جدول جو
جدول جو

معنی باخاردن - جستجوی لغت در جدول جو

باخاردن
خوردن
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از برخوردن
تصویر برخوردن
برخوردن به کسی یا چیزی مثلاً به طور اتفاقی دیدن کسی یا چیزی،
مواجه شدن با کسی یا چیزی، ملاقات کردن با کسی یا چیزی، برای مثال جان تازه می شود ز لب روح پرورت / هرکسی که «برخورد» به تو از عمر برخورد (صائب - لغت نامه - برخوردن)
کنایه از رفتار کسی را توهین آمیز دانستن و رنجیدن مثلاً شاید حرف من به او برخورده است
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بالاندن
تصویر بالاندن
نمو دادن، رویاندن، تناور ساختن
جنباندن، برای مثال یک قصیده هزارجا خوانده / پیش هر سفله ریش بالانده (سنائی - مجمع الفرس - بالانده)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از باراندن
تصویر باراندن
سبب باریدن شدن، چیزی را مانند باران فروریختن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از واخوردن
تصویر واخوردن
تکان خوردن از شنیدن یا دیدن چیزی که برخلاف انتظار، یکه خوردن، از رواج افتادن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بازکردن
تصویر بازکردن
گشادن، گشودن، گشاده کردن، گشوده کردن، واکردن
فرهنگ فارسی عمید
ماده ای سفید رنگ و بسیار شیرین که به جای قند برای مبتلایان به دیابت به کار می رود، ساکارین
فرهنگ فارسی عمید
ساکارین، گرد بسیار سفیدی است که در آب به دشواری و در الکل بخوبی حل میشود، و مصرف طبی دارد
لغت نامه دهخدا
(مَنَ ءَ)
واپس بردن. (ناظم الاطباء). بردن دوباره و از نو سوی کسی بردن. پس بردن. عقب بردن. رجعت دادن. مراجعت دادن. برگرداندن: و هرکه از آن زر برگیرد و بخانه برد مرگ اندر آن خانه افتد تا آنگه که آن بجای خود بازبرند. (حدود العالم). دیگر روی آن لشکر و خزاین و غلامان سرایی را برداشت و لطایف الحیل بکار آورد تا بسلامت بخوارزم بازبرد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 335). چون این جواب بازبردم [عبدوس] سخت دیر اندیشید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 179). ب خانه افشین رو با مرکب خاص ما [معتصم] و بودلف قاسم عجلی را برنشان و بسرای ابوعبداﷲ بازبر عزیزاً و مکرّماً. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 174). و حجاج بهر از آن [از خانه کعبه را] بمنجنیق بیران کرده بود. و چون از ابن الزبیر فارغ شد بهمان اساس اول بازبرد و آبادان کرد. (مجمل التواریخ والقصص). حاجت بخواه تا خدای تعالی جمله را بازبرد. (سندبادنامه ص 233). بار خدایا این چه دادی، بازبر. (ایضاً). دختر تعهد کرد و بمعالجت بقرار معهود بازبرد. (ایضاً ص 320).
جوابش هم نهانی بازبردی
ز خونخواری بغمخواری سپردی.
نظامی.
کردند به بازبردنش جهد
تابا وطنش کنند هم عهد.
نظامی.
که بستان دلارام خود را بناز
ببر شادمانه سوی خانه باز.
نظامی.
زر بصادق بازبرد و گفت غلط کرده بودم. (تذکرهالاولیاء عطار)، بعقب رفتن. بازگشتن. دیگربار به چیزی پرداختن: آنگاه این باب پیش گیرم و بازپس شوم و کارهای سخت شگفت برانم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 362).
من نه بباد آمدم اول نفس
تا بهمان باد شوم بازپس.
نظامی.
چون بخاقان رسیده شد خبرش
بازپس شد نداد درد سرش.
نظامی.
گر بشنود کسی که تو پهلوی کعبه ای
حج ناگزارده شود از کعبه بازپس.
سعدی (هزلیات).
و رجوع به بازپس گردیدن شود
لغت نامه دهخدا
(دو دَ)
رد شدن. مردود شدن. (یادداشتهای مؤلف) ، یکه خوردن. متحیر شدن. (یادداشتهای مؤلف). آگاه شدن و هوشیار گشتن در چیزی و دقت کردن در آن. (ناظم الاطباء) ، کردن کاری به زحمت، ترحم کردن. (ناظم الاطباء) ، ملاقات کردن. برخوردن. (آنندراج) (بهار عجم) ، غم کسی را خوردن و در فکر کسی شدن. (شعوری)
لغت نامه دهخدا
(کَ تَ)
نخوردن. امساک. بر اثر بیماری یا ناداری یا خست از خوردن امساک کردن:
ز ناخوردنش چشم تاریک شد
تن پهلوانیش باریک شد.
فردوسی.
ناخوردنت ار چه دلپذیر است
زین یکدو نواله ناگزیر است.
نظامی.
که ز ناگفتنش خلل زاید
یا ز ناخوردنش بجان آید.
سعدی (گلستان)
لغت نامه دهخدا
(کَ ثَ ءَ)
ناآزردن. نیازردن:
که تا زنده ام هیچ نازارمت
برم رنج و همواره ناز آرمت.
اسدی.
رجوع به آزردن و نیازردن شود.
- امثال:
خون بریزد که موی نازارد، شبیه با پنبه سر بریدن
لغت نامه دهخدا
(مَ عِ ظَ)
شماردن. حساب کردن. رجوع به شمردن و شماردن شود
لغت نامه دهخدا
خواندمیر آرد: بعد از وصول بمزار ارتیش (میرزاسلطان ابوسعید) بخاطر همایون خطور نمود که بی خبر بر سر اهالی خیوق رود و آن بلده را در حیز تسخیر کشد زیرا که در غیبت حضرت خاقان متوطنان آن مکان باظهار مخالفت مبادرت جسته نسبت بقرابت امیر نورسعید که شادمان نام داشت لوازم فرمان برداری مرعی میداشتند. مقارن آن حال با بارتن از معسکر خاقان صف شکن گریخته بخیوق رفت و مردم آنجای را از وصول آن حضرت آگاه ساخت. لاجرم خیوقیان قلعه را مضبوط ساخته شادمان رایت مدافعت و ممانعت برافراخت. (حبیب السیر چ خیام ج 4 ص 131)
لغت نامه دهخدا
(کَ دَ)
بارانیدن: و گفت گرسنگی ابریست که جز آن باران حکمت نباراند. (تذکره الاولیاء عطار)
لغت نامه دهخدا
(دِ)
دهی است جزء دهستان لفمجان بخش مرکزی شهرستان لاهیجان که در 12 هزارگزی باختر لاهیجان و 2 هزارگزی لفمجان در جلگه قرار دارد. آبش از نهر کیاجو از سفیدرود و محصولش برنج، ابریشم و صیفی کاری و شغل مردمش زراعت و حصیربافی وراهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(مَ دَ)
متعدی باختن. بر حریف غالب شدن. بازانیدن. و رجوع به باختن و بازانیدن شود، مؤاخذه. بازخواست
لغت نامه دهخدا
(مُ زَ قَ)
برخوردار شدن. منتفع شدن. نفعیاب شدن. (غیاث اللغات). تمتع. استمتاع. فایده دیدن. تمتع بردن. متمتع شدن. بهره بردن. بهره مند شدن. سود بردن. استفاده کردن. کام یافتن. کامیاب شدن. حظ بردن. حظ در نعمت ها و امیدها برگرفتن. (شرفنامۀ منیری) :
همه وادیج پرانگور و همه جای عصیر
زانچه ورزید کنون بربخورد برزگرا.
شاکر بخاری.
برنجد یکی دیگری برخورد
بداد و ببخش کسی ننگرد.
فردوسی.
بدو گفت برخوردی از رنج خویش
همه ساله شادان دل از گنج خویش.
فردوسی.
سپاسم ز یزدان که دادم خرد
روانم همی از خرد برخورد.
فردوسی.
چو ما رفته باشیم کیفر برند
نه بس روزگار از جهان برخورند.
فردوسی.
برخور از بخت جوان و برخور از ملک جهان
برخور از عمر دراز و برخور از روی نگار.
فرخی.
به دل برخور زبت روئی که او را خوانده ای دلبر
ببر درکش نگارینی که آنرا خوانده ای جانان.
فرخی.
گهی از دست او می خور گهی از دو لبش برخور
گهی از روی او گل چین گهی از زلف او ریحان.
فرخی.
بهمه کامهای خویش برس
وز تن و جان و از جهان برخور.
فرخی.
برخوردن تو باشد از دولت و از نعمت
از مجلس شاهانه از لعبت فرخاری.
منوچهری.
بنورش خورد مؤمن از فعل خود بر
بنارش برد کافر از کرده کیفر.
ناصرخسرو.
ز شعر حجت و از پندهایش بربخوری
اگر درخت دل تو ز عقل بردارد.
ناصرخسرو.
تا کی تو بتن برخوری از نعمت دینار
یکچندبجان از نعم دانش برخور.
ناصرخسرو.
بدین و دنیا برخور خدایرا بشناس
که سنتش همه عدلست و رحمت و کرم است.
ناصرخسرو.
برخور ز دوام عمر کز عالم
در عهد تو کم نگردد آثارم.
مسعودسعد.
و هیچ برنخورد (شیرویه) از پادشاهی. (مجمل التواریخ).
ز وصل یار دلبر برنخوردم
ز هجر دوست برخوردار بودم.
سید حسن غزنوی.
هرچند که هیچ برنخورد از تو دلم
هرگز نشود بمهر سرد از تو دلم.
سوزنی.
خلق عالم از تو برخوردار و خواهان از خدا
تا تو از اقبال و از بخت جوانی برخوری.
سوزنی.
بهاری داری از وی برخور امروز
که هر فصلی نخواهد بود نوروز.
نظامی.
برخور از این مایه که سودش تراست
کشتنش او را و درودش تراست.
نظامی.
اینهمه چی ؟ تا کرمش بنگرند
خار نهند از گل او برخورند.
نظامی.
کجا زو برتواند خورد عاشق
کزو ناز است و از عاشق نفیر است.
عطار.
در گنه او از ادب پنهانش کرد
زان گنه برخود زدن او برنخورد.
مولوی.
ظلم آری بد بری جف القلم
عدل آری برخوری جف القلم.
مولوی.
نقد حال خویش را گر پی بریم
هم ز دنیا هم ز عقبی بر خوریم.
مولوی.
ندانست از آن دانه برخوردنش
که دهر افکند دانه برگردنش.
سعدی.
گرت دوست باید کزو برخوری
نباید که فرمان دشمن بری.
سعدی.
درخت ز قوم ار بجان پروری
مپندار هرگز کزو برخوری.
سعدی.
چو گفتند نیکان به آن نیک مرد
تو برخور که بیدادگر برنخورد.
سعدی.
گر تو خواهی که برخوری از عمر
خلق را هم جز این تمنا نیست.
ابن یمین.
تا کی از سیم و زرت کیسه تهی خواهد بود
بندۀ من شو و برخور ز همه سیم تنان.
حافظ.
خوبان جهان صید توان کرد بزر
خوش خوش بر از ایشان بتوان خورد بزر.
حافظ.
چه خوش وقت است و خرم روزگاری
که یاری برخورد از وصل یاری.
جامی.
جان تازه میشود ز لب روح پرورت
هرکس که برخورد بتو از عمر برخورد.
صائب.
از تو تا دوریم از ما دور میگردد حیات
با تو چون برمی خوریم از زندگی برمی خوریم.
صائب.
- برخوردن گرفتن، استمتاع. (تاج المصادر بیهقی).
لغت نامه دهخدا
(کَ هََ)
مقابل آغاردن
لغت نامه دهخدا
(لِ)
ناآهاردن. رجوع به آهاردن و ناآهاردن شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از واخوردن
تصویر واخوردن
یکه خوردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ناهاردن
تصویر ناهاردن
ناآهاردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جاخوردن
تصویر جاخوردن
از دیدن امری غیر منتظر تعجب کردن یکه خوردن، خود را مغلوب دیدن
فرهنگ لغت هوشیار
گرد بسیار سفیدی است که در آب به دشواری و در الکل بخوبی حل میشود و مصرف طبی دارد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از باراندن
تصویر باراندن
بارانیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بازکردن
تصویر بازکردن
گشودن، فراز کردن، وا کردن
فرهنگ لغت هوشیار
گرد بسیار سفید و شیرینی است که در آب به دشواری و در الکل به خوبی حل گردد و مصرف طبی دارد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پاخوردن
تصویر پاخوردن
((خُ دَ))
فریب خوردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بازخوردن
تصویر بازخوردن
((خُ دَ))
روبرو شدن، برخورد کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از واخوردن
تصویر واخوردن
((خُ دَ))
یکّه خوردن، دچار شوک شدن، بی رونق شدن
فرهنگ فارسی معین
خواستن، مایل بودن
فرهنگ گویش مازندرانی
خاراندن
فرهنگ گویش مازندرانی
خوردنیبه مفهوم حلال گوشت
فرهنگ گویش مازندرانی
خوردن
فرهنگ گویش مازندرانی
خوراکی، خوردنی
فرهنگ گویش مازندرانی