البته. حتماً. ناچار و لاجرم. (ناظم الاطباء) : فرمان کنی یا نکنی ترسم بر خویشتن ظفر ندهی باری. رودکی. ایا بلایه اگر کار کرد پنهان بود کنون توانی باری خشوک پنهان کرد. رودکی. باری از این شهر بیرون رویم تا مگر ما بنمیریم. (ترجمه تفسیر طبری). چو رستم دل گیو را خسته دید به آب مژه روی او شسته دید به دل گفت باری تباه است کار به ایران و بر شاه (کیخسرو) و بر روزگار. فردوسی. هم بشکند این توبه از اینگونه که دیدم باری تو شکن تا بتو نیکو بود اینکار. فرخی. دوش باری چه سخن گفتم با تو صنما که چنان تنگدل و تافته دل گشتی از آن ؟ فرخی. شنیدم که جوینده یابنده باشد بمعنی درست آمد این لفظ باری. فرخی. اگر قصد دیدار دیگر کس است باری وقت برنشستن نیست. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 129). هر چند بدرگاه نیاید (آلتونتاش) اما باری با مخالفی یکی نشود و شری نینگیزد. (ایضاً ص 330). که مراد افتاده است بساری باری بیاییم تااین نواحی دیده آید. (ایضاً ص 462). منش بسیار دیدم و آزمودم چه گویم گویم این مار است باری. ناصرخسرو. گر عزیز است جهان و خوش زی نادان سوی من باری می ناخوش و خوار آید. ناصرخسرو. ببین باری که هر ساعت ازین پیروزه گون خیمه چه بازیها برون آرد همی این پیر خوش سیما. سنایی. ببد، باری ایمن است از زحمت هر کس ولی سنگ نااهلان خورد شاخی که دارد میوه بار. سنایی. مثل زنند که شاعر دروغگوی بود خطاست باری نزد من این مثل نه صواب. سوزنی. آفتاب از اختران مالک رقاب ار هست و نیست بی گمان باری تویی از خسروان مالک رقاب. سوزنی. باری کبوترا تو ز من نامه ای ببر نزدیک یار و پاسخش آور بسوی من. خاقانی. خواهی که کشی یاری آن یار منم آری گر کشته شوم باری در پای تو اولی تر. خاقانی. زین همه گل بر سر خاری نه ای گر همه هستند تو باری نه ای. نظامی. گر آن صورت بد این رخشنده جانست خبر بود آن و این باری عیانست. نظامی. ترس کاری ! براست گفتن کوش ! ورنه باری تو خود نداری هوش. اوحدی. از همچو تو دلداری دل برنکنم آری چون تاب کشم باری زان زلف بتاب اولی. حافظ.