جدول جو
جدول جو

معنی بازخریدن - جستجوی لغت در جدول جو

بازخریدن
از نو خریدن، دوباره خریدن، چیز فروخته را دوباره خریدن، کسی را با دادن پول از قید و بند یا اسیری رهانیدن
تصویری از بازخریدن
تصویر بازخریدن
فرهنگ فارسی عمید
بازخریدن
(مَ)
خریدن. ابتیاع کردن. از نو خریدن فروخته را: و به هر شهر کس ببردندی و خط بیاع بدان عرض کردندی بسود بازخریدندی ناگشاده. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 146) ، مراجعه. دیگربار دیدن. رفتن بدیدار آن که از تو دیدن کرده است. مقابل دیدار کردن، از نو رسیدگی کردن بحساب. کنترل، معاینه (طبیب)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بازکردن
تصویر بازکردن
گشادن، گشودن، گشاده کردن، گشوده کردن، واکردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بازگردیدن
تصویر بازگردیدن
بازگشتن، برگشتن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بازکشیدن
تصویر بازکشیدن
اجتناب کردن، پهن کردن، گستردن، دوام پیدا کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بازچیدن
تصویر بازچیدن
واچیدن، برچیدن، برداشتن، جمع کردن، برای مثال عنقا شکار می نشود دام بازچین / کاینجا همیشه بادبه دست است دام را (حافظ - ۳۰)، گرد آوردن، تک تک جمع کردن، چیزی گسترده را درهم پیچیدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فاخریدن
تصویر فاخریدن
بازخریدن، از نو خریدن، دوباره خریدن، چیز فروخته را دوباره خریدن، کسی را با دادن پول از قید و بند یا اسیری رهانیدن
فرهنگ فارسی عمید
(طَ خوَرْ / خُرْ دَ)
غم خوردن. تیمار داشتن:
یتیم ار بگرید که نازش خرد؟
وگر خشم گیرد که بارش برد؟
سعدی.
، تحمل ناز کردن. ناز کشیدن. رجوع به ناز شود
لغت نامه دهخدا
(مُ)
درودن. درویدن. دوباره درو کردن. دیگر بار درویدن کشته را:
کآرد دو سه تخم را به آغاز
چون کشته رسیدبدرود باز.
نظامی.
و رجوع به درویدن شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
دویدن بشتاب. بسویی رفتن: منصور در حال برجست و پیش صادق بازدوید و در صدرش بنشاند. (تذکرهالاولیاء عطار). چون نظر احمد بر سیدابوالحسن آمد، درجای برجست و به پیش او بازدوید. (تاریخ قم ص 212)
لغت نامه دهخدا
(وَ / وُ دَ)
متعدی باختن. بازاندن. بر حریف غالب شدن. رجوع به باختن و بازاندن شود
لغت نامه دهخدا
(لَطْوْ)
رسیدن. وارد شدن: امیر بر نسختی که آورده آمده است عهد بندد بر آن شرط چون ببغداد بازرسد امیرالمؤمنین منشوری تازه فرستد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 293). رسولان بازرسیدند. (ایضاً ص 112). بازرسیدند و پیغامها بدادند. (ایضاً).
تو بر بالای علم آنگه رسی باز
که بر شاهین همت نشکنی پر.
ناصرخسرو.
چو آن ترتیب فرمود جاسوسان بازرسیدند و خبر دادند که خاقان و جمله لشکر بشراب و نشاط مشغول اند. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 80) ، فرار. پشت دادگی. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ ضادْدَ)
نجات یافتن. رهیدن:
تنت بجان ای پسر این جان تست
بازرهد روزی از آبستنی.
ناصرخسرو.
گویند بگوی ترک ترکت
تا بازرهی ز پاسبانی
ترک چو تو ترک نبود آسان
ترکی تو نه دوغ ترکمانی.
سنائی
لغت نامه دهخدا
(مَ)
اعطا کردن. بخشیدن. هدیه کردن:
بیزدان بنالید گودرز پیر
که ای دادگر مر مرا دستگیر
سپردم ترا هوش و جان و روان
چنین نامبردار پور جوان
مگر کشور آید ز تنگی رها
بمن بازبخشش تو ای پادشا.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ)
سؤال کردن. پرسش کردن: بونصر مشکان خبرهای حقیقت دارد، از وی باز باید پرسید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 178). سحرگاهی استادم مرا بخواند برفتم و حال بازپرسید. (تاریخ بیهقی).
آنها کجا شدند و کجا اینها
زین بازپرس یکسره دانا را.
ناصرخسرو.
ز تو گر بازپرسند آن نشانها
نیاری هیچ حرفی یاد از آنها.
نظامی.
بازپرسیدن حدیث نهفت
هم تو دانی و هم توانی گفت.
نظامی.
نام آن شهر بازپرسیدم
رفتم و آنچه خواستم دیدم.
نظامی.
لغت نامه دهخدا
(مَ صَ)
خندیدن:
چون سید عامری چنین دید
از گریه گذشت و بازخندید.
نظامی.
گفتی به سخن چو کار بندند
زآن نظره چو غنچه بازخندند.
نظامی.
، توجه کردن. نظر کردن. اعتنا کردن:
کریمانی که با مهمان نشینند
بمهمان بهترک زین بازبینند.
نظامی.
عمل داران چو خود را ساز بینند
به معزولان از این به بازبینند.
نظامی.
، بازدید کردن، دقت کردن. بدقت نگریستن. خوب دیدن:
هر که آموزد اصول دین تو گوئی ملحد است
این سخن را بازبین تا در اجابت چیست پس.
ناصرخسرو.
هر در که در او نیاز بینی
نایافته به چو بازبینی.
نظامی.
بس یافته کان به ساز بینی
نایافته به چو بازبینی.
نظامی.
پیش تو ازبهر فزون آمدن
خواستم از پوست برون آمدن
باز چو دیدم همه ره شیر بود
پیش و پسم دشنه و شمشیر بود.
نظامی.
، مراجعه کردن. رسیدگی کردن: تاریخ شهور و سنین بازدیدند و شاه را بشارت دادند کی شاد باش و جاوید زی کی این فرزند شرف تبار و از ملوک ماضیۀ این خاندان یادگار خواهد بود. (سندبادنامه ص 42). و چون بیکدیگر آمیخته شده باشند بسویت بازبیند و حساب کند. (تاریخ قم ص 176). پس بشر بن فرج را با اهل قم بقم بفرستادند تا ناظر و مشرف بود در آنچ اهل قم از آن شکایت میکردند و بازبیند که این شکایت از ایشان بموقع است یا نه ؟ (تاریخ قم ص 105)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
خشک شدن: و اول موضعی که از آن آب بازخوشید، موضع بطریده بود. (تاریخ قم ص 75). و درپستانهای مواشی شیر نماند و همه بازخوشیدند. (تاریخ قم ص 296). و با او منجمی بود کیخسرو را گفت که ای ملک زود باشد که بدین بطیحه یعنی جای جمع شدن آب بنایی و عمارتی پیدا شود و این آب بدین موضع بازخوشد چنانچ پنجاه گز بکنند تا به آب برسد. (تاریخ قم ص 61) ، آسوده شدن. راحت شدن:
اندازد در دل نهنگم
تا بازرهد جهان ز ننگم.
نظامی.
میکوش که وام او گذاری
تا بازرهی ز وامداری.
نظامی.
باد در او دم چو مسیح از دماغ
بازرهان روغن خود زین چراغ.
نظامی
لغت نامه دهخدا
جمع واژۀ بازاری:
فروتر ز موبد مهان را بدی
بزرگان و روزی دهان را بدی
به زیر مهان جای بازاریان
بیاراستندی همه کاریان،
فردوسی،
سخن هر چه بشنیدم از شهریار
بگفتم ببازاریان خوارخوار،
فردوسی،
هر زمان دزد اندر افتد کلبه را غارت کند
مرغ چون بازاریان بر کار ناصابر شود،
منوچهری،
که بازاریان مایه دارند و سود
کدیور بود مرد کشت و درود،
اسدی (گرشاسب نامه)،
بازاریان چون بقال را بدان صفت دیدند صیاد را بزخم گرفتند و چندان بزدند تا هلاک شد، این خبر بسمع والی رسید که ... صیادی را بازاریان در غوغا بقتل مثقل بکشتند، (سندبادنامه ص 202)، رجوع به بازاری شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
برگشتن. بازگشتن. برگردیدن. مراجعت. رجعت کردن. تراجع. بازآمدن. معاودت. (منتهی الارب). بعقب برگشتن. از باز بمعنی عقب و گردیدن. (شعوری) :
نگهدار گفتا تو پشت سپاه
گر از ما کسی بازگردد ز راه.
فردوسی.
به پیروزی از اژدها بازگرد
نباید که نام اندر آید بگرد.
فردوسی.
چو پیروزگر بازگردی ز راه
به دل شاد و خرم شوی نزد شاه.
فردوسی.
امیرمحمود حسنک را خلعت داد و فرمود تا بسوی نشابور بازگردد. (تاریخ بیهقی). مرا که بونصرم آواز داد که چون خواجه بازگردد تو بازآی. (تاریخ بیهقی). بدرگاه رفتن صواب تر... اگر بار یابمی فبها و نعم و اگر نه بازگردم. (تاریخ بیهقی).
چون به نقطه اعتدالی بازگردد روز و شب
روزگار این عالم فرتوت را برنا کند.
ناصرخسرو.
تو بسکالی که نیز بازنگردی
سوی بلا گرت عافیت دهد این بار.
ناصرخسرو.
گرچه صدبار بازگردد یار
سوی او بازگرد چون طومار.
سنایی.
کسی کو با کسی بدساز گردد
بدو روزی همان بد بازگردد.
نظامی.
تا کارت از و بساز گردد
دولت بدر تو بازگردد.
نظامی.
کجا پرگار گردش ساز گردد
بگردشگاه اول بازگردد.
نظامی.
این سخن پایان ندارد بازگرد
سوی خرگوش دلاور تا چه کرد.
مولوی.
بازمیگردیم ازین ای دوستان
سوی مرغ و کشور هندوستان.
مولوی.
ای فناتان نیست کرده زیر پوست
بازگردید از عدم ز آواز دوست.
مولوی.
خجل بازگردیدن آغاز کرد
که شرم آمدش بحث آن راز کرد.
سعدی (بوستان).
بچندانکه در دست افتد بساز
از آن به که گردی تهیدست باز.
سعدی (بوستان).
وه که گر مرده بازگردیدی
در میان قبیله و پیوند.
سعدی (گلستان).
، گرفتاری: برف و باران و صاعقه پدید آمد، پیش اصفهبد فرستاد که ما رابازماندگی است و لشکر مرا علف نیست، جواب داد که من حکم آسمانی بازنتوانم داشت، اما بفرمایم تا تعرض نرسانند تا حشم تو ایمن به علوفه شوند. (تاریخ طبرستان) ، حبس شدگی. گرفتاری. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ رَ)
آرمیدن. آسودن. استراحت کردن. رجوع به آرمیدن شود
لغت نامه دهخدا
(مُ رَ دَ)
توجه کردن. بررسی کردن. مطالعه کردن. رسیدگی. رسیدن بکاری. بازنگریستن: و اوقات رابخش کرده بود زمانی بنماز و خواندن، زمانی نشاط و خوردن، زمانی کار پادشاهی بازنگریدن. (تاریخ سیستان).
لغت نامه دهخدا
(مُ ضامْ مَ)
شنیدن:
هرگز جماعتی که شنیدند سرعشق
نشنیده ام که باز نصیحت شنیده اند.
سعدی (بدایع).
تا بار دگر دبدبۀ کوس بشارت
وآواز درای شتران بازشنیدیم.
سعدی (طیبات).
و رجوع به شنیدن شود، بازگذاشتۀ مرده، ترکه. میراث. مرده ریگ
لغت نامه دهخدا
(مُ ءَ لَ)
از چیزی خودداری کردن. اجتناب ورزیدن. دوری کردن. تجنب. احتراز. پرهیز کردن:
روانت مرنجان و مگداز تن
ز خون ریختن بازکش خویشتن.
فردوسی.
و چون پدر ما پرمان یافت و برادر ما را بغزنین آوردند (آلتونتاش خوارزمشاه) از ایشان بازکشید. (تاریخ بیهقی).
بازکش این مسند از آسودگان
غسل ده این منبر از آلودگان.
نظامی.
- پای از کاری بازکشیدن، کناره گیری کردن. دوری جستن:
نیست یکی ذره جهان نازکش
پای ز انبازی او بازکش.
نظامی.
- دست بازکشیدن از چیزی یاکاری، امتناع ورزیدن از آن. اجتناب کردن از آن. دوری جستن از آن:
دست ذوق از طعام بازکشید
خفت و رنجوریش دراز کشید.
سعدی (صاحبیه).
پسر بفراست دریافت و دست از طعام بازکشید. سعدی (گلستان).
- دل از چیزی بازکشیدن، دل برداشتن از آن. ترک گفتن آن را. دوری کردن از آن:
رو دل ز جهان بازکش که کیهان
بسیار کشیده است چون تو در دام.
ناصرخسرو.
- سپه بازکشیدن، متوقف کردن سپاه. باز گرداندن سپاه. از جنگ بازداشتن آن:
سپه بازکش چون شب آمد بکوش
که اکنون برآمد ز ترکان خروش
تو در جنگ باشی سپه در گریز
مکن با تن خویش چندین ستیز.
فردوسی.
- سر بازکشیدن از اطاعت، عاصی شدن. امتناع از اطاعت و فرمانبرداری. نافرمانی کردن:
هر بزرگی که سر از طاعت او بازکشید
سرنگون رفت ز منظر به چه سیصد باز.
فرخی.
- عنان یالگام یا مهار بازکشیدن، مرکوب را متوقف کردن. مرکوب را نگاه داشتن. از رفتن بازایستادن:
لختی عنان مرکب بدخوت باز کش
تا دستها فرو ننهد مرکبت بگور.
ناصرخسرو.
عنان بازکشید و گفت این پسرک را پیش من آرید. (نوروزنامه). چون شاهزاده عنان مرکب بازکشید کنیزک به ویرانه درآمد. (سندبادنامه ص 141). عنان بازکشیدند و او را بر همان جایگه رها کردند. (سندبادنامه ص 253).
گر بازکشم قصیدۀ چست
او بازکشد قلادۀ شست.
نظامی.
آن کودک لگام او را بازکشید. (تاریخ قم ص 299).
لغت نامه دهخدا
(مَ ءَ)
از چیزی دل برداشتن. قطع کردن. ترک کردن. بریدن:
خو بازبریدم از خورشها
فارغ شده ام ز پرورشها.
نظامی.
لغت نامه دهخدا
تصویری از بازکردن
تصویر بازکردن
گشودن، فراز کردن، وا کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از باز خریدن
تصویر باز خریدن
دوباره خریدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نازخریدن
تصویر نازخریدن
غم خوردن و تیمار داشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از وا خریدن
تصویر وا خریدن
باز خریدن دوباره خریدن، خریداری کردن: (و انکه خواهی از بلایش و اخری جان او را در تضرع آوری) (مثنوی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بازرهیدن
تصویر بازرهیدن
نجات یافتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از باز بریدن
تصویر باز بریدن
قطع کردن، ترک کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فاخریدن
تصویر فاخریدن
باز خریدن
فرهنگ لغت هوشیار
((خَ))
مزایای قانونی ای که یک کارگر یا کارمند پس از مدتی خدمت در یک سازمان یا شرکت دریافت می کند و از ادامه کار در آن سازمان دست می کشد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بازخوردن
تصویر بازخوردن
((خُ دَ))
روبرو شدن، برخورد کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بز خریدن
تصویر بز خریدن
((~. خَ دَ))
کنایه از ارزان خریدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ناز خریدن
تصویر ناز خریدن
((خَ دَ))
ناز کشیدن، ناز و کرشمه معشوق را تحمل کردن
فرهنگ فارسی معین