جدول جو
جدول جو

معنی بارلته - جستجوی لغت در جدول جو

بارلته(لِ تَ)
نام شهری مرکز قضای ایالت باری کشور ایتالیا که در 40 هزارگزی شمال غربی باری و ساحل دریای آدریاتیک واقع است. دارای قلعۀ مشرف به ویرانی، کلیسای زیبا و یک باب مدرسه بزرگ و پیکر احتمالی بزرگ و عظیم امپراطور هرقل میباشد. معادن نمک دارد و صید ماهی میشود و شهر بسیار قشنگ و منظمی است. دارای 51530 تن جمعیت و بندر فعالی در کنار دریای آدریاتیک میباشد
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از باروشه
تصویر باروشه
(دخترانه)
بادبزن (نگارش کردی: بارشه)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از بررسته
تصویر بررسته
روییده، رسته، کنایه از واقعی، طبیعی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بابوته
تصویر بابوته
کوزۀ سفالی، کوزۀ پرآب
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بازرسته
تصویر بازرسته
رهاشده، رهایی یافته
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بارکده
تصویر بارکده
بارخانه، بارانداز
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از باریجه
تصویر باریجه
صمغ دارویی، زرد رنگ و تلخ مزۀ درختی از خانوادۀ چتریان که برگ های پهن و گل های زرد دارد، گالبانوم
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از باروزه
تصویر باروزه
بادروزه، هرروزه، چیزی که انسان هر روز به آن احتیاج داشته باشد، از قبیل خوراک و پوشاک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بارنده
تصویر بارنده
ابری که باران از آن بیاید، هر چیزی که مانند باران فرو ریزد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بارگاه
تصویر بارگاه
کاخ و دربار پادشاه، برای مثال جزای حسن عمل بین که روزگار هنوز / خراب می نکند بارگاه کسری را (ظهیرالدین فاریابی - ۳۴)، خیمۀ پادشاهی، جای رخصت و اجازه، جایی که پادشاهان مردم را بار بدهند و به حضور بپذیرند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بایسته
تصویر بایسته
واجب، لازم، ضروری، آنچه لازم و واجب باشد، برای مثال ندارد پدر هیچ بایسته تر / ز فرزند شایسته شایسته تر (نظامی۵ - ۷۸۰)
فرهنگ فارسی عمید
(یِ تَ / تِ)
واجب. لازم. (فرهنگ نظام) (آنندراج). بایست. ضروری. محتاج ٌالیه. (برهان قاطع). ضرور. (فرهنگ جهانگیری). دربایست. وایه. بایا. وایا. نیازی. ناگزیر. آنکه وجودش لازم و واجب بود. چیزی که لازم و واجب بود. چیزی که لازم و واجب باشد. (ناظم الاطباء). بایسته تر. لازم تر. قابل تر. بهتر. (غیاث اللغات) :
وزان پس گرانمایگان را بخواند
سخنهای بایسته چندی براند.
فردوسی.
دبیر خردمند را پیش خواند
سخنهای بایسته با او براند.
فردوسی.
هر آنکس که آید بدین بارگاه
به بایسته کاری به بیگاه و گاه.
فردوسی.
چو نامه بر شاه ایران رسید
بدین گونه گفتار بایسته دید.
فردوسی.
به دلبر گفتم ای از جان شیرین
مرا بایسته تر بسیار و خوشتر.
منوچهری.
بایسته یمین دول آن قاعده ملک
شایسته امین ملل آن خسرو دنیا.
عنصری.
به ظاهر چو در دیده خس ناخوشی
به باطن چو دو دیده بایسته ای.
ناصرخسرو.
سخن حکمتی و خوب چنین باید
صعب و بایسته و درتافته چون آهن.
ناصرخسرو.
بایسته تر بخسروی اندر ز دیده ای
شایسته تر به مملکت اندر ز جانیا.
مسعودسعد.
نخستین گوهری که از کان بیرون آوردند آهن بود زیرا که بایسته ترین آلتی مر خلق را او بود. (نوروزنامه). نخست کس که (از آهن) سلاح ساخت جمشید بود و همه سلاح با حشمت است و بایسته، ولیکن هیچ از شمشیر باحشمت تر و بایسته تر نیست. (نوروزنامه). تیر و کمان سلاحی بایسته است و مر آن را کار بستن ادبی نیکوست. (نوروزنامه).
اندر سر مروت بایسته ای چو چشم
وندر تن فتوت شایسته ای چو جان.
سوزنی.
مر چشم مملکت را بایسته ای چو نور
مر جسم سلطنت را شایسته ای چو جان.
سوزنی.
ندارد پدر هیچ بایسته تر
ز فرزند شایسته شایسته تر.
نظامی.
غرقۀ بحر غم شدم بفرست
یک سفینه که هست بایسته.
ابن یمین.
- بایستۀ هستی، کنایه از واجب الوجود است. (برهان قاطع). ممکن الوجود. شایستۀ هستی. (فرهنگ ضیاء). واجب الوجود، چنانکه شایستۀ هستی ممکن الوجود راگویند. (ناظم الاطباء).
- بقدر بایسته، بحد ضرورت.
، چاه فراخ دورتک. ج، بوائن. (منتهی الارب) ، کمان نرم که زه آن نهایت دور باشد. (منتهی الارب) (آنندراج). و تأنیث آن بائنه است. (آنندراج) ، زنی که از شوهر به طلاق جدا گردیده باشد. (آنندراج). جداشده. جداشونده. (مهذب الاسماء). تأنیث آن بائنه است: تطلیقه بائنه، طلاقی که رجعت در آن درست نباشد و این فاعله است که بمعنای مفعوله است. (منتهی الارب).
- طلاق باین، ابتات طلاق. طلاق بتی دادن. طلاق بتانی که رجعت آن جایز نیست. سه طلاقه. (یادداشت مؤلف). طلاقی که برای مطلق حق رجوع از آن در ایام عده ابتدا موجود نیست. طلاق زوجه ای که زوج با او نزدیکی ننموده وطلاق زوجه یائسه و صغیره از جمله طلاقهای باین بشمارمیرود. و رجوع به ترجمه تبصرۀ علامه ص 293 و لغت نامه ذیل طلاق شود
لغت نامه دهخدا
(قِ)
یکی باقلاء. یک دانۀ باقلا.
- باقلاه اسکندریه، وزنی معادل نه قیراط. (مفاتیح خوارزمی).
- باقلاه مصریه، وزنی معادل چهل و هشت جو، یعنی دوازده قیراط. (مفاتیح خوارزمی).
- باقلاه یونانیه، وزنی معادل بیست و چهار جو. (مفاتیح خوارزمی) ، زنده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج).
- باقی بودن، زنده بودن. برجای بودن.همیشه برقرار بودن. پایدار و جاویدان بودن. قائم و ثابت بودن. (ناظم الاطباء) : همگان رفتند مگر خواجه ابوالقاسم، که بر جای است و باقی. (تاریخ بیهقی).
- باقی داشتن، زنده داشتن. برجای داشتن. مقابل مردن: ایزد عزوجل جای خلیفۀ گذشته فردوس کناد و خداوند دنیا و دین امیرالمؤمنین را باقی داراد. (تاریخ بیهقی ص 291). پادشاهان ما را آنانکه گذشته اند ایزد بیامرزاد و آنچه برجایند باقی داراد. (تاریخ بیهقی ص 94).
،
{{صفت}} بازمانده. (ناظم الاطباء). بقیه. (یادداشت مؤلف). بازپس مانده. (آنندراج). علاله. (منتهی الارب). بجای مانده از چیزی. تتمه. بقیه: اسکاف بنی جنید، جاییست که باقی رود نهروان اندر کشت وی بکار شود. (حدود العالم). بر سر گنجی افتد... فرحی بدو راه یابد و در باقی عمر از کسب فارغ آید. (کلیله و دمنه). و یک حاجت باقیست که در جنب عواطف ملکانه خطری ندارد. (کلیله و دمنه).
سرشکسته نیست این سر را مبند
یک دو روزی جهد کن باقی بخند.
مولوی.
بفرمان پیغمبر پاک رای
گشادند زنجیرش از دست و پای
در آن قوم باقی نهادند تیغ
که رانند سیلاب خون بیدریغ.
سعدی (بوستان).
مرا در حضرت سلطان یک سخن باقی است. (گلستان).
دولت پیر مغان باد که باقی سهل است.
حافظ.
عرضه کردم دو جهان بر دل کارافتاده
بجز از عشق تو باقی همه فانی دانست.
حافظ.
گفتی بت اندیشه شکستم، رستم
این بت که ز اندیشه برستم باقی است.
احمد جام.
حشاشه، باقی جان. (منتهی الارب) (دهار).
- امثال:
باقی داستان بفردا شب، این مثل در جایی زنند که کاری کنند و تتمه ای از آن موقوف بر آینده گذارند. (آنندراج) :
امشبم درد دل تمام نشد
باقی داستان بفردا شب.
محمد قلی سلیم.
،
{{اسم}} حاصل تفریق. (ناظم الاطباء). و رجوع به باقیمانده شود، کلمه باقی را در آخر مکتوبها نویسند بهمان معنی بقیه و بازماندۀ مطلب. مانند: باقی بقایت، جانها فدایت، که باز در پایان نامه ها آرند.
- باقی دگر شما را (در پایان نامه و مکتوب آرند) ، یعنی اینقدر گفتم، دیگر اختیار شماست بفهمید و به معنی حرف وارسید. (آنندراج) :
زآن دلربای جانی با صدحضور، تأثیر
حرفی به رمز گفتم، باقی دگر شمارا.
محسن تأثیر (از آنندراج).
- باقی والسلام، یعنی همه مطالب را نوشتم، اگر چیزی باقی مانده باشد سلامتی شماست. همچنین است باقی ایام دولت و جلالت مستدام باد. (ناظم الاطباء).
، (در علم استیفا) حاصل خراج و مالیات و امثال آن. (از تاج العروس). مالی که بجا مانده باشد بر عهدۀ عامل. (یادداشت مؤلف). مالی که بجا مانده باشد بر عهدۀ رعیت. (یادداشت مؤلف) .و هنگام تفریع حساب آنرا ’فاضل و باقی’ و ’حاصل و باقی’ گویند: پس دو سال بملک اندر بنشست (بهرام گور) و خواسته بسیار بدرویشان داد و بفرمود تا اندر شهرها بنگریدند تا بر اهل مملکت او خراج چندست و باقیها. هفتاد بار هزار هزار درم باقی بیرون آمد، آن همه بدرویشان بخشید و جریدۀ آن باقی بسوخت شکرانۀ خدای را که فتح خاقان بکرد. (ترجمه طبری بلعمی).
جوانوی بیدار با او بهم
که نزدیک او بد شمار درم
ز باقی که بدنزد ایرانیان
بفرمود تا بگسلد از میان.
فردوسی.
بگویدمستوفیان را تا خط بر حاصل و باقی وی بکشند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 124). و بخدای عزوجل و بجان و سر خداوند که بنده هیچ خیانت نکرده است و این باقی چندین ساله و این حاصل حق است خداوند را بر بنده. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 125). بازگرد تا من امشب مثال دهم تا حاصل و باقی وی پیدا آرند. (تاریخ بیهقی ص 369).
نز هیچ عمل نواله ای خوردم
نز هیچ قباله باقیی دارم.
مسعودسعد.
چون جمع و خرج حساب تمام شود خالی نباشد از آنکه خرج با جمع مساوی باشد، یا زیاده یا کمتر، اگر مساوی باشد و عامل را دیگر دعوی نباشد جمع و خرج را مقابله و تصحیح کرده، جایزه دهند و به اجازت حاکم دیوان مفاصا بنویسند. و اگر عامل را دعوی دیگر باشد بگوید تا آنرا بدو حرف بنویسند و هر آنچه بمصالح دیوان و ملک تعلق داشته. و برات و مکتوب آن ضایع شده، یا بخرجی نازک از دفع ضرری از ولایت رفته یا بمهمی نازک متعلق بپادشاه یا خوانین معتبر یا دیگران که اهمال آن موجب ضرر و بازخواست باشد و در اصل آنرا برات و مکتوبات نبوده جدا بنویسند. و هر آنچه بمصلحت و معاملۀ عامل تعلق دارد از ظلامه و نظر تخفیف و اخراجات وزیادتی مرسوم و سواقط حیوانات و امثال آنرا جدا نویسند، و بر بالای هریک از این دو ’ع’ بکشند، و همچنان مفصل بحضور عامل بحاکم عرض کنند. و هرچه از قسم اول مقرر و مجری گردد، از پروانۀ اخراجات حاصل شود آنرابر متن خرج حساب اضافه کنند هرچیزی در باب خویش و زیادت عامل بکشند، و هرچه از قسم دوم باشد الوجوه بدعوی العامل و حکم باجرائه بموجب الپروانچه بالخط الشریف او بحکم الحاکم بکنند و این تفصیل را بتمامی در آنجا بنویسند، و زیادت برکشند. و اگر خرج کسر آید لاشک در آن حساب باقی باشد. مد الباقی بااندازۀ مد و وضع من ذلک، یا خرج ذلک بکشند، و حینئذ اگر عامل را دعوی نباشد خود حکم واضح است. و اگر او را دعوی بر وجهی که گفته شد بنویسند. و هرچه از قسم اول مجری شود بموجب پروانچه بالحکم مقرر دیوان در متن خرج حساب بر وجهی که گفته شد اضافت کنند. و گاه باشد که محاسب خواهد که صورت باقی برکشیده بر قرار بگذارد، و آنچه ازقسم اول مجری گردد شاید که در تقریر نویسند. و هرچه از قسم دوم مجری شود مالاکلام در تقریر باقی باید نوشت، خواه من ذلک نویسند خواه تقریر. و مد هریک از این دو باید که کمتر از مد باقی باشد. و اگر چیزی از قسم اول یا قسم دوم موقوف شود، در تقریر باقی نویسند، و اگر خرج بیشتر باشد از جمع، لاشک عامل زیادت داده باشد در حساب الزیاده بمقدار مد، مصرفه یا مصرف ذلک نویسند. و بعضی لفظ الفاضل نویسند. و اگر دعوی باشد، هرچه از قسم اول باشد، در متن خرج اضافه کنند. و هرچه از قسم دوم باشد در زیاده اضافه کنند، بصیغۀ: و اضیف الی ذلک. (نفایس الفنون قسم اول صص 1- 2). اگر داند که بعضی اجناس را قیمت زیاد نوشته اند بنحوی که ظلم نشود....کم نموده تسلیم صاحب جمعان نمایند که مشرف بیوتات موافق اخراجات بعد از وضع باقی صاحب جمعان سند ابتیاع... قلمی و ناظر مهر نموده بخرج خود مجری دارند. (تذکره الملوک چ دبیرسیاقی ص 10). مادام که صاحبجمعان باقی نقدی و جنسی پیش داشته باشند آن مبلغ و مقدار را داخل برآورد سال آینده ننمایند. (تذکره الملوک چ دبیرسیاقی ص 36).
- در باقی کردن، فراموش کردن. کنار نهادن. از یاد بردن. توجه نکردن. ترک کردن. فروگذاشتن:
که جام باده در باقی کن امشب
مرا هم بادۀ ساقی کن امشب.
نظامی.
حیث لایخلف منظور حبیبی ارنی
چه کنم قصۀ این غصه کنم در باقی.
سعدی.
- در باقی نهادن، در باقی کردن. فراموش کردن. کنار نهادن. از یاد بردن. به یکسوی نهادن: پس چون خیانت در میان آمد و... آن اعتماد برخاست و اموال دیوانی نقصان گرفت و غربا تجارت کازرون در باقی نهادند. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 14)، دیگر. سایر. (دره الغواص) :
جمله عالم آکل و مأکول دان
باقیان را قاتل و مقتول دان.
مولوی.
باقیان هم در حرف هم در مقال
تابع استاد و محتاج مثال.
مولوی.
،
{{اسم خاص}} از نامهای باریتعالی. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء). باریتعالی که فناء بر او وارد نیست. (از تاج العروس). از اسماء حسنی: اوست باقی که تقدیر وجود او پایان نیابد، ابدی الوجود. (از تاج العروس). خدای تعالی. (از اقرب الموارد) :
بمجلس گر می و ساقی نماند
چو باقی ماند او باقی نماند.
نظامی.؟
لغت نامه دهخدا
(هَِ لی یَ)
خواهر مقصص شاعره ای ازشاعره های عرب بود و در مرگ برادرش مقصص گفته است:
یا طول یومی بالقلیب فلم تکد
شمس الظهیره تنفی بحجاب
لکم المقصص لالنا ان انتم
لم یأتکم قوم ذوواحساب.
(از اعلام النساء ج 1 ص 109)
لغت نامه دهخدا
(هَِ لی یَ)
نام قبرستانی به شیراز. (از شدالازار ص 45)
لغت نامه دهخدا
(شِ یِ)
ژان ژاک باشلیه، نقاش فرانسوی که در پاریس متولد شد و در همان شهر درگذشت. (1724- 1806 میلادی) او عضویت آکادمی فرانسه را نیز یافت. و بعض آثار او در موزۀ لوور نگاهداری میشود
لغت نامه دهخدا
محلتی است به قاهره. (تاج العروس)
لغت نامه دهخدا
(لَ)
نام قصبۀ مرکزی است در ولایت قونیه در سنجاق حمید ملحق به قضای اکردیر که در ساحل شمالی دریاچۀ اکردیر، در 20 هزارگزی شمال اکردیر و 40 هزارگزی شمال شرقی اسپارطه واقع شده و 3200 تن سکنه دارد که قریب 700 تن یونانی و بقیه مسلمان و ترک اند. (از قاموس الاعلام ترکی ج 2)
نام ناحیه ای است در ولایت قونیه، و مرکب است از 25 قریه در میان این ناحیه قپوطاغی (کوه قپو) از طرف جنوب غربی بسوی شمال شرقی امتداد پیدا کرده و بشکل دماغه به درون دریاچه پیش رفته است. (از قاموس الاعلام ترکی ج 2)
لغت نامه دهخدا
(بَرْ، رَ تَ / تِ)
بلندشده و بالاشده. (آنندراج). رفع. مرتفع:
مر امید را هست دامن فراخ
درختی است بررفته بسیار شاخ.
اسدی.
ای گردگرد گنبد بررفته
خانه وفا بدست جفا رفته.
ناصرخسرو.
گهی بمرکب پوینده قعر بحر شکافت
گهی به رایت بررفته اوج چرخ بسود.
مسعودسعد.
، بالا زدن:
چو دریا برمزن موجی که داری
مپر بالاتر از اوجی که داری.
نظامی.
- آستین برزدن، بسوی بالا عطف دادن. (یادداشت مؤلف). بالا زدن سرآستین. مالیدن آستین. ورمالیدن آن. دولا کردن آن. دوتا کردن آن:
آستین برزده ای دست به گل برزده ای
غنچه ای چند ازاو تازه و نوبر چده ای.
منوچهری.
چو سنبل تو سر ازطرف یاسمین برزد
غمت بریختن خونم آستین برزد.
ظهیر.
- علم برزدن، برافراشتن آن. بالا بردن آن:
چون صبح بفال نیک روزی
برزد علم جهان فروزی.
نظامی.
چو عالم برزد آن زرین علم را
کزو تاراج باشد سیل غم را.
نظامی.
، افشاندن. پاشیدن:
همه ره همی آب را برزدند
تو گفتی گلابی بعنبر زدند.
فردوسی.
، رسیدن کشتی به کنارۀ دریا. (برهان). رسیدن بر لب دریا، پهلو بیکدیگر زدن. (آنندراج).
- این برآن آن براین برزدن، بجان هم انداختن. به روی هم داشتن دو تن را:
زهر کس همی خواسته بستدی
همی این بر آن آن بر این برزدی.
فردوسی.
همی این بر آن برزد و آن براین
چنین تا دو مهتر گرفتند کین.
فردوسی.
- ، یکدیگر را کوفتن:
همی برزنند این بر آن آن بر این
ز خون یلان سرخ گردد زمین.
فردوسی.
- بهم برزدن، برهم زدن. درهم آمیختن به قصد از بین بردن شکل چیزی و به مجاز، پراکندن و از میان بردن:
همه نیستان آتش اندر زدند
سپه را یکایک بهم برزدند.
فردوسی.
ز بیگانگان شهرها بستدم
همه دشمنان را به هم برزدم.
فردوسی.
گرانمایگان از پس اندر شدند
چنان لشکری را بهم برزدند.
فردوسی.
، کنایه از همسری کردن و برابری کردن. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج). با کسی برابری کردن و از او گذشتن. برتری یافتن:
چندین حریر و حله که گسترد بر درخت
مانا که برزدند به قرقوب و شوشتر.
کسائی.
من از این شادی برجستم و دو چنگ زدم
اندر آن زلف که با مشک زند بویش بر.
فرخی.
پدر از مردی از شیر برد هزمان دست
پسر از مردی با پیل زند هزمان بر.
فرخی.
اثر غالیۀ عیدی نارفته هنوز
زان بناگوش که با سیم زند رنگش بر.
فرخی.
با خشم تو دم زند دل دوزخ
با حلم تو برزند که سینا
با نیکوان برزن اگر برزند بحسن
هرچند برزنند هم او میر برزن است.
یوسف عروضی.
گه منزل او برزده بر سغد سمرقند
گه مجلس او طعنه زده باغ ارم را.
انوری.
، همسری و برابری دو زن با یکدیگر، بهم برآوردن. (آنندراج) (برهان)، غارت کردن. دستبرد کردن. غارت و چپاول و دزدی کردن بشتاب و بازگشتن بسرعت. (یادداشت مؤلف)، ازهم جدا کردن. (برهان) (آنندراج)، نصب کردن. (یادداشت مؤلف)، کشیدن. تصویر کردن: و بفرمود تا شکل انطاکیه برزدند و قومی را از اهل انطاکیه با خویشتن آورد. (فارسنامه).
به تیشه صورت شیرین بر آن سنگ
چنان برزد که مانی نقش ارژنگ.
نظامی.
، بیرون دادن. (یادداشت مؤلف)، بیرون کردن. بالا کردن.
- سر برزدن، سر بیرون آوردن. سر بیرون کردن. سر بالا کردن:
هرآنکس که از باره سربرزدی
زمانه سرش را همی درزدی.
فردوسی.
چنگ من و دامن نیاز تو تا تو
سر ز گریبان ناز برزده داری.
سوزنی.
هین زلای نفی ها سربرزنید
وین خیال و وهم یکسو افکنید.
مولوی.
، پیدا آمدن. پیدا شدن. بیرون آمدن:
وز آنسو چو از شهر برزد سپاه
سوی جنگ شد اسرت کینه خواه.
اسدی (گرشاسب نامه).
- آفتاب برزدن، طلوع کردن. طالع شدن. دمیدن:
گاه سحر بود کنون سخت زود
برزند از مغرب تیغ آفتاب.
ناصرخسرو.
- سر برزدن، پیدا شدن. پدید آمدن.بیرون آمدن:
که از تخمۀ تور و از کیقیاد
یکی شاه سربرزند پر ز داد.
فردوسی.
چو سنبل تو سر از طرف یاسمین برزد
غمت به ریختن خونم آستین برزد.
ظهیر فاریابی.
- ، سرزدن. طلوع کردن. طالع شدن. رسیدن. سر برون آوردن. بیرون آمدن:
بگشت اندرین نیز یکشب سپهر
چو برزد سر از کوه تابنده مهر.
فردوسی.
چو خورشید برزد سر از کوهسار
سیاوش بیامد بر شهریار.
فردوسی.
چو خورشید برزد سر ازتیغ کوه
ز گیتی بیامد ز هر سو گروه.
فردوسی.
چو آفتاب سر از کوه باختر برزد
بخواست باده و سوی شکار کرد آهنگ.
فرخی.
چو روزی که باشد (ظ: آرد) بخاور گریغ
هم از باختر برزند باز تیغ.
عنصری.
سر از البرز برزد قرص خورشید
چو خون آلوده دزدی سر ز مکمن.
منوچهری.
بنگر کز اعتدال چو سر برزد
با خورچه چند چیز هویدا شد.
ناصرخسرو.
سوی باختر کرد شب روی و برزد
سپاه سپیده دم از کوی سربر.
ناصرخسرو.
چونکه نور صبحدم سر برزند
کرکس زرین گردون پر زند.
مولوی.
- شعاع برزدن، پرتو افکندن:
سزد که پروین بارد زچشم من شب و روز
کنون کزین دو شب من شعاع برزد پرو.
کسایی.
، نواختن. به نوازش درآوردن:
چو برزد باربد برخشک رودی
بدین تری که برگفتم سرودی.
نظامی.
، دمیدن. وزیدن:
هر آنگه که برزد یکی باد سرد
چوزنگی برانگیخت ز انگشت گرد.
فردوسی.
، بیرون کردن از سینه. (یادداشت مؤلف). کشیدن. برکشیدن.
- آتش جگرسوز برزدن، آه سوزان کشیدن:
مجنون ز گزاف این سیه روز
برزد ز دل آتشی جگرسوز.
نظامی.
- آواز برزدن، بانگ برزدن برکسی:
بتندی برزد آوازی به شاپور
که از خود شرم دار ای از خدا دور.
نظامی.
- باد سرد یا سرد باد برزدن، آه کشیدن:
جهاندار برزد یکی باد سرد
شد آن لعل رخسار چون برگ زرد.
فردوسی.
دو چشم کیانی بهم برنهاد
بپژمردو برزد یکی سرد باد.
فردوسی.
از این آگهی شد رخ شاه زرد
بنالید و برزد یکی باد سرد.
فردوسی.
- بانگ برزدن، نعره برزدن. بانگ برآوردن:
بوزنه جست و گریز اندر زمی
بانگ برزد ازکروز و خرمی.
رودکی.
یکی بانگ برزد بخواب اندرون
که لرزان شد آن خانه صدستون.
فردوسی.
چون محمد شدی ز مسعودی
بانگ برزن بکوس محمودی.
نظامی.
وز آن پس مهر لؤلؤ بر شکر زد
بعناب و طبرزد بانگ برزد.
نظامی.
چون رسید او پیشتر نزدیک صف
بانگ برزد شیر هان ای ناخلف.
مولوی.
طوطی اندر گفت آمد درزمان
بانگ بر درویش برزد کای فلان.
مولوی.
- جوش برزدن، جوش برآوردن:
چون برزدی از نفیر جوشی
گفتی غزلی به هر خروشی.
نظامی.
- داستان برزدن، بازگفتن داستان:
یکی داستان برزد آن شهریار
ز کار خود و گردش روزگار.
فردوسی.
- دم برزدن، نفس کشیدن.
- ، به مجاز، استراحت کردن. رفع خستگی کردن:
کنون گاه جنگ من آمد فراز
تو دم برزن ای گرد گردن فراز.
فردوسی.
بفرمود تا خوردنی آورند
همه لشکر آنجای دم برزنند.
فردوسی.
به قاچارباشی فرود آمدند
نشستند ویک بار دم برزدند.
فردوسی.
- زمزمه برزدن، زمزمه کردن:
پند حکیم بیش ازین در من اثر نمی کند
کیست که برزند یکی زمزمۀ قلندری.
سعدی.
- غیو برزدن، بانگ برزدن:
یکی از جای برجستم چنان شیر بیابانی
و غیوی برزدم چون شیر بر روباه درغانی.
ابوالعباس.
- نعره برزدن، بانگ برزدن:
یکی نعره برزد پر از خشم و کین
بزد رستم شیر را بر زمین.
فردوسی.
- نفس برزدن، نفس کشیدن. دم زدن.
- ، سخن گفتن:
قیصر از بیم برنزد نفسی
دخترش داد و عذرخواست بسی.
نظامی.
- نفس سرد برزدن، آه کشیدن. باد سرد برآوردن:
سپاهی که چندان ندیده ست کس
از انده یکی سرد برزد نفس.
فردوسی.
- نوا برزدن، نوا زدن. نواختن نوا:
چوبرزد باربد زینسان نوایی
نکیسا کرد از آن خوشتر ادایی.
نظامی.
به هر پرده که او برزد نوایی
ملک دادش پر از گوهر قبایی.
نظامی.
، در اصطلاح آنست که دو کس انگشتان از دو طرف پیش آورند و حساب بردن و باختن کنند. (انجمن آرا) (آنندراج) (برهان) :
اینک سر و زر ز من ازو بوس و کنار
با دلبر خویش هرگز این بر نزدیم.
ظهوری (انجمن آرا).
، روبرو شدن و مقابل شدن. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
تصویری از بررسته
تصویر بررسته
گیاه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بارانه
تصویر بارانه
شاه تیر چوب بزرگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بارکده
تصویر بارکده
بار انداز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بارگاه
تصویر بارگاه
خیمه پادشاهان، بارگه، جائی که پادشاهان مردم را بحضور بپذیرند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از براکته
تصویر براکته
فرانسوی برگه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بارنده
تصویر بارنده
آنچه می بارد آنچه بشکل قطرات آب فرو ریزد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از باروتی
تصویر باروتی
ترکی پارسی گندکی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از باروزه
تصویر باروزه
بادروزه
فرهنگ لغت هوشیار
صمغی است که از گونه های مختلف بارزد بدست می آید و آن بسبب گزش اندامهای گیاهی بوسیله حشرات یا ایجاد شکاف در ساقه گیاهان مذکور حاصل میشود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بازرفته
تصویر بازرفته
بازگشته، برگشته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بایسته
تصویر بایسته
واجب لازم ضرور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بارلیف
تصویر بارلیف
حجاری بر جسته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بارگاه
تصویر بارگاه
دربار و کاخ شاهان
فرهنگ فارسی معین
((فَ تَ))
فرآورده های بلوری مات به صورت ظروف و اشیاء تزیینی نیمه شفاف که از نوعی خاک چینی ساخته شده اند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بایسته
تصویر بایسته
((یِ تِ))
واجب، لازم
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بایسته
تصویر بایسته
لازم، ضروری، ملزم، واجب، شرط، لازم الاجرا
فرهنگ واژه فارسی سره