جدول جو
جدول جو

معنی باری - جستجوی لغت در جدول جو

باری
خالق، آفریدگار، آفریننده، برای مثال دو چشم از پی صنع باری نکوست / ز عیب برادر فروگیر و دوست (سعدی - ۱۷۳)
تصویری از باری
تصویر باری
فرهنگ فارسی عمید
باری
بارکش
نازک، دقیق، برای مثال رای دانا سر سخن ساری ست / نیک بشنو که این سخن باری ست (عنصری - ۳۶۴)
برای مختصر کردن سخن به کار می رود، خلاصه، القصه، به هرجهت، حداقل، کاش، ای کاش، برای مثال گر چشم خدای بین نداری باری / خورشیدپرست شو نه گوساله پرست (ابوسعیدابوالخیر - ۱۲)، البته
تصویری از باری
تصویر باری
فرهنگ فارسی عمید
باری
منسوب و متعلق به بار، (ناظم الاطباء)، منسوب به بار: قاطر حیوان باری است، در این صورت همان لفظ بار (بمعنی حمل) است که یاء نسبت به آن ملحق گشته، (از فرهنگ نظام)، ستور باری مقابل، سواری، اسب و استر و جز آن که سواری را نشاید و بر آن خواربار و مانند آن حمل کنند، پالانی، یابوی باری
منزل، اسم محلی است که در مرز و بوم جنوبی اشیر واقع است (کتاب یوشع 19:27) و دور نیست که همان شعب حالیه باشد. و نسل ایشان را زبولونیان گویند. (کتاب داوران 12:11) (از قاموس کتاب مقدس). رجوع به مادۀ بعد شود
منسوب به بار، که دهی است به نیشابور، (سمعانی)، رجوع به بار و معجم البلدان شود
باری ٔ، آفریدگار، (مهذب الاسماء) (منتهی الارب)، ج، براء، (منتهی الارب)، خالق، (اقرب الموارد)، آفریننده، (ترجمان علامۀ جرجانی ص 24)، خالق و آفریننده: باری تعالی به بندگان خود رحیم است، در این صورت لفظ مذکور عربی و اسم فاعل است بمعنی خالق و با همزه (باری ٔ) هم استعمال میشود، در زبان مذکور فعل ماضی و مضارع آن استعمال نشده، امادر عبرانی افعالش موجود است که ’بارا’ بمعنی خلق کرد میباشد، در پهلوی بریهینیذن بمعنی خلق کردن موجود است لیکن گمان این است که آنهم از عبرانی گرفته شده است، (فرهنگ نظام)، خالق، (اقرب الموارد) (قطر المحیط) (از فعل برء، ای خلق، یعنی آفرید)
نعت از صغو، آنکه میل کرده یا کام دهن و یکی از دو لفج یا دو جانب دهن او میل کرده است. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، خالی تر از هر چیزی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). تهی تر: اصفر من لیلهالصدر (از صفیر بمعنی خلأ)
لغت نامه دهخدا
باری
نام قصبه ای است در هندوستان (برهان) (ناظم الاطباء) (انجمن آرا)، نام قصبه ای است از ملک هندوستان که چندین ده بدو متعلق است، (جهانگیری)، قصبه ای است معروف حوالی آگر ... (رشیدی: باره)، نام قصبه ای بود از هندوستان که بعد اکبرآباد نامیده شد، (فرهنگ نظام)، ابوریحان بیرونی در ماللهند مینویسد: شهر کنوج در مغرب نهر گنگ است، شهر بسیار بزرگی است ولی اکنون بیشتر آن غیرآباد است بعلت انتقال پایتخت از آنجابشهر باری که در مشرق گنگ است، (ماللهند چ لیپزیک 192 ص 97 س 10 و ص 98 س 6-10 و ص 130 س 30) :
آن شاه عدوبند که بگرفت و بیفکند
گرگی و دژم شیری اندر ره باری،
فرخی (از رشیدی: باره) (انجمن آرا) (آنندراج)،
چو شهریار زمانه به باری اندر شد
خبر شنید که رفت او ز راه دریابار،
فرخی (دیوان ص 64)،
رجوع به شعوری ج 1 ورق 197 برگ ب شود
لغت نامه دهخدا
باری
دیوار و قلعه و حصار شهر باشد، (برهان) (دمزن) (ناظم الاطباء)، بارو و باری حصار باشد، (رشیدی)، در آنندراج ’باری’ بمعنی دیوار حصار آمده است بمعنی بارو باشد، (جهانگیری)، بارو، سور و قلعه، (دمزن)، برج و حصار که بارو نیز گویند، (شعوری ج 1 ورق 197 برگ ب)، دیوار قلعه و حصار شهر، (فرهنگ نظام از جهانگیری)، ممکن است لفظ مذکور در این صورت مبدل باره باشد و یا از زبان ترکی آمده است، (فرهنگ نظام)، رجوع به بارو و باره شود، خواربار، (ناظم الاطباء)، دفعه، دوبار یار، قصر، (دمزن)، ستور بارکش، ستور، (ناظم الاطباء)، بار، (ناظم الاطباء) (دمزن)، کوچۀ بن بست، (ناظم الاطباء)، بن بست، (دمزن)
واحد فشار است در دستگاه S، G، C و آن فشاری است که نیروئی برابر یک دین بر سطحی معادل یک سانتیمتر مربع وارد می آورد
لغت نامه دهخدا
باری
باریک بود، عنصری گوید:
رای داناسر سخن ساریست
نیک بشنو که این سخن باری است،
(فرهنگ اسدی چ عباس اقبال ص 519)، (حاشیۀ فرهنگ اسدی خطی نخجوانی)، و گویامخفف باریک است
لغت نامه دهخدا
باری
طریق، (آنندراج)، طریق و راه، (ناظم الاطباء)، نوکر و محافظ حرمخانه، (ناظم الاطباء) (دمزن)
لغت نامه دهخدا
باری
(ی ی)
منسوب به بارۀ شام یا اقلیمی از اعمال جزیره. (از معجم البلدان). رجوع به باره شود، دریدگی. شکاف. (ناظم الاطباء). شکاف و بریدگی که بوسیلۀ باران بوجود آمده باشد. (دمزن)
لغت نامه دهخدا
باری
(ی ی)
بوریاء. بوری. باریاء. حصیر بافته. (آنندراج). بوریا. (مهذب الاسماء). حصیر بافته و بوریاء. جوالیقی، ذیل کلمه بوریاء بنقل از ابن قتیبه آرد: بوریاء فارسی و باری و بوری عربیست و محشی ’المعرب’ می نویسد: صاحب قاموس در مادۀ ’ب ور’ بر الفاظ مذکور کلمات: بوریه بضم با و تشدید یا و باریا بفتح با و تشدید یا و باریاء بفتح با و کسر راء را افزوده و همه آنها را بحصیر منسوج تفسیر کرده است. صاحب اللسان نیز بهمین شیوه رفتار کرده و صریحاً نوشته است که کلمات مزبور فارسی معرب اند در صورتی که سخن جوالیقی در اینجا درست نمیرساند که کدام فارسی و کدام عربی است: کالخص اذ جلله الباری. عجاج. (از المعرب جوالیقی صص 46-47) و ابن درید در الجمهره بنقل از سیوطی در المزهر آرد: از جملۀ کلمه هایی که عرب از فارسی گرفته باری است که اصل آن بوریا باشد
لغت نامه دهخدا
باری
(باری)
البته. حتماً. ناچار و لاجرم. (ناظم الاطباء) :
فرمان کنی یا نکنی ترسم
بر خویشتن ظفر ندهی باری.
رودکی.
ایا بلایه اگر کار کرد پنهان بود
کنون توانی باری خشوک پنهان کرد.
رودکی.
باری از این شهر بیرون رویم تا مگر ما بنمیریم. (ترجمه تفسیر طبری).
چو رستم دل گیو را خسته دید
به آب مژه روی او شسته دید
به دل گفت باری تباه است کار
به ایران و بر شاه (کیخسرو) و بر روزگار.
فردوسی.
هم بشکند این توبه از اینگونه که دیدم
باری تو شکن تا بتو نیکو بود اینکار.
فرخی.
دوش باری چه سخن گفتم با تو صنما
که چنان تنگدل و تافته دل گشتی از آن ؟
فرخی.
شنیدم که جوینده یابنده باشد
بمعنی درست آمد این لفظ باری.
فرخی.
اگر قصد دیدار دیگر کس است باری وقت برنشستن نیست. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 129). هر چند بدرگاه نیاید (آلتونتاش) اما باری با مخالفی یکی نشود و شری نینگیزد. (ایضاً ص 330). که مراد افتاده است بساری باری بیاییم تااین نواحی دیده آید. (ایضاً ص 462).
منش بسیار دیدم و آزمودم
چه گویم گویم این مار است باری.
ناصرخسرو.
گر عزیز است جهان و خوش زی نادان
سوی من باری می ناخوش و خوار آید.
ناصرخسرو.
ببین باری که هر ساعت ازین پیروزه گون خیمه
چه بازیها برون آرد همی این پیر خوش سیما.
سنایی.
ببد، باری ایمن است از زحمت هر کس ولی
سنگ نااهلان خورد شاخی که دارد میوه بار.
سنایی.
مثل زنند که شاعر دروغگوی بود
خطاست باری نزد من این مثل نه صواب.
سوزنی.
آفتاب از اختران مالک رقاب ار هست و نیست
بی گمان باری تویی از خسروان مالک رقاب.
سوزنی.
باری کبوترا تو ز من نامه ای ببر
نزدیک یار و پاسخش آور بسوی من.
خاقانی.
خواهی که کشی یاری آن یار منم آری
گر کشته شوم باری در پای تو اولی تر.
خاقانی.
زین همه گل بر سر خاری نه ای
گر همه هستند تو باری نه ای.
نظامی.
گر آن صورت بد این رخشنده جانست
خبر بود آن و این باری عیانست.
نظامی.
ترس کاری ! براست گفتن کوش !
ورنه باری تو خود نداری هوش.
اوحدی.
از همچو تو دلداری دل برنکنم آری
چون تاب کشم باری زان زلف بتاب اولی.
حافظ.
لغت نامه دهخدا
باری
(باری)
ابن باری، شاعری است. (ناظم الاطباء) ، بمجاز برای پی هم ریختن هر چیز استعمال میشود مثل باریدن تیغ و گلوله و تیر و سنگ و غیر آنها. (فرهنگ نظام). فرودآمدن بکثرت و شدت. فروریختن و پایین آمدن. پراکنده شدن هر چیز:
تو آن ابری که ناساید شب و روز
ز باریدن چنان چون از کمان تیر
نباری بر کف زرخواه جز زر
چنان چون بر سر بدخواه جز بیر.
دقیقی.
تو گفتی هوا ابر دارد همی
وزان ابر الماس بارد همی.
فردوسی.
برفت از پسش (افراسیاب) رستم شیرگیر
ببارید بر لشکرش گرز و تیر.
فردوسی.
چنان بود ایوان ز بس خوبچهر
که گفتی همی بارد از ماه مهر.
فردوسی.
چو بر گردن آرند کوبنده گرز
همی بارد از گرزشان فر و برز.
فردوسی.
تو گفتی زمین گشت زر روان
همی بارد از تیغ هندی روان.
فردوسی.
زدم بر سرش گرزۀ گاوچهر
بر او کوه بارید گفتی سپهر.
فردوسی.
ز گردون بسی سنگ بارید و خشت
پراکنده شد لشکر ایران بدشت.
فردوسی.
می بارد از دهانت خد و ایدون
گویی که سرگشادند فرگانرا.
لبیبی.
درختت گر ز حکمت بار دارد
بگفتار آی وبار خویش میبار.
ناصرخسرو.
همانا خشم ایزد بر خراسان
برین دونان بباریده ست گردون.
ناصرخسرو.
دار غمست و خانه پرمحنت
محنت ببارد از در و دیوارش.
ناصرخسرو.
هم ماه بارد از لب خندانش
هم مهر ریزد از کف مهبارش.
ناصرخسرو.
پس بلا بر تنش بارید تا حالش بدانجا رسید که به آن همه محنت یکدم و یکذره در عبادت سستی نکرد. (قصص الانبیاء ص 137).
ز منجنیق فلک سنگ فتنه میبارد.
عرفی.
برای آدم بدبخت از در و دیوار میبارد (بدبختی و مصیبت)، اشک باریدن. ریختن اشک زیاد از چشم. (ناظم الاطباء). اشک ریختن. اشک باریدن. (دمزن). توسعاً فروریختن اشک از چشم. اشک باریدن، جاری کردن. فروریختن اشک و خون و جز آن، کنایه از گریستن و آه و زاری کردن:
اشک باریدش و نیوشه گرفت
باز بفزود گفته های دراز.
طاهر فضل.
سزد که پروین بارد دو چشم من شب و روز
کنون کز این دو شب من شعاع برزد پرو.
کسایی.
ببارید پیران ز مژگان سرشک
تن پیل سم درگذشت از پزشک.
فردوسی.
گزید این دلم دخت مهراب را
ببارم ز دیده بمهر آب را.
فردوسی.
همانا بر این سوگ بر ما سپهر
ز دیده فروباردی خون بمهر.
فردوسی.
چو بشنید گشتاسب شد پر ز درد
ز مژگان ببارید خوناب زرد.
فردوسی.
ببارید رستم ز چشم آب زرد
دلش گشت پرتاب و جان پر ز درد.
فردوسی.
نگار من چو حال من چنین دید
ببارید از مژه باران وابل.
منوچهری.
ترا از چشم من ناگاه ببرید
دل من زآن بریده خون ببارید.
(ویس و رامین).
که دلشادی و میگساری همی
چرا غمخوری و اشک باری همی.
اسدی (گرشاسب نامه).
سنگ پشت... از چشم اشک ببارید. (کلیله و دمنه).
چون ببارم اشک گرم آتش زنم بر عالمی.
شعر خاقانی است گویی اشک آتش زای من.
خاقانی.
بدیباچۀ اشک یاقوت فام
بحسرت ببارید و گفت ای غلام.
سعدی (بوستان).
- باریدن آتش، کنایه از خشم و کینه و نفرت انگیختن باشد:
تو گفتی که ابری برآمد سیاه
ببارید آتش بر آن رزمگاه.
فردوسی.
بدو گفت سودابه کای شهریار
تو آتش بر این تارک من مبار.
فردوسی.
به پیشم چه شیر و پلنگ و هژبر
بپیکان فروبارم آتش ز ابر.
فردوسی.
تو بنادانی آتش بر من بباریدی. (کلیله و دمنه).
- فروباریدن، فروریختن. رجوع به باریدن. و فروریختن. و پایین آمدن و رجوع به ناصرخسرو چ 1 طهران ص 192 س 13 و ص 266 س 23 شود:
ای حجت بسیارسخن دفتر پیش آر
وز نوک قلم دّر سخنهات فروبار.
ناصرخسرو.
بیای تا من و تو هر دوای درخت خدای
ز بار خویش یکی چاشنی فروباریم.
ناصرخسرو.
به هر اشکی که از رشکت فروبارم به هر باری
کنارم کم ز دریایی نمی بینم نمی بینم.
خاقانی.
بس اشک شکرین که فروبارم از نیاز
بس آه عنبرین که بعمدا برآورم.
خاقانی.
، بمعنی ظاهر شدن مجاز است مثل گل کردن: سید محمد عرفی گوید:
از جام کینه ام که چو رود است خون چکان
می بارد از رخش که ستمکارۀ کسی است.
(آنندراج)
لغت نامه دهخدا
باری
خدای نیکخواه آفریدگار نیکخواست و بالاخره بمقتضای مبرم اجل گرفتار آمده درمکه شریفه ودیعت حیات بمقتاضی اجل سپرد. بالاخره باستمالت محمد علی خان و غیره بازگشته بخدمت پادشاه آمد. توضیح این کلمه باین صورت در عربی نیامده و اخره بمعنی کندی و بطء است و بالاخره ظاهرا منحوتی است از یکی از دو صورت ذیل: جاء باخره وماعرفته الا باخره اخیرا (اقرب المورد) جاء اخیرا واخرا و اخریا و آخریا وباخره ای آخر کل شی (ذیل اقرب المورد لسان العرب) بهر حال گروهی (بالاخره) را جزو علطهای مشهور شمرده اند (ولی صاحب معیار اللغه در ضمن ضبط اوزان مختلف کلمه بالاخره را نیز ذکر کرده است. بجای این کلمه می توان آخر الامر و مانند آنها را بکار برد. خالق، پروردگار، خدا
فرهنگ لغت هوشیار
باری
منسوب به بار، آن چه که برای حمل بار به کار رود، اتومبیل باری، اسب باری، سنگین، گران
تصویری از باری
تصویر باری
فرهنگ فارسی معین
باری
یک بار، به هر حال، در هرصورت، دست کم، حداقل، به هر جهت به هر نحو که باشد، هرطور که پیش آید
تصویری از باری
تصویر باری
فرهنگ فارسی معین
باری
آفریننده، خالق
باری تعالی: خدای متعال
تصویری از باری
تصویر باری
فرهنگ فارسی معین
باری
صفت به هرجهت، به هرحال، درهرصورت، بارکش
متضاد: سواری، باردار، ثقیل، سنگین، گران، وزین
متضاد: سبک، آفریننده، آفریدگار، باریتعالی، خالق
متضاد: آفریده، مخلوق، باریک، پهن، ضخیم، عرض
فرهنگ واژه مترادف متضاد
باری
گواه، در تنکابن سکوی کنار دیوار، در نور دیوار، بارکش، حیوان بارکش
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بارین
تصویر بارین
(دخترانه)
بارندگی، بارش (نگارش کردی: بارین)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از باریز
تصویر باریز
(دخترانه)
میوهایی که به وسیله باد از درخت کنده می شود (نگارش کردی: باژ)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از باریک
تصویر باریک
نازک، کم پهنا، کم قطر، کنایه از دقیق، کنایه از لاغر
فرهنگ فارسی عمید
نازک و لطیف چون کمر و لب کم عرض کم پهنا مقابل پهن. عریض، کم قطر کم حجم مقابل ضخیم کلفت، لاغر، نازک دقیق
فرهنگ لغت هوشیار
فلزی است که در طبیعت بصورت کربنات و سولفات یافت میشود و آن برنگ سفید مایل بزرد است. چگالی آن 6، 3 است و هیچگونه اهمیت صنعتی ندارد و مانند کلسیم آبرا باسانی تجزیه می کند. و از غیر محلول ترین اجسام است و چون اشعه ایکس از آن نمیگذرد در عکس براداری از روده ها از آن استفاده میشود یعنی مقدار نسبه زیادی از آنرا به بیمار میخورانند و آن داخل روده ها را اندوه کرده در زیر اشعه بصورت کدری آشکار میگردد. برای تهیه باریوم فلزی کلرور باریوم گداخته را در اثر روان کردن برق تجزیه میکنند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از باریک
تصویر باریک
میان کمر باریک
فرهنگ فارسی معین
تصویری از باریک
تصویر باریک
کم عرض، کم پهنا، نازک، دقیق
فرهنگ فارسی معین
تصویری از باریک
تصویر باریک
Slim
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از باریک
تصویر باریک
mince
دیکشنری فارسی به فرانسوی
تصویری از باریک
تصویر باریک
magro
دیکشنری فارسی به پرتغالی
تصویری از باریک
تصویر باریک
delgado
دیکشنری فارسی به اسپانیایی
تصویری از باریک
تصویر باریک
snodato
دیکشنری فارسی به ایتالیایی
تصویری از باریک
تصویر باریک
schlank
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از باریک
تصویر باریک
瘦的
دیکشنری فارسی به چینی
تصویری از باریک
تصویر باریک
szczupły
دیکشنری فارسی به لهستانی
تصویری از باریک
تصویر باریک
стрункий
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تصویری از باریک
تصویر باریک
худой
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از باریک
تصویر باریک
slank
دیکشنری فارسی به هلندی