جدول جو
جدول جو

معنی بابلی - جستجوی لغت در جدول جو

بابلی
مربوط به بابل، از مردم بابل، تهیه شده در بابل مثلاً کمان بابلی
تصویری از بابلی
تصویر بابلی
فرهنگ فارسی عمید
بابلی
از مردم بابل
تصویری از بابلی
تصویر بابلی
فرهنگ فارسی عمید
بابلی
(بُ)
منسوب بشهر بابل مازندران
لغت نامه دهخدا
بابلی
(بِ)
می. باده.
لغت نامه دهخدا
بابلی
(بِ)
منسوب بشهر بابل:
در شب خط ساخته سحر حلال
بابلی غمزه و هندوی خال.
نظامی.
خلق از آن سحر بابلی کردن
دل نهاده ببابلی خوردن.
نظامی.
گر بایدم شدن سوی هاروت بابلی
صد گونه ساحری بکنم تا بیارمت.
حافظ.
- اذخر بابلی، قسم متوسط اذخر.
- کمان بابلی، کمان ساختۀ بابل:
کمان بابلیان دیدم و طرازی تو
که برکشیده شود بابروان تو ماند.
دقیقی (از احوال و اشعار رودکی ص 1275).
- هاروت بابلی، نام فرشتۀ معروف که با ماروت غالباً اسم برده شوند و آورده اند که در چاه بابل معلق باشند:
گر بایدم شدن سوی هاروت بابلی
صد گونه ساحری بکنم تا بیارمت.
حافظ
لغت نامه دهخدا
بابلی
منسوب به بابل از مردم بابل. منسوب به بابل (مازندران) از مردم بابل
فرهنگ لغت هوشیار
بابلی
((بِ))
منسوب به بابل، کنایه از جادوگر
تصویری از بابلی
تصویر بابلی
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بابوی
تصویر بابوی
(پسرانه)
از شخصیتهای شاهنامه، نام یکی از دلاوران ایرانی سپاه بهرام چوبین سردار ساسانی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از بارلی
تصویر بارلی
(دخترانه)
بار (فارسی) + لی (ترکی) میوه دار، سودمند
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از باقلی
تصویر باقلی
باقلا، دانه ای خوراکی و کمی بزرگ تر از لوبیا که درون غلاف سبزی جا دارد، کوسک، کالوسک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کابلی
تصویر کابلی
از مردم کابل، تهیه شده در کابل، برای مثال ز ترکان بسی در پس پشت اوی / یکی کابلی تیغ در مشت اوی (فردوسی - ۸/۴۵۳)، کولی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بلبلی
تصویر بلبلی
مربوط به بلبل مثلاً سوت بلبلی، بلبله، برای مثال تو ای می گسار از می زابلی / بپیمای تا سر یکی بلبلی (فردوسی۴ - ۴۰۵)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زابلی
تصویر زابلی
مربوط به زابل، از مردم زابل، برای مثال از او آفرین بر سپهدار زال / یل زابلی مهتر بی همال (فردوسی - ۱/۲۷۹ حاشیه)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بابیل
تصویر بابیل
ابابیل، پرستو، پرنده ای کوچک و مهاجر با بال های دراز و نوک تیز و دم دو شاخه و پرهای سیاه که زیر سینه اش خاکستری یا حنایی رنگ است، بیشتر در سقف خانه ها لانه می گذارد و حشراتی از قبیل مگس و پشه را می خورد، بلوایه، چلچله، پرستوک، بالوایه، بلسک، خطّاف، باسیج، پرستک، فرشتو، فرستوک، پالوانه، فراستوک، فراشتوک
فرهنگ فارسی عمید
(بُ بُ)
ابومحمدعبدالله بن اسحاق بن عبیدالله بن سوید بلبلی، مشهور به بیطاری. محدث بود و در صفر سال 231 هجری قمری درگذشت. او از مالک بن انس روایت کرده است. (از اللباب فی تهذیب الانساب). یکی از ویژگی های بارز محدثان، دقت در نقل حدیث همراه با بررسی دقیق زنجیره راویان بود. آنان با استفاده از فنون پیشرفته نقد حدیث، توانستند روایات صحیح را از میان انبوهی از احادیث جعلی یا ضعیف جدا کنند. محدث کسی بود که با بررسی دقیق سند (اسناد روایت)، متن حدیث، و تطبیق آن با منابع دیگر، به راستی آزمایی سنت پیامبر اسلام می پرداخت و آن را حفظ می کرد.
لغت نامه دهخدا
(بُ بُ)
شراب. (برهان). شراب، زیرا که در بلبله می کنند. (جهانگیری). شراب که در بلبله کنند. (از آنندراج) (از انجمن آرا) :
یکی بلبلی سرخ در جام زرد
تهمتن به روی زواره بخورد.
فردوسی (از جهانگیری).
بلبلی کرد نتاند به دل مرده دلان
آن که زلف بخم غالیه سای تو کند.
منوچهری.
لغت نامه دهخدا
(وَ)
نوعی از بافته های زربفت و ابریشمین منسوب به باول:
قباهای خاص از پی هر کسی
قبا باولیهای زرکش بسی.
نظامی
منسوب به باول که شهری است که جامۀ ابریشمی در آنجا خوب بافند. (از غیاث اللغات). همان بابلی است. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(بُ بُ)
منسوب به بنی بلبله، که بطنی است از فهم. (از اللباب فی تهذیب الانساب)
لغت نامه دهخدا
(بُ بُ)
مرد سبک در سفر بسیار اعانت کننده مردم. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). بلبل. و رجوع به بلبل شود
لغت نامه دهخدا
(بَ بَ)
گوش بلبلی، گوشهای پهن و بزرگ ودور از سر. (فرهنگ لغات عامیانه). بله گوش (در تداول مردم قزوین). و رجوع به بلبله گوش و بلبلی گوش شود
لغت نامه دهخدا
(بُ لَ)
شهرستان بابل
لغت نامه دهخدا
(بَ لِ)
میعۀ سائله. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(لَ)
بیونانی خشخاش زبدیست. (مخزن الادویه). هو الخشخاش البری. حار جداً، مسهل بقوه. (بحر الجواهر). سوقی. تخم خشخاش. (ناظم الاطباء). رجوع به بابلص شود
لغت نامه دهخدا
باغلی تونس، دزی در ذیل قوامیس العرب (ج 1 ص 101) این کلمه را در برابر لغت بورراش فرانسه آورده و بورراش معنی گاو زبان، لسان الثور، بوغلص و بوغلس دارد
لغت نامه دهخدا
(قِلْ لی)
باقلا. باقلاء. باقلاه. دانه ای از طایفۀ بقلیه که مأکول است و بلغت شام آن را فول هم میگویند. (ناظم الاطباء). از جمع حبوب است و گل او را صفت کرده اند. و بتشدید لام هم آمده است. (شرفنامۀ منیری). غله ای باشد که در آش ها کنند و بعربی باقلاء گویند اگر گل آنرا در هاون ارزیز بکوبند و در آفتاب نهند و بدان خضاب کنند موی را بغایت سیاه کند. (برهان قاطع). نوعی از حبوبات است و آنرا گلی است که صفت برای چشم احول آرند. (فرهنگ شعوری ج 1 ص 198). خوردن آن مولد ریاح و خوابهای پریشان و مورث ثقل دماغ و حزن و فساد ذهن و اخلاط غلیظ است و نافع سرفه و مسمن بدن و چون اصلاح آن کنند حافظ صحت باشد و تازۀ آن با زنجبیل نهایت مقوی باه. (منتهی الارب). تازه اش در اول سرد و تر و خشکش در اول سرد و در دوم خشک و گلش گرم باعتدال و لطیف و پوست اندرون او مجفف و قابض است و باقلی مقوی باه است و سریع الانحدار از معده و غیرمسدد و با قوه محلله و منضجه و با رطوبت فضیله و جهت قرحۀ امعا و اسهال و قی و تنقیه سینه و شش و تقویت آن و منع ریختن مواد رقیقه از دماغ و تسکین سعال و آب طبیخش جهت خشونت حلق و جلاء رطوبت و منع تولد حصاه و تفتیح سده و ضمادش با آرد جو جهت ضربت و ورم پستان که از جهت انجماد شیر باشد خصوصاً هرگاه با نعناع و سرکه پخت شود و با حلبه و عسل جهت تحلیل دمل و ورم بن گوش و باکندر و گلسرخ و سفیدۀ تخم مرغ جهت ورم خصیه و اورام حاره و پختۀ او با شراب جهت ورم حالبین و کلف و تحلیل خنازیر خصوصاً با آرد جو و شب یمانی و روغن زیتون کهنه و با پیه خوک جهت نقرس مجرب دانسته اند. چون باقلای تازه را دو حصه کنند و طرف اندرون او را بر زخم زالو و امثال آن گذارند قطع سیلان خون نماید و بستن او بر موضع گزیدۀ سگ دیوانه باعث جذب سمیت آن و ذرورش جهت منع ریختن مواد بچشم و طلاء او با ربع ازفاد زهرگاوی جهت سرخی و سطبری پلک چشم بسیار نافع و ضماد برگ و پوست بیرون او جهت سوختگی آتش مجرب و گلش مسکن حرارت دماغ و چون در هاون قلعی سائیده در آفتاب گذارند خضاب نیکوست. و خوردن باقلی مورث نفخ و اختلاج و ثقل دماغ و فساد ذهن و منجر به افراط است و مصلح او جوشانیدن و با روغن بادام و ادویۀ حاره اضافه نمودن و خاکستر کاه باقلی جهت رفع آثار جرب سیار نافع است. (تحفۀ حکیم مؤمن). اهل شام فول گویند و بعضی او را جرجر گویند و او معرب گرگرست. و ابوعبید گوید: فول راباقلا گویند بتشدید و تخفیف لام و هرگاه بتشدید گویندالف را در آخر او مقصور کنند و چون بتخفیف گویند الف را ممدود آورند، و لیث گوید: اهل عراق جرجر را فول گویند و پوست باقلا و لوبیا و مانند آنرا غدفه گویندو شمر گویند عرب غلاف باقلا و لوبیا و عدس و آنچه بدان ماند جمله را سفوف گوید و واحد آن سفف بود و ابوریحان گوید باقلا را برومی کثیرانیس گویند و قوابوس نیزگویند و فافا و فاطن نیز خوانند و بسریانی کومی. و ’زه’ گوید باقلا را به قبطی فول گویند و بسجزی کالوسک گویند و به بستی کوشک (کوسک). و ابوالحسن اهوازی گوید باقلا را در معارف بلاد روم فاروطش گویند و گویند جمله گلها و شکوفها بباد شمال خوشبوی شود و شکوفۀ باقلا بباد جنوب. ارجانی گوید: باقلای خشک سرد و خشکست در اول و تر آن سرد و ترست در اول و او فضول احشا را دفع کند و کلف روی ببرد و دیر هضم شود و اعانت طبیعهدر دفع اخلاط غلیظ بکند و مسدد و منفخ بود و به این سبب تقویت باه بکند و چشم را زیان دارد و نفع او از جمیع حبوبات زیاده بود و ریشهای تر را خشک کند و نقرس را مفید بود و طریق علاج نقرس به او آن است که باقلارا در آب پزند و با موم و روغن بنفشه خلط کند و بدانجا طلا کند و پوست باقلا قابضست و زداینده نیست مر امعا را بدین سبب هر که باقلا را با پوست ببرد و با سرکه بکار برد ریش روده را نافع بود و اسهال و قی بازدارد و اگر پی آدمی مجروح شود باقلا را در سرکه و عسل پزند و در موضع جراحت نهند سود دارد و اگر پست جو با آرد باقلا ضماد کند بر ورمی که بواسطۀ زخم سگ یا امثال آن حادث شده باشد تحلیل کند و اگر بر ورم خصیه یاورم سینه ضماد کنند یا با قیروطی بیامیزند ورم را تحلیل کند و قیروطی مختلف بود و آنچه در این ضماد بکار برد اینست موم روغن گلاب حی العالم آب عنب الثعلب و با موم خلط کند و با قیروطی بیامیزد و بر موضع ورم طلاکند. (ترجمه صیدنۀ ابوریحان بیرونی) :
نرگس شوخ و گل باقلی امروز بباغ
چون دو چشمند یکی اشهل و دیگر احول.
سلمان (از شرفنامۀ منیری).
عدس و باقلی و سیر و پنیر و زیتون
در پیش نان چراکست و مقیل و موبار.
بسحاق اطعمه.
- امثال:
خر بیار و باقلی بار کن، تعبیر مثلی، کار بسختی کشید:
باقلا بار کردنت هوس است
پیش کن خر که کار زین سپس است.
مؤلف.
لغت نامه دهخدا
(وَ)
مرغی که پروبال کنده پیش باز و قوش نوآموخته اندازند که به شکار دلیر شود. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(بَ لُ)
منسوبست به بابلت که بگمان من جایگاهی است در جزیره، واﷲ اعلم. (سمعانی). رجوع به مادۀ فوق شود، مصغر باب. (ناظم الاطباء). لفظ مذکور مأخوذاز باباست به تبدیل الف به واو، یا در اصل باب بوده و او نسبت بآن ملحق گشته مثل هندو. (فرهنگ نظام)
لغت نامه دهخدا
(هَِ)
ابوالحکم عبیدالله بن مظفر بن عبدالله باهلی اندلسی المریی، مردی فاضل و در طب و حکمت استاد بود و شعر میگفت و خوش سخن بود. موسیقی میدانست و عود می نواخت و در جیرون در دکانی به طبابت می نشست. به بغداد و بصره سفری کرد و سپس به دمشق بازگشت و در همانجا در شب چهارشنبه ششم ذی القعده سال 549 هجری قمری درگذشت. او با بسیاری از شعراء مهاجاه داشت و حسان بن نمیر در هجو او گفته است:
لنا طبیب شاعر اشتر
اراحنا من شخصه الله
ما عادفی صیحه یوم فتی
الا و فی باقیه رثاه.
(از عیون الانباء ج 1 صص 140-144)
لغت نامه دهخدا
(هَِ)
منسوب است به باهله و باهله دختر اعصر بوده است. (از انساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
از مشاهیر جغرافی دانان ایتالیا بود، وی در 1782 میلادی بدنیا آمد و بسال 1848 میلادی درگذشت، و رجوع به قاموس الاعلام ترکی شود
لغت نامه دهخدا
(بِ لی یَ)
نسبت آن ببابل مثل نسبت سحر و شراب بدانست. (تاج العروس ج 7). شرابیست منسوب ببابل. (مهذب الاسماء). می.
لغت نامه دهخدا
منسوب به کابل، آنچه که وابسته و مربوط به کابل باشد یا در آنجا بدست آید. یا اهلیلج کابلی. هلیله منسوب به کابل هلیله. یا تیغ کابل. تیغ ساخته کابل: (ز ترکان بسی در پس پشت اوی یکی کابلی تیغ در مشت اوی . {یا خنجر کابلی خنجر ساخته کابل: (کنون چنبری گشت پشت یلی تابد همی خنجر کابلی . {یا رقص کابلی. نوعی رقص منسوب به کابل، از مردم کابل اهل کابل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بابیل
تصویر بابیل
مخفف ابابیل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بابلس
تصویر بابلس
خشخاش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از باقلی
تصویر باقلی
باقلا
فرهنگ لغت هوشیار