جدول جو
جدول جو

معنی بازرندیدن - جستجوی لغت در جدول جو

بازرندیدن
(مُ حَ کَ)
رنده کردن. صاف کردن. تراشیدن. زدودن:
چشم دلت از خواب غفلت باز کن
زنگ جهل از دل به دانش بازرند.
ناصرخسرو.
و رجوع به رندیدن شود
لغت نامه دهخدا
بازرندیدن
صاف کردن، رنده کردن، تراشیدن، زدودن
تصویری از بازرندیدن
تصویر بازرندیدن
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از افرندیدن
تصویر افرندیدن
آراستن، زینت کردن، زینت دادن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فارندیدن
تصویر فارندیدن
دوباره رندیدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بازگردیدن
تصویر بازگردیدن
بازگشتن، برگشتن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اورندیدن
تصویر اورندیدن
نادرستی کردن
حیله کردن، فریب دادن، کلک زدن، غدر کردن، گربه شانه کردن، چپ رفتن، نیرنگ ساختن، مکایدت کردن، تنبل ساختن، سالوسی کردن، نارو زدن، تبندیدن، حقّه زدن، گول زدن، پشت هم اندازی کردن، دستان آوردن، خدعه کردن، غدر داشتن، شید آوردن، فریفتن، ترفند کردن، کید آوردن، غدر اندیشیدن، مکر کردنبرای مثال ز روز واپسین آن کش خبر نیست / جز اورندیدنش کار دگر نیست (ابوشکور - شاعران بی دیوان - ۸۴)
فرهنگ فارسی عمید
(مُ)
دوباره دیدن. وادیدن. دیگرباره دیدن. مشاهده کردن:
اگر بازبینم ترا شادمان
پر از درد گردد دل بدگمان.
فردوسی.
برو زود کانجا فتاده ست اوی
مگر بازبینیش یک باره روی.
فردوسی.
دریغ آن نبرده سوار دلیر
که بازش ندید آن خردمند پیر.
فردوسی.
مگر بازبینم بر و یال تو
سر و بازو و چنگ و کوپال تو.
فردوسی.
و مزاج طبایع سخن پیوستند و ارتفاع طالع به اصطرلاب بازدیدند. (سندبادنامه ص 331).
نبینم روی او، گر بازبینم
پرآتش بادچشم نازنینم.
نظامی.
یا رب تو آشنا را مهلت ده و سلامت
چندانکه بازبیند دیدار آشنا را.
سعدی (بدایع).
گفتم از ورطۀ عشقت بصبوری بدر آیم
بازمیبینم دریا نه پدید است کرانش.
سعدی (طیبات).
لغت نامه دهخدا
(مُ ضادْدَ)
نجات یافتن. رهیدن:
تنت بجان ای پسر این جان تست
بازرهد روزی از آبستنی.
ناصرخسرو.
گویند بگوی ترک ترکت
تا بازرهی ز پاسبانی
ترک چو تو ترک نبود آسان
ترکی تو نه دوغ ترکمانی.
سنائی
لغت نامه دهخدا
(لَطْوْ)
رسیدن. وارد شدن: امیر بر نسختی که آورده آمده است عهد بندد بر آن شرط چون ببغداد بازرسد امیرالمؤمنین منشوری تازه فرستد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 293). رسولان بازرسیدند. (ایضاً ص 112). بازرسیدند و پیغامها بدادند. (ایضاً).
تو بر بالای علم آنگه رسی باز
که بر شاهین همت نشکنی پر.
ناصرخسرو.
چو آن ترتیب فرمود جاسوسان بازرسیدند و خبر دادند که خاقان و جمله لشکر بشراب و نشاط مشغول اند. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 80) ، فرار. پشت دادگی. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(کَ / کِ دَ / دِ زَ دَ)
فریبانیدن. (از آنندراج) (انجمن آرای ناصری). مکر و حیله کردن. (از ناظم الاطباء) (آنندراج) (برهان). خدعه نمودن. (از ناظم الاطباء). فریب دادن. (برهان) :
ز روز واپسین آن کش خبر نیست
جز اورندیدنش کار دگر نیست.
ابوشکور
لغت نامه دهخدا
(کَ نَ / نِ گِ رِ تَ)
آرایش کردن. زینت کنانیدن. (ناظم الاطباء). زیب دادن و آراستن. مرادف افرازیدن. (فرهنگ میرزا ابراهیم). مصدر افرند است یعنی زیب دادن و زینت دادن و زینت کردن و آراستن. (برهان) (آنندراج). زیب دادن و آراستن. (مجمعالفرس)
لغت نامه دهخدا
(وَ / وُ دَ)
متعدی باختن. بازاندن. بر حریف غالب شدن. رجوع به باختن و بازاندن شود
لغت نامه دهخدا
(دُ تَ)
نیک وارندیدن. رندیدن، فارندیدن: تجریف، فارندیدن سیل زمین را. (یادداشت بخط مؤلف) ، کشیدن. (آنندراج). و رجوع به وارندیدن و رندیدن شود
لغت نامه دهخدا
(صِلَ / لِ دَ)
رندیدن. رنده کردن. رجوع به رندیدن و رنده کردن شود
لغت نامه دهخدا
(مُ)
سبز شدن. دوباره سبز شدن:
شرمش از چشم می پرستان باد
نرگس مست اگر بروید باز.
حافظ.
و رجوع به روییدن شود
لغت نامه دهخدا
(مُ ءَ کَ)
جنبش کردن. برخاستن. بحرکت درآمدن:
عهد و میثاق باز تازه کنیم
از سحرگاه تا بوقت نماز.
باز پدواز خویش بازشویم
چون دده بازجنبد از پدواز.
آغاجی.
رجوع به جنبیدن شود، بمجاز اعتنا کردن. توجه داشتن. پروا داشتن. فرق گذاشتن:
سواری برافکند (گشتاسب) بر هر سوی
فرستاد نامه به هر پهلوی.
که یکتن سر از گل مشویید پاک
ندانید باز از بلندی مغاک
برانید یکسر بدین بارگاه
زره دار و با گرز و رومی کلاه.
فردوسی.
، شناختن:
نشاید که در شهرها بگذرم
مرا بازدانند و کیفر برم.
فردوسی.
بدانست جنگاور پاک رای
که او را همی بازداند همای.
فردوسی.
همی بازدانست بهرام را
بنالید و پرسید از او نام را.
فردوسی.
ترا دام و دد بازداند بمهر
چه مردم بود کت نداند بچهر؟
اسدی.
رستم ز چنگ هجر که هر چند چاره کرد
بیش از خیال بازندانست مر مرا.
ناصرخسرو.
، دانستن.فهمیدن. دریافتن. تشخیص دادن: و به رصد نجومی و حساب زیج تقویم بازدانند. (سندبادنامه ص 331).
جهد کن کز نباتی و کانی
تا به عقلی و تا به حیوانی
بازدانی که در وجود آن چیست
کابدالدهر میتواند زیست.
نظامی.
که سربازی کنیم و جان فشانیم
مگر کاحوال صورت بازدانیم.
نظامی.
خداوندیت را انجام و آغاز
نداند اول و آخر کسی باز.
نظامی.
معشرالجن سورۀ رحمن بخوان
تستطیعوا تنفذوا را بازدان.
مولوی.
نمیدانم آن شب که چون روز شد
کسی بازداندکه باهوش بود.
سعدی (طیبات).
، نظامی در این شعر بازدانستن را بمعنی یافتن و پیدا کردن و جستن بکار برده است:
گر اینجا یک دوهفته بازمانم
بر آن عزمم که جایش بازدانم.
نظامی.
، تحقیق کردن. پژوهش کردن: مهتری بیکبارگی بدو شد (قصی بن کلاب) و خلق را نیکو همیداشت و درویشان را نگرش همیکردو حال همه کس بدیدی و بازدانستی و معلوم کردی و ایشان را چیزها دادی. (ترجمه طبری بلعمی)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
برگشتن. بازگشتن. برگردیدن. مراجعت. رجعت کردن. تراجع. بازآمدن. معاودت. (منتهی الارب). بعقب برگشتن. از باز بمعنی عقب و گردیدن. (شعوری) :
نگهدار گفتا تو پشت سپاه
گر از ما کسی بازگردد ز راه.
فردوسی.
به پیروزی از اژدها بازگرد
نباید که نام اندر آید بگرد.
فردوسی.
چو پیروزگر بازگردی ز راه
به دل شاد و خرم شوی نزد شاه.
فردوسی.
امیرمحمود حسنک را خلعت داد و فرمود تا بسوی نشابور بازگردد. (تاریخ بیهقی). مرا که بونصرم آواز داد که چون خواجه بازگردد تو بازآی. (تاریخ بیهقی). بدرگاه رفتن صواب تر... اگر بار یابمی فبها و نعم و اگر نه بازگردم. (تاریخ بیهقی).
چون به نقطه اعتدالی بازگردد روز و شب
روزگار این عالم فرتوت را برنا کند.
ناصرخسرو.
تو بسکالی که نیز بازنگردی
سوی بلا گرت عافیت دهد این بار.
ناصرخسرو.
گرچه صدبار بازگردد یار
سوی او بازگرد چون طومار.
سنایی.
کسی کو با کسی بدساز گردد
بدو روزی همان بد بازگردد.
نظامی.
تا کارت از و بساز گردد
دولت بدر تو بازگردد.
نظامی.
کجا پرگار گردش ساز گردد
بگردشگاه اول بازگردد.
نظامی.
این سخن پایان ندارد بازگرد
سوی خرگوش دلاور تا چه کرد.
مولوی.
بازمیگردیم ازین ای دوستان
سوی مرغ و کشور هندوستان.
مولوی.
ای فناتان نیست کرده زیر پوست
بازگردید از عدم ز آواز دوست.
مولوی.
خجل بازگردیدن آغاز کرد
که شرم آمدش بحث آن راز کرد.
سعدی (بوستان).
بچندانکه در دست افتد بساز
از آن به که گردی تهیدست باز.
سعدی (بوستان).
وه که گر مرده بازگردیدی
در میان قبیله و پیوند.
سعدی (گلستان).
، گرفتاری: برف و باران و صاعقه پدید آمد، پیش اصفهبد فرستاد که ما رابازماندگی است و لشکر مرا علف نیست، جواب داد که من حکم آسمانی بازنتوانم داشت، اما بفرمایم تا تعرض نرسانند تا حشم تو ایمن به علوفه شوند. (تاریخ طبرستان) ، حبس شدگی. گرفتاری. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ صَ)
خندیدن:
چون سید عامری چنین دید
از گریه گذشت و بازخندید.
نظامی.
گفتی به سخن چو کار بندند
زآن نظره چو غنچه بازخندند.
نظامی.
، توجه کردن. نظر کردن. اعتنا کردن:
کریمانی که با مهمان نشینند
بمهمان بهترک زین بازبینند.
نظامی.
عمل داران چو خود را ساز بینند
به معزولان از این به بازبینند.
نظامی.
، بازدید کردن، دقت کردن. بدقت نگریستن. خوب دیدن:
هر که آموزد اصول دین تو گوئی ملحد است
این سخن را بازبین تا در اجابت چیست پس.
ناصرخسرو.
هر در که در او نیاز بینی
نایافته به چو بازبینی.
نظامی.
بس یافته کان به ساز بینی
نایافته به چو بازبینی.
نظامی.
پیش تو ازبهر فزون آمدن
خواستم از پوست برون آمدن
باز چو دیدم همه ره شیر بود
پیش و پسم دشنه و شمشیر بود.
نظامی.
، مراجعه کردن. رسیدگی کردن: تاریخ شهور و سنین بازدیدند و شاه را بشارت دادند کی شاد باش و جاوید زی کی این فرزند شرف تبار و از ملوک ماضیۀ این خاندان یادگار خواهد بود. (سندبادنامه ص 42). و چون بیکدیگر آمیخته شده باشند بسویت بازبیند و حساب کند. (تاریخ قم ص 176). پس بشر بن فرج را با اهل قم بقم بفرستادند تا ناظر و مشرف بود در آنچ اهل قم از آن شکایت میکردند و بازبیند که این شکایت از ایشان بموقع است یا نه ؟ (تاریخ قم ص 105)
لغت نامه دهخدا
(مُ ضامْ مَ)
شنیدن:
هرگز جماعتی که شنیدند سرعشق
نشنیده ام که باز نصیحت شنیده اند.
سعدی (بدایع).
تا بار دگر دبدبۀ کوس بشارت
وآواز درای شتران بازشنیدیم.
سعدی (طیبات).
و رجوع به شنیدن شود، بازگذاشتۀ مرده، ترکه. میراث. مرده ریگ
لغت نامه دهخدا
تصویری از فارندیدن
تصویر فارندیدن
نیک رندیدن، در مصادر زوزنی آمده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اورندیدن
تصویر اورندیدن
فریب دادن مکر و خدعه کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از افرندیدن
تصویر افرندیدن
آراستن زینت دادن زینت کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بازرهیدن
تصویر بازرهیدن
نجات یافتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از وارندیدن
تصویر وارندیدن
مجددا رندیدن رنده کردن، رندیدن رنده کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اورندیدن
تصویر اورندیدن
((اَ رَ دَ))
گول زدن، مکر و خدعه کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از افرندیدن
تصویر افرندیدن
((اَ رَ دَ))
زینت دادن
فرهنگ فارسی معین