مقابل بستن، گشودن، وا کردن، کنایه از آمادۀ کار کردن، دایر کردن، کنار رفتن، گشودن گره، کنایه از به روشنی بیان کردن یک مطلب پیچیده، روشن کردن رادیو یا تلویزیون، گشودن راه، اصلاح موی سر یا صورت، عزل کردن، منهدم کردن، جدا کردن چیزی از چیز دیگر
مقابلِ بستن، گشودن، وا کردن، کنایه از آمادۀ کار کردن، دایر کردن، کنار رفتن، گشودن گره، کنایه از به روشنی بیان کردن یک مطلب پیچیده، روشن کردن رادیو یا تلویزیون، گشودن راه، اصلاح موی سر یا صورت، عزل کردن، منهدم کردن، جدا کردن چیزی از چیز دیگر
مراجعت دادن. تجدید کردن. برگرداندن.واپس آوردن. واپس دادن. (ناظم الاطباء) : رو تا قیامت ایدر زاری کن کی مرده را بزاری باز آری ؟ رودکی. که یارد شدن پیش گردان چین که بازآورد فره پاک دین. دقیقی. بدو گفت هومان که بازآر هوش مکن بیش تندی و چندان مجوش. فردوسی. هم بنگذاشتند که باکالنجار را پس از چندین نفرت بدست بازآورده آمدی و گفتنداینجا عامل و شحنه باید گماشت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 476). اردشیر بابکان... دولت شدۀ عجم را بازآورد. (تاریخ بیهقی). حیلت میساخت (آلتونتاش) ... تا رضاء آن خداوند را بباب ما دریافت و بجای بازآورد. (تاریخ بیهقی). کسی را مگردان چنان سرفراز که نتوانی آورد از آن پایه باز. اسدی. ور بپرسیش یکی مشکل گویدت بخشم سخن رافضیانست که آوردی باز. ناصرخسرو. و رعایا از این سبب رنجور بودند و پس او بقانونی واجب بازآورد. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 93). و من آمدم تا بواجب بازآرم و ازین گونه بدعتی نهاد. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 84). صدهزاران چو تو به آب برد تشنه بازآورد و غم نخورد. سنایی. و شاد بخانه رفت و عذر از عروس خواست و استمالت و دلگرمی داد و بخانه بازآورد. (سندبادنامه ص 263). زمرد را سوی کان آورد باز ریاحین را ببستان آورد باز. نظامی. منزل شب راتو دراز آوری روز فرورفته تو بازآوری. نظامی. یکی از بندگان عمرولیث گریخته بود، کسان در عقبش رفتند و بازآوردند. (گلستان). گر از جفای تو روزی دلم بیازارد کمند شوق کشانم بصلح بازآرد. سعدی (غزلیات). داروی دل نمیکنم کآنکه مریض عشق شد هیچ دوا نیاورد باز به استقامتش. سعدی (طیبات). شفاعت کردند و او را بقم بازآوردند و بسیاری اعزاز و اکرام کردند. (تاریخ قم ص 215).
مراجعت دادن. تجدید کردن. برگرداندن.واپس آوردن. واپس دادن. (ناظم الاطباء) : رو تا قیامت ایدر زاری کن کی مرده را بزاری باز آری ؟ رودکی. که یارد شدن پیش گردان چین که بازآورد فره پاک دین. دقیقی. بدو گفت هومان که بازآر هوش مکن بیش تندی و چندان مجوش. فردوسی. هم بنگذاشتند که باکالنجار را پس از چندین نفرت بدست بازآورده آمدی و گفتنداینجا عامل و شحنه باید گماشت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 476). اردشیر بابکان... دولت شدۀ عجم را بازآورد. (تاریخ بیهقی). حیلت میساخت (آلتونتاش) ... تا رضاء آن خداوند را بباب ما دریافت و بجای بازآورد. (تاریخ بیهقی). کسی را مگردان چنان سرفراز که نتوانی آورد از آن پایه باز. اسدی. ور بپرسیش یکی مشکل گویدت بخشم سخن رافضیانست که آوردی باز. ناصرخسرو. و رعایا از این سبب رنجور بودند و پس او بقانونی واجب بازآورد. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 93). و من آمدم تا بواجب بازآرم و ازین گونه بدعتی نهاد. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 84). صدهزاران چو تو به آب برد تشنه بازآورد و غم نخورد. سنایی. و شاد بخانه رفت و عذر از عروس خواست و استمالت و دلگرمی داد و بخانه بازآورد. (سندبادنامه ص 263). زمرد را سوی کان آورد باز ریاحین را ببستان آورد باز. نظامی. منزل شب راتو دراز آوری روز فرورفته تو بازآوری. نظامی. یکی از بندگان عمرولیث گریخته بود، کسان در عقبش رفتند و بازآوردند. (گلستان). گر از جفای تو روزی دلم بیازارد کمند شوق کشانم بصلح بازآرد. سعدی (غزلیات). داروی دل نمیکنم کآنکه مریض عشق شد هیچ دوا نیاورد باز به استقامتش. سعدی (طیبات). شفاعت کردند و او را بقم بازآوردند و بسیاری اعزاز و اکرام کردند. (تاریخ قم ص 215).
رد کردن. تسلیم کردن. سپردن: به گنجینه سپارم گنج را باز بدین شکرانه گردم گنج پرداز. نظامی، مطلق پهن کردن. گستردن: تیغ چون بر سری فرازکشند ریگ ریزند و نطع بازکشند. نظامی
رد کردن. تسلیم کردن. سپردن: به گنجینه سپارم گنج را باز بدین شکرانه گردم گنج پرداز. نظامی، مطلق پهن کردن. گستردن: تیغ چون بر سری فرازکشند ریگ ریزند و نطع بازکشند. نظامی
گشودن. گشادن. (ناظم الاطباء). منفرج کردن. فراز کردن. وا کردن. مقابل بستن: آن کس که بر امیر در مرگ باز کرد بر خویشتن نگر نتواند فراز کرد. ابوشکور. باز کردم در و شدم به کده در کلیدان نبود سخت کده. طیّان. در کلبۀ نامور باز کرد ز داد و ستد دژ پرآواز کرد. فردوسی. من و او هر دو بحجره در و می مونس ما باز کرده در شادی و در حجره فراز. فرخی. مهر و کینش مثل دو دربانند در دولت کنند باز و فراز. فرخی. با تو خو کردم و خو باز همی باید کرد از تو ای تندخوی سنگدل تنگ دهان. فرخی. ای شرابی بخمستان رو وبردار کلید در او باز کن و رو بر آن خم ّ نبید. منوچهری. خیلتاش میرفت تا... در خانه باز کرد. (تاریخ بیهقی). کند باز هرگز مگر دست طاعت دری را که کرده ست عصیان فرازش. ناصرخسرو. سه مهمان به یک خانه در باز کرده بر اندازۀ خویش هر یک یکی در. ناصرخسرو. شبی که آز برآرد کنم بهمت روز دری که چرخ ببندد کنم بدانش باز. مسعودسعد سلمان. همای عدل تو چون پر و بال باز کند تذرو دانه برون آرد از جلاجل باز. سوزنی. دم منازعت تو شها که یارد زد در مخالفت تو که کرد یارد باز. سوزنی. بهشت قصر خود را باز کن در درخت میوه را ضایع مکن بر. نظامی. خصمان در طعنه باز کردند در هر دو زبان دراز کردند. نظامی. به روی من این در کسی کرد باز که کردی تو بر روی وی در فراز. سعدی (بوستان). رضوان در خلد باز کرده ست کز عطر مشام روح خوشبوست. سعدی (خواتیم). پری ندیده ام و آدمی نمیگویم بهشت بود که در باز کرد بر رویم. سعدی (خواتیم). کیت فهم بودی نشیب و فراز گر این در نکردی به روی تو باز. سعدی (بوستان).
گشودن. گشادن. (ناظم الاطباء). منفرج کردن. فراز کردن. وا کردن. مقابل بستن: آن کس که بر امیر در مرگ باز کرد بر خویشتن نگر نتواند فراز کرد. ابوشکور. باز کردم در و شدم به کده در کلیدان نبود سخت کده. طَیّان. در کلبۀ نامور باز کرد ز داد و ستد دژ پرآواز کرد. فردوسی. من و او هر دو بحجره در و می مونس ما باز کرده در شادی و در حجره فراز. فرخی. مهر و کینش مثل دو دربانند در دولت کنند باز و فراز. فرخی. با تو خو کردم و خو باز همی باید کرد از تو ای تندخوی سنگدل تنگ دهان. فرخی. ای شرابی بخمستان رو وبردار کلید در او باز کن و رو بر آن خم ّ نبید. منوچهری. خیلتاش میرفت تا... در خانه باز کرد. (تاریخ بیهقی). کند باز هرگز مگر دست طاعت دری را که کرده ست عصیان فرازش. ناصرخسرو. سه مهمان به یک خانه در باز کرده بر اندازۀ خویش هر یک یکی در. ناصرخسرو. شبی که آز برآرد کنم بهمت روز دری که چرخ ببندد کنم بدانش باز. مسعودسعد سلمان. همای عدل تو چون پر و بال باز کند تذرو دانه برون آرد از جلاجل باز. سوزنی. دم منازعت تو شها که یارد زد در مخالفت تو که کرد یارد باز. سوزنی. بهشت قصر خود را باز کن در درخت میوه را ضایع مکن بر. نظامی. خصمان در طعنه باز کردند در هر دو زبان دراز کردند. نظامی. به روی من این در کسی کرد باز که کردی تو بر روی وی در فراز. سعدی (بوستان). رضوان در خلد باز کرده ست کز عطر مشام روح خوشبوست. سعدی (خواتیم). پری ندیده ام و آدمی نمیگویم بهشت بود که در باز کرد بر رویم. سعدی (خواتیم). کیت فهم بودی نشیب و فراز گر این در نکردی به روی تو باز. سعدی (بوستان).