ارضی و سماوی یا اینکه بازدیدی باشد، بعد از عرض بخدمت اقدس یا وزیر دیوان اعلی مقرر میگردد که ... (همان کتاب ص 46)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
برگرداندن. (ارمغان آصفی). واپس دادن. (ناظم الاطباء). برگردانیدن. (آنندراج). پس دادن: موسی گفت بمن بگرو تا من خدای را دعا کنم تا ترا جوانی بازدهد. و قوت بازدهد. (ترجمه طبری بلعمی).
بدو بازدادند فرزند اوی
بخوبی بجستند پیوند اوی.
فردوسی.
ز بس کز جهان آفرین کرد یاد
ببخشود و دیده بدو بازداد.
فردوسی.
بمن بر ببخشای تخت و کلاه
مرا بازده باز گنج و سپاه.
فردوسی.
دل بازده بخوشی ورنه ز درگه شه
فردات خیل تاشی ترک آورم تتاری.
منوچهری.
این پدریان نخواهند که این مال خداوند بازخواهد چه ایشان خود آلوده اند و مال ستده اند، دانند که باز باید داد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 258). فرمود تا رسول او را بخوبی بازگردانیدن بر آن شرط که هر قلعت از حدود غرجستان گرفته بازدهد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 114). و آن شتر و گوسفندان که بغارت برده بود همه بازداد. (تاریخ سیستان). پس صلح کردند و کیکاوس را بازدادند. (فارسنامۀ ابن البلخی).
دیده را خواب ز خون خاست که خون آرد خواب
هرچه خون جگر است آن به جگر بازدهید.
خاقانی.
چراقوم را بمن نسپردی تا بسلامت بتو بازدهم ؟ (قصص الانبیاء ص 114). گنده پیر گفت: جامه قبول نکرد و بمن بازداد. (سندبادنامه ص 244). هر دو چنگ در پیرزن زدند که دروغ میگوئی، زر ما بازده، قاضی حکم کرد که زر بازده. (سندبادنامه ص 295). شکنجه بر کعبش نهادند تا ودایع وذخایر پس داد و دفاین بدست بازداد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 344).
کفش دهی بازدهندت کلاه
پرده دری پرده درندت چو ماه.
نظامی.
تو نیکوئی کن و در دجله انداز
که ایزد در بیابانت دهد باز.
سعدی (صاحبیه).
سالار دزدان را براو رحمت آمد، جامه اش بازداد. سعدی (گلستان).
دل شکسته مروت بود که بازدهند
که باز میدهد این دردمند را دل ریش ؟
سعدی (خواتیم).
دهن خویش به دشنام میالا زنهار
کاین زر قلب به هر کس که دهی بازدهد.
صائب.
، مراجعت کردن. برگشتن: و جاسوسان را باز به هر گوشه ای فرستاد و خویشتن جائی توقف کرد تا جاسوسان بازرسند. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 70). باد خوش یاری کرد تا به ولایت خویش بازرسیدیم. (مجمل التواریخ و القصص). زن کفشگر بازرسید. (کلیله و دمنه). درودگر بازرسید. (کلیله و دمنه). روز دیگر بازرگان از سفر بازرسید و آن پای تابه بدید. (سندبادنامه ص 262). کبک نر از سفر بازرسید ماده را از هیبت و صورت خود متغیر دید. (سندبادنامه ص 124). در ضمان سعادت بمقر ملک و دولت بازرسید. (سندبادنامه ص 145).
کشتی ز میان به ساحل انداز
باشد که بشهر خود رسی باز.
نظامی (الحاقی).
من بر همه تن شوم غذا ساز
چون قسم جگر بدو رسد باز.
نظامی.
، تحقیق کردن:
معنی قرآن ز قرآن بازرس
با کسی کآتش زده ست اندر هوس.
مولوی.
، دوباره رسیدن:
وگر گوید بشیرین کی رسم باز
بگو با روزۀ مریم همی ساز.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(مَ صَ)
برداشتن. (آنندراج). گسترده را پیچیدن. منبسطی را درنوردیدن. بساط را جمع کردن. مقابل گستردن. واچیدن:
عنقا شکار کس نشود، دام بازچین
کانجا همیشه باد بدست است دام را.
حافظ.
لغت نامه دهخدا
(مَ)
دویدن بشتاب. بسویی رفتن: منصور در حال برجست و پیش صادق بازدوید و در صدرش بنشاند. (تذکرهالاولیاء عطار). چون نظر احمد بر سیدابوالحسن آمد، درجای برجست و به پیش او بازدوید. (تاریخ قم ص 212)
لغت نامه دهخدا
دیدار مجدد دوباره دیدن، ملاقات شخصی از دیگری که وی قبلا بملاقات آمده باشد، رویت مکانی و ناحیه ای، رسیدگی بامری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بازدید
تصویر بازدید
دیدار کردن، دیدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بازدید
تصویر بازدید
يزور
دیکشنری فارسی به عربی
تصویری از بازدید
تصویر بازدید
Visitation
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از بازدید
تصویر بازدید
visite
دیکشنری فارسی به فرانسوی
تصویری از بازدید
تصویر بازدید
בִּקוּר
دیکشنری فارسی به عبری
تصویری از بازدید
تصویر بازدید
ملاقات
دیکشنری فارسی به اردو
تصویری از بازدید
تصویر بازدید
পরিদর্শন
دیکشنری فارسی به بنگالی
تصویری از بازدید
تصویر بازدید
ziara
دیکشنری فارسی به سواحیلی
تصویری از بازدید
تصویر بازدید
ziyaret
دیکشنری فارسی به ترکی استانبولی
تصویری از بازدید
تصویر بازدید
방문
دیکشنری فارسی به کره ای
تصویری از بازدید
تصویر بازدید
訪問
دیکشنری فارسی به ژاپنی
تصویری از بازدید
تصویر بازدید
bezoek
دیکشنری فارسی به هلندی
تصویری از بازدید
تصویر بازدید
आगमन
دیکشنری فارسی به هندی
تصویری از بازدید
تصویر بازدید
kunjungan
دیکشنری فارسی به اندونزیایی
تصویری از بازدید
تصویر بازدید
การเยี่ยมเยียน
دیکشنری فارسی به تایلندی
تصویری از بازدید
تصویر بازدید
visita
دیکشنری فارسی به اسپانیایی
تصویری از بازدید
تصویر بازدید
visita
دیکشنری فارسی به ایتالیایی
تصویری از بازدید
تصویر بازدید
访问
دیکشنری فارسی به چینی
تصویری از بازدید
تصویر بازدید
wizyta
دیکشنری فارسی به لهستانی
تصویری از بازدید
تصویر بازدید
візит
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تصویری از بازدید
تصویر بازدید
Besuch
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از بازدید
تصویر بازدید
визит
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از بازدید
تصویر بازدید
visita
دیکشنری فارسی به پرتغالی